پشت ِ پلک هایم
برکه ها خشکیده اند !
آنجا شب است
تو به خواب می روی
و خورشید ِ ایستگاهی
درست در سمت ِ چپ ِ پیشانی ام
خاموش می شود !
قطاری
در مسیر باکرگی ِ گوش ام
می ایستد !
شقیقه ام
بخشی از
قلبم را می تپد !
اینجا روز است
کاش
راهی بود
برای گذر ِ این ساعت های مُرده
به سوی شب ِ پیراهن ِ تو
به سپیده ی تخت ات ..
تو شعر را بیشتر از "من" دوست می داشتی
بخاطر ِ این
پنهانی
نگاه می کردی
و من
آشکار
رسوا می شدم
آنجا شب است
مَردان ِ شهر
به همبستری با تو
می اندیشند ..
چیزی نگو
تو برای تفسیر ِ آن همه زنانگی
زیادی شعری !
من
از لبانت
حرف ات را
بو می کِشم !
پس
به پیش چشمانم نمی آیی ؛ از دلم برو تا می توانی ..
برکه ها خشکیده اند !
آنجا شب است
تو به خواب می روی
و خورشید ِ ایستگاهی
درست در سمت ِ چپ ِ پیشانی ام
خاموش می شود !
قطاری
در مسیر باکرگی ِ گوش ام
می ایستد !
شقیقه ام
بخشی از
قلبم را می تپد !
اینجا روز است
کاش
راهی بود
برای گذر ِ این ساعت های مُرده
به سوی شب ِ پیراهن ِ تو
به سپیده ی تخت ات ..
تو شعر را بیشتر از "من" دوست می داشتی
بخاطر ِ این
پنهانی
نگاه می کردی
و من
آشکار
رسوا می شدم
آنجا شب است
مَردان ِ شهر
به همبستری با تو
می اندیشند ..
چیزی نگو
تو برای تفسیر ِ آن همه زنانگی
زیادی شعری !
من
از لبانت
حرف ات را
بو می کِشم !
پس
به پیش چشمانم نمی آیی ؛ از دلم برو تا می توانی ..
آخرین ویرایش توسط مدیر: