آخرین شروع | انجمن کافه نویسندگان

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند؟
گره از کار فروبسته ما بگشایند؟!
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سـخن آشنا نگه دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم ، چشم‌های مان را می‌بندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در آغو*ش هم
در این دایره بی پایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هدیه ام از تولد
گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
سنگ بوده ام
تو کوهم کردی
برف بوده ام
تو آبم کردی

آب می شدم
تو خانه دریا را نشانم دادی
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دور از تو
فواره ی بی قرارم
پرپر می زنم
که از آسمان تهی
به خانه ی اولم برگردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را …
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دست‌های تو
صبحی روشن اند
صبح جمعه‌ی پاییز
که زیر ملافه‌ ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌ کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین