نقد کاربر رمان یاسکا | اثر میم.هویار

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع هویار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

هویار

کاربر حــامی
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,190
پسندها
پسندها
5,422
امتیازها
امتیازها
388
سکه
285
نام اثر: یاسکا
نام نویسنده: میم.هویار (ملیکا)
ژانر: جناییتراژدیعاشقانه
خلاصه: همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش:
43565_2cd1f758b5974a1b1c7e9cda7c31847c.png


بسم‌تعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقاد‌پذیری و احترام به نظرات دنبال‌کنندگان رمانتون سپاس‌گذاریم.
خواهش‌مندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
?️قوانین ساب نقد کاربران

همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی می‌توانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
?️تاپیک جامع پرسش و پاسخ تالار نقد

نویسنده ارجمند شما نیز می‌توانید انتقادات، پیشنهادات و شکایات خود را در تاپیک زیر با ما به اشتراک بگذارید؛
?️تاپیک جامع انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

یاحق
مدیرت تالار نقد
 
ناک ناک! این‌جا صفحه نقد رمان یاسکاست؟ درست اومدم؟👀
در ادامه باهات کلی حرف دارم و قراره صحبت طول و درازی داشته باشیم. پس بدو برو یه چایی بریز بیا که نقد و چایی، کلی می‌چسبه! (اینو تجربه ثابت کرده)

شروع رمانت انقدر جای بحث داشت که وقتی برای اولین بار داشتم پارت‌های اول رو می‌خوندم، سریع رفتم و یه نقد بلند بالا فقط درباره شروعش نوشتم! ولی بعد که داستان جلو رفت، پیرنگ برام واضح‌تر شد و خب، طبیعتاً طرز فکرم نسبت به نقد اولم تغییر کرد. این بار می‌خوام توی سرتیترها هم یه جمع‌بندی کوتاه داشته باشم، پس امیدوارم آماده باشی!

شروع داستان و تعلیق - خوبه، ولی جا داره بهتر بشه!


نکات مثبت:
رمان از همون اولا با یه صحنه‌ی پرتنش و اکشن شروع می‌شه که این خیلی خوبه، چون سریع جذبش می‌شی. مثلاً این قسمت:
«گرد و غبار دشت بی‌ آب و علف و شن‌های سرگردان معلق در باد گرمی که می‌وزید، دیدمان را سخت و نفس کشیدن‌مان را دشوار کرده بود.»
با همین چند تا جمله، حس خفگی، گرما و سختی شرایط رو منتقل کردی. پساز همون اول معلومه که رمان توی فضاسازی قویه.

نکات قابل بهبود:
اما مشکل اینجاست که بعضی جاها، اتفاقات خیلی سریع پشت سر هم رخ می‌دن، طوری که مغز خواننده فرصت پردازش نداره. مثلاً این قسمت:

«در یک آن سرم را پایین آوردم و پدال گاز را با تمام قدرت فشردم. انبوه گلوله‌هایی بود که به ماشین برخورد می‌کرد و در اصل هدف‌شان من بودم. بی‌توجه به تعداد نفراتی که زیر کردم و از روی جنازه‌هایشان رد می‌شدم، فقط به این فکر بودم که کنترل ماشین از دستم خارج نشود.»

اینجا یه عالمه اتفاق مهم توی دو خط رخ داده! یه کم باید این صحنه باز بشه، مثلاً یه جمله اضافه بشه که یاسکا چه حسی داره؟ تپش قلب گرفته؟ عرق کرده؟ یه آن فکر کرده نکنه کارش تمومه؟ این جزئیات کوچیک باعث می‌شن خواننده بیشتر توی حال و هوای شخصیت فرو بره.

و باید اشاره کنم که یه کار پر ریسک کردی... به عنوان اولین پارت رمانت، عجب صحنه‌ی سنگینی داشتی! (مرگ خانواده یاسکا) شاید حرفم رو درک نکنی ولی این‌کارت یه جور قم*ار بوده چون اگه چنین صحنه‌‌ی احساسی‌ای خوب از آب دربیاد، خواننده رو از همون لحظه‌ی اول درگیر می‌کنه، ولی اگه درست اجرا نشه، ممکنه احساسات مورد نظر منتقل نشن یا اون‌قدر سریع اتفاق بیفته که تأثیر لازم رو نذاره.

چرا این کار ریسکیه؟

1. خواننده هنوز با شخصیت‌ها ارتباط نگرفته

وقتی یه داستان تازه شروع شده، خواننده هنوز نمی‌دونه کی به کیه، چه اتفاقی داره می‌افته و تصلاً چرا باید براش مهم باشه. اگه مرگ خانواده یاسکا توی همون اول کار رخ بده، ولی ما هنوز هیچ شناختی از رابطه‌ی عاطفی بینشون نداشته باشیم، ممکنه به جای غمگین شدن، فقط بگیم: «اوه، خب اینم یه تراژدی دیگه!» و بگذریم.

مثلاً فرض کن یاسکا قبل از حادثه با خانوادش سر میز شام نشسته باشه و یه مکالمه‌ی کوتاه اما احساسی بینشون رد و بدل بشه، مثلاً خواهر کوچیکش ازش بخواد که براش قصه تعریف کنه یا مادرش یه جمله‌ی خاصی بگه که بعداً تو ذهن یاسکا تکرار بشه. اینجوری وقتی مرگشون اتفاق می‌افته، نه‌تنها شوک می‌شیم، بلکه یه چیزی برای از دست دادن داریم.



2. احساسات به جای اینکه عمیق باشن، ممکنه گذرا بشن
صحنه‌های سنگین معمولاً نیاز دارن که خواننده توشون غرق بشه. ولی اگه یه همچین صحنه‌ای توی همون پارت اول بیاد و سریع رد بشه، ممکنه حس کنیم که به اندازه‌ی کافی بخش پرداخته نشده. انگار یه اتفاق بزرگ فقط برای شوک اولیه افتاده، نه اینکه واقعاً قراره توی بطن داستان تاثیر موندگاری بذاره.

تو صحنه‌ی مرگ، یاسکا فقط چند جمله‌ی کوتاه می‌گه و سریع از اون فضا می‌گذریم. مثلاً می‌شد لحظه‌ی دست زدن به بدن بی‌جونشون، یا حتی یه صدای خاص (مثلاً شرشر خون روی زمین، صدای زنگ تلفنی که هیچ‌وقت دیگه جواب داده نمی‌شه) رو اضافه کنی که اون حس فقدان رو عمیق‌تر کنه.


3. بعد از یه صحنه‌ی شدید، چطوری قراره اوج‌های بعدی بسازه؟
اگه رمان با یه اتفاق به‌شدت تراژیک شروع کنه، نویسنده باید بتونه بعدش هم سطح داستان رو بالا نگه داره. چون اگه بعد از یه مرگ وحشتناک، داستان برای مدتی آروم بشه یا ضرباهنگش بیفته، ممکنه مخاطب حس کنه بعد از اون انفجار اولیه، چیز زیادی باقی نمونده.

اینجا اگه یاسکا یه رفتار خاص نشون بده که تو کل داستان دنبالش کنیم (مثلاً بعد از اون حادثه همیشه یه عادت خاص داره، مثل نگاه کردن به عکس خانوادش قبل از هر عملیات)، اون وقت این صحنه فقط یه شوک اولیه نیست، بلکه یه زخم همیشگی توی داستانه که با شخصیتش رشد می‌کنه.


می‌دونم که می‌خواستی خواننده رو همون اول شوکه کنی و واقعاً هم ایده‌ی جسورانه‌ایه. ولی احساس می‌کنم یه پارت براش کافی نبوده. جزئیاتِ محیط، زمان، حتی صداها می‌تونن کمک کنن که اون صحنه واضح‌تر بشه. راستش تو پارت اول یکم گم شدم چون نمی‌دونستم دقیقاً کی چجوری مرده و اصلاً اینا کجان. تعلیقِ صحنه خیلی خوبه، ولی اگه یه ذره شفاف‌ترش کنی، می‌تونه خیلی تأثیرگذارتر بشه. پس توصیفات و جزئیات بیشتر، صحنه‌ی اول رمانت رو نجات میده.

داستان و روند پیشرفت – تند نرو یاسکا!

نکات مثبت:

داستان خط مشخصی داره، یعنی از این شاخه به اون شاخه نمی‌پره و معلومه که شخصیت‌ها هدف دارن. مثلاً مکالمه‌های یاسکا و جهانگیر خیلی خوبن، چون هم طبیعین و هم حس رفاقت و صمیمیتشون رو نشون می‌دن.

نکات قابل بهبود:
مشکل اینه که یه سری اتفاقات خیلی سریع رد می‌شن و بهشون خوب پرداخته نمی‌شه. مثلاً اینجا که یاسکا داره ماشینو روشن می‌کنه:
«ابتدا مستأصل به سیم‌ها نگاه کردم و سپس سیم قرمز و آبی را بریدم. گویی که کبریت روشن می‌کردم، سیم‌های سرلخت قرمز و آبی را روی هم کشیده و منتظر استارت خوردن ماشین بودم.»
همه‌ی اینا تو چند ثانیه اتفاق میفته، اما هیچ حس و حالی از یاسکا گفته نشده. می‌شد یه کم این لحظه رو کش داد، مثلاً نشون داد که دستاش می‌لرزن، یا نفسش توی سینه حبس شده، یا یه بار اشتباه می‌کنه و ماشین روشن نمی‌شه تا تعلیق بیشتر بشه.
در رابطه با این صحنه‌ها بیشتر توی توصیفات بهشون پرداختم تا این‌جا. مسلماً می‌دونی اگه توصیفات یه جاهایی کم باشن، سیر رمان رو به خطر میندازن و تندش می‌کنن.

شخصیت‌ها – جذاب، ولی گاهی زیادی خونسرد!

نکات مثبت:

یاسکا یه شخصیت خاکستری و باحال داره که آدم دوسش داره. نه قهرمان کامله، نه یه ضدقهرمان بی‌رحم، یه چیزی وسطه که باعث می‌شه واقعی‌تر به نظر بیاد. وای خدایی عاشق این جمله‌اش شدم:
«شاید اگر ده سال پیش به چنین اعمالی فکر می‌کردم، می‌رفتم پیش پدر مقدس و به گناهان کرده و نکرده‌ام اعتراف می‌کردم و از پدر روحانی طلب مغفرت می‌کردم؛ اما کنون نه دیگر ایمانی مانده بود و نه وجدانی.»
اینجا خیلی قشنگ نشون دادی که یاسکا قبلاً چجور آدمی بوده و چطور تغییر کرده. اما خب... متاسفانه چندتا مشکل بزرگ داریم!

نکات قابل بهبود:
بعضی جاها حس‌های شخصیت‌ها بیان نمی‌شن، یعنی یهو یه اتفاقی میفته و انگار هیچ تاثیری روی اونا نداره. مثلاً این قسمت:
«بی‌حرف هر کدام سوی ون خودمان رفتیم تا ماشین را چک کنیم‌. تلفنم را از جیبم خارج و برنامه‌ی مخصوص را باز کردم تا رد امواج ردیاب‌ها را بزنم.»
اینجا باید یه کم از حس یاسکا بگی. استرس داره که گیر بیفتن؟ نگران ردیاب‌های مخفی‌تره؟ یا داره همه چی رو با خونسردی بررسی می‌کنه؟
مطمئنم جوابت گزینه‌ی آخره اما به هر حال این حس‌ها می‌تونن شخصیت‌ها رو واقعی‌تر کنن ولی متاسفانه خیلی جاها این خونسردی و نبود توصیف احساسات کلی صحنه رو خراب کرده.
مطمئنم الان بهم میگی خونسردی شخصیت‌هام، بخشی از شخصیت‌پردازی‌شونه ولی، بذار بهت بگم با این روند قراره چه اتفاقاتی بیفته:

اگه همه‌ی شخصیت‌ها همیشه خونسرد باشن، داستان ممکنه یه مقدار یکنواخت بشه. چون خواننده نیاز داره توی موقعیت‌های مختلف، واکنش‌های متفاوتی از کاراکترها ببینه تا باورپذیر بشن. خونسرد بودن یه ویژگی خیلی جذابه؛ ولی اگه همه‌ی شخصیت‌ها توی هر شرایطی یه جور واکنش بدن، ممکنه داستان از نظر احساسی کم‌عمق بشه.

چرا این موضوع می‌تونه مشکل‌ساز بشه؟

1. ریسک از بین رفتن تنوع احساسی

وقتی یه کاراکتر همیشه خونسرده، توی لحظات بحرانی هم همون شکلی واکنش نشون می‌ده. این باعث می‌شه خواننده به مرور دیگه نگرانش نشه، چون می‌دونه که قراره هیچ‌وقت مضطرب، عصبانی یا وحشت‌زده نشه. یه مثال توی رمانت اینه:

«یکی که درست جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود گفت: "گاڑی سے باہر نکلو."
در یک آن سرم را پایین آوردم و پدال گاز را با تمام قدرت فشردم.»

اینجا یاسکا یه تصمیم حیاتی می‌گیره (زده به دل دشمن)، ولی هیچ اثری از حس درونیش نیست. قطعاً توی این لحظه ذهنش باید پر از فکرای مختلف باشه: آیا این بهترین گزینه‌ست؟ یه لحظه استرس داره که نکنه تیر بخوره؟ حتی اگه نمی‌ترسه، می‌تونه یه فکر لحظه‌ای توی سرش بگذره مثل «لعنتی، فقط یه شانس دارم!»

2. مخاطب ارتباط احساسی برقرار نمی‌کنه
وقتی یه شخصیت توی شرایط بحرانی هیچ حس خاصی نداره، مخاطب نمی‌تونه همراهش دلهره بگیره یا نگرانش بشه. مثلاً اگه یاسکا همیشه بدون هیچ تغییری توی حالاتش فقط کارای باحال انجام بده، یه کم مثل یه ماشین جنگی می‌شه، نه یه آدم واقعی.

3. لحظات بحرانی تأثیر خودشونو از دست می‌دن
اگه یه شخصیت همیشه خونسرد باشه، اون وقت لحظات واقعا بحرانی دیگه به چشم نمیاد. چون فرقی نمی‌کنه که توی درگیری خیابونی باشه یا در حال سقوط از یه ساختمان، چون ما می‌دونیم که همیشه یه جور واکنش داره: یه نگاه سرد، یه دیالوگ خونسرد، یه حرکت حرفه‌ای. ولی اگه یه جاهایی نشون بدیم که حتی یه آدم خونسرد هم یه درصد تردید یا درگیری ذهنی داره، اون لحظه‌ها سنگین‌تر و تأثیرگذارتر می‌شن.

این صحبت‌هایی که در رابطه با خونسردی یاسکا می‌کنم مربوط به پارت‌های اول میشه. خواننده که بیاد جلو تازه می‌فهمه یاسکا از اون شخصیت‌هاییه که بیرونش یخیه ولی درونش پر از آشوبه، و این تضاد تو پارت‌های آخر خیلی قشنگ‌تر نشون داده شده. اون‌جاها دیگه احساساتش کم‌کم از کنترلش خارج می‌شه، ولی هنوزم نمی‌ذاره کسی بفهمه داره از درون می‌سوزه.

مثلاً اون صحنه‌هایی که درگیر عایشه میشه و می‌خواد به پرورشگاه ببرتش از بیرون آرومه، ولی توصیف‌هایی که از افکارش داریم نشون می‌ده که ذهنش پر از نگرانی و خشم و ناامیدیه. یه همچین چیزی خیلی خوب کار شده و این تفاوت بین ظاهر و باطن یاسکا، اونو از یه آدم صرفاً "خونسرد" به یه شخصیت چندلایه تبدیل می‌کنه.

اگه همه‌ی داستان این تضاد رو از اول تا آخر نگه می‌داشت و مثلاً تو صحنه‌های احساسی‌تر (مثل مرگ خانواده‌اش) هم یه سری نشونه‌های ظریف از این درگیری درونی می‌داد، اون صحنه‌ها هم قوی‌تر درمی‌اومد. این‌طوری خونسردی یاسکا یه ویژگی مصنوعی یا تک‌بُعدی به نظر نمی‌رسید، بلکه بخشی از یه درگیری درونی عمیق‌تر می‌شد که خواننده می‌تونست کم‌کم کشفش کنه. پس سعی کن از همون اول این درگیری‌های درونی یاسکا رو بیشتر به تصویر بکشی که خواننده رمان دچار اون موارد بالا نشه.


توصیف‌ها – گاهی محشر، گاهی نامرئی!

نکات مثبت:

توی توصیف فضاها و حس‌های فیزیکی عالی عمل کردی. مثلاً این جمله:
«هوای گرم و چفیه‌ای سیاه_قرمز جلوی دهانم، تنفس را سخت کرده بود و قطرات ریز و درشت عرق بر تیغه‌ی بینی‌ام می‌غلتید.»
با همین چند کلمه، آدم حس می‌کنه خودش اونجا وایساده و نفسش داره بند میاد. نوشتن این‌جور چیزها کار راحتی نیست‌ها! خوانندگان نقد در جریان باشیدها!

نکات قابل بهبود:
اما بعضی جاها فضاپردازی گم می‌شه. مثلاً توی این جمله:

«صخره‌هایی که با شاخ و شانه کشیدن قصد ایجاد سایه‌هایی تکه‌پاره و‌ دندانه‌دار را از برای عابرین این جاده‌ی متروک داشتند، حال مبدل شده بودند به پناهگاه موقتی ما.»

این یه توصیف قشنگه، ولی نمی‌دونیم دقیقاً این پناهگاه چه شکلیه؟ تاریکه؟ گرمه؟ سرده؟ چیزی اونجا هست که ترسناک باشه؟ اینا باعث می‌شن صحنه واقعی‌تر بشه. شاخ و برگ بده. توصیفات مکان رو بیشتر کن.

بیا بازم مثال بزنیم...

«بمب را به سمت ون‌هایی که نقش سنگر را برای بسیاری از افراد دشمن داشت پرتاب کردم. انفجار بمب همانا و خیز برداشتنم سمت ون بزرگ همان.»

توصیف انفجار به اندازه کافی قوی نیست. همه‌چیز سریع اتفاق می‌افته، اما جزئیاتی مثل نور، حرارت، موج انفجار و اثرش روی بدن یاسکا حذف شده.

چطور بهترش کنی؟

«بمب از دستم جدا شد و در هوا چرخید و سپس، آتش. موج انفجار در یک‌آن همه‌چیز را در خود پیچید، توده‌ای از دود و غبار به هوا برخاست. شدت ضربه مرا به عقب پرتاب کرد، ضربان قلبم در گوش‌هایم می‌کوبید. زمین زیر پاهایم لرزید و برای چند ثانیه تنها چیزی که حس می‌کردم، طعم تلخ خاکی بود که در دهانم می‌نشست.»
(شاید زیادی اغراق کردم ولی خب این مثال‌ها فقط برای اینه که منظورم رو از کمبود توصیف، بیشتر درک کنی)

صحنه‌ی بعد...

«پدال گاز را با تمام قدرت فشردم. انبوه گلوله‌هایی بود که به ماشین برخورد می‌کرد و در اصل هدف‌شان من بودم. بی‌توجه به تعداد نفراتی که زیر کردم و از روی جنازه‌هایشان رد می‌شدم، فقط به این فکر بودم که کنترل ماشین از دستم خارج نشود.»

توی این صحنه یاسکا ماشین رو روشن می‌کنه و فرار می‌کنه، ولی حس فیزیکی و فضای اطراف کم نشون داده شده. اینجا هیچ اشاره‌ای به ضربه‌هایی که ماشین از روی اجساد می‌خوره، تکون‌های شدید، صداهای درهم تنیده، یا حتی حس دست‌های یاسکا روی فرمون نشده.

چطور بهترش کنی؟

«پدال گاز را تا انتها فشردم. موتور غرّشی کرد و ون با جهشی ناگهانی به جلو شلیک شد. صدای شلیک‌ها از پشت سرم اوج گرفت، ضربه‌های گلوله‌هایی که بدنه‌ی ماشین را سوراخ می‌کردند، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. چرخ‌ها روی زمین ناهموار لرزیدند و سپس، ضربه‌ای سنگین. بدنم با شدت تکان خورد، صدای خرد شدن استخوان زیر لاستیک‌ها در گوشم زنگ زد. دستانم عرق‌کرده به فرمان چسبیده بودند. نفسی کشیدم، طعم آهن مزه‌ی دهانم را تلخ کرد. فقط باید می‌رفتم، قبل از اینکه نوبت من برسد.»

گمونم همین‌قدر مثال کافی باشه اما خودت بهتره یه نگاه کلی به پارت‌ها بندازی.


نثر تا یه جایی روان - اما وجود یه اشتباه عجیب!

نثر یاسکا بیشتر جاها خوبه، اما یه سری جمله‌ها یا بیش از حد پیچیده شدن، یا بیش از حد کوتاه و تندن، که باعث می‌شه ریتم داستان ناگهانی بشه. مخصوصاً توی صحنه‌های اکشن، بعضی جاها جمله‌ها به قدری پشت سر هم میان که انگار خواننده باید نفس‌نفس بزنه تا بتونه همراه بشه!

مثال:
در بخش درگیری اول که یاسکا داره تیراندازی می‌کنه، جمله‌هایی مثل این زیادن:
"چرخیدم و کمی از سنگرم فاصله گرفتم تا نشانه‌گیری کنم. درست به شقیقه‌اش اصابت کرد. برگشتنم به عقب همانا و برخورد تیر به چراغ عقب ماشین همان. دیر جنبیده بودم، تیر به جای چراغ داخل رانم بود."

اینجا جمله‌ها پشت سر هم، بدون هیچ لحظه‌ای برای درک اتفاقات اومدن. می‌شه یه کم بینشون فاصله انداخت، یا بعضی جاها روی حس درد یاسکا یا واکنش سریعش تمرکز کرد تا خواننده بهتر درگیر بشه.

اما چند لحظه... یاسکا تیر خورد؟! خدایی؟
یاسکا تیر می‌خوره ولی بعدش انگار هیچی نشده، همون‌طور عادی درگیری رو ادامه می‌ده، می‌پره توی ون، رانندگی می‌کنه و حتی بعدش موقع حرف زدن با جهانگیر هم هیچ اشاره‌ای به زخمش نمی‌شه.

اگه یه شخصیت تیر بخوره، باید اثراتش توی متن دیده بشه، مثلاََ:

درد و واکنش یاسکا (مثلاً یه لحظه‌ای که کنترلش رو از دست می‌ده، یا سعی می‌کنه زخم رو محکم بگیره).

تأثیرش روی حرکت‌هاش (نمی‌تونه سریع راه بره، یه کم می‌لنگه، یا نمی‌تونه درست نشونه‌گیری کنه).

بقیه بهش توجه کنن (مثلاً جهانگیر بگه: «حالت خوبه؟» ولی یاسکا بخواد سرسری ردش کنه).

گمونم این قسمت رو... جا انداخته باشی. این مورد رو باید حتماً اصلاح کنی.

سخن آخر

یاسکا... تا الان واقعاً عالی بوده. کلی با شخصیت اصلیت ارتباط گرفتم. اکثر رمان‌های جنایی‌ای که خوندم شخصیت اصلی‌شون مرد بوده یا شخصیت‌ اصلی زن، یه دختر مظلوم بوده که عاشق قاتل قصه‌ی ما میشه. خوشحالم که یاسکا از این کلیشه‌های رایج جنایی به دوره.
یاسکا از اون دست رماناییه که شخصیت اصلیش یه هویت خاص داره و تو ذهن آدم حک می‌شه. یاسکا با اون خونسردی بیرونی و طوفان درونی‌ش، یه جورایی ضدکلیشه‌ است ولی در عین حال حس واقعی بودن داره. مخصوصاً تو پارت‌های آخر که کشمکش‌های درونی‌ش رو بهتر می‌فهمیم، تازه متوجه می‌شیم از اول چقدر فشار روش بوده.
باید به خودت افتخار کنی که تونستی چنین شخصیت فوق‌العاده‌ای خلق کنی، حتی اگر خودت نکنی، من قطعاً می‌کنم. تو رمان یاسکا چیزی جز شخصیت‌پردازی عالی و پیرنگی کامل ندیدم. معمولاً پیرنگ رو اون اولا در کنار تعلیق نقد می‌کنم اما اصلاً نتونستم ایرادی ازش پیدا کنم. از بس که محشر بود! امیدوارم نقدم سازنده باشه و کلی هم به کارت بیاد. حواست باشه پارت‌های یاسکا رو زود به زود بذاریا!
قلم زیبات، تا همیشه جاویدان💫
 
عقب
بالا پایین