دلم میخواد این دلشوره و استرس رو توی جونم بُکشم، دلم میخواد در قبال بعضی از آدما که نه، گاها دلم میخواد در قبال همهی آدما بیاهمیت باشم؛ دلم میخواد به هیچی اهمیت ندم... اما من اهمیت میدم، من به همهچیز خیلی زیاد اهمیت میدم، بیش از حد معقول اهمیت میدم؛ و این وجود منو ذرهذره ذوب میکنه.
نمیخوام برام مهم باشه که آدما منو دوست داشته باشن و نظرشون راجع به من همیشه مثبت باشه.
من فقط میخوام یکم زندگی کنم... یکم زندگی، یکم اکسیژن، یکم لبخند از ته دل... یکم فقط.. برای خودم باشم...
در رابطه با اهمیت ندادن، تا به این سن نتیجه گرفتم که هرچقدر کمتر اهمیت بدم، بهتره... هرچقدر کمتر برام مهم باشه کمتر اذیت میشم.
اما آدم گاهاً توی زندگیش به یهسری چیزا میرسه و یهسری چیزا رو تجربه میکنه، تا دوباره مثل احمقها به کار خودش ادامه بده، با تفاوت اینکه ایندفعه میدونه اشتباهه و با اصرار اون اشتباهو ادامه میده... حداقلش میدونم که منِ آیناز هنوز هم همینقدر احمقم، شاید باقی آدما یه اشتباه رو ادامه ندن، اما من... خب.
کاش حداقل قدرت «نه» گفتنمو تقویت میکردم تا هرکی هر مسئولیتی بهم داد، سر نون و نمک و رو در بایستی قبول نکنم.«لعنت بهت جعفری»
یه ربع مونده به 1403/7/6
11:48