در حال ترجمه رمان تمام اسرار پیچیده‌ات| زهرا محمدی یگانه

نام: تمام اسرار پیچیده‌ات
All your twisted secrets
نویسنده: دیانا اوربان
مترجم: زهرا محمدی یگانه


خلاصه:

ملکه زنبورعسل، ستاره ورزشکار، والدیکتوریا، استونر تنهایی و گیک موسیقی چه گزینه‌های مشترکی باهم دارند؟

همه آن‌‌ها فقط به یک شام بورس تحصیلی دعوت شدند؛ فقط برای کشف این‌که این‌یک دام است. شخصی آن‌ها را با بمب یا سرنگی پر از سم و برگه یادداشتی در یک اتاق حبس کرده است که می‌گوید آن‌ها یک ساعت وقت دارند کسی را انتخاب کنند و او را بکشند وگرنه همه می‌میرند.

امبر پر سکوت می‌خواهد که همکلاسی‌ها و خودش را زنده از اتاق خارج کند اما گفتن این کار آسان‌تر است. هیچ‌کس نمی‌داند که آن‌ها چطور باهم ارتباط دارند و چه کسی می‌خواهد آن‌ها بمیرند‌.

همان‌طور که آن‌ها رویدادهای یک‌سال گذشته را که ممکن است منجر به اولتیماتوم اسیرکننده آن‌ها شود، دوباره کشف می‌کنند و مشخص می‌شود که همه یک‌چیزی را پنهان می‌کنند.

با گذر زمان، سردرگمی آن‌ها به ترس تبدیل می‌شود و ترس هنگام پاسخ برای بزرگ‌ترین سؤال به وحشت تبدیل می‌شود:

چه کسی مرگ را انتخاب می‌کند
؟
 
آخرین ویرایش:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:

امبر پرسکات عزیز؛
تبریک می‌گوییم! باکمال میل به اطلاع شما می‌رسانیم که به‌عنوان دریافت‌کننده بیست هزار دلار بورس تحصیلی شهر بروستر برگزیده‌شده‌اید.

ما شما را به‌ خاطر استعداد موسیقی و کمک‌هایتان به جامعه تحسین می‌کنیم، برای تجلیل کردن از دستاورد‌های شما، شما را با شهردار تیموتی مینوت و پنج دریافت‌کننده بورس دیگر، در روز سه‌شنبه، چهارم فوریه ساعت هفت بعدازظهر به چسترفیلد دعوت می‌کنیم. بازهم تبریک می‌گوییم و مشتاقانه منتظر دیدار شما در چسترفیلد هستیم.
با احترام، کمیته بورس تحصیلی شهر بروستر.

یک ساعت گذشته را صرف این فکر کردم که آیا امشب خواهم مرد.
می‌توان در هفده سالگی بر اثر حمله قلبی جان باخت، درست است؟ چشم‌انداز مهمانی شام امشب باعث شد قلبم به شدت به قفسه سینه‌ام بکوبد، آن‌قدر که مطمئن شدم روزهای پایانی عمرم است.

چه چیزی در مورد یک مهمانی شام این‌قدر بد است؟ بیایید با این واقعیت شروع کنیم که دوست‌پسرم، رابی، نیز به این مهمانی کوچک دعوت شده بود و رابطه ما آن روزها پُر اُفت و خیز بود، گویی که روی زمین لرزان ایستاده بودیم و یکی یا هر دوی ما ممکن بود سقوط کنیم و رابطه مان تمام بشود. کوچکترین مشکل ما این بود که برنامه‌های پس از فارغ‌التحصیلی ما با هم در تضاد بود، و با نزدیک شدن به پایان سال آخر، تنش‌ها افزایش یافت. این موضوع که دیه‌گو که شاگرد اول شده بود نیز به این مهمانی دعوت شده بود اصلاً کمکی به این حال من نمیکرد. زیرا دوستی من و دیه‌گو اخیراً به چیزی دیگر تبدیل شده بود—چیزی که باعث می‌شد گونه‌هایم سرخ شوند، اعصابم سوزن‌سوزن شود و قلبم مانند یک اسفنج غوطه‌ور در آب متورم شود.

قرار دادن هر سه ما در یک اتاق می‌توانست فاجعه‌بار باشد. اگر رابی شک می‌کرد که من به بچه‌‌ خرخون کلاس علاقه دارم، او با مشت با دیه‌گو صحبت میکرد. من مشکلات بزرگ‌تری با رابی داشتم تا یک پسر دیگر. اما اگر کبریتی را در اتاقی که با مایع آتش‌زا خیس شده است بزنید، مطمئناً می‌سوزید. اگر حتی کمی توانایی پنهان کردن احساساتم را داشتم، ممکن بود شب را بدون آسیب بگذرانم. متأسفانه، من در دروغ گفتن افتضاح هستم، بنابراین جدایی با کمی کبودی اساساً اجتناب‌ناپذیر بود.

بله. حمله قلبی قریب‌الوقوع بود. فقط باید امشب را پشت سر می‌گذاشتم و همه چیز درست می‌شد.
امیدوارم.

برای آرام کردن اعصابم موسیقی متن هری پاتر را بلند کردم و کمد لباس‌هایم را زیر و رو کردم، به سرعت متوجه شدم که همه چیزهایی که دارم زشت به نظر می‌رسند. می‌توانستم یا فوق‌العاده معمولی بروم یا سیاه کنسرتی (یا با لباس مراسم خاکسپاری، این اسمی بود که ساشا برای آن لباس گذاشته بود) و هر دو گزینه کاملاً ناامیدکننده بودند.

بعد از اینکه بیشتر لباس‌هایم به صورت توده‌ای روی زمین ریخته شد—که باعث خوشحالی گربه‌ام، میتنز، شد که سریعاً در آنجا لانه کرد—لباس سبز زرق‌و‌برقداری را پیدا کردم که سال‌ها پیش در یک کنسرت پیانو پوشیده بودم. این لباس حالا تا بالای زانوهایم می‌رسید، اما تنها لباسی بود که در دسترس بود و کاملاً بی‌استفاده نبود.

مادرم گفت:
«امبر، تو عالی به نظر می‌رسی!»
در حالی که از اتاق زیرزمینی‌ام به سمت پله‌ها دویدم و دامن لباس را می‌کشیدم گفتم:
« اینو می‌گی چون مادرمی.»
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین