در حال تایپ دلنوشته قَضاءآباد | به قلم سونیا

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RPR"
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

RPR"

گوینده آزمایشی
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,786
پسندها
پسندها
11,133
امتیازها
امتیازها
523
سکه
2,359

بِسْمِ نْورْ
اثر: قَضاءآباد
به قلم: SONIYA_RPR
ژانر: روان‌شناختی، تراژدی

دیباچه:
دشنه‌ای از قضاوت بر دل، و غلافی از زخم بر جان. در این قضاء‌آباد، سبزه‌زار رویاها در آتش فهم‌های ناتمام گداخته می‌شود. شبنمِ حقیقت، آرام بر نیلوفری تنها می‌چکد، اما چه سود، وقتی که نگاه‌ها، پیش از آن‌ که بفهمند، می‌درند؟ آهویی که در حصار پیش‌داوری گرفتار شود، دیگر از سبزه زار چه بهره‌ای دارد؟ شکستن، نه از ناتوانی، که از سنگینی این نگاه‌هاست، و سکوت، پناهِ آخر دل‌هایی که دریافته‌اند حقیقت، نه در زبان‌ها، که در نگاهی بی‌دشنه زیستن است.
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
در روزی ابری و خنک، آسمان به رنگ خاکستری درآمده بود و باران به آرامی بر زمین می‌ریخت. او در گوشه‌ای از کافه نشسته بود، چشمانش به دوردست‌ها خیره شده و در سکوت به گفت‌وگوهای اطراف گوش می‌داد. صدای قهقهه و شایعات در فضا پیچیده بود، اما او تنها به سایه‌های آشنا نگاه می‌کرد. هر کلمه‌ای که از لبان دوستانش خارج می‌شد، مانند تیغی بر قلبش فرود می‌آمد. او هرگز نخواست که در این بازی قضاوت شرکت کند، بلکه ترجیح می‌داد تنها ناظر باشد. در این دنیای پر از هیاهو، او به جزیره‌ای دورافتاده تبدیل شده بود که هیچ‌ک.س نمی‌توانست به آن دسترسی پیدا کند.
چشمانش، گاهی از شدت غم به تاریکی می‌رفت و گاهی به یاد لحظاتی که در جمع دوستانش شاداب بود، اشک در چشمانش حلقه می‌زد. او به یاد می‌آورد که چگونه در گذشته، هر بار که می‌خندید، احساس می‌کرد که دنیا به او لبخند می‌زند، اما حالا، آن خنده‌ها تنها یادآور دردهایش بودند. او در دلش می‌گفت:« چرا باید در جمعی که مرا نمی‌بیند، زندگی کنم؟» و این سؤال، در ذهنش مانند زخم عمیق و فراموش‌ناشدنی باقی می‌ماند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین