ماگ سفید رنگ را نزدیک بینی برد و بخار داغش را با نفسی عمیق به ریه کشید. بوی قهوه یکی از معدود عادتهایی بود که هنوز آن را ترک نکرده بود. روی صندلی چوبی پشت پنجرهی بزرگی که برخورد قطرههای باران به شیشههایش، تصویر دودگرفتهی شهر را محو کرده بود، نشست و مشغول خوردن قهوهاش شد.
باز هم همان حس لعنتی مزاحم همیشگی چونان زالوی کثیفی روحش را میمکید.
خلأ عمیقی که همیشه گوشهی قلبش میماند و جایش را هیچچیزی پر نمیکرد.
نمیدانست چند ساعت را در افکار آشفتهاش دست و پا میزند که خواب به آرامی بر چشمان دردناکش چیره شد و
به خوابی نه چندان عمیق فرو رفت.
چندین ساعت بعد، با صدای زنگ زدن موبایلش از خواب پرید. اتاق غرق تاریکی بود و تنها نور کمی که از صفحهی موبایل میتابید، کمی از ظلمات اتاق کاسته بود. دست راستش را دراز کرد و با کشیدن آیکون سبز رنگ، موبایل را کنار گوشش قرار داد:
- قربان، باید بیاین اداره، هویت مقتول رو شناسایی کردیم.
***
انگشت همیشه یخزدهاش را به لبان نازک بیرنگش فشرد و سیاهچالهی چشمانش از روی روپوش سپید رنگ به نگاه کهربایی او گره خورد. صدای همیشه آرامش که روح را خراش میداد، حتی روح او را، سکوت سنگین فضا را شکست:
- امشب.
و انگشتانش را با ریتم به میز چوبی کوبید.
لبانش را به گشود تا اعتراض کند:
- اما...
نگاه عجیبش او را نشانه گرفت و باعث شد حرف در دهانش ماسیده شود. با نگاهی که تهدید پنهانش به خوبی حس میشد او را کاوید و با تحکم تکرار کرد:
- امشب.
میدانست مخالفت با او نه تنها کاری از پیش نمیبرد، حتی او را تشنهتر میکند. بنابراین ل*بهایش را به هم فشار داد و سپس گفت:
- مجبوریم دوستامون رو متقاعد کنیم امشب جلسه رو برگذار کنن. اونم مجبوره که بیاد. امشب از شهر خارج میشه. دقیقا توی کیلومتر ۳۷ وقتشه.
گوشهی لبش بالا رفت و پوزخند خونسردانهاش حتی او را نیز ترساند.
آرام بلند شد و بدون کوچکترین حرفی از خانه خارج شد.
سوار مزداتری مشکی رنگش شد و به سمت آدرس از پیش تعیین شدهی مقصد به راه افتاد.
در تمام مدتی که درون خودرویش به سمت دومین نفر میرفت؛ زمزمههایش با موزیکی که پخش میشد، فضا را پر کرده بود:
There's a fire starting in my heart
یه آتیشی توی قلبم شروع به شعلهور شدن کرده
Reaching a fever pitch, it's bringing me out the dark
به اوج تب رسیدم و این منو از تو تاریکی بیرون میاره
با رسیدن به نزدیکی خیابان اصلی، لبش را به دندان کشید و صدای موزیک را پایین آورد.
خواننده همچنان میخواند:
The scars of you love, thev leave me breathless
زخمهای عشق تو منو بینفس رها میکنه
I can't help feeling
نمیتونم به احساساتم کمکی بکنم
قبلاً تمام موقعیتهای دوربینها را چک کرده بود و میدانست از چه قسمتهایی عبور کند تا دوربین سوپر مارکت و چراغ راهنمایی، کوچکترین تصویری از او نگیرند.
زمزمههایش همراه خواننده تمام خودرو را پر کرده بود:
we could have had it all
ما میتونستیم همهی عشق رو داشته باشیم
Rolling in the deep
دارم به اعماق میرم
you had my heart inside of you hand
تو قلب منو توی دستات داشتی
And you played it, to the beat
و باهاش بازی کردی تا بهش غلبه کنی... .
با رسیدن به جلوی خانهای شیک و موقر؛ دستش سمت دستگاه پخش رفت و آن را خاموش کرد.
داخل خودرو منتظر ماند. مانند شیری که ساعتها در بیشه کمین میکند. اما نه به قصد آهو! این شیر عاشق شکار کفتار بود.
منتظر ماند و ماند. مرد جوان حدوداً ۳۵ سالهای همراه با دختربچهای هشت ساله، از خانه بیرون آمدند.
نگاهش روی موهای مشکی دختربچه سرخورد و فکش قفل شد. دیدن این صحنهها برایش سم بود؛ قلبش یارای تپیدن نداشت، اما با خود تکرار کرد:
- به خاطر اون، فقط به خاطر اون... .
در ثانیهای تبدیل به همان آدم همیشگی شد. مرد چهار شانه با قدی بلند و هیکلی که کاملاً نتیجهی سالها ورزش حرفهای بود؛ به همراه دختربچهای سبزهرو از کنار خودرویش گذشتند تا به سوپر مارکت برسند:
- فرداد، ولم کن من باهات نمیام.
مرد پاسخ داد:
- واسهت بستنی توتفرنگی میخرمها! از همونها که دوست داری.
دختربچه بغ کرده گفت:
- نمیخوام، پاهام درد میکنه.
فرداد:
- بوسش کنم خوب شه؟
و سپس از کنارش گذشتند و نتوانست از مکالمهی نفرتانگیز آنها بیشتر سر در بیاورد.
احتیاجی هم نداشت. آنقدر از او اطلاعات داشت که حتی سایز کفشش را هم میدانست و اینکه چقدر از این پدرانهها متنفر بود... .
امشب باید تمام میشد! تمامش میکرد. تحمل این یکی حتی از قبلی هم سختتر و زجرآورتر بود.
با به یادآوردن قبلی، پوزخندی به سبحان و تیماش زد که به گمانش در به در دنبال هویت یا ردی از او میگشتند.
دستکشهای مشکی رنگش را با آرامش خاصی دستش کرد و منتظر ماند. آنقدر منتظر که فرداد دخترش را به خانه برساند و سوار خودروی آبی رنگش شود و حال، دنبال او این جادهی تاریک و خلوت را بپیماید.
نگاهش را از روی کیلومتر شمار برنمیداشت. با رسیدن به عدد ۳۷، کنترل کوچک را از روی داشبورد برداشت و با نگاهی که به اطرافش دوخت، از خالی بودن آن مطمئن شد.
سپس لبخند کجی زد و شروع به شمارش کرد:
- پنج، چهار، سه، دو، یک، بوم!
و بلافاصله دکمهی کنترل را فشرد که تایر جلوی خودروی فرداد ترکید و ماشین دچار انحراف شد و سپس از جاده خارج شد. فرداد با دستانی لرزان سعی کرد خودرو را نگهدارد؛ اما انگار خودرو ترمز بریده بود. تنها کاری که توانست بکند، خاموش کردن خودرو و سپس برخورد سرش به شیشهی جلو بود و دردی در وجودش پیچید و سپس تاریکی مطلق... .
نگاهی به جاده انداخت. ظلمات شب تمام جاده را پوشانده و تنها صدای بیابان، گامهای بلند او بودند.
با رسیدن به خودروی فرداد، لبخند کجی زد. دستش را روی نبض اوگذاشت و با اطمینان از زنده بودن او، نیشخندش پررنگتر شد.
***
با حس دردی که در وجودش پیچید، سعی کرد چشمانش را باز کند؛ اما مژههایش انگار به یکدیگر چسبیده بودند.
پس از چند ثانیه تلاش، موفق به گشودن چشمهایش شد. چیزی به خاطر نمیآورد. دردی که در قفسهی سینهاش پیچیده بود، امانش را بریده بود و چشمهایش تار میدید. سوزش پیشانیاش باعث درهم رفتن ابروهایش شد. خواست تکانی بخورد که چنان دردی در دندههای سمت راستش پیچید که دادش را در آورد.
مجبور بود نفسهای تند و کوتاه بکشد تا دردش بیشتر نشود.
چشمهای خمار از دردش را چرخاند و با بیحالی به اطرافش نگاه کرد.
داخل خانهی خالی که انگار سالها از متروکه بودنش میگذشت، به ستون تکیه داده بود.
سرمای زمین سیمانی خانه لرز را به وجودش میانداخت. دانههای عرق سرد از پیشانیاش سر میخوردند. نگاهش به طنابی افتاد که دورش پیچیده بود. طناب دقیقا روی دندههایی بسته شده بود که درد بیامانی در آن پیچیده بود.
سعی کرد تکانی بخورد اما درد دندههایش و طناب محکم مانع شد.
قطرههای خون از پیشانی بلندش سر میخورد و از روی پلک راستش تا زیر چانهاش کشیده میشد.
رمقی برای درخواست کمک نداشت. پس چشمانش را بست و سعی کرد لحظهی چپ کردن خودرویش را به خاطر بیاورد.
پس از هفت تا هشت دقیقه، در آهنی زنگ زده با صدای بدی باز شد.
چون در پشت سر او قرار داشت، نمیتوانست ببیند چه کسی در را گشوده و همین به ترسش دامن میزد. با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- کی اونجاست؟ کمک... آخ!
با گامهای آرام به سمت مردی که به ستون بسته بود، نزدیک شد. لبخندی به سرگرمی تازهاش زد. بازی کردن با طعمه، شکار را برایش لذت بخشتر از هرموقع میکرد.
روی زانوی چپش خم شد و سرش را نزدیک گوش مرد برد:
- نترس، بهم بگو کجات درد میکنه؟
فرداد بریده بریده با نفسی که حبس کرده بود، گفت:
- سه چهارتا دندهی پایینی سمت راست.
سپس دندانهایش را بههم فشرد تا فریادش بلند نشود.
از روی زمین برخاست و با قدمهای آرام جلوی او قرار گرفت.
با دقت به محل دندههایش خیره شد.
سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و نوک انگشتانش را که در دستکش چرم بودند، نوازش وارانه روی دندههای فرداد کشید:
- اینجا؟
فرداد با نگاه بیحال و فکی منقبض آرهی کم جانی گفت که او با تمام قدرت مشتش را روی دندههای فرداد پیاده کرد.
صدای نعرهی مرد که به خودش میپیچید گوشش را خراش داد اما توجهی نکرد و مشت دیگری نثار دندههایش کرد که باعث شد درد فراتر از تحملش باشد و از حال برود.
یقهی کت چرم مشکی رنگش را بالاتر کشید و از روی زمین بلند شد. سرمای جانسوز هوا مشامش را میآزرد. اما توجهی نکرد و سطل فلزی پر از آب را از کنار همان قفسهی فلزی مخصوص برداشت. آرام به سمتش خزید و با یک حرکت سطل آب را رویش خالی کرد که چشمان فرداد باز شدند و نفس عمیقی کشید که درد دندههایش که انگار در گوشتش فرو رفته بودند، باعث شد نالهی بلندی سر دهد.
با دیدن ناتوانی شکارش گوشهی لبش بالا رفت و قهقههای مستانه سر داد.
کمی به سمت او خم شد و گفت:
- اولی یه پیر سگ کچل بود. ۵۷ سال روی زمین اکسیژن هدر داده بود. فکر میکردم همون اول به پام بیفته و مثل سگ التماسم کنه. اما...
بلند شد و شانههایش را بالا انداخت:
- عوضی جون سخت! حتی وقتی مفصل زانوی پاشو با چاقو بیرون کشیدم، التماسم نکرد. فقط فریاد میزد.
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- تو قراره چیزای بدتری رو تجربه کنی. اگه از همین اول وا بدی، بقیه روچطور میخوای تحمل کنی؟
با تمسخر سرش را به چپ و راست تکان داد و سطل را کنار گذاشت. سپس به سمت صندلی سه پایهی فلزی زنگ زده رفت و آن را روی زمین تا جلوی فرداد کشید.
نفسش را به آرامی بیرون داد و روی صندلی نشست.
نگاه سراپا تمسخرش را به او دوخت:
- فکر میکردم تحملت بیشتر از این حرفها باشه آقای عظیمی! اما خب...
دستکشهایش را طبق عادت بالاتر کشید:
- قرار نیست که همهی تفکراتمون درست باشه. مثلاً همین خود تو. تا چند ساعت پیش فکرش رو میکردی به جای صندلیهای چرم قیمتی جلسه، روی یه زمین خاکی نشسته باشی و به یه ستون بسته بشی؟
حتی نمیتونی تصور کنی امشب چقدر قراره با هم خوش بگذرونیم.
فرداد با چشمان به خون نشسته و صورتی که از زور درد منقبض و سرخ شده بود، نالید:
- عوضی حیوون!
نیشخندی زد و سرش را کمی عقب کشید. زمزمهی آرامش را تنها خودش شنید:
- شاید، ولی عاشق شکار کفتار!
فرداد با صدایی که از زور درد خش افتاده بود، نالید:
- از طرف کی اومدی؟ آذران؟ اون بیهمه چیز پیر تو رو فرستاده نه؟ فکر کرده اینطوری... آخ!
پوزخند محکمی را حوالهی شکارش کرد:
- کاش از طرف اون اومده بودم. لااقل یه امیدی برای زنده موندنت وجود داشت.
فرداد با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود، گفت:
- بگو... چی... از جونم... میخوای؟
سیاهچالهی چشمانش درخشش گرفت. بوی خون به جنونش دامان میزد. از روی صندلی بلند شد و با گامهایی که روی زمین خاک و سیمانی میکشید، سمت فرداد رفت. خم شد و چانهی منقبض اویی که صورتش درست روبهرویش بود را گرفت و با جنونی که از سخنانش هویدا بود، زمزمه کرد:
- جونت رو!
بیتوجه به نگاه بهتزدهی فرداد از او فاصله گرفت. دستی به کتش کشید و رویش را برگرداند. سیاهی آسمان شب بر سکوت خانه سایه افکنده بود. نور کمرنگ لامپ سفید رنگ تنها روشنایی چند کیلومتر اطراف بود. آرام به سمت میز فلزی مخصوص گام برداشت. نگاهی به وسایل روی میز انداخت. انگشتش را روی آنها کشید و با رسیدن به یکی، ایستاد. تلخند مستانهای مزین ل*بهایش شد و آن را برداشت.
آرام سرش را برگرداند و نگاه خاموشش را به او دوخت. تلخندش وسعت گرفت و جنون مرگباری شد که وجود مرد را به سخره گرفته بود.
شکار دردمند، ترسان به فرشتهی مرگی که داس به دست انتظارش را میکشید خیره شد. نگاهش از چشمانی که طعمه را مینگرید گذشت و با رسیدن به چکش میان دستان او بر خود لرزید.
خون پیشانیاش چهرهاش را گلگون کرده بود. با قدمی که برداشت، شکار بر خود لرزید و عرق سردی گردن تا ستون فقراتش را فرا گرفت:
- چی... کار... میخوای... بکنی؟
چکمههای مشکی رنگش را جلو کشید و نگاه تهیاش را به اویی که در مرز غالب تهی کردن بود، دوخت:
- میخوایم در مورد پانیذ صحبت کنیم. قبلش یه کم بازی کنیم؟ هوم؟
و بلافاصله چکش را روی زانوی او فرود آورد که باعث شدن نعرهاش را به آسمان پرتاب کند.
با حظ وافری او را از نظر گذراند و اینبار مقصد چکش را روی مچ پای او قرار داد.
پس از اینکه از له شدن مفاصل زانو و مچ او مطمئن شد، از جایش برخاست. نگاهش را از روی دستهی فلزی چکش بالا داد و با رسیدن به سر خونی آن، نیشخندی زد و به سمت پارچهی سفید رنگ گام برداشت. با دقت آن را تمیز کرد و دوباره سر جایش گذاشت.
اینبار سر سرنگ را برداشت و با دقت به نوک کلفت آن خیره شد. برقی که از چشمهایش گذشت را نیشخند عمیقش تکمیل کرد. به سمت اویی که از شدت درد تمام رگهایش متورم شده بودند و صورت سرخش از فشار ملتهب شده بود برگشت. پشت سر فرداد رفت طناب کهنهی سرخ رنگ و رو رفته را از دور دستانش باز کرد.
کمی به دستان تنومند او خیره شد و پس از ثانیهای دست چپ را مناسبتر دید.
جلوی اویی که از درد دندههایش حتی جرات فریاد زدن را نداشت نشست و مچ دستش را محکم چسبید و گفت:
- میدونستی که مجموعهای از حساسترین رگهای عصبی بدن توی انگشتای دسته. مخصوصاً انگشت اشاره. گیرندههایی مثل دما، لامسه، درد، همهشون توی این انگشت قرار دارن.
سپس با زمزمه ادامه داد:
- حالا اگه یه چیزی توی این انگشت فرو بره چی میشه؟
فرداد با بیحالی سرش را بالا آورد. متوجهی منظور او نمیشد بنابراین با گیجی نگاهش را به او دوخت که در همین لحظه نوک سوزنی سرنگ تا انتها از نوک انگشت وارد دستش شد و باعث شد بدون توجه به درد دندههایش فریاد بسیار بلندی که ستون را هم به لرزه در میآورد سر دهد.
او اما جنون بر عقلش مستولی شده و با فشار ته سرنگ به سمت پایین، باعث شکستن نوک سوزن در انگشت دستش و باقی ماندنش در آن شد.
فرداد که دیگر تحمل دردش به پایان رسیده بود، هشیاریاش را از دست داد و به اغمای عمیقی فرو رفت.
تلخندی مزین ل*بهایش شد و با یادآوردن حرف او که پیشبینی چنین لحظهای را کرده و شوکر نسبتاً قوی را به او داده بود، آن را از جیبش بیرون آورد.
شوکر را روی گردن فرداد گذاشت و با شوک کوتاهی هشیاریاش سر جایش آمد.
فرداد با نالههایی که با گریه آمیخته بود، التماس جلادش را میکرد تا تمامش کند.
او اما توجهی نکرد و چاقو را روی سر یکی از انگشتان مرد گذاشت و با فشار چاقو را از نوک انگشتانش فرو برد و گوشت نوک انگشت تا محل اتصال به کف دست را از استخوان جدا کرد:
- به جهنم خوش اومدی!
***
جلوی آینهی قدی ایستاده بود و دکمههای آستینش را به آرامی میبست. سردردی که از آخر شب مهمانش شده بود، باعث تیر کشیدن چشم چپش میشد. دستی به یقهی لباسش کشید که موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد. بدون اینکه نگاهش را از آینه بگیرد، دست راستش را سمت عسلی کوچک دایرهای کنار تخت دراز کرد و موبایلش را برداشت. نگاهی گذرا به صفحهی موبایلش انداخت و چشمهای قهوهای سوختهاش را ریز کرد. انگشتش را روی آیکون سبز کشید:
- بگو.
صدای فرد پشت خط، با نفسنفس زدنی که باعث میشد حرفهایش بریده به گوش او برسند، بلند شد:
- قربان یه جنازه پیدا شده. باز هم خبرنگارها زودتر از ما رسیدن! سرهنگ شجری دستور دادن فوراً خودتون رو به محل اکتشاف جسد برسونید.
چین عمیقی روی پیشانی گندمی تیرهاش افتاد. شستش را به گوشهی پایینی لبش کشید و گفت:
- خیلی خب، خودم رو تا نیم ساعت دیگه میرسونم. بگو بچهها صحنه رو مثل همیشه بررسی کنن. آدرس رو هم برام بفرست.
سپس بدون فاصله تماس را قطع کرد. اورکت مشکی رنگش را از چوب لباسی ایستادهی کنار در اتاق برداشت و با برداشتن سوویچ و موبایلش، از خانه بیرون زد. هنگامی که مشغول استارت زدن بودن، صدای نوتفیکیشن موبایلش بلند شد که آن را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به لوکیشن ارسالی توسط سروان موسوی انداخت:
شهرک اکباتان!
خودرو را از پارکینگ خارج کرد و درحالیکه سعی میکرد ذهنش را متمرکز کند و به گره خوردن پروندهی قبلی نیاندیشد، به سمت شهرک به راه افتاد.
هوای ابری آذرماه، انگار خیال باریدن داشت. اما تنها به سوز جانکاه کفایت میکرد. پس از گذشت حدود سی و هشت دقیقه، به محل پیدا شدن جسد رسید. خودرویش را کنار خیابان پارک کرد و از داشبرد، ماسکش را بیرون آورد.
نگاهی به جمعیت شلوغی که اطراف منطقهی حصار کشیده را پر کرده بودند انداخت. خبرنگارها سعی میکردند هرطور که شده از جسد عکس بگیرند و دیگری مشغول تهیهی گزارش بود. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت که ۶:۴۲ صبح را نشان میداد. معلوم نبود این وقت صبح که تهران به دلیل قرمز بودن اوضاع کرونایی در قرنطینه به سر میبرد، این همه جمعیت سحرخیز یکجا اینجا چهکار میکنند!
با رسیدن به محل، جمعیت را کنار زد و جلوی نوارهای زردرنگ، کارت شناساییاش را به مامورانی که سعی میکردند جلوی ورود جمعیت به صحنه جرم را بگیرند، نشان داد.
با دیدن نشان دایرهی جنایی، فوراً به او اجازه ورود دادند و سبحان بعد از گذشت از نوار زرد رنگ، دستکشهای سفید رنگ را از یکی از اعضای تیم تحقیق گرفت و به سمت تیم تجسس و پزشکی قانونی که درحال بررسی و عکسبرداری از جسد و صحنهی جرم بودند، رفت. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن چندصد متر فاصلهای که با ساختمانهای مسکونی داشتند، ابرو درهم کشید.
دکتر پسیانی که درحال توضیح دادن به سروان راغب بود، با دیدن سبحان ابروی سفید رنگش را بالا انداخت و گفت:
- بیاین جناب سرگرد، داشتم به سروان راغب توضیح میدادم که چقدر پروندهی جالبی شده!
سبحان سری به نشانه آزاد باش برای سروان راغب که احترام نظامی گذاشته بود، تکان داد و رو به دکتر پسیانی پرسید:
- قضیه چیه دکتر؟
دکتر پسیانی قیافهای جدی به خود گرفت و با آستین روپوش سفیدش، پیشانی بلندش را پاک کرد:
- یه شهروند ساعت شیش با پلیس تماس گرفته و گزارش پیدا شدن یه جسد رو نزدیک شهرک اکباتان میده. و باز هم خبرنگارها زودتر از پلیس سر صحنهی جرم حاضر میشن. این قضیه یه کم آشنا نیست؟
سبحان ابروهای پرپشت مشکی رنگش را کمی بالا داد و با تردید پرسید:
- این یکی هم سوخته؟
دکتر پسیانی سری به نشانهی منفی تکان داد و سبحان را به سمت جسد راهنمایی کرد:
- هیچ وجه اشتراکی بین شکنجه وجود نداره. این یکی چهارتا از دندههای سمت راستش شکسته و تموم مفاصلش با چکش داغون شده؛ زانوهاش، مچ پاهاش، آرنجهاش... .
صورتش هم که اصلاً قابل شناسایی نیست. تموم چهرهاش با چکش له شده به طوری که فکر نکنم حتی خانوادهاش بشناسنش!
سبحان خم شد و پارچهی سفید رنگ را از روی جسد کنار زد. نگاهی به صورت له شدهی جسد انداخت که باعث چین خوردن پیشانیاش شد:
- خب، ادامه بده.