دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات مآه نآز]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
223
امتیازها
امتیازها
43

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!​
مشاهده فایل‌پیوست 298348


این تاپیک متعلق به @مآه نآز می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.​
 
دلم می‌خواد این دلشوره و استرس رو توی جونم بُکشم، دلم می‌خواد در قبال بعضی از آدما که نه، گاها دلم می‌خواد در قبال همه‌ی آدما بی‌اهمیت باشم؛ دلم می‌خواد به هیچی اهمیت ندم... اما من اهمیت میدم، من به همه‌چیز خیلی زیاد اهمیت میدم، بیش از حد معقول اهمیت میدم؛ و این وجود منو ذره‌ذره ذوب می‌کنه.
نمی‌خوام برام مهم باشه که آدما منو دوست داشته باشن و نظرشون راجع به من همیشه مثبت باشه.
من فقط می‌خوام یکم زندگی کنم... یکم زندگی، یکم اکسیژن، یکم لبخند از ته دل... یکم فقط.. برای خودم باشم...
در رابطه با اهمیت ندادن، تا به این سن نتیجه گرفتم که هرچقدر کمتر اهمیت بدم، بهتره... هرچقدر کمتر برام مهم باشه کمتر اذیت میشم.
اما آدم گاهاً توی زندگیش به یه‌سری چیزا می‌رسه و یه‌سری چیزا رو تجربه می‌کنه، تا دوباره مثل احمق‌ها به کار خودش ادامه بده، با تفاوت اینکه این‌دفعه می‌دونه اشتباهه و با اصرار اون اشتباهو ادامه میده... حداقلش میدونم که منِ آیناز هنوز هم همینقدر احمقم، شاید باقی آدما یه اشتباه رو ادامه ندن، اما من... خب.

کاش حداقل قدرت «نه» گفتنمو تقویت می‌کردم تا هرکی هر مسئولیتی بهم داد، سر نون و نمک و رو در بایستی قبول نکنم.«لعنت بهت جعفری»
یه ربع مونده به 1403/7/6
11:48
 
آخرین ویرایش:
یه عزیزی چند روز پیش تو پیج شخصیش یه سوال پرسیده بود؛ پرسیده بود که بدترین قسمت عشق ورزیدن چیه، جوابا خیلی متفاوت بود، یکی از جوابایی که برای من بُلد شد این بود «بدترین اتفاق توی عشق ورزیدن اینه‌ که خودتو گم کنی
قسمت همزادپندارِ مغزم تحلیلش اینطوری بود که، اگه انقدر عاشق یه آدم باشی که خودتو گم کنی، از بُعد عاشقی زیباست و از بُعد منطقی که عشق کنترلش می‌کنه ترسناکه... به شدت ترسناک، اکه یهو چشمتو باز کنی و اون آدم نباشه چی؟ بزرگترین فاجعه‌ی روحی و روانی برای یه آدم اتفاق می‌افته، یه خلاء بزرگ درونی، دوتا جای خالی بزرگ که یکیش جای خالی طرف مقابله و یکیش، جای خالی آدمیه که خودشو گم کرده و تا خودشو پیدا کنه... چندتا تار موی سفید هم باهاش پیدا میشه... .
ترس.
این‌روزا واژه‌ی «ترس» رو به معنای دیگه‌ای دارم تجربه می‌کنم.


9/پاییز/1403
1:45
 
یادمه پونه مقیمی توی یکی از کتاباش نوشته بود که "رنج، همون دردیه که برای خودمون بزرگش می‌کنیم و تبدیلش می‌کنیم به یه خاطره‌ی تلخ، و هر روز یاد آوریش می‌کنیم."
چندین وقته دارم (نرنجیدن) رو تمرین می‌کنم؛ خیلی هم کار آسونی نیست، چون ترجیحاً آدم از کسی می‌رنجه که براش عزیز باشه و متقابلاً تو از عزیزت انتظار نداری که برنجونتت؛ پس نرنجیدن سخت می‌شه.
اما در نهایت دارم سعی می‌کنم که کنترلش کنم.
یکی از (عزیز‌ترین‌هام) امروز حرفی بهم زد که خب بخش زیادی ازش بی‌احترامی بود بهم و چون ازش انتظار نداشتم، رنجیدم!
بعد که داشتم باهاش صحبت می‌کردم و متوجه شده بود که ناراحت شدم؛ هی می‌گفت آخه من که بد باهات حرف نزدم، حرفامو (آروم) و با مهربونی گفتم؛ راست می‌گفت خیلی بااحترام بهم (بی‌احترامی) کرده بود، اما نه با لحن صحبتش با (منظور) صحبتش... .
رنجیدم، دلم شکست؛ اما خب من دارم تمرین می‌کنم که نرنجم و اگر هم رنجیدم، کشش ندم برای آرامش خودم.
ولی در نهایت کل امروز داشتم به این فکر می‌کردم، که اگه یکی یه لیوان آبجوش خالی کنه روم می‌سوزم و داغون میشم و در تقابل؛ اگه همون فرد همون یه لیوان آبجوش رو قطره قطره(آروم و بامهربونی) بریزه روم هم... به همون اندازه می‌سوزم!


1:51
در حال حاضر ۹امه
اما به یاد دیروز:

۸/پاییز/۱۴۰۳
 
برای یاد گرفتن می‌نویسم، شاید این بار یادم بماند؛ اعتماد نکن، اعتماد نکن و اعتماد نکن.
۲:۲۴
۱۰/پاییز/۱۴۰۳
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین