هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی مداراهای الکی!
مدارای هوای بارانی، مدارای دوستانِ بدقول، همسایهی پر سر و صدا، کفشی که تازه خریده شده اما پا را میزند، کلاغهایی که میوهای روی درخت توت نگذاشتهاند و... .
بگذریم!
دیدم درختان روی زمین سایه خوشگلی انداختهاند؛ گفتم پس یک زیر انداز در حیاط پهن کنم و عینکم را بگذارم تا واضحتر بتوانم تماشا کنم. سعی میکنم چیزهایی که حضّ میکنم را برایت توی نامهای بنویسم!
متاسفانه با وجود اینکه میدانم خیلی خوشت میآید، امّا نمیتوانم به تو بگویم که نامه را زیر نور شمع و با اشک و اندوه نوشتهام؛ اتفاقا با خیال راحت پاهایم را دراز کردهام و هم برای شما مینویسم هم از حس گرمای آفتاب لذت وافری میبرم.
شاید وقتی بیایی، آنقدر حرفهای مهمی داشته باشیم که نشود این چنین بنشینیم و از جزئیات حرف بزنیم.
《 آه ای عزیز من، چه دنیایی شده!
دیر میفهمی که هوا بارانی گشته،
دیر بهار از راه میرسد،
حتی دیر به فکر خودت خواهی افتاد!
باز هم انگار دیر شده ولی خب... .
به قولی شاید دوری لازم بود تا دستم بیاید که حتی عمر یک سری حسها کم است؛ مثل مدارای دلِ تنگِ تو برای من!
نمیدانم این هم از جنس مدارا های الکی من است یا نه!
امیدوارم فقط وقتی نامه را میخوانی، کنار من، روی همین زیر انداز توی حیاط نشسته باشی؛ زیر سایهی درخت توتی که میوهای رویش نمانده. 》