رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

"به نام خدا"

نام اثر: زیر نوار مرگ
نویسنده: فائزه متش

ناظر: @lilieth
ژانر: جنایی، پلیسی، تریلر
مشاهده فایل‌پیوست 108210خلاصه:
گاه باید انسانی را کشت؛ تا انسانیت زنده بماند!
گاهی باید کشت؛ تا دیگری نمیرد!
نفرت، ترس، و وجدان بر دل شب سایه افکنده، چشم‌ها خیره‌ی یک جنایت است!
در دل شب‌های خاموش تو، یک نفر جان می‌دهد و دیگری جان می‌گیرد!
خون در برابر خون، جان در برابر جان!
جنایتی که آغاز می‌شود؛ جنایتی که جان می‌گیرد؛ جنایتی که جان خواهد داد!
پس در میان این همه نسل کشی خاموش، بلند فریاد بزن:
من یک قاتلم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 97225
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

تاپیک درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سخن نویسنده:
خواننده‌ی عزیز،
این‌ها تنها اعتقادات نادرست یک قاتل است. کسی که گمان می‌کند مامور برقراری عدالت است. بنابراین لطفاً ایده نگیرید!
و این‌که این رمان به علت داشتن صحنه‌های خشن، مناسب افراد بالای ۱۶ سال است.
مقدمه:
امان... امان از این جنون و دیوانگی و خشمی که گرد و خاک به پا کرده!
دیدگانم کور، سرفه پشت سرفه، بی‌نفس،
آه که بوی خاک و خون می‌آید... .
جسد معصوم کودکی که دفن نشده! و آه که بوی خاک می‌آید؛ و آه که بوی خون می‌آید‌... .
خانه را گورستان شهر کردم! مرده پشت مرده جمع می‌شود... .
با دست‌های خودم گور می‌کنم؛ دفن می‌‌کنم و قهقهه می‌زنم و پاک می‌شوم... .
پوست انگشتان دستم را خراشیده و تراشیده‌ام؛
قهقهه می‌زنم، و من هیچ‌‌گاه مجرم شناخته نمی‌شوم و پاک می‌شوم... .
و آه که بوی خون می‌آید!
شکاک، پارانویید، متوهم، نام‌های دیگر من‌اند!
آیا مردم تا ابد می‌خواهند کور بمانند و با دست‌های خود گوش‌شان را بگیرند و از حقیقت فرار کنند؟!
من دروغ را می‌بینم و اشک می‌ریزم.
بوی خیانت را می‌شنوم و تهوع می‌گیرم.
در ذهن خود حکم می‌دهم و "دار" می‌زنم!
و بوی خاک می‌آید، و بوی خون می‌آید!
پ.ن: متن از الهام فرجی، با اندکی تخلیص و تغییر.
 
آخرین ویرایش:
آرام و بدون کوچک‌ترین تشویشی انتهای دستکش‌های چرم سیاه رنگش را بالاتر از مچ دستانش کشید.
لبخندی مریض‌گونه آمیخته با شرارت ذاتی‌اش کنج لبش جا خوش کرده بود. زاغ چشم‌هایش در زیر نور سفید خرابه درخشش گرفت. نگاهش را با لذت روی زمین سرخ‌فام از خون کشید و با رسیدن به اویی که لرزان خود را روی زمین می‌کشید، ثابت ماند. رنگ پریده‌ی شکاری که نشانگر طغیان ترس و دردش بود، لذت وافری به او بخشید. قدم از قدم برداشت که شکار چنگی به خاک زمین انداخت و صورتش در هم فرو رفت. چین عمیقی که میان ابروان خاکستری رنگش افتاده بود را قطره‌ی کوچکی عرق که از پیشانی بلند سر طاسش سر خورده بود، عمیق‌تر کرد. خاک و سنگ‌ریزه‌های روی زمین لای زخم‌های تنش که از آن خون چکه می‌کرد، فرو رفته بود و سوزش عمیقش جانش را درهم می‌شکافت. فریاد بی‌جانش که ماحصل زخم عمیق رانش بود، در گلو خفه شد. چشمان کوچک کهربایی رنگش همه چیز را تار می‌دید. خسته از خون‌ریزی زیاد تن، دست از تقلا برداشت و روی زمین به خودش پیچید.
او اما گویا به جالب‌ترین کمدی‌ سال می‌نگرید، قهقهه‌ای مستانه سر داد و به سویش گام برداشت. حال تنها صدای قدم‌های چکمه‌های مشکی رنگ او، سکوت حاکم بر فضای سرد و تاریک خانه‌ی متروکه را می‌شکست.
سیاهه‌ی چشمان نافذش روی تن شکاری که روی زمین خودش را می‌کشید، لغزید و با رسیدن به او لگد محکمی نثار زانوان بی‌جانش کرد و حاصلش آخ کوچک کم‌جانی بود که از لبان ترک خورده‌اش خارج شد.
مرد که فرشته‌ی مرگش را نزدیک‌تر می‌دید، از در التماس وارد شد شاید کارساز باشد. صدای ضعیف دردمندش که آمیخته به عجز و التماس بود در گوشش پیچید:
- تو رو خدا بهم رحم کن... قسم می‌خورم...
عرق سردی روی پیشانی‌ بلندش سر خورد و با صدای دردمندی ادامه داد:
- قسم می‌خورم... .
 
آخرین ویرایش:
مردمک چشمان قیرگونش کمی گشاد شد و با بی‌خیالی آشکاری پاسخ داد:
- قسم؟
نیشخندی مزین ل*ب‌های خشکش شد و کنار او روی زانو نشست:
- قسم وقتی اعتبار داره که اعتقادی مونده باشه! وقتی چیزی نمونده که حرمتش رو نشکسته باشی، فرقی نداره به چیزی قسم بخوری یا نه.
رحم من شامل حال تو شد. وقتی برات یه راه نجات فرستادم و تو ردش کردی. ارحم‌الراحمین خداست!
به اون التماس کن، شاید جوابت رو داد.
و شانه‌هایش را با تمسخر بالا انداخت. مرد به خود جنبید تا حرفی بزند ولی تیزی چاقویی که بالای آرنجش نشست و در گوشتش فرو رفت، فریادش را به آسمان بلند کرد.
چاقو به مفصل آرنجش که رسید تحمل درد برایش غیرممکن شد و نیمه هشیار روی خاک‌های زمین افتاد.
خون از بازوی چپش روی زمین خاکی فواره می‌زد و مفصل سفید رنگ آرنجش که از گوشت و پوست بیرون زده بود را سرخ می‌کرد.
به ضجه‌های مرد میان‌سال و نسبتاً چاقی که روی زمین خانه‌ی مخروبه بی‌جان کز کرده بود، خیره شد و گوشه‌ی ل*ب نازکش را بالا داد که دندان نیشش را به طرز شرورانه‌ای به نمایش گذاشت و از لای دندان‌های یک‌دست سفیدش گفت:
- هنوز با هم بی‌حساب نشدیم جناب مرشد!
و قیچی باغبانی زنگ‌زده را میان انگشتانش چرخاند.
مرد ناامیدانه نگاهش روی قیچی سر خورد و با ناباوری آمیخته به عجز ل*ب زد:
- التماست می‌کنم... التماس... .
سرش را کمی متمایل به شانه چپ کرد و پوزخندش را حواله‌ی شکار کثیفش کرد.
برقی که میان چشمانش می‌درخشید، وجود مرد را به لرزه انداخت. سردش بود و نمی‌دانست این سرمای واپسین روزهای پاییز بود بود یا خون زیادی که از دست داده بود؟!
سرمای تیغه‌ی کند قیچی که روی دو انگشت کوچک دست راستش نشست، او را به خود آورد. با چشمان از حدقه در آمده به اویی که جلویش زانو زده بود، خیره شد که قبل از کوچک‌ترین حرفی دردی بی‌حد در انگشتانش پیچید و دادش را به آسمان پرتاب کرد.
 
آخرین ویرایش:
درد در گوشتش پیچیده و به مغز استخوانش نفوذ می‌کرد. با دیدی که بر اثر اشک‌هایش تار شده بود، به دست غرق در خونش خیره شد و سفیدی استخوان‌های بیرون زده از دو انگشتی که حال نداشت، وجودش را به لرزه انداخت و با آرنج‌های ناتوانش روی زمین خاکی سقوط کرد.
او ولی از روی زمین بلند شد و قیچی کهنه را که از آن خون چکه می‌کرد، روی میز فلزی زهوار دررفته‌ی کنار قفسه‌ی رنگ و رو رفته‌ای که نصب دیوار بود گذاشت. دستکش‌هایش را با دستمال چرک سفیدی که از میخ فرو رفته در دیواری که گچ‌هایش روی زمین ریخته، آویخته بود، پاک کرد. سپس ظرف شیشه‌ای را از قفسه فلزی برداشت و به سمت مرد که از درد نیمه هشیار شده بود برگشت. دو انگشت بریده را بدون توجه به ناله‌های ضعیفی که از میان لبانش خارج می‌شد، با دقت میان ظرف الکل انداخت و درش را محکم بست و سپس سرجایش گذاشت.
دبه‌ی سفید رنگی را از کنار میز برداشت و سپس به طرف مرد چرخید. با دقت و طوری که قطره‌ای از محتوای آن روی لباس خودش نریزد، تمام محتوای مایع آن را روی تنش خالی کرد‌ که باعث شد سوزش زخم‌هایش دو چندان شود. همچون زنان جیغ بلندی کشید و ابروهایش درهم فرو رفت و با اندک توانی که در وجودش هنوز باقی مانده بود، فریاد نه‌چندان بلندی زد:
- یکی به دادم برسه... خدا...
و از ضعف ناشی از خون‌ریزی زخم‌های تنش چشمانش سیاهی رفت.
او اما دبه را به آرامی کناری پرت کرد که صدای تق مانند آن طنین‌انداز شد.
بی‌توجه به داد و فریادهای مردی که از خدا طلب کمک می‌کرد، با نفس عمیقی بوی پیچیده در فضا را به ریه کشید و گفت:
- می‌دونی من عاشق بوی بنزینم؟ مخصوصاً وقتی با بوی بدن یه آدم قاطی بشه.
مرد زبانش بند آمده بود. تا سر حد مرگ ترسیده و گویا به دیوانه‌ای می‌نگرد، دیوانه‌ای که قصد جانش را کرده بود، ل*ب گشود تا آخرین شانسش را هم امتحان کند. اما پیش از این‌که مرد فرصت کند تا سخنی بگوید، فندک اتمی نقره‌ای را با دو انگشت از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون کشید و با چشمانی که روح را از بدن بیرون می‌کشید، به شعله‌ی آن خیره شد:
- یه باوری بین بعضی از مردم بودایی وجود داره. آتیش پاک‌کنندست و برای همین مرده‌ها رو می‌سوزونن تا از هرگناهی پاک بشن. نظرت چیه یه‌کم از بار گناهانت رو کم کنم؟
 
آخرین ویرایش:
و نگاهش را به سمت مرد چرخاند. گوشه‌ی لبش بالا رفت و دندان نیشش بیرون افتاد. سپس بدون معطلی فندک را به طرف مرد پرتاب کرد. در صدم‌ثانیه تمام پیکر چاق مرد به آتش کشیده شد و شروع به جیغ و فریاد کرد. جانی برای دویدن نداشت ولی روی زمین می‌سوخت و به خودش می‌پیچید.
چند ثانیه را با لذت به تماشای زجر کشیدنش در شعله‌های آتش نشست و سپس کپسول آتش‌نشانی را از روی دیوار کثیف سمت راست که انتهای خرابه درون محفظه‌ی شیشه‌ای بود، برداشت و با یک فشار آتش را خاموش کرد.
بوی گوشت سوخته و خون از همه جا به مشام می‌رسید.
مرد با پوست سوخته‌ای که لباس‌هایش به آن چسبیده بود و خون از بدنش چکه می‌کرد، از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد. گچ و خاک زمین به بدنش می‌چسبید و او را مطمئن می‌کرد که اگر شکارش در اثر خون‌ریزی نمیرد، بر اثر عفونت ناشی از این همه کثافت جان می‌سپرد. اما او قصد رها کردنش را که نداشت، داشت؟
بوی گوشت و موی سوخته با گرد و خاک قاطی شده و بوی آهن‌مانند خون تمام فضا را پر کرده بود.
کنار او زانو زد و با دست راست یقه‌ی سوخته‌ی او که از پوست جزغاله‌اش خون می‌چکید را گرفت و از لای دندان‌هایی که روی هم فشار می‌داد، غرید:
- نذاشتم کامل گناهانت بریزه. به هرحال باید یه مقدار هم برای اون دنیات باقی بمونه.
سپس بی‌توجه به بوی خونی که در بینی‌اش می‌پیچید و ناله‌های از روی درد مرد، چانه‌ی او را محکم فشرد که انگشتش درون پوست او فرو رفت و استخوان فکش را زیر انگشتش احساس کرد. چاقوی مخصوص عجیبش را از جیبش بیرون آورد و شاهرگش را نشانه گرفت:
- می‌خوام راحتت کنم، تکون نخور!
کنار گردنش زیادی نسوخته بود و این کار را برایش آسان‌تر می‌کرد. دسته‌ی چاقوی سیاه رنگ را فشرد و نوک تیزش را روی شاهرگ گذاشت و با ظرافت تمام کارش را تمام کرد. شکارش چند ثانیه‌ای در خون خود غلتید و خِرخِر کنان، پس از لحظه‌ای جان داد.
 
آخرین ویرایش:
با لذت به تماشای اولین شکارش نشست. قبل از این‌که لاشه‌اش را دور بیندازد، یکی از دستکش‌هایش را در آورد؛ موبایلش را از جیب کت چرم مشکی رنگش بیرون کشید و از زاویه‌ای مناسب شاهکارش را ثبت کرد.
یکی از کیسه‌‌های پلاستیکی زیپ‌دار مخصوص جسد را از قفسه برداشت و روی زمین پهن کرد.
با گرفتن زیر ب*غل جسد و بدون توجه به بوی بد گوشت سوخته، آن را روی زمین به سمت کیسه‌ی مخصوص جسد کشید. وقتی داشت جسم نیم‌سوخته را درون کیسه‌ی پلاستیکی زیپ‌دار می‌گذاشت؛ پایش جدا شد که پوفی کرد و آن را نیز درون کیسه انداخت.
از بوی گوشت و موی کز گرفته نه تنها حالش بد نمی‌شد؛ بلکه با تمام وجود لذت می‌برد. به خون ریخته شده روی زمینی که نور سفید کم‌رنگی که از تنها لامپ کم‌مصرف خرابه ساطع می‌شد، آن را روشن کرده بود نگاهی کرد و درحالی‌که زاغ چشمانش برق می‌زد، زمزمه کرد:
- این تازه شروع راهه!
و زیپ کیسه را کشید.
سپس از روی زمین خاکی بلند شد و کف کفش‌های خونی‌اش را روی زمین خاکی کشید. صدای سنگ‌ریزه‌هایی که زیر پایش می‌غلتیدند گوشش را خراش داد.
به سمت سطل فلزی نه چندان کوچک کنار در رفت و دستکش‌های خونی‌اش را درون آن پرت کرد. لباس‌های خونی‌اش را بیرون آورد و با لباس‌های تمیزی که از قبل با خود آورده بود، جایگزین کرد. سپس دستکش‌های تمیزش را به دست کرد و با یک حرکت کیسه‌ی حامل جسد را روی دوش تنومندش انداخت و از در فلزی که صدای لولاهایش خیلی وقت بود که روی اعصابش بود، بیرون زد.
موجی از سرما به سمتش هجوم آورد و به صورتش خورد. آسمان تیره‌ی شب به سکوت فضای بیابان دامان می‌زد. سکوت کر کننده‌‌ی اطرافش، خیالش را آسوده می‌کرد که تنها موجود زنده‌ی آن حوالی تنها خودش است و بس!
به سمت خودرو قدم برداشت و صندوق عقب را باز کرد. سپس سنگینی جسد را از روی دوشش برداشت و درون صندوق گذاشت. در را محکم بست و سوار خودرویش شد. موبایلش را از روی داشبرد به آرامی برداشت و شماره‌ای را لم*س کرد. پس از سه بوق، صدای سکوت شخص که نشانگر انتظارش بود، او را به حرف آورد:
- حالا وقت نمایشه!
***
 
آخرین ویرایش:
ماژیک مشکی رنگ را میان انگشتان قدرتمندش فشرد و روی نقطه‌ای از نقشه‌ی ساختمان و حومه‌اش گذاشت:
- سه‌تا تک تیرانداز رو توی این موقعیت، این و این‌جا روی این ساختمون‌ها مستقر کنید.
سپس ماژیک را در امتداد خطی که با رنگ قرمز مشخص شده بود کشید:
- این قسمت باید با سه‌نفر پوشش داده بشه. هادی یه نفر رو کنار در پشتی ساختمون بذار.
سپس نگاهش را روی زن چادری لغزاند:
- سروان معظمی، لحظه به لحظه دوربین‌های ساختمون رو چک می‌کنی. وقتی بهت اطلاع دادم آسانسور رو از کار بنداز.
ما از در اصلی ساختمون وارد می‌شیم. اولویت حفظ جون گروگانه، به هیچ وجه تاکید می‌کنم به هیچ وجه نباید جون گروگان به خطر بیفته. اگه تهدیدی وجود داشت تا دستور مستقیمم هیچکس شلیک نمی‌کنه. تفهیم شد؟
هر سه مرد جلیقه پوش با کلاه‌های مشکی رنگی که تمام صورت جز دهان و چشم‌هایشان را پوشانده بود و روی لباس‌هایشان نشان پلیس ویژه حک شده بود، اطاعت بلندی گفتند و سروان معظمی چادر پوش، از ون خارج شد تا سراغ اعضای گروهش برود.
فرمانده نقشه را روی صندلی ون انداخت و از ون بیرون رفت. دستی به جلیقه‌ی مشکی‌اش کشید و دوربینش را جلوی چشمان قهوه‌ای رنگ نافذش قرار داد. موقعیت تک‌تیراندازها روی ساختمان‌های بلندی که مشرف به ساختمان چهار طبقه‌ای که گروگان‌گیری در آن انجام شده بود را چک کرد و پس از اطمینان از جای‌گیری آن‌ها،
دستی میان موهای نه‌چندان بلند مشکی رنگش کشید و در بی‌سیم گفت:
- از شاهین یک به موعود، نیروها مستقر شدن؟
خش‌خش بی‌سیم بلند شد:
- شاهین یک، همگی آمادند.
طبق عادت همیشگی، انگشت شستش را به گوشه‌ی راست لبش کشید و گفت:
- از شاهین یک به همه‌ی نیروها، شروع عملیات رو اعلام می‌کنم.
ساعت ۸:۲۹ صبح بود و پلیس خیابان دوطرفه‌ی بزرگ را به طور نامحسوس بسته بود. نور بی‌رمق صبح پاییزی نیز نمی‌توانست از سوز هوا کم کند.
 
آخرین ویرایش:
به همراه پنج نفر از اعضای تیم عملیات دایره‌ی جنایی، وارد ساختمان چهار طبقه‌ی مسکونی شدند. نگاهی به راه‌پله‌ی نه چندان باریک ساختمان انداخت و پس از اطمینان از خالی بودن آن، دستش را روی میکروفون ریز درون گوشش گذاشت و آرام گفت:
- معظمی، آسانسور رو از کار بنداز.
معظمی که با چهار نفر از زنان چادری تیم سایبری درون یکی از ون‌های مستقر در اطراف ساختمان بودند، سرش را تکان داد و با نگاهی که به مانیتور انداخت گفت:
- انجام شد قربان.
با اشاره‌ی دو انگشت به آرامی و با احتیاط از کنار دیوار از راه‌پله بالا رفتند. صدای چکمه‌های نیروهای ویژه‌ی دایره‌ی جنایی، سکوت مخوف حاکم بر ساختمان تخلیه شده در خفا را شکست.
با صدای آرامی که سعی می‌کرد آرامش فضا را برهم نزند، گفت:
- موقعیت گروگان‌گیرها ثابته؟
یکی از تک‌تیراندازها که از پنجره‌ی واحد شانزده به درون واحد مشرف بود، گفت:
- بله قربان. هر دونفر هنوز توی همون واحد مستقرن.
سبحان با اشاره به سرگرد شافعی در دو سوی در مشکی رنگ واحد شانزده قرار گرفتند و یکی از مامورین تقه‌ی آرامی به در واحد زد.
پس از چند ثانیه صدای کلفت مردی که از پشت در می‌پرسید چه کسی پشت در قرار دارد، بلند شد. شافعی نگهبان پارکینگ را جلوی در گذاشت تا مرد چهره‌اش را از درون چشمی در ببیند.
نگهبان با صدایی که سعی در نلرزیدن آن داشت، گفت:
- قربان، شیر گاز واحد شما دچار نشتی شده. باید نگاهی بهش بندازم.
مرد نگاهش را روی صورت نگهبان چرخاند و گفت:
- مشکلی وجود نداره، از این‌جا برو.
نگهبان طبق نقشه‌ی از پیش تعیین شده ادامه داد:
- قربان باید حتماً چکش کنم، وگرنه مجبور می‌شیم به آتش‌نشانی زنگ بزنیم.
مرد با عصبانیت در مشکی رنگ را با شدت باز کرد تا مشتی حواله‌ی نگهبان سمج کند اما به محض باز کردن در، پیش از آن‌که مرد زرشکی پوش با قد متوسط بتواند درکی از اطرافش داشته باشد، ضربه‌ی محکم شافعی از پشت سرش به گردن او، او را از پا در آورد. اویی که به زمین می‌افتاد دیگر درکی از اسلحه‌هایی که به سویش نشانه رفته بودند نداشت.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین