می زنی بیرون، بی حوصله و عصبانی، سیگاری می گذاری کُنجِ لبت وُ فندک می زنی. دو سه بار پُشتِ هم به آن پُک می زنی و انتظار داری که آرام شوی
آرام نمی شوی
وقتی بعد از سیگار اول،سیگار دوم،سوم ... باز آرام نمیشوی
دیگر سیگار تسکین نیست. سیگار هم جزیی از زندگیت شده. جزیی از دردهایت که کم پیش می آید احساسشان کنی.