رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

دکتر پسیانی پارچه را پایین‌تر کشید و دست مقتول را گرفت و با نشان دادن انگشت‌های جسد، گفت:
- بین نوک هر انگشت تا قسمت اتصال به کف دست طوری پوستش کنده شده که استخوان‌هاش بیرون زده.
و... توی گوشت بیرون زده‌ی انگشت‌هاش پر از نمک بود!
سبحان صورتش با دیدن انگشت‌هایی که سفیدی استخوانش از گوشت له شده بیرون زده بود، در هم رفت:
- یعنی... .
دکتر پسیانی حرف او را قطع کرد:
- آره، زخمش رو باز کرده و توش نمک ریخته. معلومه حسابی زجرش داده.
سبحان که بوی بد جنازه حالش را به هم زده بود؛ صورتش را برگرداند:
- مرگ حدود چه ساعت‌هایی بوده؟
دکتر پسیانی: حدود حوالی سه صبح. و... .
گردن مقتول را با انگشت نشان داد:
- روی شاهرگش رو ببین. مرگ به دلیل همین زخم روی شاهرگ بوده. یعنی شیوه‌ قتل دوم با قتل اول کاملا‍ً یکسانه.
سبحان به زخم روی گردن کبود مقتول خیره شد:
- مثل این‌که قاتل‌مون خیلی به شکنجه و زجرکش کردن آدم‌ها علاقه داره. و می‌خواد که بدونیم همه به هم ربط دارن!
مکثی کرد و ادامه داد:
- چیزی از هویت مقتول پیدا نکردین؟
دکتر پسیانی پارچه‌ی سفید رنگ را دوباره روی جسد انداخت:
- مرد؛ حدوداً سی تا ۳۵ ساله.
سبحان چشمانش را ریز کرد:
- همین؟!
دکتر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد:
- هیچ مدرکی هم همراهش نبود.
فکر کنم اینم مثل قبلی، خبری از اثر انگشت نباشه! نه مال قاتل، نه مال مقتول.
سبحان لعنتی زیر ل*ب نثارش کرد و انگشت شستش را به گوشه‌ی لبش کشید:
- دکتر، اگه این قتل‌ها ادامه پیدا کنه؛ توی بد دردسری می‌افتیم. به ویژه که رسانه‌ها هم در جریان قرار گرفتن. هویت مقتول قبلی که با آزمایش دی‌ان‌ای بعد سه روز به دست اومد! این یکی باید سریع‌تر باشه. اصلاً معلوم نیست خانواده‌ی این یکی هم مثل قبلی خبر مفقودی رو بدن و بعد شناسایی بشن.
همین امروز گزارش‌ رو می‌خوام.
نباید بذاریم این روانی، یه نفر دیگه رو هم تیکه‌تیکه کنه... .
 
آخرین ویرایش:
دکتر پسیانی پلک‌هایش را به نشانه تایید روی هم فشرد:
- سعی‌ام رو می‌کنم. فقط تشخیص هویت می‌مونه؛ که امیدوارم یا سابقه داشته باشه؛ یا خانواده‌اش سریع‌تر گزارش مفقودی بدن. اگه هم نشد، باید بریم سراغ بانک اطلاعاتی. کف پاش سالمه. می‌تونیم از اون استفاده کنیم؛ هرچند که خیلی زمان می‌بره... .
سبحان سری تکان داد که سروان راغب بی‌سیم را جلویش گرفت:
- قربان، سرهنگ شجری می‌خوان باهاتون صحبت کنن.
سبحان دستکش‌هایش را در آورد و بی‌سیم را بدون معطلی گرفت:
- سرگرد خدری هستم قربان.
صدای محکم سرهنگ در گوشش پیچید:
- چی‌ شده خدری؟ راغب میگه این قتل مربوط به همون پرونده‌ی قتلیِ که روش کار می‌کنین.
سبحان با صدایی رسا پاسخ داد:
- بله قربان. با این‌که روش شکنجه کاملاً متفاوت بوده ولی روش قتل یکسانه! همون علامت که روی گردن مقتول قبلی بود؛ روی شاهرگ این یکی هم پیدا شد.
سرهنگ شجری: سبحان، زودتر باید بفهمی این قتل‌ها چه ارتباطی با هم دارن. رسانه‌ها پر شده از خبر قتل. مردم ترسیدن. نباید بزاریم یه قاتل روانی، راست‌راست بین مردم بگرده.
سبحان نفسش را با شدت بیرون داد:
- بله قربان.
سپس بی‌سیم را به راغب که منتظر بود داد و گفت:
- کسی که جسد رو پیدا کرده؛ به علاوه همه شاهدین، فیلم‌های دوربین‌های اطراف تا شعاع پنج کیلومتری، همه رو منتقل کنین به اداره.
سپس عینک دودی‌اش را از جیبش بیرون آورد و به چشم زد و از میان سیل خبرنگارانی که با سوال‌هایشان به سمت او هجوم آورده بودند؛ بی‌توجه گذشت و سوار خودرویش شد.
چند خبرنگار سمج جلوی خودرویش را گرفتند تا از او سوالی بپرسند؛ اما او بی‌توجه به آن‌ها، دنده عقب گرفت و سپس به سرعت دور شد.
 
آخرین ویرایش:
سرهنگ به او فشار می‌آورد و او چیزی در چنته نداشت. نه تصویری، نه اثر انگشت و اثری از قاتل.
سابقه‌ی مقتول‌ قبلی هم که پاک بود. یک تاجر فرش با چند دهانه مغازه که همه از او تعریف می‌کردند. دشمنی خاص یا نقطه‌ای سیاه هم در زندگی ۵۷ ساله‌اش نبود که سرنخی از قاتل به دست بیاورد.
تنها دعا می‌کرد این یکی حداقل چیزی در زندگی‌اش باشد که بتوانند او را به قاتل برساند. این قاتل یا خصومت شدیدی با مقتولین داشت؛ و یا یک بیمار روانی بود. وگرنه این شیوه‌ی وحشیانه‌ی قتل، از یک قاتل معمولی برنمی‌آمد.
در همین افکار پرسه می‌زد که به اداره رسید. خودرویش را در پارکینگ اداره پارک کرد و از طریق آسانسور انتهای پارکینگ فوراً به سمت اتاق فکر به راه افتاد.
باید تمام اطلاعات را مرور می‌کرد. بی‌صبرانه منتظر گزارش پزشکی قانونی بود. با رسیدن به اتاق فکر فوراً میز را دور زد و خودش را به تخته وایت‌برد کنار ویدئو پرژکتور رساند؛ ماژیک آبی رنگ را برداشت و روی تخته وایت‌برد شروع به نوشتن اطلاعات کرد:
مقتول شماره یک: یحیی مرشد، فرزند فتحعلی، ۵۷ ساله، دارای دو فرزند که در خارج از کشور تحصیل می‌کردند، تاجر فرش، فاقد سابقه، خوش‌نام، سوزاندن، شکنجه، شاهرگ، بدون اثر انگشت یا ردی از قاتل، محل قتل: نامعلوم، محل پیدا شدن جسد: تهران‌پارس. یابنده: حسین آهرم، ساعت ۸ صبح. زمان قطعی مرگ: ۳:۲۲ دقیقه‌ی صبح روز دوشنبه، هفتم آذرماه ۱۳۹۹ .
سپس سمت دیگر تخته اطلاعات دیگر را نوشت:
مقتول شماره دو: هویت نامعلوم، سن حدود ۳۵، چکش، صورت له شده، محل قتل: نامعلوم، محل پیدا شدن جسد: اکباتان. یابنده: ابراهیم صیفوری، ساعت حوالی ۶ صبح. زمان احتمالی مرگ: بین سه تا چهار صبح روز جمعه‌، نوزدهم آذرماه ۱۳۹۹ .
سپس فلشی از هر دو مورد به سمت وسط تخته کشید و علامت مثلثی که یک ضلع آن ناقص بود؛ رسم کرد.
 
آخرین ویرایش:
عکس‌های هر دو جسد که از صحنه جرم گرفته بود را نیز کنار نام‌شان، روی تخته چسباند.
در همین حین تلفن اتاق که روی میز بود، شروع به زنگ خوردن کرد. سبحان آن را برداشت که صدای زن در گوشش پیچید:
- قربان شاهدهای اولیه رو اوردیم. تشریف بیارید برای بازجویی.
سبحان گوشی را سر جایش گذاشت و با نیم‌نگاهی به تخته، از اتاق خارج شد.
به سمت اتاق بازجویی که در طبقه همکف قرار داشت، رفت که دو نفر پشت شیشه‌ی دیوار مانند، پشت مانیتور نشسته و منتظر او بودند؛ از جایشان برخاستند و احترام نظامی گذاشتند.
سبحان نگاهی به شخص درون اتاق انداخت و گفت:
- ابراهیم صیفوری؟
سروان ترنج موسوی چشمان درشتش را باز و بسته کرد و پاسخش را داد:
- بله قربان. خودتون ازش بازجویی می‌کنید؟
سبحان سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با برداشتن وسایل که شامل یک دوربین، ضبط صوت، کاغذ و خودکار بود، وارد اتاق شد.
شاهد با دیدن سبحان از جایش برخاست که او را دعوت به نشستن کرد.
سپس دوربین را رو به او تنظیم کرد و روشنش کرد:
- خودتون رو کامل معرفی کنید.
مرد میان‌سال نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کنترل کند و گفت:
- ابراهیم صیفوری هستم. فرزند رضا، متاهل، اهل رفسنجان. شهرک اکباتان زندگی می‌کنم.
سبحان دست‌هایش را روی میز گذاشت و مشغول مرتب مردن کاغذها شد:
- خب، شما اولین کسی بودید که جسد رو پیدا کردید؛ درسته؟
ابراهیم پلک‌هایش را روی هم فشار داد و با نوک زبان، ل*ب‌هایش را خیس کرد:
- بله. من توی یه خشک‌شویی کار می‌کنم. داشتم می‌رفتم سرکار که با دیدن یه مشمای سیاه رنگ کنار جاده وایسادم. فکر کردم بازم آشغال‌ ریختن. پس موتورم رو یه گوشه پارک کردم و رفتم تا جمعش کنم. اما وقتی رسیدم دیدم خیلی سنگینه. بازش کردم و با دیدن جسد خشکم زد. نمی‌دونم چطور موبایل رو از جیبم در اوردم و زنگ زدم به اداره‌ی پلیس.
 
آخرین ویرایش:
سبحان یک تای ابروی پرپشت سیاهش را بالا انداخت:
- پس اول به اداره‌ی پلیس زنگ زدید؟
ابراهیم سرش را تکان داد:
- بله، به محض این‌که به خودم اومدم؛ به پلیس زنگ زدم.
سبحان با صدایی آرام پرسید:
- پس سر و کله‌ی خبرنگارها از کجا پیدا شد؛ اون هم قبل از پلیس؟
ابراهیم نفس عمیقی کشید:
- هنوز دو دقیقه از تماس گرفتنم نگذشته بود که اهالی جمع شدند. فکر می‌کنم اون‌ها با خبرنگارها تماس گرفتند.
سبحان درمورد جزئیات تا رسیدن پلیس از او پرسید و سپس برگه‌ای به او داد تا تمام اظهاراتش را ثبت کند.
سپس از اتاق بازجویی خارج شد و به سرگرد دوم شافعی سپرد تا از بقیه افراد بازپرسی کند.
***
همچنان درگیر پرونده‌ی قتل بود. نگاهی به ساعت دیجیتالی روی میزکار قهوه‌ای رنگش انداخت که ۱۴:۳۲ دقیقه را نشان می‌داد.
با انگشت اشاره و شصت دست چپش، چشم‌هایش را مالید و سرش را بین دستانش گرفت.
صدای در اتاق او را به خود آورد:
- بیا داخل.
در اتاق باز شد و سینا با قامتی بلند و ورزیده وارد اتاق شد. پس از احترام نظامی، گلویش را صاف کرد:
- قربان، همین الآن دکتر پسیانی گزارش پزشکی قانونی رو فرستادن.
سبحان سریع از جایش بلند شد:
- سریع‌تر افراد رو جمع کن اتاق فکر.
سپس بدون معطلی از اتاق خارج شد و خودش زودتر به اتاق رفت.
پس از گذشت چند دقیقه، سایر افراد نیز وارد شدند.
سبحان گزارش پزشکی قانونی که سینا روی میز دوازده نفره کار که خودش در راس آن نشسته، گذاشته بود را برداشت و نگاهی به آن انداخت. تمام افرادش به او زل زده بودند که در اتاق باز شد و سپس هیکل ورزیده‌ی مردی شصت ساله، در چهارچوب در هویدا شد.
سبحان زودتر دیگران احترام نظامی گذاشت:
- خوش اومدید سرهنگ.
سایر افراد نیز بلند شده و احترام گذاشتند.
سرهنگ که مردی جا افتاده بود و یک پایش می‌لنگید، آزادباش داد که سبحان از روی صندلی بلند شد و او را دعوت به نشستن روی صندلی مخصوص خودش کرد.
 
آخرین ویرایش:
سرهنگ روی صندلی نشست:
- خدری، هر چی از پرونده داریم رو توضیح بده.
سبحان شروع به توضیح دادن اولین قتل کرد و با رسیدن به گزارش پزشکی قانونی قتل دوم، گفت:
- طبق گزارش، مقتول قبل کشته شدن، یه تصادف داشته که باعث ضرب دیدگی دنده‌ها شده و ضربه‌ی بدی هم به پیشونیش خورده.
صورتش اصلاً قابل شناسایی نیست. اثرانگشت هم که از بین رفته.
ولی دکتر امیدواره با کف پاش که سالم مونده؛ هویتش رو شناسایی کنه. همون‌طور که می‌دونید موقع تولد به جای اثرانگشت، از کف پا برای تشکیل پرونده استفاده می‌کنن.
سرهنگ شجری دستی میان موهای خاکستری رنگش که اثری از غبار زمان بود؛ کشید و با نگرانی که از چشمان کوچکش هویدا بود گفت:
- خیلی طول می‌کشه خدری. چندین هفته کار شبانه روز بچه‌های اطلاعات رو می‌خواد. ان‌قدر فرصت نداریم. بالادستی‌ها بدجور بهم فشار میارن. مردم وحشت کردن. باید هرچه سریع‌تر ردی از قاتل پیدا کنیم.
سبحان یک تای ابروی پرپشت مشکی رنگش را بالا انداخت و نگاهی به گزارش پزشک قانونی انداخت:
- توی گزارش اومده که دنده‌ها در اثر اصابت به چیزی شبیه فرمون خودرو آسیب دیدن؛ پس به احتمال زیاد مقتول راننده بوده. آسیب دیدن یعنی تصادف و وقتی تصادف شده حتماً خودرویی در کار بوده. خودروهای تصادفی که از شب گذشته تو جاده‌های نسبتاً خلوت پیدا شدن و احتمالاً پیدا میشن رو بررسی کنید. اگه خودرو رو پیدا کنیم؛ پیدا کردن صاحبش کاری نداره و این یعنی هویت مقتول، ارتباط احتمالی با مقتول قبلی... .
پس از جلسه‌ای که یک ساعت و ۳۹ دقیقه طول کشید؛ سرهنگ سفارشات لازم را به سبحان کرد و هنگام رفتن، دستی روی شانه‌ی او گذاشت:
- بهت ایمان دارم؛ می‌دونم تو و تیمت این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل عالی عمل می‌کنید.
سبحان لبخند محجوبانه‌ای زد و با لحنی محکم پاسخ داد:
- شک نداشته باشید قربان؛ تا وقتی پیداش نکنیم دست نمی‌کشیم.
سرهنگ شانه‌ی او را فشرد و سپس از اداره خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
سبحان نگاهی به ساعت که شانزده را نشان می‌داد انداخت و به همه اجازه‌ی مرخصی داد. سپس پالتوی مشکی رنگش را از چوب لباسی ایستاده، کنار پنجره‌ی مشرف به حیاط پشتی برداشت و نگاهی به حیاط اداره انداخت.
درختان کاج از همیشه استوارتر بودند؛ باران نم‌نم از لابه‌لای شاخه‌های آن‌ها روی زمین می‌ریخت. نگاهش را از حیاط گرفت و با برداشتن موبایلش از اتاق خارج شد. هنگام رد شدن از کنار سالن غذاخوری مخصوص کارکنان، سینا را مشغول شوخی با چند نفر از اعضای تیم تجسس دید. مکثی کرد و او را صدا زد.
سینا با دیدن مافوقش خنده‌اش را جمع کرد و پیش او آمد:
- چیزی شده قربان؟ امری داشتین؟
سبحان سری تکان داد.
- نمیای سالن؟
سینا نیشش را که می‌رفت تا باز شود، جمع کرد و با برداشتن اسلحه و لباسش به همراه سبحان از اداره خارج شد.
داخل خودرو سینا یقه‌ی کتش را کمی پایین کشید تا گرمای بخاری لرز بدنش را کم کند. سپس با لحنی خودمانی رو به سبحان کرد:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا از سالن خود اداره استفاده نمی‌کنی؟ این‌جا که همه چی داره.
سبحان نگاهی از گوشه‌ی چشم به سینا که با دستگاه پخش ور می‌رفت، انداخت:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا هردفعه با این دستگاه پخش کشتی می‌گیری؟
سینا جلوی لبخندش را نگرفت و به گونه‌ای که تمام دندان‌های یک‌دست سفیدرنگش که تضاد جالبی با پوست سبزه‌اش داشت را به نمایش می‌گذاشت؛ نگاهی به سبحان که با هردو دست فرمان را چسبیده بود انداخت و گفت:
- جون تو مشکل از اینه؛ وگرنه تو که می‌دونی من علاقه‌‌ای به شنیدن آهنگ‌های تو ندارم.
سبحان کمربندش را با یک حرکت بست و سرش را تکان داد:
- باشه، تو راست می‌گی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سپس دستش را به سمت دستگاه پخش برد و آن را روشن کرد. موسیقی سنتی در فضای درون خودرو طنین‌انداز شد و سینا طبق معمول بعد دو دقیقه شروع به غر زدن کرد.
- بابا این نیم ساعت فقط آهنگ می‌زنه؛ ان‌قدر آرومه که آدم خوابش می‌گیره! یه چیز دیگه بذار.
سبحان خودرو را وارد خیابان منتهی به سالن کرد
- لازم نیست؛ رسیدیم دیگه.
سپس در پارکینگ مخصوص که در طبقه زیر سالن قرار داشت، پارک کرد و پیاده شد. با رسیدن به سالن بزرگ که شامل دو بخش سلاح گرم و بادی بود و بخش گرم آن شامل سالن کاملا‍ً مجهزی با بیست جایگاه دو نفره بود، فرشید را دیدند. طبق معمول سینا رویش را برگرداند و خودش را مشغول دید زدن اطراف نشان داد تا مجبور به سلام کردن به آن موجود نشود.
سبحان زیر ل*ب خاک‌برسر آرامی حواله‌ی سینا که رفتار بچه‌های دوساله را از خود به نمایش می‌گذاشت؛ کرد و با فرشید که مردی بیست و هشت ساله با قد نه‌چندان بلند و صورتی مردانه‌ بود، به گرمی دست داد. پس از اینکه فرشید از آن‌ها خداحافظی کرد بدون این‌که به سینا نگاهی بیندازد، گفت:
- این رفتارها چیه؟ چه پدر کشتگی با این فرشید دارین که همیشه روتون رو از هم برمی‌گردونین؟
سینا با حالتی که انگار در مورد موجودی چندش حرف می‌زند، چشم‌های خاکستری رنگش را ریز کرد و صدایش را کمی بالاتر برد تا میان آن همه سروصدای شلیک گلوله، واضح‌تر به گوش برسد و گفت:
- باور کن اگه سالنش ان‌قدر مجهز نبود؛ پام رو این‌جا تو سالن این مرتیکه‌ی ... نمی‌ذاشتم!
سپس نگاهش در سالن شلوغ چرخاند. در هر جایگاه یک یا دو نفر مشغول تیراندازی با اسلحه‌های مختلف بودند و مسلماً صدای تیراندازی برای آن‌ها که گوشی مخصوص روی گوش‌شان بود، به اندازه سینا و سبحان بلند نبود. با رسیدن به جایگاه بحث را عوض کرد:
- دفعه قبل که نشد؛ این‌بار اگه بهم ببازی تا یه هفته باید بهم مرخصی بدی.
سبحان لبخند مرموزانه‌ای زد و درحالی‌که کلت را آماده‌ی تیراندازی می‌کرد، گفت:
- خوابشو ببینی.
سینا نیز کلت سیاه رنگی را برداشت و گوشی را روی گوش‌هایش گذاشت. در‌حالی‌که با یک چشم بسته سیبل را نشانه‌گیری می‌کرد، گفت:
- می‌بینیم پسردایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بلافاصله به سیبل سبزرنگ که حدود پانزده متر فاصله داشت شلیک کرد که صدای شلیک گلوله در سالن پیچید، اما مطمئناً توجه کسی را جلب نکرد چون سر و صدا آن‌قدر زیاد بود که یک گلوله صدای قابل توجهی ایجاد نمی‌کرد. طبق معمول گلوله وسط پیشانی نخورد و باعث شد سینا اخم‌هایش درهم فرو رود.
- اَه، گندت بزنن. همیشه جلوی این من رو ضایع می‌کنی!
سبحان نگاهی به سینای بیست و نه ساله انداخت که از همان کودکی با شغل پدرش خوی عجیبی گرفته بود عاقبت با دیدن این‌که سبحان هم وارد اداره‌ی پلیس شده بود، او نیز همین رشته را انتخاب کرده بود.
سپس خنده‌ی کمرنگی بر لبان پهنش نشاند.
- ببین، یاد بگیر.
و به سرعت سه گلوله را پشت سر هم شلیک کرد که هرسه به مرکز سیبل که پیشانی آدمک بود، خوردند.
حدود نیم ساعتی را در سالن تیراندازی گذراندند و سپس سینا با تماسی که از اداره گرفتند، مستقیم به آن‌جا برگشت؛ اما سبحان تصمیم گرفت به جای رفتن به اداره و مرور کردن اطلاعاتی که در دست نداشت، کار مفیدتری بکند. نگاهی به ساعتِ موبایلش انداخت و وقتی دید ساعت حوالی پنج عصر است، بی‌خیال دوش گرفتن شد و تصمیم گرفت از سالن مستقیم به سمت مقصد مورد نظرش برود.
به خاطر نبود ترافیک، تنها هفده دقیقه طول کشید تا به مقصد برسد.
خودرو را بیرون از کوچه و کنار دیوار پشتی مدرسه‌‌ی پسرانه‌ای که گویا مربوط به مقطع ابتدایی بود، پارک کرد.
خیابان به علت هوای سرد و باران شدیدی که چند لحظه پیش می‌بارید، خلوت بود و گهگاه عبور عابری با عجله درحالی‌که سعی می‌کرد با فشردن پالتویش به خودش از سرما کم کند، دیده می‌شد.
سپس وارد کوچه‌ باغِ مدرنی که قیمت خانه‌های آن را می‌شد در حدِ نجوم حدس زد، شد.
باران بند آمده بود اما ابرهای خاکستری و هوای سرد، همچنان برجا بودند.
سبحان لبه‌ی پالتویش را بالاتر کشید و دستانش را در جیبِ نه چندان گرمش فرو برد. نفس عمیقی کشید که ریه‌هایش با هوای سرد و بوی خاک نم‌خورده پر شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با رسیدن به پلاک مورد نظر، جلوی در سفید رنگ فلزی که شاخه‌های درخت انگور بی‌برگ اطرافش را در بر گرفته بود، نفسش را بیرون داد و دستش را روی زنگ گذاشت. از نمای آجری دیوار می‌توانست حدس بزند که با خانه‌ای گران‌قیمت روبه‌رو است. چند ثانیه‌ای را معطل شد که بالاخره صدای گرفته‌ی زنی که از او می‌پرسید کیست، باعث شد به خود بیاید:
- سرگرد خدری هستم. مسئول پرونده‌ی قتل یحیی مرشد.
زن چند ثانیه‌ای مکث کرد و سپس با بی‌میلی "بفرمایید بالا"ی سردی گفت و بلافاصله در باز شد.
وارد حیاط شد و همان‌طور که حدس می‌زد، داخل حیاط باغ بزرگ و زیبایی بود که گذر فصل‌ها اثری از برگ‌های سرسبزش نگذاشته بود.
گوشه‌ی استخر نه‌چندان بزرگ، تاب سفید رنگ کوچکی قرار داشت که هرازگاهی باد باعث صدای جیرجیرش می‌شد.
از سنگ‌فرشِ ساده‌ی حیاط بزرگ گذشت و با رسیدن جلوی در ساختمان، زنِ سیاه‌پوشِ نسبتاً جوانی را دید که حداقل بیست سال از شوهرِ مقتولش جوان‌تر بود.
چشمانِ قهوه‌ای‌رنگ بی‌روحش با پوستی که به زور برنزه شده بود، هارمونی جالبی نداشتند.
زن زودتر از سبحان به حرف آمد:
- بفرمایید داخل.
سپس خودش زودتر داخل رفت و به دنبالش سبحان وارد خانه شد.
خانه‌ای تک‌طبقه اما بزرگ و پر از تجملات.
مجسمه‌های برنزِ بزرگی گوشه‌های سالن به چشم می‌خورد و حتی رنگ‌های استفاده شده در این خانه، نشانی از به رخ کشیدن ثروت داشتند. پرده‌های طلایی که با مبل‌های نشیمن هماهنگ شده بودند، اصلاً حس آرامش را به آدم القا نمی‌کرد.
با دور شدن از در ورودی و رسیدن به مبل‌ها
و تعارف زن، روی یکی از همان مبل‌های سلطنتی نشست.
- تسلیت می‌گم بهتون خانم مرشد.
و نگاهش را به سرامیک‌های سفید کف سالن که از تمیزی برق می‌زد دوخت.
زن که انگار اصلاً چیزی نشنیده باشد؛ تشکر آرام و سردی کرد.
- من هرچی بوده رو برای همکارهاتون توضیح دادم. اتفاق جدیدی افتاده؟
سبحان پای چپش را روی پای راستش انداخت:
- نه ولی اون موقع داغدار بودین و ممکنه چیزی رو از قلم انداخته باشید. می‌شه یه‌بار دیگه برام توضیح بدید روز قبل قتل، موبه‌مو چه اتفاقاتی افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین