رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

برخلاف انتظار سبحان، زن با نهایت حوصله جوابش را داد:
- صبح اون روز که از خواب بیدار شدم؛ دیدم حاج یحیی توی اتاق کارش نشسته و همه‌ش به صورتش دست می‌کشید. با خودش حرف می‌زد.
سبحان رشته‌ی کلامش را پاره کرد:
- فهمیدید چی می‌گفت؟
زن: نه، بیشتر شبیه زمزمه بود. وقتی هم ازش پرسیدم چی شده، جوابی نداد.
سبحان: خب، بعدش چی شد؟
صبحونه رو خدمتکارمون گلی براش برد. اما دست نخورده از اتاق اوردش.
- الآن خدمتکارتون کجاست؟
زن نگاهی به ساعت ایستاده‌ی برنزی گوشه سالن انداخت:
- رفته خرید؛ الآنِ که برگرده.
سبحان: خب، ادامه بدید.
- بله، اون روز همه‌ش کلافه بود و تو خودش بود. حتی ناهار هم نخورد و یه راست رفت شعبه‌ی دوم مغازه‌ش.
_همین؟
زن: بله. همه‌ش همینی بود که گفتم.
سبحان دست‌هایش را در هم گره زد:
- چند روز قبلش، یا حتی ماه قبلش هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
زن ل*ب‌های درشتش را کمی جلو داد:
- نه، کاملاً عادی گذشت.
سبحان سری به نشانه‌ی تایید تکان داد:
- می‌تونم اتاقش رو ببینم؟
زن نفس عمیقی کشید:
- بله، بفرمایید.
سپس بلند شد و با رفتن به سمت چپ سالن اتاقی با در کرم رنگ که ظاهراً اتاق کار مقتول بود را به او نشان داد:
- بفرمایین. اگه چیزی خواستید صدام کنید.
سپس بدون حرف دیگری از کنار او گذشت و به سمت آشپزخانه که کنار در ورودی قرار داشت رفت.
سبحان با نگاهش زن را که با قدم‌های آرام و هماهنگ که آرامش خاصی همراه آن بود، بدرقه کرد. دستگیره‌ی برنز در را چرخاند و در بدون کوچک‌ترین صدایی باز شد. اتاق غرق در تاریکی بود. دستش را روی دیوار چرخاند و با لم*س کلید، آن را فشار داد که نور سفید رنگِ بی‌روحی اتاق را روشن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیوارهای اتاق با رنگ پوست پیازی پوشانده شده بودند. کمد قهوه‌ای رنگ بزرگی روبه‌روی میزکاری به همان رنگ، قرار گرفته بود.
روی میزِ بزرگ که از چوب اعلاء ساخته شده بود، چراغ مطالعه‌ی سیاه رنگی به همراه مانیتور و چندین کتاب بزرگ قرار گرفته بود.
بالای میز هم تابلو فرشی مزین به «وَ اِن‌ یَکاد»
قرار داشت. سبحان میز را دور زد و با قرار گرفتن در پشت آن، خم شد و لبه‌های میز و زیر آن را از نظر گذراند. با دیدن چندین خراش کوچک لبه‌ی چپی میز، انگشتش را نوازش‌گونه روی آن کشید. سپس فوراً موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید و با دقت از آن عکس گرفت.
سپس برگشت و تابلو را از نظر گذراند. گوشه‌های آن را با دقت چک کرد و راهش را سمت کمد بزرگ کج کرد. در کمد را به آرامی باز کرد و پوشه‌های اسناد را از نظر گذراند. قبلاً تمام آن‌ها چک شده بودند پس نیازی به بازبینی نداشتند.
سابقه‌ی این حاج بازاری خوش آوازه، زیادی پاک بود و این اصلاً با عقل همخوانی نداشت.
دستش را به ته کمد زد تا ببیند کشوی مخفی در پشت آن قرار نداشته باشد.
سپس در کمد را به آرامی بست.
یک گلدان سفید سفالی گوشه‌ی اتاق قرار داشت. سمت آن رفت و بامبوی درون گلدان بزرگ را لم*س کرد.
خم شد و خاک آن را از نظر گذراند.
طبق گزارش‌های آزمایشگاه اداره‌ی پلیس، در ترکیبات خاک گلدان چیزی شبیه به خاکستر کاغذ سوخته شده پیدا کرده بودند.
سبحان نفسش را بیرون داد و برای بار آخر نگاهش را به جای جای اتاق دوخت.
سپس آرام از اتاق خارج شد. در را با کم‌ترین صدای ممکن بست. صدای زن به همراه یک نفر دیگر از آشپزخانه‌ی خانه به گوش می‌رسید. گوش‌هایش را تیز کرد برای شنیدن سخنان آن‌ها:
- مسئول پرونده‌ی قتل آقا این‌جاست گلی. هر سوالی پرسید، موبه‌مو جواب بده. امشب لادن و لقمان هم می‌رسن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سبحان گلویش را صاف کرد که زن از آشپزخانه خارج شد و سبحان را خطاب قرار داد:
- کارتون تموم شد؟
سبحان لبخند آرامی زد:
- بله، می‌تونم با خانم گلی رسولی حرف بزنم؟
زن هم‌چنان با خونسردی که انگار جزئی لاینفک از وجودش بود، شروع به صدا زدن کرد:
- گلی، بیا این‌جا جناب سرگرد می‌خوان باهات صحبت کنن.
چند ثانیه بعد، زنی حدوداً چهل و پنج ساله از آشپزخانه خارج شد و هیکل چاق و کوتاه‌اش روبه‌روی سبحان قرار گرفت.
سبحان نگاهی به لباس قرمز با گل‌های ریز سفیدش انداخت و او را دعوت به نشستن روی مبل کرد:
- خانم مرشد، میشه تنها با ایشون صحبت کنم؟
حنا که مورد خطاب سبحان قرار گرفته بود، البته‌ی آرامی گفت و راهی یکی از اتاق‌ها شد.
سبحان نگاهش را به زن میانسال دوخت:
- چند وقته این‌جا کار می‌کنید؟
گلی پیراهنش را مرتب کرد:
- حدود ده سالی میشه؛ از وقتی شوهرم به رحمت خدا رفت.
سبحان: خدا رحمت‌شون کنه. مرحوم یحیی مرشد، چطور آدمی بود؟
زن دست‌هایش را مشت کرد که از نگاه تیزبین سبحان دور نماند:
- آدمِ... خیلی خوبی بودن! از لحاظ مالی خیلی بهم کمک می‌کردن، اگه نبودن الآن من و بچه‌هام آواره‌ی کوچه و خیابون بودیم.
سبحان: توی اطلاعات‌شون نوشته ایشون دارای دو فرزند هستن که هردو در خارج از کشور اقامت دارن. خبر قتل پدرشون رو بهشون ندادید؟
گلی: چرا، خانم همون روز اول با لادن و لقمان تماس گرفتن و بهشون خبر دادن.
سبحان پشتش را به مبل تکیه داد:
- پس چرا هنوز به ایران برنگشتن؟
گلی کمی به چپ و پس از آن به راست نگاه کرد:
- خب، هردوی اون‌ها توی یکی از بهترین دانشگاه‌های اسپانیا تحصیل می‌کنن، برای این‌که به ایران برگردن باید یه مدت مرخصی بگیرن. حتی لادن خانم به خانم جان گفتن که ممکنه تا چند روز نتونن به ایران بیان. به هرحال هنوز جسد آقا رو تحویل ندادن، پس به مراسم ختم پدرشون می‌رسن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سبحان: مگه دارن برمی‌گردن؟
گلی لبانش را با نوک زبان خیس کرد:
- آره، پروازشون مال امشبِ جناب سرگرد.
سبحان دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید. با دقت تمام حرکات زن را زیر نظر گرفته بود:
- خب، کسی رو می‌شناسید که خصومت شخصی یا مشکلی با مقتول داشته باشه؟ دعوایی، درگیری لفظی یا هرچیز دیگه؟
گلی ل*ب‌هایش را به پایین کشید:
- نه، خبر ندارم.
سبحان: خب، از روز حادثه برام بگید. موبه‌مو هر اتفاقی که افتاد رو.
گلی بالاخره نگاهش را به نگاه نافذ سبحان دوخت و شروع به تعریف ماجرا از دید خودش کرد.
پس از یک ساعت و پنجاه و سه دقیقه‌ای که در خانه‌ی مرشد گذشت، سبحان بلند شد و با خداحافظی از خانه بیرون زد.
باران رفته‌رفته شدت می‌گرفت و باعث شد سبحان به طرف خودرویش پا تند کند. با رسیدن به آن، فوراً در را باز کرد و پشت فرمان نشست. از کف نیم‌بوت‌های مشکی رنگش کمی آب گل آلود روی کفه‌ی خودرو ریخت که توجهی نکرد و با استارت کوچکی خودرویش را روشن کرد.
هوا کاملاً تاریک شده بود اما باید به اداره برمی‌گشت تا پرونده‌ی یحیی مرشد را دوباره بررسی کند.
پس خودرو را در جاده‌های شلوغ و پرترافیک تهران انداخت و به سمت اداره به راه افتاد.
موسیقی سنتی در خودرو طنین‌انداز شد؛ او اما در افکارش غوطه‌ور بود.
یک چیزی این وسط درست نبود! همسرِ یحیی مرشد که البته همسر دومش محسوب می‌شد؛ گویا چندان به سوگ شوهرش ننشسته بود و پیراهن روشن خدمتکاری که باید سیاه می‌پوشید؛ به علاوه‌ی استرسی که هنگام صحبت کردن از لرزش خفیف دست‌هایش مشخص بود؛ و تردید درباره‌ی یحیی مرشد، همگی او را مطمئن می‌کرد که مشکلی وجود دارد.
معمولاً در قتل، در وهله‌ی اول انگشت اتهام به سمت خانواده و آشنایان مقتول می‌رود. زیرا بیشتر قتل‌ها توسط افراد نزدیک یا دست‌کم یکی از آشنایان مقتول رخ می‌دهد و کم‌تر قتلی به دست یک فرد غریبه که هیچ شناخت و خصومتی با مقتول ندارد، رخ می‌دهد.
به‌هرحال باید تا برگشتن فرزندان مقتول از خارج از کشور صبر می‌کرد تا تحقیقات‌اش را کامل‌تر کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فعلاً تمام تمرکزش بر پیدا کردن هویت مقتول دوم و ارتباط احتمالی‌اش با مقتول اول بود.
با رسیدن به جلوی در اداره، بوق کوتاهی زد و نگهبان از پنجره‌ی اتاقک نگهبانی سرش را بیرون آورد. با دیدن خودروی سبحان، در را باز کرد و سبحان خودرویش را به داخل محوطه‌ و سپس پارکینگ اداره که در طبقه‌ی منفی یک قرار داشت، منتقل کرد. از خودرو پیاده شد و از کنار ون‌ها و خودروهای زرهی پارکینگ گذشت و وارد آسانسور که در انتهای پارکینگ برای رفت و آمد آسان اعضا تعبیه شده بود، شد.
با فشردن دکمه‌ی طبقه‌ی هم‌کف، چند ثانیه معطل شد و با باز شدن در آسانسور خارج شد.
یکی از سربازها که مشغول درست کردن قفل در یکی از اتاق‌ها بود، با دیدن سبحان نیم‌خیز شد تا احترام بگذارد که سبحان با اشاره‌ی دست به او فهماند نیازی به احترام نظامی نیست.
از راهرو با دیوارهای شیری رنگ عبور کرد و با رسیدن به در اتاق قهوه‌ای سوخته، دستگیره‌ی در را فشرد و وارد اتاق شد.
با ورود او، اعضای تیم سایبری از جایشان بلند شدند و ستوان آریا چادرش را مرتب کرد:
- خوش اومدید قربان.
سبحان ممنون آرامی زمزمه کرد و ادامه داد:
- سروان معظمی نیست؟
زنِ چادری که در نبود سروان شیوا معظمی، به کارهای بخش سایبری رسیدگی می‌کرد، پاسخ داد:
- خیر قربان، امشب شیفت منه.
سبحان در ابتدای عهده‌دار شدن مسئولیت دایره‌ی جنایی، از سرهنگ شجری خواسته بود که مسئولیت بخش سایبری را به سروان شیوا معظمی و دیگر ستوان‌های زن بسپارد. زیرا دقت و ریزبینی زنان در همچین اموری، بسیار به کارش می‌آمد.
نگاهی به ده نفری که هرکدام پشت یک سیستم نشسته بودند و مشغول انجام وظایف‌شان بودند انداخت:
- آریا، در رابطه با پرونده‌ی قتل اکباتان، دوربین‌های اطراف چک شدند؟
سروان بلافاصله پاسخ داد:
- هنوز مشغول چک کردن‌شون هستیم. درضمن قربان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ابرویش را به نشانه‌ی ادامه دادن بالا انداخت که زن گفت:
- پلاک‌ خودروهایی که توی بازه‌ی زمانی دوازده شب تا شش صبح روز دوشنبه هفتم آذرماه از جاده‌ای که جسد مقتول شماره یک در اون پیدا شد رو با خودروهایی که توی همین ساعت روز جمعه نوزدهم آذر از جاده‌ی پیدا شدن مقتول شماره دوم گذر کردند رو بررسی کردیم. اما هیچ پلاک مشترکی پیدا نشد.
سبحان نفس عمیقی کشید:
- همه رو چک کردید، چیزی جا نموند؟
آریا سرش را به چپ و راست تکان داد:
- حتی موتوری‌ها و اتوبوس‌ها رو هم چک کردیم قربان. ولی هیچ خودرویی با پلاک مشترک پیدا نشد.
سبحان چشمانش را روی هم فشرد:
- بسیار خب. هروقت تمام دوربین‌ها رو چک کردید، گزارش کامل رو با ذکر تمام نکات برام بیارید.
سروان آریا پایش را محکم به زمین کوبید:
- بله قربان.
سبحان نگاهش را از او گرفت و از اتاق خارج شد.
عادت همیشگی‌اش بود که باید به تک‌تک بخش‌ها خودش نظارت می‌کرد. درحالی‌که از راهروی خلوت می‌گذشت، یقه‌ی اورکت‌اش را مرتب کرد و وارد آسانسور شد. با فشردن دکمه‌ای که عدد دو رویش حکاکی شده بود، چند ثانیه‌ی دیگر نیز معطل شد و با باز شدن در، خارج شد. طبقه‌ی دوم شامل سه بخش تجسس، هماهنگی و آزمایشگاه بود که هدف سبحان دومین در قهوه‌ای رنگ یعنی بخش تجسس بود.
با رسیدن جلوی در، سرباز جوان لاغر اندام پایش را به زمین کوبید و در را برایش باز کرد.
با ورود به اتاق نگاهش به سروان محمود راغب که همراه با چند تن دیگر دور میز جمع شده بودند و درمورد پرونده‌ی قتل صحبت می‌کردند افتاد که همگی برخاستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ILLUSION

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
558
پسندها
پسندها
16
امتیازها
امتیازها
38
سکه
6
روی صندلی با روکش‌های چرم سیاه بالای میز نشست و به دنبال او باقی افراد سر جایشان نشستند:
- درمورد پرونده‌ی قتل دوم، اطلاعات جدیدی به دست‌تون نرسیده؟
سروان راغب بود که خطاب قرارش داد:
- چرا قربان. یه چیز عجیب وجود داره که همین الآن متوجهش شدیم.
سبحان چشم‌هایش را ریز کرد و آرنج دست‌هایش را روی میز قرار داد که او ادامه داد:
- توی پرونده‌ی قتل اول، زمان مرگ حدود سه صبح در جای نامعلومی بوده. قتل دوم هم همین‌طور، اون هم زمان مرگ حدود سه صبح و زمان اکتشاف حدود شش صبح بوده. اما امروز بچه‌های آزمایشگاه روی جسد مقتول دوم یه ماده پیدا کردن که به طرز عجیبی توی باقی مونده‌ی بدن مقتول اول هم وجود داشت.
سبحان ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با تعجب سوال کرد:
- چه ماده‌ای؟
این‌بار سروان انارکی کاغذهایی که روی گوشه سمت چپ‌شان علامت اختصاری آزمایشگاه بود را جلوی او قرار داد:
- این نتیجه‌ی آزمایشه قربان. طبق این آزمایش مقدار کمی گچ توی پوست و زخم‌های هر دو مقتول پیدا شده. با توجه به بازه زمانی قتل‌ها، اگر احتمال داشته باشه که قتل‌ها یه‌جای معلوم اتفاق افتاده باشه؛ پس...
سبحان درحالی‌که سرش را تکان می‌داد ادامه‌ی حرف او را گرفت:
- محل قتل هر دو مقتول یکیه.
راغب با تکان دادن سرش تایید کرد:
- برای این‌که مطمئن بشیم، به بچه‌های آزمایشگاه سپردم عناصر دیگه‌ی روی بدن هر دو مقتول و درصد اون‌ها رو هم مشخص کنن که مهر تایید رو به حدسیات‌مون زدن. مقدار عناصر کلسیم و نیتروژن هر دو خاک کاملاً به هم شبیه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین