زن، مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمیخواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید:
اینجا سرزمین توست…
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
ای قامتت بلندتر از قامت بادبانها
و فضای چشمانت
گستردهتر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همهی کتابها که نوشته ام
از همهی کتابها که به نوشتن شان میاندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…