چقدر این صدا برایم آشناست
صدای هق هق گریه های آسمان را میگویم صدای بارش باران را…
بارها آن را از اعماق وجودم شنیده ام صدایی اسـت که
رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دوری
ابر بی بارانم امید به گریه ام نبند
من از ترک های کویر
آه کشیده شدم
تنم به کوه می خورد
بر شانه*های باد زیادی می کنم
بیگانه اند ناودان های شهر
چتری بهانه نمی شود در همآغوشی
آسمان شخم می زند تنم زیرخط خفقان و دود
جایی به وسعت سه نقطه...
من آنجا هستم
روز زيبايم
از جنوب چشمان تو
شروع ميشود
و هر شبِ رازآلودم
از شمالي ترين بخش هميشه سبز يادت
آغاز مي شود
مشرق و مغرب
در جغرافياي من جايي ندارند
و هر گاه
كه به تو فكر مي كنم
فصل باران هاي موسمي
بر جنوب تفتيده ي روحم
شروع مي شود