آخرین شروع | انجمن کافه نویسندگان

خدا لعنت کند بر واژه‌ها حتی خداحافظ!
که یعنی آتشی افتاده در من با خداحافظ!
سکوت افتاده مثل رعشه‌ای بر استخوانهایم
شبیه موج سرد ساحل دریا خداحافظ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم شاخه‌ای
که می‌خواهد با پرنده پرواز کند
دلم شاخه‌ای
که در وداع پرنده، تکان می‌خورد
پرنده‌ها از شاخه می‌پرند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام
خداحافظ!
چیز تازه‌ای اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل‌ها
رنگ به رنگ
در لباست جا به جا می‌شوند
از آستینت
جنگلی روییده است
و هزار باغ پنهان
در سینه داری
تا همیشه برای خداحافظی
از لباست
برف ببارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بهار که پرستو‌ها می‌آیند من کوچ می‌کنم
مقصد من شهر آرزو‌های آبی‌ست
بهار که بیاید شکوفه‌ها ناخواسته می‌شکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می‌روم
لحظه‌ی ناب دل کندن از نداشته هایم
و خداحافظ‌ ای داشته‌های من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب روی شانه من خواب می‌بیند
و شب پره‌ها از من و شب
با تردید می‌گذرند
و او که بهترین آرزو‌ها را برایم داشت
هفده بار بیشتر از من
خداحافظی را آزموده است
و این فاصله‌ای نیست
که با دعا و دویدن پر شود
تسبیح مادربزرگ گم شده
و من عجیب خوابم می‌آید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که ناله زارم شنیده بود
دیدی که:، چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود.
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود

اوحدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می‌تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود و رفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

“محتشم کاشانی”
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران
هر کو ** فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران‌

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی، چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

“سعدی”
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ
ثنا خوان توام تا زنده‌ام، اما یقین دارم
که حق، چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین،

اما به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
بروی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ



“شهریار”
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین