کول بلافاصله خودش را وسط میاندازد و میگوید:
- وقتی سرکار خانم سبز پری...
لحظهای حرفش را قطع میکند و با ترسی مصنوعی به نیروانا چپچپ نگاه میکند و ادامه میدهد:
- هان چیز ببخشید! خانم پریِ سبز، برای نجات جنگلش میاد، معلومه که منم برای نجات کشورم و مردمم میام و از اولشم به همین قصد باهات راه افتادم.
سرم را تکان میدهم و چیزی نمیگویم، فقط به جلو قدم میگذارم. باید زودتر پیدایش کنم یا بهتر است بگویم باید زودتر پیدایشان کنم؛ چون من برای انجام دو ماموریت به اینجا آمدهام.
***
نمیدانم از کجا شروع شد. شاید از جایی میان نفس آخر شب و اولین نگاه سحر. من فقط میدانم که پاهایم بیآنکه فرمانی بدهم، مرا به جایی کشاندند که در هیچ نقشهای نبود. جنگل... اگر بشود نامش را جنگل گذاشت. نه نوری بود، نه سایهای، و نه درختی که بتوانم ببینم. با این حال، حضورشان را احساس میکردم، حضور بسیاری از چیزها را... مثل اینکه باد از لابهلای چیزی میگذشت که دیگران نمیدیدند. شاخههایی بودند که پوست روحم را میخراشیدند بیآنکه بر پوستم ردّی بگذارند. وقتی قدم بر زمین میگذاشتم، صداهایی در ذهنم میپیچید، صداهایی از برگهایی که شاید هیچوقت نروییده بودند. بوی خاکی که نبود، بوی تاریکی و سیاهیای که گویا همه چیز را در آن جنگل بلعیده بود. هرچه پیشتر میرفتم، احساس میکردم جهان از مرزها عبور میکند. دیگر من در جنگل نبودم، بلکه جنگل در من قدم میزد.
در همین حین کول پا پرهنه پرید روی افکارم و پرسید:
- ورودی جنگل نامرئی، مثل خود جنگل، کاملاً نامرئی بود؟ آخه من اونجا هم مثل اینجا چیزی ندیدم.
سپس با لحنی درمانده خطاب به نیروانا پرسید:
- ببینم تو چیزی دیدی سبز پری جون؟ آخه من هیچی ندیدم!
نیروانا به او چشم غرهای رفت و گفت:
- تو از اولشم کور بودی آدمیزاد جون!
دیگر نیاز نبود جواب چرندیات گهگاهیِ کول هریسون را بدهم، نیروانا خوب از پسش برمیآمد. لبخند روی لبهایم جا خوش میکند و میگویم:
- ورودی جنگل نامرئی مثل یه دروازهٔ مخفی هستش که فقط کسانی که درک عمیقی از دنیای اطراف دارن میتونن اون رو احساس کنن.
درحالیکه نگاهم را از چشمان متعجب هردو میگرفتم لب زدم:
- این جنگل جای احساس کردنه، نه جای دیدن!
سپس بیتوجه به آن دو قدم برداشتم. هر قدمی که برمیداشتم گویا که رد قدمم محو میشد. قدمهایم به آرامی و بیصدا بر روی خاک نرم جنگل میافتند، گویا که هیچ اثری از حرکتم باقی نمیماند.
کول که مخاطبش نیروانا بود، گفت:
- وای سبز پری جون! ساعت رو نگاه کن.
نیروانا کلافه پرسید:
- چی... ساعت چیه دیگه؟!
کول که فهمید نیروانا در طول عمر نوجوانانهاش اولین انسانی که دیده خود کول و اولین ساعتی که دیده ساعت کول است، پس سریع خود را به من رساند و سکوت را شکست و مچ دستش را به طرفم گرفت و با لحنی شگفتزده گفت:
- ببین ساعت رو!
ایستادم. در این جنگل گویا که نور هم نامرئی بود، در آن سیاهیِ جنگل نامرئی نگاهی به مچ دست و ساعتش انداختم و غریدم:
- گیرم که دیدم، خب که چی؟!
چشمان سبزش درخشید و شگفتزدهتر از قبل گفت:
- از لحظهای که وارد جنگل نامرئی شدیم ساعتم وایستاده...اینجا زمان متوقف میشه، این فوقالعادهست اِل آندریا! مگه نه؟
سرم را برایش به نشانه تأسف تکان دادم و راه افتادم.
هردوی این موارد را پیش از این میدانستم، هم اینکه برای کول همه چیز دنیای من، عجیب و شگفتانگیز است و هم اینکه در این جنگل همه چیز به طور متفاوتی جریان دارد، زمان و مکان به طریقی پیچیده و به هم گره خوردهاند. آهی کشیدم. من همه چیز را میدانستم، جز چیزهایی که در این اواخر اتفاق افتاده بودند و من میبایست آنها را برای خود رمزگشایی میکردم. پس من اِل آندریا تایلر، قدم به جنگلی گذاشتم که دیده نمیشد؛ اما حضورش مثل بوی خاک بارانخورده در هوا پخش بود. برگها صدایی داشتند که شنیده نمیشد؛ اما لرزششان در استخوانهایم احساس میشد. درختها سایه نداشتند، چون نوری نبود که به آنها معنا بدهد. من از میان سکوتی گذشتم که سنگینتر از هر فریادی بود، و فهمیدم که نامرئی بودن این جنگل نه از نادیدنی بودنش، بلکه از فراموشیاش است؛ جایی که چیزها فقط وقتی دیده میشوند که کسی به آنها باور داشته باشد. خیلی خوب میدانستم که برای ملاقات با تلورا باید باور میکردم و خود را به حضورش میسپردم و سپس میدیدمش و از او میخواستم کمکم کند طلسم پنهان سازی را از روی خودم بردارم. نمیدانستم چقدر پیش رفتهام، فقط میدانستم در اعماق جنگل میتوانم او را ابتدا باور و سپس ملاقات کنم. قرنها پیش تلورا فرمانروای جنهای جنگل نامرئی بود، که اکنون همه چیز برایش تغییر کرده است. گوشهایم تیز میشوند، زمزمههای نامفهومی از دوردستها به گوش میرسید، مانند اینکه جنگل به زبانی ناشناخته با خودش صحبت میکند. جلوتر که رفتم با نوعی ابرهای غبارآلود رو در رو شدم. میدانستم آنها یک نوع خاص از موجودات جنگل نامرئی که به شکل ابرهای غبارآلود در جنگل ظاهر میشوند هستند. نیروانا با ذوق دستانش را بالا میبرد تا از بین غبار ابرها را لمس کند و وقتی این تلاشش بینتیجه میماند با لب و لوچهای آویزان دست از تلاش میکشید و آرام راه میآمد. نگاهی به ابرها انداختم. ابرها به آرامی در هوا شناور بودند. نزدیکشان شدم. از درون آنها میتوانستم صدای ملودیای کمرنگ را بشنوم؛ اما زمانی که به آنها نگاه میکردم، چیزی جز ریزش غبار نمیدیدم.
در همین حین صدایی شنیدم که تا آن لحظه از شنیدنش عاجز بودم. گویا که صدای تپیدن یک قلب بود، میدانستم نزدیک شدهام، میدانستم آنجاست. لبخند روی لبم نشست و صدایش زدم:
- تلورا!
سکوت محض همه جا را فرا گرفت. میدانستم آنجاست، باید آنجا میبود؛ چون من باور داشتم به حضورش. صدای نفسهایی به گوشم رسید. نفسهایی که بیشباهت به تپش نبودند، آری تپش قلب؛ اما از کجا؟ به دور و برم نگاهی انداختم، من بودم و مکانی تاریکتر از تاریک، حتی اثری از کول و نیروانای دوست داشتنی هم نبود. نقطهای که بودم فقط درخت بود و درخت. درختانی تنومند و زنده! دور خود چرخیدم، نگاهشان کردم و سعی کردم بشناسمش. درختان این جنگل شاید در نگاه اول ساکت به نظر برسند؛ اما در حقیقت زندگی پنهانی در آنها جریان دارد که برای همه قابل درک نیست. در نهایت، وجودشان در این جنگل مانند یک راز عظیم است که هیچکس نمیتواند آن را کاملاً درک کند، ولی همیشه احساس میشود که چیزی بزرگتر از آنچه میبینیم در بینشان در حال رخ دادن است. و دیدمش، تلورا چشمانش را باز کرد و به من لبخندی عمیق زد، لبخندی که باعث شد شاخههای تاریکش تکان بخورند و برگهایش به زمین سقوط کنند، برگهایی که هیچگاه نروییده بودند روی زمینی که هیچگاه وجود نداشت! در آن لحظه هر نسیم خنکی که میگذشت، افکارم را مختل میکرد و من را به دل تردید و بحرانهای نامفهومی میکشاند، گویا این نقطه از جنگل نامرئی مرا به سمت جنبههای تاریکیِ خود وامیداشت. چشمانم را بستم و پیش از آنکه دیر شود، با چشمان بسته جلوتر رفتم دستم را روی تنه آن درخت که گذاشتم. زمانی که دستم به تنهی درخت برخورد کرد، احساس کردم که آوای جادویی در زیر پوستم در حال جاری شدن است و در همین حین صدای خودش بعد از قرنها در گوشم طنینانداز شد:
- اِل آندریا تایلر...میبینم قبل از اینکه به یکی از موجودات نامرئیِ جنگل تبدیل بشی، من رو پیدا کردی!
با تعجب به چشمان عمودی و سیاهش که از لای تنهی درختی که گویا صورت و تمام بدنش است، خیره میشوم. تعجبم را که میبیند توضیح میدهد:
- توی این جنگل، با هر قدمی که برمیداری، باید مراقب باشی که تو هم به یک موجود نامرئی تبدیل نشی اِل تایلر! جنگل نامرئی، جاییه که حتی نور هم جرات نفوذ بهش رو نداره، تو برای چی همچون خطری رو به جون خریدی و به اینجا اومدی؟
میدانستم نیاز به گفتن نیست و کافیست به موضوع در ذهنم فکر کنم. تمام سؤالات و مجهولات ذهنم را یکییکی در ذهنم مرور کردم و از شدت زیادیشان واقعاً بلافاصله کلافه شدم. من به دنبال جواب بودم، آری جواب.
***
-اِل آندریا! اجازه میدی من بطری رو آب کنم؟
سرم را بیهیچ حسی برای نیروانا تکان میدهم و کنار دریاچه آبهای مُرده، در کنار کول میایستم.
از لحظهای که در جنگل نامرئی با تلورا ملاقات کردهام و حقیقت را دیدم، دیگر نتوانستم آن اِل آندریای مهربان باشم، گویا خلق و خوی خوبم در جنگل نامرئی، نامرئی گشت و یا جا ماند. قلبم تماماً از کینه میسوخت و تنها چیزی که سر پا نگهم داشته، این بود که میخواستم به قولهایم عمل کنم و سپس گورم را از کنار هر موجود زندهای که در دنیا است، گم کنم. نگاهی به کول میاندازم. او هم در طول این مسیر از جنگل نامرئی تا دریاچه آبهای مُرده که در فاصلهی کمی از جنگل نامرئی قرار دارد، سکوت کرده است. در چهرهاش ترس و اضطراب دیده میشود. دلم میخواهد ذهنش را بخوانم؛ ولی چه فایده، او فقط کول هست با طرز تفکر مزخرف و وراجیهای اعصاب خوردکُنش. نیروانا درب بطری کوچک را میبندد و با لبخند از کنار دریاچه که زانو زده است، بلند میشود و به سمتم میآید و میگوید:
- خب اینم از این!
بطری را برای احتیاط از او میگیرم و در جیب لباس برگیام که بعد از بازگشت به دنیای خودم، به صورت جادویی لباس دنیای انسانها از تنم محو شد و لباس برگی و جادوییام به تنم برگشت، میگذارم. و خطاب به هردویشان میگویم:
- مایلین کمی استراحت کنید یا برگردیم به جنگل سبز؟
هردو موافقتشان را برای بازگشت به جنگل سبز اعلام میکنند و مسیر را دور میزنیم برای بازگشت.
***
نمیدانم چقدر گذشت. شاید دقیقهای، شاید قرنی.
وقتی از مه بیرون آمدم، انتظار داشتم بوی برگهای خیس و خاک بارانخورده جنگل سبز به استقبالم بیاید. همان جایی که پیشتر از آن عبور کرده بودم تا به نامرئیها برسم؛ اما هوا خالی بود. خاموش. مثل جایی که تازه از رؤیایی پاک شده باشد. چشمهایم را به دقت گرداندم و مناطق آشنا را جستجو کردم؛ اما هرچه بیشتر دقت میکردم، بیشتر احساس میکردم که جنگل سبز به آرامی محو شده است. جایی که روزی با صدای پرندگان زنده و شادیبخش پر شده بود، اکنون به یک دشت بیپایان و خشک تبدیل شده بود. اینجا گویا هیچ نشانهای از زندگی وجود نداشت، فقط حس سرمایی غیرقابل تحمل در فضا جاری بود که چون دستان سرد یک غریبه به دورش حلقه میزَد. بادی ملایم آوارهای به دورم میچرخید و زوزههای غمگینی را از متنابذ خورشید یا شاید همان نور بیرحمانهای که در آسمان میدرخشید و به آنجا نمیرسید میآورد.
داشتم به لعنت کردن خودم رو میآوردم، کمکم داشتم متوجه میشدم اوضاع از چه قرار است؛ اما عمیقاً دلم میخواست که اینطور نباشد! قلبم به شدت در سینهام تپید. یادم میآمد که اینجا، در میان درختان سرسبز و آواز پرندگان، لحظات خوشی را سپری کرده بودم. بوی تند و شیرین گیاهان بالا آمده از خاک، آخرین باری که اینجا بودم احساس آرامش و امنیت را به من میداد؛ اما اکنون با هر گام که برمیداشتم، تاریکی و سکوتی ناملایم را در اطراف احساس میکردم.
داشتم نفس کم میآوردم، نه این نمیتوانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آنها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگهای سبزرنگ و سایههای آرامشبخش بر زمین جنگل پاک سایه میافکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبحهایی بیاحساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً اینجا همان جایی نیست که باید باشد.
- اِل... اینجا که جنگل سبز نیست...اوه خدای من، چه بلایی سر مادرم اومده؟ اون کجاست؟!
صدای دخترک سبز گوشم را میخراشد. از صدایش کاملاً میشود نگرانیاش را تشخیص داد. من نیز نگرانم، نه نگران زنی که مادرم باشد، نه نگران بلوفهایی که دربارهی من و خلقتم تحویلم داده باشد، نه، من فقط نگران قولی هستم که به نیلگون دادهام و حالا احتمال اینکه نتوانم به قولم عمل کنم همچون یک موریانهی غولپیکر مغزم را میجود.
«این نمیتونه درست باشه...» به خودم گفتم، صدایم ضعیف و به صورت بیصدا به بافت سنگین هوای جنگل گم شد. «این جنگل باید اینجا میبود... این ناممکنه!» در دلم این کلمات به طرز ناامیدی تکرار میشدند. هر دو قدمی که برمیداشتم، احساس میکردم که انگار در دنیای واقعی گام نمیزنم؛ بلکه در جایی نامشخص، بین دو زمان، یا بین دو دنیا، در حال عبور هستم. با هر قضيّه، ضیافتی از ترکخوردگی و زوال به چشم میخورد و دلهرهام گیراتر میشد. تدریجاً در من میپیچید، گویا روح جنگل به من میگفت که زندگیاش، نشانههایش و تمام پاکیاش آب شده و رفته است زیر زمین. چرا؟ چرا... چون من بالآخره دیدهام؟ فهمیدهام؟ حقیقت برایم روشن شده است؟ همهاش تقصیر من است. دخترک سبز روی زمین زانو زده و انگشتهای ظریفش را در خاک خالی فرو برده و اشک میریزد. اشکها همچون مرواریدانی غلتان از چشمان سبزش جاری میشوند و بر صورت معصومش سرازیر میشوند. کول بیحرکت ایستاده و حرفی برای گفتن ندارد و من... من از درون درحال فروپاشی هستم، منی که با سیاهی و پلیدیام، با تصمیم اشتباه و ورودم، جنگل سبز را از بین بردم... من با فهمیدن و دانستن حقیقت، من... من مسببش هستم! مسبب اشکهای دخترک سبز معصوم. اگر نخواسته بودم که تلورا حقیقت همه چیز را برایم آشکار کند، اکنون شاهد اشکهای نیروانا و عدم حضور جنگل سبز نبودم... .
باد هنوز میوزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بیمقصد در فضا میچرخید.
قولم... من باید به قولم عمل میکردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمیتوانستم بدون عمل به قولم از آنجا بروم. زمزمه کردم:
- جنگل سبز...؟
هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد، کمرنگتر، خستهتر. خم شدم و زمین را لمس کردم. خاک سرد بود، اما حس زندهای داشت، مثل زخمی که تازه بسته شده باشد. میدانستم که جنگل سبز نابود نشده، جنگل سبز فقط تا وقتی وجود داشت که من هنوز نمیدانستم حقیقت چیست و حالا که دیده بودم، دیگر هیچچیز وهم آلودی باقی نمانده بود.
در دل آن خلأ، برای نخستینبار فهمیدم که گاهی دانستن و درک کردن، بزرگترین درد جهان است.
نشستم بر زمین، در همان جایی که زمانی سایهی درختی بر زمین سبز جنگل میافتاد. حالا سایهای نبود. فقط آفتابی بیاحساس که بر چیزی نمیتابید.
به یاد آوردم... آن روز که از میانش گذشتم، چقدر همهچیز روشن بود. برگها مثل نفسِ زمین میدرخشیدند، و من باور داشتم که زندگی همین است: کاشتن، رشد، درخشیدن؛ اما حالا که بازگشته بودم، میدیدم آن سبزی فقط پردهای بوده که حقیقت را میپوشانده است. جنگل سبز، با همهی زیباییاش، وابسته به نادانی من بود. وقتی دانستم که در اصل جنگل سبز قرنها پیش نابود شده است و جنگل سبزی که از آن گذشتم همهاش وهمی بود که جادوگر سیاه برای گمراه کردنم ساخته بود، آن وهم نابود شد. مثل رؤیایی که وقتی نامش را به زبان بیاوری، محو میشود.باد سردی از سمتی وزید. سمتی که با از بین رفتن جنگل سبز، دیگر جهاتش مشخص نبود.
صدای تلورا در ذهنم نشست:
- تو میخوای حقیقت رو ببینی اِل تایلر. دیدن، همیشه بهایی داره... بهایی که باید با خودت عملش کنی تا ابد!
من همان لحظه میدانستم که بهای سنگینی را خواهم پرداخت؛ ولی کاش به قیمت بدقولیام تمام نمیشد. من باید نیلگون را پیدا میکردم، دیگر برایم اهمیت نداشت که آبی که از دریاچهی آبهای مرده آوردهام را به جادوگر سیاهِ مکار میدهد یا دور میریزد. من فقط میخواستم به قولم عمل کنم. به نیلگون قول داده بودم که از دریاچه آب بیاورم، و این بیشرافتی برای اِل تایلر چیز کمی نبود که بدقولی کند! دوباره نگاهی به نیروانا که هنوز روی زمین گریه میکرد انداختم. اگر دخترک سبز جدای وهمِ ساخته دست جادوگر سیاه، واقعی و هنوز اینجا بود، پس زن سبز نیز واقعیست و با از بین رفتن وهم، او از بین نرفته است. باید پیدایش کنم، باید به قولم عمل کنم.
نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی میدرخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آنجا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمیرسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیدهام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته، به من بازگشته، و در آن لحظه، دانستم که سفرم تازه آغاز شده است! برای لحظهی کوتاهی لبخندی روی لبم نشست و زود محو شد. ایستاده بودم میان چیزی که میشد نامش را زندگیِ ازدسترفتهام گذاشت. درونم، درختها نفس میکشیدند. هر دمشان، بخشی از من را بیرون میکشید و در هوا پخش میکرد. درون روحم برگها میلرزیدند با صدای کسانی که در تمام عمر، به آنها ظلم کرده بودم و جانشان را بی هیچ دلیلی گرفته بودم. صدای تلورا در ذهنم بازگشت، آرامتر، مثل نسیمی که از لابهلای آینهها میگذرد:
- میخوای بدونی کی هستی؟ به تو هشدار میدم ال تایلر، اگه بمونی، همهچیز رو خواهی دید. حتی اونچه رو که از خودت پنهان کردی؛ اما این رو بدون که هیچ دیگه هیچ راه بازگشتی نخواهی داشت!
درونم چیزی کشیده شد. مثل طنابی که میان دو جهان بسته باشند. در دوردست، نوری پدیدار شد. نه روشن، بلکه صادق. نوری که بیراهه را نشان میداد، نه راه را.
باز گفتگویم با تلورا در ذهنم نقش میبندد:
- شاید دیدن، دردناکتر از فراموشی باشه.
تلورا پاسخ داد:
- همیشه همین بوده؛ اما فقط اونایی که درد رو پذیرفتهاند، از پیش من و جنگل نامرئی زنده بیرون میرن!
باد وزید. شاخهای از میان مه بیرون آمد و بر شانهام نشست. پوستش سرد بود، مثل لمس یک حقیقت قدیمی. و من فهمیدم که باید انتخاب کنم، نه میان ماندن و رفتن، بلکه میان دیدن و نادیدن.
به یاد آوردم لحظهای را که دستم را از روی تنهی تلورا برداشتم و دروازهای برایم پدیدار شد این دروازه به نظر میرسد که از تاریکی و نور به هم پیچیده باشد. جایی که هیچ چیز مشخص نیست، نه سایهها و نه نورها. ممکن است هوای اطرافت پر از احساساتی بیکلام باشد، انگار که صدای سکوت فضا به خودی خود یک زبان است. من انتخاب کردم که واردش شوم... ببینم و اکنون من با دیدن و دانستنم مسبب اشکهای دخترک سبز هستم، من مسبب آنکه خانه و خانوادهاش را گم کند هستم، من... باید کاری میکردم باید. ناگهان، از میان مهی که دیده نمیشد؛ اما حس میشد، صدایی برخاست. نه از بیرون، بلکه از درون سرم:
- چرا برگشتی ال تایلر؟
ایستادم. نمیدانستم جواب بدهم یا فقط گوش بدهم.
صدا خندید. خندهاش مثل شکستگی شاخهای خشک در ذهنم پیچید. نکند جنگل باشد که با من سخن میگوید!
- من جنگل نیستم، اِل تایلر. من توأم!
چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظهای که زیر فشار زمان فراموش میشود. جرقهای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما آگاهی، مثل آتش، میسوزاند. جنگل سبز در نتیجهی این دانستن نابود شد، چون دیگر نمیتوانست صرفاً با اینکه فقط یک وهم بود، زیبا به نظر برسد؛ اما اگر من بتوانم بین دانایی و ایمان تعادل برقرار کنم، یعنی هم حقیقت را بدانم، هم دوباره بتوانم باور کنم، آن وقت میتوانم جنگل سبز را بازآفرینی کنم، این بار نه با چشمانم، بلکه با اعماق وجودم!
صدا ادامه داد:
- هر درختی در اینجا، بخشی از چیزیست که از خودت پنهان کردی. نگاه کن!
و آنگاه، برای نخستینبار، دیدم. نه با چشم، بلکه با آن چیزی که نامش را عقل و منطق گذاشتهاند.
جنگل شروع به شکل گرفتن کرد. درختانی از نور و سایه، تنههایی از خاطره و حسرت. بعضی میدرخشیدند، بعضی پوسیده بودند، و در میان آنها، چهرههایی بود که زمانی میشناختم، چهرههایی که از خاطرم رفته بودند؛ اما در اینجا ریشه دوانده بودند.
فهمیدم جنگل سبز، پناهگاهی نیست که کسی در آن پنهان شود، بلکه گورستانیست از چیزهایی که از دیدنشان ترسیدهام و درونم پنهان کردهام!
آخرین زمزمهی تلورا در ذهنم نقش بست:
- تو دوباره باید رؤیا ببینی؛ اما این بار آگاهانه!
زمین خاموش بود؛ اما زیر پوست خاک چیزی میتپید، ضربانی کند، مثل قلبی که هنوز تصمیم نگرفته بمیرد.
زانو زدم. کف دستم را روی خاک گذاشتم. گفتم:
- من دیدم، و از دیدن سوختم؛ اما حالا میخوام با دونستن، باور کنم.
سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بعد، از زیر انگشتانم گرمایی برخاست؛ نرم، زنده، مثل بازدم طبیعت بکر!
زمزمهای شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درونم:
- سبزی از باور زاده میشود، نه از خاک!
چشمانم را بستم و ناگهان، زمین نفس کشید.
بوی باران بالا آمد، و نقطهای سبز، درست میان دستانم جوانه زد. نوری از میان زمین برخاست، نه از خورشید، بلکه از پاکی. درختی کوچک سر برآورد. بعد دیگری و دیگری. فهمیدم که جنگل سبز با بازگشت من زنده نمیشود، بلکه با بازگشت ایمانم به زندگی.
و آنگاه که نخستین باد بر شاخهها وزید، صدایی از دل زمین آمد:
- خوش آمدی، اِل تایلر. تو پلیدی هایی که در حقت شده است و تو را برای هزاران سال به موجودی پلید تبدیل کرده بود، دیدی و با این حال هنوز میخواهی پاکی را باور کنی. تو سزاوار سبزی هستی.
جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمیتوانستم بگویم باورم نمیشود که با پلیدیهای درونم، اکنون چطور توانستهام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که میدانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمیدانم چطور از آن معرکهی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسانهای بیگناه و بیدفاع یک سرزمین انجام دادند، آن هم فقط برای گرفتن انتقام از من! دیگر آنقدر دور و برم پلیدی دیدهام که پلیدیهایی خودم که قرنها پیش انجام دادهام به چشم نمیآیند. من قرنهاست دست کشیدهام و آنان هنوز هم به مردمی بی دفاع حمله ور میشوند، آه یاد بلوفهایش دربارهی ماهیت و خلقتم میافتم و خشمم زبانه میکشد.
- مـامان!
صدای دخترک سبز توجهم را جلب میکند و چشمم به زن سبز میافتد که با لبخند از لابهلای شاخ و برگ درختان درخشان و پر آرامش جنگل سبز، به طرفمان میآید. پوست سفید و طرح پارچهی لباس گلدارش با موها و چشمهای سبزش، ترکیبی خارقالعاده ایجاد کرده است. به ما که میرسد ابتدا دخترکش را به آغوش و عطرش را از دلتنگی به مشام میکشد. و سپس سری به نشانهی سلام برای کول تکان میدهد و به سمت من میآید. مقابلم میایستد و با لحنی سرشار از شگفتی میگوید:
- ممنونم که زندگی رو به ما برگردوندی.
با اینکه میدانم اصلاً موفق نیستم سعی میکنم لبخند بزنم. بی اتلاف وقت بطری را از جیبم بیرون میکشم و به طرفش میگیرم. ناباور به بطری نگاه میکند و میگوید:
- تو با اینکه فهمیده بودی همهاش وهمیه که جادوگر سیاه ایجاد کرده، بازم آب آوردی؟... چرا؟
سرم را به آرامی تکان میدهم و میگویم:
- چون بهت قول داده بودم.
بی آنکه مهلت بدهد جلوتر آمد و مرا به آغوش کشید.
- با اینکه طبق وهمِ جادوگر سیاه، ما خواهر نیستیم؛ ولی خوشحال میشدم خواهر تو میبودم، عضوی از خانوادهی تو! وقتی برای غریبهها هرکاری میکنی که بتونی به قولت عمل کنی، نمیشه توصیف کرد برای خانواده و عزیزانت چه کارهایی میکنی.
با آنکه حرفهایش تماماً پر از شوق و مهربانی بودند؛ ولی یک آن دلم گرفت، او از خانواده میگفت، از خانوادهای که من به خاطرشان هرکاری میکردم، نمیدانست خانواده و قبیلهی من، دقیقاً به خاطر بیفکری خودِ من، 10 سال پیش از بین رفته بودند. با این فکر خونم برای رو به رو شدن با الهاندرو به جوش آمد و مردمک شعلهور در آتش از چشمانم آنچنان خودنمایی کرد که نیلگون قدمی به عقب گذاشت و آب دهانش را از ترس فرو برد.
***
نسیم باد بوی مرگ میداد، خاکستر و برگهای سوخته در هوا میرقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسانها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کردهام. از لحظهی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیدهام. آنقدر خسته بودم که حوصله به دنبالش گشتن و دیدنش را هم نداشتم. در شهر تریلند راه افتادم. در ذهنم هزاران فکر غوطهور بود. چشمانم به هر گوشهای میچرخید، به دنبال جادوگر سیاه و الهاندرو.
هر نشانهای، هر فاجعهای که دیده بودم، به آن دو اشاره کردند. احساس غیرقابل درکی داشتم. نمیدانستم چه در انتظارم است و دیگر چه چیزهایی قرار است رو به رویم قرار بگیرند. آنقدر که این مدت که پا گذاشتهام در دنیای انسانها و وسط این ماجرا، اتفاقات شوم افتاده است؛ اما از یک بابت خوشحالم، هیچگاه بعد از مرگ پدرم یا حتی در تمام زندگیام هیچ نوع احساسی شبیه این احساس کنونیام نداشتهام... گویا در این ماجراجویی خود را یافته بودم، حقیقت وجودم را. آرامش درونی داشتم. آرامشی که قرنها آن را در خون و خونریزی جستجو میکردم. غرق در افکارم هستم که صدای شیون و نالهی انسانی را میشنوم، ابتدا صدای نالهی چند نفر محدود؛ ولی سپس گویا صدای تمام مردم زندهی سرزمین تریلند بلند میشود. نمیدانم چه شده است. به ناگهان فرم آسمان تغییر میکند، شهر در یک لحظه تبدیل به یک شهر خاکستری میشود. لعنتی! حتماً کار جادوگر سیاه است. سریعاً جادویم را از روی ظاهرم برمیدارم تا بالهایم ظاهر شوند. به هرطرفی که صدای ناله مردم بیشتر است میروم. باد از میان برجهای سوختهی شهر عبور میکند. آسمان، زرد و سرخ است، مثل زخمی باز که گویا هیچگاه بسته نمیشود. ابرهایی سیاه و زنده بالای شهر میچرخند و نورهای تیره تر از سیاهی از میانشان میتابد.
نه این امکان ندارد! طلسم مرگبار در هوا مثل گرد طلا معلق است، زیبا؛ اما کشنده!
به میدان اصلی شهر که میرسم ناگهان بیهیچ کنترلی روی بدنم روی زمین زانو میزنم. پوستم از تماس با هوا میسوزد. بالهایم که زمانی سیاه بودند، حالا نیمهسوختهاند و پرهایشان میریزند. لعنتی مادرم دارد چه بلایی سرم میآورد؟! چشمانم شعلهور میشوند.
زمین زیر پاهایم میلرزد. صدای فریادهای مردم در دوردست شنیده میشود؛ اما در میان باد گم میشود.
سرم تیر میکشد. سعی میکنم از جایم بلند شوم، دستانم را روی زمین سرد و سوزان میگذارم و موفق میشوم که روی پاهایم بایستم. تا بلند میشوم با کول چشم در چشم میشوم. در فاصلهی نزدیکی از من، ایستاده است. لباسی همچون یک ردای سفید به تن دارد و با حالتی غیردوستانه نگاهم میکند.
لبخند میزند. لبخندی بیاحساس، شبیه لبخند خدا بر گناهکاران.