مترجم عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه شدهی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمهی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.
مسیحی
او روبروی من نشسته بود، این دختر زیبا که باید بامزهترین وجذابترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم. لحنی غنی در کلماتش موج میزد، اعتماد به نفسی فروتنانه که مرا به خود جذب میکرد، در حالی که وقتی چیزی میگفت که به کوچکترین نحوی او را خجالتزده میکرد، گونههایش مدام با سرخی ملایمی روشن میشدند.
یک تناقض والا، با اعتماد به نفس و خجالتی. چقدر طعنهآمیز بود .
اما واقعاً، نباید اینقدر تعجب میکردم. من همیشه به محض اینکه آن را میدیدم، میدانستم چه میخواهم.
در حالی که به صندلی چوبی سفت تکیه داده بودم، به جلو خم شدم و در حالی که مسحور آن دهان بینقص شده بودم، به سختی سعی میکردم به کلماتی که او میگفت توجه کنم.
یک آرنجش را روی میز گذاشته بود، سرش را به پهلو خم کرده بود و با نوک انگشتانش آن را نگه داشته بود. موجهایی از موهای بلوند تیره که با نور خورشید رگههایی از خود به جا گذاشته بودند، در حالی که داشت با انگشتش کتاب درسی قطور روی میز، بین ما، را ورق میزد، از یک طرف صورت قلبیشکلش پایین میریختند.
تمرکز، ابروهایش را تیز کرده بود و هر وقت غرق در چیزی که میخواند میشد، ل*بهای غنچهشدهاش به شکل خطی باریک درمیآمدند.
با صدایی که حسابی کلافه شده بود پرسید:
- فکر میکنی برای این کار آمادهای؟