آخرین شروع | انجمن کافه نویسندگان

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری‌ست
آنک چشمانی که خمیرمایه‌ی مهر است
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه درپنجه کنم
میان آفتاب‌های همیشه
زیبایی تو
لنگری‌ست
نگاهت و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چونان به من نزدیکی
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چونان نزدیکی
که دست‌های تو بر شانه‌ام
گویی دست‌های من‌اند
و هنگام که تو چشم می‌بندی
منم که به خواب می‌روم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی شاید
آن لحظه مسدودی‌ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو
خود را ویران می‌سازد
و در این حسی‌ست
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روز‌های حرام شده
چه رنگ‌ها که هدر رفتند
و تو نشدند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

*

نمی‌گویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن

*

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همیشه چشمانت
دو چشمه اند در خواب‌هایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار می‌شود‌
می‌بینم بسترم
سرشار از گل عشق توست
و نم نم گیاه و سبزینه …
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدم‌های اینجا
هیچکدام شبیه تو نیستند ‏
دلتنگت که می‌شوم ‏
چشم‌هایم را می‌بندم ‏
باران را تجسّم می‌کنم ‏
تو زلال مهربانی ‏
مهربان زلالی …‏
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را‌
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را‌
می‌خوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گلرنگ **
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند‌ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

« فریدون مشیری »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را
اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را
آب حیوان است خوی آتشین عشاق را
آیه رحمت بود چین جبین عشاق را‌
می‌کند ز آتش سمندر سیر گلزار خلیل
درد و داغ عشق باشد دلنشین عشاق را
آنچنان کز چشمه سنبل شسته رو آید برون
پاک سازد دیده‌های پاک بین عشاق را
از تهی چشمی بود عرض گهر دادن به خلق
ور نه دریا‌ها بود در آستین عشاق را
غافلان گر در بقای نام کوشش می‌کنند
ساده از نام و نشان باشد نگین عشاق را
کوته اندیشان قیامت را اگر دانند دور
نقد باشد پیش چشم دوربین عشاق را
گر چه از نقش قدم در ظاهرند افتاده‌تر
توسن افلاک باشد زیر زین عشاق را
آسان سیران نمی‌بینند صائب زیر پا
نیست پروای غم روی زمین عشاق را

« شعر از صائب تبریزی »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
** خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مس*ت بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
کنون به آب می‌لعل خرقه می‌شویم
نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می‌مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین