در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
داژیار اما بی‌خبر از اتفاقات به وقوع پیوسته، نگاهش را معطوف کتابی کرد که لحظاتی قبل دستان دکتر را لم*س کرده بود؛ یادش می‌آمد که آن را به رسم همیشه از مشتری پروپاقرصش به ازای یک کیسه غلات خریداری کرده بود؛ به رسم همیشه قصد دستبرد به گوشه گوشه‌ی کتاب مورد علاقه‌اش، آن را گشوده بود و کمی بعد با افتادن چیزی از لابه‌لای آن دفترچه، کنجکاو گشته و در جست‌وجوی مطالب داخل نامه، تقلا ورزید.
اما با دیدن متن نامه؛ آن هم در چنین دوره‌ای که به خاطر جستن چنین مدرکی، آدم شکنجه می‌کردند و تا پای دار پیش می‌بردند؛ وحشت‌زده شده و آن را همان‌جا رها کرده بود.
می‌دانست که وضعیت جامعه چندان مساعد نیست، درگیری سیاسی بین رژیم و مجتهدین، چیزی نبود که کسی نداند؛ همه در پی تعارض علیه دیگری به جنبش افتاده و زیرآب دیگری را می‌زدند و حال در چنین شرایطی؛ او اعلامیه را لابه‌لای دفتر دستک خود یافته بود و نمی‌دانست با چنین مدرکی چه کند. نفهمید چند بار طول و عرض اتاقکش را طی کرد؛ چند بار تفکراتش را پشت دریچه‌ی درماندگی جای گذاشت، تنها می‌دانست که باید این راز را پنهان کند.
کتاب مذکور را در دستانش گرفت و نامه را از لابه‌لای ورقه.هایش بیرون کشید؛ همان نامه‌ای که دکتر خوانده بودتش و بهتش را نمایان کرده بود؛ برای بار هزارم متن آن را خواند؛ متنی با کلماتی ثقیل اما جملاتی صریح که معرفت را نمایان می‌ساخت؛ شاید چنین جملاتی او را ترغیب به همکاری کرده بود! می‌دانست که مرد خریدار غلات، یک انقلابی بود چرا که او را زیر نظر داشته و در فرصتی مناسب آن نامه را جاساز کرده؛ او نیز واکنشی جهت عدم تمایل نشان نداده و همین مهر تأییدی بر ادامه‌ی همکاری‌اش با او بود.
با یادآوری گذشته نه چندان دور، نگاهی به کتاب داخل دستش انداخت؛ نامه را از داخل کتاب برداشت، چرا که می‌دانست جایشان در میان ورقه‌های نازک کاهی، امن نیست.
باوان نیز از زمانی که از دکتر جدا شده، فکرش درگیر اتفاقات پیش آمده بود؛ می‌دانست آویر همچون پدرش کمال نمی‌توانست چندان خوشنام باشد، اما می‌توانست امیدوار باشد که خوی نامردی جلوه شده در او، در درجه‌ی کمتری تمرکز یافته باشد، هرچند که چندان انتظاری نداشت؛ کمال در گذشته آثار ماندگار و مشهوری از خود برجای گذاشته و دیگر از او خبری نشده بود؛ آویر نیز پسر همان مرد بود، مردی مورد تنفر مادرش و بقیه اهالی عمارت که تنها کسی او را الگوی خود قرار داده بود، آویر احمق و و بزدل بود.
نگاهش معطوف به چرخ خیاطی‌اش بود، همان که چندی پیش میزبان پارچه‌ای ضخیم زمستانی؛ در حال تلاش بود تا اورکت مناسبی برای مرد خود بدوزد.
لحظه‌ای فکر کرد که اگر او آن لباس را تن بزند، چه قدر ممکن است در آن بدرخشد؟!
با دانستن اینکه لباس تن او را خود دوخته؛ لبخندی زد، لبخندی که توأم با عشق و غرور و هیجان بود؛ اما همچون گذشته، طرح لبخندش با ورود ناگهانی آویر به اتاقش دوام چندانی نداشت؛ با ورود او، از جای برخاست، نگاهش را به او دوخت و سپس کنجکاوانه پرسید:
- کاری داشتی؟!
آویر ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- فکر می‌کردم منتظرم باشی.
اشاره او به شرطی که قرار بود عنوانش کند، برای لحظه‌ای قلب باوان را در سینه لرزاند و خودش خوب می‌دانست که ترس، عامل اصلی این لرزش است اما سعی کرد تا خونسردی خود را در مقابل او مثل همیشه حفظ کند:
- نه نبودم، برای چی باید منتظرت می‌بودم؟!
آویر نوچ نوچی کرد و گفت:
- فراموشی در جوونی اصلأ نشونه خوبی نیست دختردایی!
باوان چیزی نگفت اما او با زیرکی ادامه داد:
  • بهتره زرنگ باشی.
  • زرنگی از نظر تو یعنی چی؟!
  • سوال خوبی پرسیدی؛ به نظر من کسی زرنگه که با کاری که می‌کنه هم خودش سود ببره هم اطرافیانش.
باوان نگران از نتیجه‌ی این بحث، ل*ب زد:
- چه سودی؟!
آویر لبخندی بر ل*ب نهاد و خود را به نزدیک‌ترین صندلی چوبین رساند و دستی به روی چوب آن کشید؛ با زدودن خاک احتمالی آن؛ ابتدا لبخندی از سر شوق زد و بعد خود بر روی صندلی نشست و به چهره‌ی رنگ پریده باوان خیره شد:
  • چیه دختر دایی؟ نگران نباش، تصمیم منصفانه‌ای گرفتم.
  • چه تصمیمی؟
دست غبارآلودش را که چندی پیش بر روی صندلی کشیده بود، نزدیک صورتش آورد و گرد و خاک آن را با پُف عمیق خود، زدود؛ سپس نگاهش را خیره باوان کرد و گفت:
- تنها یک راه وجود داره که دهن من بسته بمونه.
سکوت باوان به او اجازه ادامه دادن داد:
- و اونم اینه که؛ با من ازدواج کنی!
نگاه بهت زده دختر، اسباب تفریح و هیجان آویر را فراهم می‌کرد؛ آنقدر شوق بهت و ترس درون نگاه دخترک برایش لذت آفرین بود که بی‌مهابا لبخند میزد و توجهی به حال دگرگون شده دخترک نداشت؛ بنابراین بی‌توجه به او از جای برخاست و به سمت او گامی برداشت و سپس در جایی نزدیک او ایستاد و به چشمانش خیره شد؛ رو به او زمزمه کرد:
- فقط دو ساعت وقت داری فکر کنی؛ بیشتر از دو ساعت بشه، می‌فهمم نیازِ که با باشوان صحبتی داشته باشم.
اتمام حرفش و ترک اتاق دخترک، مصادف شد با ریزش اولین قطره‌ی اشک و به دنبال آن، حرکت شتابان قطرات بعدی و بغضی که جرئت سر باز کردن یافته بود.
 
آخرین ویرایش:
علی که نگاه خسته‌اش را از روی کارگر پرچونه مقابلش گرفت، نگاهی به محتویات داخل کیف انداخت و رو به او گفت:
- ببین پسر جون، من امروز یه کار واجب دارم؛ اما بهت قول میدم؛ قول میدم که خیلی زود به مادربزرگت سر بزنم.
پسر گفت:
  • کی میای دکتر؟!
  • میام بچه، تو فقط برو؛ یه چند روز دیگه بیا مریض‌خونه، من خودم به حال مادربزرگت رسیدگی می‌کنم.
  • کی بیام؟
  • ای بابا؛ کلافه‌ام کردی، گفتم دیگه یه چند روز دیگه که مریضی این اهالی رو فهمیدم میام سمت شما.
پسرک بدون زدن حرفی از مقابل او بلند شد و به سمت خروجی رفت؛ علی رو به او گفت:
  • پسر اسمت چیه؟
  • اسمم علیه، تو روستا بگی ننه علی می‌شناسن؛ اگه پیدات نکردم، تو اینجوری پیدام کن.
  • علی! اسم منم علیه، چه جالب؛ امیدوارم که دوست خوبی باشی و البته صبور؛ از آدمای صبور خوشم میاد.
  • ما که این همه صبر کردیم، این چند روزم روش.
این را گفت و بدون گفتن حرف دیگری اتاق را ترک کرد، علی اما متعجب به اویی که بی‌توجه به شوق ناشی از یکسان بودن نامشان که درون چشمانش شکل گرفته بود، اتاق را ترک گفته بود، نگاهی انداخت و با خود گفت:
- مثل بچه‌ها می‌مونی علی، یکم سنگین باش؛ این بیچاره فکر کرد با یه دیوونه طرفه که به این چیزا دلش خوشه.
بر خود تأسفی خورد و در کتاب مقابلش را بست و خود را به بیرون از اتاق رساند؛ به قصد سر زدن به چند کارگری که چندی قبل زخمی شده بودند؛ به سمت سوله پشت عمارت می‌رفت که با صدای کسی در جای متوقف شد:
- دکتر؟!
رویش را سمت خبر رسان برگرداند:
  • بله؟
  • از تهران تلگراف داشتید، این بسته رو هم امروز فرستادند.
سری برای او تکان داد و بسته پوشیده شده از ورق‌های کاهی را در دست دیگر گرفت و از او تشکر کرد.
ظهر به نیمه رسیده بود که پس از رسیدگی به کارگرها مجدد به اتاق خود بازگشت، به محض ورودش به اتاقی که به تازگی باشوان در طبقه‌ی میانی برای او تدارک دیده بود، بسته‌های داخل دستش را روی میز گذاشت و با کنجکاوی آن‌ها را باز کرد.
نگاهش را که از نامه‌ای که پدرش برایش ارسال کرده بود گرفت و به بسته‌ها داد؛ داروهای مورد سفارش و واکسن مذکور در بین وسایل خودنمایی می‌کردند و این نشان میداد که از زمان سفارش تا رسیدن وسایل تقریباً پانزده روز می‌گذشت و بنابراین او این زمان نسبتا طولانی را زمان مناسبی برای رد و بدل کردن اطلاعات خود با تیرداد نمی‌دید و باید در این زمینه بیشتر فکر می‌کرد تا راحت‌تر به او دسترسی داشته باشد.
پدرش نیز از او خواسته بود که خود را به او در تهران برساند، نمی‌دانست دوباره چه نقشه‌ای در سر دارد اما لازم نمی‌دید که درخواست او را نهی کند چرا که او به هر جور است خود را به او نشان داده و آن وقت، همه اهالی روستا از هویت او باخبر می‌شدند.
نامه داخل دستش را مچاله کرد و آن را درون آتش در حال شعله‌ور شومینه داخل اتاق انداخت؛ نامه‌ی پدر برای او زنگ خطری بود که تنها خودش از آشوب آن مطلع بود؛ بنابراین باید سریعاً از بین می‌رفت.
باشوان اما در اتاق خود مشغول مطالعه روزنامه‌ای که ده روز پیش مجله‌ی اطلاعات منتشر کرده، بود؛ با حضور بی‌موقع مشاور؛ سرش را از روی روزنامه برداشت و با نیم‌نگاهی به او گفت:
  • چی شده تیمور، مگه نباید پیش باشوک باشی؟
  • بله قربان، موضوعی پیش اومده.
روزنامه را تا کرد و روی میز انداخت، رو به او گفت:
  • بگو می‌شنوم.
  • از آرشاکیان پیغامی دارید.
باشوان چشمانش را ریز کرد و رو به او گفت:
  • خب؟
  • اونها موضوع چند وقت پیش رو فراموش نکردن.
  • یعنی چی؟!
  • اونها گفتند که باشوان خان نباید بدون اطلاع، مراسم دسماچ که دهی(۲) بگیرن.
  • کی چنین مضخرفاتی رو به هم بافته؟!
مشاور صحبتی نکرد که باشوان با عصبانیت از جای برخاست و با فریاد گفت:
- گفتم کی چنین حرفی زده؟
مشاور گامی به عقب برداشت و برگه‌ای را از داخل شال دور کمرش در آورد و مقابل او گرفت.
باشوان گام بلندی را به سمت او برداشت و نامه را با غضب از دست او بیرون کشید؛ با دیدن محتویات درون نامه، به شدت عصبی شد و نامه را مچاله کرد و آن را به گوشه‌ای انداخت؛ بدون این که از شدت عصبانیتش کاسته شود، رو به مشاور تند شد و گفت:
- باشوک رو خبر کن، سریع.
مشاور تأیید کرد و از اتاق خارج شد، اما این باشوان بود که خشمگین به سمت پنجره‌ی سرتاسری مقابلش رفت و به منظره سفید پوش مقابلش نگاهی انداخت؛ به نظر او زندگی زمستانی‌اش چون تصویر مقابلش یخ زده بود و بنا نداشت تا ذره‌ای از مقابل چشمانش رخت ببندد؛ این زندگی همچنان سرد و یکنواخت بود و او متهم بود تا پذیرای چنین حیاتی باشد.
دقایقی بعد بود که باشوک وارد اتاق شد و بی‌حرف منتظر شد تا پدرش سخن بگوید.
باشوان با احساس حضور باشوک، به سمتش چرخید و با اشاره‌ای به نامه مچاله شده، رو به او گفت:
- بیا گندی که زدی رو جمع کن، عطاءالله خبر داده مراسم «دستماچ که دهی» رو بدون حضورشون نگیریم.
باشوک با دیدن لحن تند پدر و خبر از واقعه‌ی روی داده، خم شد و نامه را برداشت و مشغول خواندن شد؛ اما بعد از اندکی بدون اینکه واکنشی نشان دهد، رو به پدرش گفت:
  • منتظر بودم که واکنشی نشون بدن؛ هر چند که زودتر از این‌ها خبرش دستم رسیده بود، جای ضرب دستتون هنوز احساس میشه .
  • خجالت نمی‌کشی که اینقدر راحت در مورد گندی که زدی با من بحث میکنی؟
باشوک پوزخندی زد و گفت:
- گند؟! جالبه، من فقط رسم موروثی‌مون رو تکرار کردم.
باشوان سوالی به پسرش خیره شد که او ادامه داد:
- مگه نه اینکه باشوان خان دلش رو به ماهرخ باخت! ما عادت داریم به رعیت‌نوازی؛ پس چندان برای شما غیر قابل باور نیست، اینطور نیست؟!
باشوان متعجب از دانسته‌های پسرش، مبهوت به او خیره شد اما باشوک پوزخندی را که پر رنگ‌تر شده بود، حواله‌اش کرد و در لحظه‌ی آخر گفت:
- میرم آسکی رو پیدا کنم، بهتره بگید عطاالله خان خودش رو برای بخور بخور آماده کنه.
دقایقی بعد بود که در اتاق بر روی چهره‌ مبهوت باشوان بسته شد، پسرش از حقایق گذشته باخبر بود؛ اما او این‌ها را از چه کسی دریافت کرده بود؟!

۲. مراسم دسماچ که دهی: نوعی مراسم کردی که خانواده داماد برای دست‌بوسی خانواده عروس انجام می‌دهند، در این مراسم بزرگ‌ترها حضور دارند و نوعی جشن پیش از عروسی اصلی محسوب می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
نگاه نگران دخترک به عقربه‌های ساعت دوخته شده بود، از زمان باقی مانده‌اش نیز تنها نیم ساعت باقی مانده بود، نمی‌دانست باید چه تصمیمی بگیرد اما می‌دانست که زندگی با آویر یعنی خداحافظی با تمام هست و نیستش؛ نگران از جای برخاست تا قدمی زده و نگرانی‌اش را به نحوی برطرف کند؛ به قصد باز کردن در اتاق، دستگیره را پایین کشید اما باز شدن در، همزمان شد با بالا رفتن انگشت دکتری که به قصد کوبیدن در، خود را به پشت در اتاقک دخترک رسانده بود.
باوان متعجب و بی‌حرف به او خیره شد که علی متعجب گفت:
- حالتون خوبه؟!
باوان نگاهش را از او گرفت و به زیر داد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ممنونم.
علی نگاهش را به سختی از چهره‌ی رنگ پریده او گرفت، به نظرش شرایط سختی را می‌گذراند؛ می‌دانست باید خصومتی بین او و پسرعمه‌ی غرب زده‌اش باشد، این را خوب از درگیری لفظی بینشان درک کرده بود؛ اما سعی کرد خود را از مسائل خانوادگی آن‌ها دور نگه دارد و به وظایف خود بپردازد؛ بنابراین از داخل جعبه‌ی پست شده، داروهای مورد نظر را خارج کرد و رو به او گفت:
  • این دارو ها برای دوستتونه، امروز برام رسید؛ یه مقدار داروی دیگه هم هست که روشون نوشتم برای چه کسی هست و چه قدر مصرف بشه؛ به نظرم رسید که بسپرمشون دست شما.
  • چرا خودتون نگهشون نداشتید؟
  • من مأموریتی برام پیش اومده، تا مدتی درگیرم، پدرتون رو در جریان گذاشتم.
باوان چیزی نگفت اما علی از سکوت او استفاده کرد و زمزمه کرد:
- امیدوارم تا موقعی که برمی‌گردم همه چیز درست پیش بره.
باوان پوزخندی زد اما کمی بعد رو به او گفت:
  • دکتر!
  • بله؟!
گامی به سمت او برداشت، نگاهش را به چشمان مرد مقابلش داد و ل*ب زد:
- لی سله تیستکی بس نینه.(هیچ چیز خوبی در چله وجود ندارد)
و با گفتن این حرف، از کنار او گذشت؛ علی نیز متعجب از حرفی که شنیده بود، به مسیر رفتنش خیره شد؛ نمی‌دانست دخترک طعنه زده یا گله‌اش را اینگونه فریاد زده بود! هر چه که بود،‌ تنها او را کنجکاو کرده و در فکر فرو میبرد.
ساعتی نیز از دریافت درخواست عطا الله خان نگذشته بود که باشوک به همراه مشاور خود ندیم به ده پایین مراجعه کرده و دخترک را به زور از خانه‌ی مادربزرگش ربوده و با خود به عمارت آورده بود؛ این آشوب به پا شده نه تنها اهالی عمارت را، بلکه باوان مضطرب را باخبر ساخته بود؛ این را میشد از صدای جیغ و گریه کنیزک عمارت که اسیر چنگال باشوک شده بود، فهمید؛ دخترک با تقلا سعی داشت تا دستش را از دستان سهمگین باشوک نجات دهد و خود را به آزادی برساند، اما باشوک با فرصت به دست آمده، سعی داشت تا سریع‌تر پیش برود تا مانعی بر سر راهش ایجاد نشود؛ همین باعث شده بود خشونت به خرج داده و دخترک را حسابی بترساند؛ باوان که در گوشه‌ای مشغول تفکر در مورد درخواست آویر در خود جمع شده بود، با صدای آسکی، سرش را از روی زانو برداشت و نگاه تیره‌اش را به پرده ضخیم مقابلش دوخت؛ با تمرکز بیشتر، صدای التماس گونه‌ی رفیقش را دریافت کرد و همین امر موجب گشت که با هراس از جای برخیزد و سمت پنجره هجوم ببرد، به شدت پرده ضخیم زرشکی رنگ را کنار زد، با دیدن تقلا و داد و فریاد رفیقش، پرده را در دستان خود مچاله کرد و لبانش را از عصبانیت به هم فشرد؛ آنقدر عصبی بود که پرده را به شدت رها کند و خود را به محوطه سپیدپوش برساند.
با نزدیک شدنش به در ورودی عمارت، کم‌کم صداهای اطرافش واضح‌تر به گوشش رسیدند:
  • ببین دختر، اگه یک بار دیگه نافرمانی کنی، به همین اسب می‌بندمت که تا صبح از سرما قندیل ببندی!
  • تو رو خدا ولم کن ارباب، مادربزرگم نگرانم میشه.
با نزدیک شدن باوان به آن‌ها، بقیه کارگرانی که آن‌جا جمع شده بودند، کنار رفتند؛ باوان نیز با قرار گرفتنش مقابل آن‌ها، اخمی به پیشانی راند و گفت:
- این‌جا چه خبره؟!
باشوک با دیدن باوان، دست آسکی را رها کرد و به سمت باوان آمد و در جایی نزدیک او ایستاد و زمزمه کرد:
- به، آبجی کوچیکه بالاخره از لونه‌اش دل کند و اومده واسه وساطت؛ حالت چطوره خواهر؟!
باوان بی‌توجه به چرندیاتی که می‌شنید، گفت:
- چی شده؟ چرا عمارت رو گذاشتین رو سرتون؟!
باشوان که حالت عادی نداشت، با صدای بلند خندید و بعد رو به او گفت:
- نگران اینجایی؟!
زیر ل*ب گفت:
- تو حالت دست خودت نیست!
به سمت باوان نزدیک شد و کشدار گفت:
- اوهوم، همیشه باهوش بودی خواهر کوچیکه، متأسفانه این بار درست تشخیص ندادی؛ حالم امروز خیلی خوبه، خیلی.
رویش را از باوان برگرداند و تلوتلو خوران نزدیک آسکی شد؛ دخترک با نزدیک شدن او، جیغ کشید و پشت باوان پناه گرفت اما باشوک با دیدن ندیمه‌ای که پشت صاحبش پناه گرفته، پوزخندی زد و رو به آن دو گفت:
- مثل سگی که پیش صاحبش واق واق می‌کنه میمونی؛ هه.
دستش را به سمت آسکی نشانه رفت و ادامه داد:
- قول میدم که خودم رامت کنم خیره سر، باید از این به بعد دم خونه‌ی من پارس کنی.
با گفتن این حرف قهقهه‌ای بلند سر داد، صدای خنده‌اش آنقدر بلند بود که صدای گریه و وحشت آسکی در هجوم نفرت بار خنده‌اش محو شود.
باوان نیز با نفرت به فرد مقابلش خیره شده و از خشم، ناخن‌هایش را در داخل دست می‌فشرد؛ می‌دانست که دندان‌هایش چندان توانایی فشار بیش از حد را ندارند، برای همین بود که بخشی از عصبانیتش را درون دستانش آزاد می‌کرد.
باشوک خواست به سمت آن دو گامی بردارد که با صدای باشوان در جای ایستاد.
- آسکی!
نگاه اشک‌بار دخترک خدمتکار به همراه نگاه بهت‌زده بقیه به او خیره ماند.
باشوان نگاه عصبانی‌اش را به فرزندانش داد، پیش‌تر در سکوت نظاره‌گر رفتار وحشی گرایانه‌ی پسرش بود اما نمی‌توانست در مقابل بقیه کارگران به او خرده بگیرد؛ بنابراین رو به آسکی ادامه داد:
- بیا کارت دارم.
دخترک اشک‌هایش را پاک کرد و متعجب خیره‌ نگاه خونسرد باشوان شد، اما باشوک سمت باشوان آمد تا چیزی بگوید که به ناگاه نگاه باشوان تیره گشت، رو به او زیر ل*ب غرید:
- بهتره نزدیکم نیای؛ بوی این گندی که هَمِش زدی خیلی حال به هم زنه؛ دوست ندارم بیشتر از این آبروم رو ببری بی‌آبرو.
و با گفتن این حرف، بی‌حرف دیگری به داخل رفت؛ دخترک نیز با رفتن او، سریعاً از پشت باوان بیرون آمد؛ می‌ترسید با دور شدن باشوان، باشوک بلایی سرش بیاورد بنابراین به سمت او روان شد.
باشوان که به اتاق خود رسید، عصبی به سمت اولین صندلی موجود رفت و روی آن نشست؛ کمی بعد با احساس حضور ندیمه باوان، سرش را جنباند و او را سر تا پا کاوید؛ دخترک اصلأ با آن کسی که برای باشوک در نظر داشت، سنخیتی نداشت؛ ظاهرش اولین تضاد فرهنگی بین او و پسر یاغی‌اش را عنوان می‌کرد؛ پوزخندی به آرزوهای بر باد رفته‌اش زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مسخره است!
نگاهش را به او کشاند و بعد گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
وقتی جوابی نشنید، از جایش برخاست و مقابل او ایستاد، صدای فین فین دخترک اعصابش را به بازی گرفته و قصد خط خطی کردن تمام روح و روانش را داشت؛ بنابراین سریع سراغ اصل مطلب رفت:
- همه آرزو دارن جای تو باشن دختر؛ این چه حالیه؟
-........
- یعنی باشوک اینقدر نفرت‌انگیزه؟!
آسکی متعجب و هق هق کنان به باشوان خیره شده بود اما او پس از مکثی، مطمئن ادامه داد:
  • اما اون پسر منه، می‌فهمی؟ اون پسر باشوانه؛ بهتره اینو تو گوشت فرو کنی!
  • آقا؟!
  • عروس من میشی، میشی نور چشمم، اما حق نداری از فرامین شوهرت سرپیچی کنی.
کمی سکوت کرد و بعد پشتش را به او کرد و ادامه داد:
- وقتی عروس آوانسیان بشی، یعنی عضوی از آوانسیان شدی؛ یعنی اصل و نصب‌دار شدی؛ یعنی برای خودت کسی شدی؛ شدی زن ارباب‌زاده، میشی مادر ولیعهد من؛ پس باید از هر چی که بودی فاصله بگیری، از هر چیزی که در گذشته وجود داشته، حتی مادربزرگت؛ خوشم نمیاد با گدا گدوره‌های دور و برت بُر بخوری چون اون زمان این باشوکه که بی‌احترام میشه؛ پس بهتره این اجبار رو بپذیری؛ نمیگم باید تصمیم بگیری چون دروغه، چون قرار نیست تصمیم بگیری؛ تو فقط قراره تصمیم منو اجرا کنی؛ چه بپذیری و چه نپذیری؛ مفهومه؟
وقتی صدایی از دخترک نشنید، عصبی به سمتش چرخید و با داد تکرار کرد:
- فهمیدی؟!
دخترک هق هق کنان سری تکان داد و زیر ل*ب گفت:
  • بله آقا.
  • نشنیدم چی گفتی!
کمی بلند‌تر گفت:
- بله آقا.
باشوان پوزخندی زد و گفت:
- می‌تونی بری.
آسکی اشک‌ریزان خود را به بیرون از اتاق باشوان رساند؛ بیرون از اتاق با دیدن باوان که نگران عرض و طول سالن را طی می‌کرد؛ به سمتش شتافت و خود را در ب*غل او انداخت و از ته دل شروع به گریه کرد؛ باوان که او را آشفته دید؛ با غم او را در آغو*ش خود فشرد و حرفی نزد، می‌دانست که هیچ نتیجه‌ی مطلوبی از طرف پدرش جذب نمی‌کند؛ متأسف از وضع پیش آمده تنها می‌توانست دوست همیشه همراهش را دلداری بدهد؛ اما با سنگین شدن دستش و افتادن دخترک، وحشت‌زده به او که بار دیگر به او حمله دست داده بود، نگریست.
 
آخرین ویرایش:
با وحشت به آسکی خیره شده بود، از استرس کنترل اشک‌هایش را نداشت، بنابراین با دیدی تار او را در آغو*ش گرفته بود و به شدت تکانش میداد و صدایش میزد اما او هیچ واکنشی از دخترک دریافت نمی‌کرد و همین موضوع او را بیش از پیش می‌ترساند؛ به ناگاه به یاد لحظاتی قبل افتاد که پزشک پیش از رفتنش، جعبه‌ی قرصی را برای او آورده بود تا در چنین مواقعی دوستش را بتواند نجات دهد؛ بنابراین او را همان گونه میان همهمه ندیمه‌ها رها کرد و به سمت اتاقش شتافت؛ با گشودن در اتاقش، نگاهش را به جای جای اتاق سپرد، یادش نمی‌آمد لحظه آخر قوطی قرص را کجا گذاشته بود، بنابراین عصبی‌گونه به سمت تختش حمله کرد، پتو را روی زمین انداخت؛ با نیافتن آن، به سمت کمد دراور رفت و وسایل درون آن را کاوید، همگی وسایل را بر روی زمین ریخت ولی در نهایت آن قوطی سحرآمیز را میان خرت و پرت‌هایش نیافت؛ اما با این حال از گشتن دست نکشید و به جست‌وجو ادامه داد، در حال کندوکاو بود که با صدای مرد آشنای این روزهایی که کابوس روز و شبش شده بود، دست از تقلا برداشت و بدون اینکه به سمتش برگردد گوشش را به او سپرد:
- دنبال این می‌گردی؟
نگاه اشکبارش را به او دوخت، با دیدن قوطی سفید رنگ در دستان او، اشکی که می‌رفت بر روی گونه‌اش شکل بگیرد را زدود و از جایش برخاست و نزدیک او شد؛ با تعلل دستش را به سمت او دراز کرد، سپس زمزمه کرد:
- بِدِش به من.
آویر ابرویی بالا انداخت و بی‌ربط گفت:
  • از یک ساعتت خیلی وقته گذشته.
  • گفتم بِدِش به من.
  • من آدم با حوصله‌ای هستم، اما یکم به دختر دایی‌ام علاقه دارم، آخه می‌ترسم از دستش بدم، برای همین به باشوان میگم که مراسم دخترش و پسرش رو با هم برگزار کنه، هوم؟ نظرت چیه؟!
  • اون دختر حالش خوب نیست، اونو بِدِش به من.
  • مثل اینکه متوجه حرفام نمیشی.
قوطی قرص را به شدت از دست او ربود و در همان حال که به سمت در می‌رفت گفت:
- نه، مضخرفاتت رو نمی‌فهمم.
آویر با حس کنار زده شدنش توسط باوان، لبخندی زد و به پشت سرش نگاهی انداخت، زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- از نظر تو مضخرفه، اما از نظر من، هه دختره احمق.
اخم‌هایش را تو هم کشید و آن‌جا را ترک گفت، به وقتش باید اعلام وجود می‌کرد و آفریننده سورپرایزی دیگر میشد.
باوان اما آشفته‌حال به سمت آسکی رفت، در این فاصله لرزش‌هایش شروع شده بود و در میان انبوه جمعیت ندیمه‌ها می‌لرزید، باوان اما ترسیده به سمتش هجوم برد و قرص اهدایی دکتر را در لیوان آبی که کنارش قرار داشت و مشخص بود که ندیمه آورده بود، حل کرد و آن را به خورد دخترک داد؛ صدای تیک تیک دندان‌های دوست همیشگی‌اش در میان قهقهه‌ی بلند برادرش گم شده بود، انگار به سرش زده که دیدن چنین قیامتی برایش جذاب بود، زیاد دور از انتظار نبود وقتی خودش را آلوده به نوشیدن می‌کرد، باید هم انتظار چنین حالت آشفته‌ای از او داشت؛ اما باوان غضب نگاهش را به او داد، صدای بلند خنده‌ی او آنقدر نفرت‌انگیز می‌نمود که تمام نیروی از دست داده‌اش را بازیابد و قدرتش را در وجود جمع کرده و از جای برخیزد.
جمعیت نیز خیره دختری بود که غضب نگاهش را به سوی برادر معلوم‌الحالش پرتاب کرده و منتظر واکنش بعدی‌اش بودند؛ دختر اما چشمان سرخ از اشکش که تنفر را فریاد میزد را به چشمان برادرش دوخت؛ برادرش اما همچنان قهقهه میزد و با اشاره به او، هر لحظه صدای خنده‌اش بیشتر میشد، جنون نامی بود که حال او را توصیف می‌کرد؛ مردی که از شدت عشق به این حال افتاده بود یا تنفر؟! از سر لجاجت اینگونه دیوانه شده بود یا از سر قساوت؟!
این سوالی بود که ذهن همه از جمله باوان و باشوان و حتی آویر را درگیر خود کرده بود؛ اما چیزی که بیشتر از این در ذهن باوان در گردش بود، سلامتی دختری بود که باشوک آن را تهدید کرده که با کوچکترین تنشی این گونه به تلاطم می‌افتاد؛ عصبی نزدیک باشوک شد و توهین‌وار زمزمه کرد:
- ببند دهنت رو.
باشوک اما بی‌توجه به او، به خنده بلند بالایش ادامه میداد، باوان کمی واضح‌تر گفت:
- خفه شو باشوک.
با عدم دریافت واکنشی از برادرش این بار با عصبانیت بیشتری ضربه‌اش را آماده‌ی سقوط بر روی گونه باشوک کرد و همزمان فریاد زد:
- خفه شو عوضی.
با ضربه محکم خواهرش، شوکه ساکت شد؛ نه تنها باشوک بلکه کل عمارت در سکوت محض فرو رفت، باشوک در مقابل همه از خواهرش سیلی خورده بود؛ این موضوع حتی باعث شگفتی آویر و باشوان شده بود چرا که همگی حتی آویر که تحصیل کرده فرنگ بود، می‌دانست که دختران در آن روزها حق اظهار نظر در هیچ زمینه‌ای ندارند چه برسد که بخواهند این گونه جرئت به خرج دهند.
قطره‌ای اشک چهره مبهوت باشوک را تزیین کرد اما او پس از اندکی به خود آمد و چشمان خونینش را به دخترک دوخت و زیر ل*ب گفت:
- چه غلطی کردی؟!
باوان نیز که به خود آمده بود، دست دردناک و لرزانش را پشت کمر پنهان کرد، سعی کرد با آب دهانش ل*ب‌های خشک شده‌اش را سیراب کند، اما هر چه که کرد؛ نتوانست پاسخی برای کاری که کرده بود، بدهد؛ از نظر خود کار بدی نکرده بود، اما می‌دانست تاوان کمی پس نخواهد داد؛ بنابراین چشمان اشکی و زخمی‌اش را به برادرش دوخت و بدون هیچ پاسخی نظاره‌گر او شد؛ باشوک اما نزدیک‌تر شد و خواهرش را تکانی داد و فریاد زد:
- گفتم چه غلطی کردی؟!
قطره اشکی از گوشه چشم دخترک چکید و ل*ب‌های لرزانش را به بازی گرفت، شاید صدای کوبش قلبش نیز به گوش ندیمه‌ها می‌رسید، کاری که او کرده بود، بی‌سابقه‌ترین اتفاق قرن بود و حتی می‌بایست ثبت شود تا در یادها باقی بماند، هر چند که چنین اشتباهی هرگز فراموش نمیشد و باید مورد انتقام قرار می‌گرفت، باشوک نیز با علم بر این موضوع نزدیک‌تر شد و دستش را برای ضرب تاوان بالا برد؛ از نظر او خواهرش سزاوار مرگ بود، مرگی تلخ که بتواند صدای توهین‌های بعدی از سوی زمان را در نطفه خفه کند؛ دست او نیز برای یک انتقام شیرین برافراشته شده و تمام نگاه‌ها را به سوی خود جذب می‌کرد اما ناگهان با صدای باشوان، دست باشوک در هوا منقبض شد و بعد بدون هیچ انتقامی بر زمین سقوط کرد:
- بسه دیگه، با هر دوتونم.
 
آخرین ویرایش:
چشمان سرخ از اشک توأم از اندوه باوان از چشمان سرخ از اشک توأم با نفرت باشوک برداشته و به پدرش دوخته شد؛ باشوان نیز اندوه نگاهش را به دخترش داد و بدون اینکه از ته دل بخواهد، گفت:
- بهتره با واقعیت کنار میومد، چه بخواد چه نخواد عروس این خونه است.
باوان با ناباوری زمزمه کرد:
- پدر!
باشوان نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌خوام خلاف حرفم چیزی بشنوم.
باوان همچنان نگاه ناباورش را نثار او کرده و سخنی نگفت؛ اما باشوان بی‌توجه به ناراحتی او، رو به چند ندیمه‌ای که در نزدیکی آسکی ایستاده بودند، گفت:
- چرا ماتتون برده! ببریدش اتاق باوان، سریع.
سپس بی‌حرف پشتش را به آن‌ها کرد و نزدیک اتاقش شد اما در بین راه باوان زمزمه کرد:
- پدر‌ جان!
باشوان در جای ایستاد و اخم‌آلود دخترش را نگریست، اما بی‌توجه به او سکوت کرده و در نهایت وارد اتاقش شد و در را محکم بست؛ به گونه‌ای که دختر از صدای بستن در به خود بیاید و چشمانش را از هراس ناگهانی بر روی هم بگذارد؛ چشمانش همچنان بسته بود که باشوک خنده ریزی سر داد و ل*ب زد:
- خواهر کوچیکه، گند من که زود بر ملا شد؛ دعا کن باشوان با افتضاحی که به بار آوردی عشقت رو به کشتن نده!
باوان نگران چشمانش را گشود، همان چند ندیمه‌ای که برای فالگوش ایستاده بودند اکنون آسکی را به اتاق باوان منتقل کرده و بقیه نیز با حضور باشوان از معرکه گریخته بودند و کسی نبود تا زمزمه برادر نابکار او را بشنود؛ بنابراین باوان با عصبانیت غرید:
- تو نمی‌تونی منو عصبی کنی، چون همه خضعبلاتت زایده‌ ذهن مریض خودته.
این را گفت و راهش را به سمت اتاقش کج کرد اما در بین راه باشوک خنده دیگری کرد و گفت:
- می‌دونستی رفیق جون جونیت توی خواب هذیون میگه؟!
باوان در بین راه ایستاد؛ چشمانش را روی هم گذاشت، از این موضوع خبر داشت اما خدا خدا می‌کرد که تمام حرف.های باشوک دروغ باشد.
باشوک در حالی که به خواهرش نزدیک میشد، ادامه داد:
- بهتره یکم بیشتر دقت کنی آبجی کوچیکه، علاوه بر آویر، من هم زرنگم.
با تردید رویش را سمت او برگرداند و گفت:
- منظورت چیه؟
باشوک نفسی عمیق کشید و لبخند حرص درارش را نمایان ساخت، سپس زیر ل*ب گفت:
- خیلی دلم می‌خواست عروسی من و خواهرم توی یه شب برگزار بشه، این خوبه که دارم به آرزوم می‌رسم.
نگاه اشکبار باوان از نفرت آغشته شد و رو به او با نفرت زمزمه کرد:
  • خیلی وقیحی.
  • چرا ناراحت شدی، مگه نگفتی همه این‌ها خضعبلاته، پس چرا باید به خاطر چند تا حرف مفت خودت رو به در و دیوار بکوبی؟!
باوان با ناباوری سرش را به طرفین تکان داد و تنها گفت:
- نمی‌خوام ببینمت، از جلوی چشمام دور شو.
و سپس با گفتن این حرف، عصبی به سمت اتاقش حرکت کرد.
باشوک نگاه خیره‌اش را به گام‌های وارفته و متزلزل او برخورد داد، پوزخندی زد؛ یک دستی‌اش گرفته بود، می‌دانست که او با داژیار سر و سری دارد و چه خوب که می‌توانست پسر عمه‌ی هفت خطش را به این ماجرا ربط دهد چرا که می‌دانست او به خواهر دردانه‌اش دل‌بسته است و همین کافی بود تا از این طریق باوان را زجر دهد چرا که باوان از او بیزار بود.
 
آخرین ویرایش:
در گیر و دار اتفاقات شوم اطراف، باشوان فکرش درگیر اتفاقات مدتی قبل بود، با خود فکر کرد که بزرگ شدن فرزندانش او را با مشکلات جدیدی روبه‌رو ساخته بود، آن از باشوک که اینگونه آبرویش را برده بود، آن هم از باوان که شایعات پشت سرش همچنان ادامه داشت، خدا را شکر می‌کرد که عطاالله چیزی در این زمینه بروز نداده بود وگرنه نمی‌دانست چه پاسخی برای او داشته باشد؛ به سمت پنجره مقابل رفت، آن را کناری زد و به ساختمان قدیمی و کهنه آن طرف باغ نگاهی انداخت، پسری که دخترش را نجات داده بود، همان کارگر مورد اعتمادی بود که سرش قسم می‌خورد و حال حرف‌های گوشه و کنار، تخم شک و دودلی را درونش پرورش می‌داد؛ باید به زودی می‌فهمید آن روز چه گذشته، هر چند پیشتر از زبان داژیار تمامی ماجرا را شنیده بود، حتی باوان نیز به اظهارات داژیار مهر تأیید زده بود، اما می‌دانست که در گوشه‌ای از حرف‌هایشان حقیقتی پنهان شده است، چرا که اگر این چنین نبود؛ سخن‌ها کوتاه می‌شدند و اینگونه روح او را نمی‌آزرد.
سیگاری که درون دستش بود را درون جا‌سیگاری پرت کرد و رو به مشاورش گفت:
  • داژیار رو‌ صدا کن، کارش دارم.
  • بله قربان.
دستانش را بیشتر درون جیبش به گردش درآورد و منتظر ماند تا سرکارگرش از راه برسد؛ انتظار طولی نکشید که تقه‌ای به در خورد و پس از صدور اجازه از باشوان، داژیار وارد اتاق شد.
داژیار که حضور یافت، باشوان به سمتش چرخید و رو به او گفت:
  • کارها چطور پیش میره؟!
  • امروز بسته‌های سفارشی رو تحویل آقای قربانی دادم، آقای احمدی نیومدند و پیغام داده بودند که سهمشون رو از آقای قربانی دریافت می‌کنند؛ محصولات باغ بالا هم سرما زده، کشاورز می‌گفت غیرقابل استفاده است اما من دستور برداشت زدم.
باشوان اخمی کرد و گفت:
  • چرا برداشت؟!
  • چون محصولات از نظر خوراکی قابل مصرف نیستند اما از نظر دارویی برای بیماران خوبن، از محصولات برای تقویت لثه، بسته شدن خون جاری و حتی برای دمنوش سرماخوردگی میشه استفاده کرد.
باشوان ابرویی بالا داد و گفت:
- تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟!
داژیار هول شده، نگاهی به دور و بر خود کرد اما بعد از اندکی بر خود مسلط شد و گفت:
- راستش، دکتر دیده بود که محصولات سرما زده رو دور می‌ریزیم، گفتش که ممکنه این مواد خواص دارویی و درمانی داشته باشه، برای همین بود که به من هم گفتن که از این به بعد محصولات رو برداشت کنم تا نه آسیبی به مزرعه برسه و نه ما ضرر کنیم.
باشوان متعجب لبخندی زد و گفت:
- این که خیلی عالیه! کاش زودتر این دکتر تهرانیه اومده بود.
داژیار چیزی نگفت و تنها سرش را پایین انداخت؛ اما باشوان نزدیکش شد و رو به او ناگهانی گفت:
- می‌خوام یه سوال ازت بپرسم!
داژیار سوالی نگاهش کرد و او ادامه داد:
- اون روز چه اتفاقی افتاد؟!
داژیار که پیشتر به او توضیح داده بود، از روی استیصال چشم بر هم نهاد اما مجدد برای سخن، ل*ب گشود اما باشوان مانع شد و گفت
- حرف تکراری نه!
از مقابلش کنار رفت و او را دور زد و مجدد مقابلش قرار گرفت و ل*ب زد:
  • اون روز باوان با تو بود درسته؟
  • چرا اصرار دارین که اینطور به نتیجه برسین؟!
  • چون واقعیت همینه.
  • پس چه نیازی به اقرار من هست؟
  • برای اینکه مطمئن شم.
پوزخندی محو ل*ب‌های داژیار را نقاشی کرد اما مجدد رو به او با جدیت گفت:
- من از چیزی نمی‌ترسم؛ هیچ وقت هم دروغ نمی‌گم، دلیلی برای دروغ نمی‌بینم، چون همونطور که گفتم ترسو نیستم که بخوام برای رهایی خودم به دروغ متوسل بشم؛ اون روز هم اتفاقی دخترتون رو توی جنگل دیدم، اطلاعی ندارم برای چی به سمت زانکو اومده بودن، اما احتمالاً برای بازی و گشت و گذار به خاطر بارش برف جلوتر از ندیمه‌اشون به اون سمت اومدن و توی راه گم شدن؛ بعدشم من ایشون رو زمانی پیدا کردم که داشتم برمی‌گشتم، همین.
باشوان متمرکز سکوت اختیار کرده بود که داژیار ادامه داد:
- وقتی دیدم که راه بند اومده، نگران شدم که آسیبی ببینن، اونم وقتی ندیمه همراهشون نبود؛ این شد که همراهیشون کردم، وسط مسیر بود که گرگ حمله کرد و اون اتفاق افتاد.
باشوان سری تکان داد و زیر ل*ب «خیلی خبی» زمزمه کرد و ادامه داد:
- امیدوارم راست گفته باشی، وگرنه اون زمان نمی‌دونم که چه بلایی ممکنه سرت بیارم، فعلاً فرض می‌کنم که منجی دخترم شدی و جونش رو نجات دادی.
پشتش را به او کرد و به سمت میزش رفت و پشت آن درست جایی که صندلی‌اش قرار داشت، نشست و بعد از نفسی عمیق ادامه داد:
- از امروز هم امور باغات دست آویر، پسر شکوه بانو است؛ پس بهتره تمام امور مربوط به چند ماه گذشته رو در اختیار ایشون بگذاری، خودت هم بهتره همراه غلام باشی و الوارهای چوبی که محمود میاره رو با وانت غلام بار بزنی؛ به غلام سپردم ور دست کوکب باشه و فعلاً موادغذایی رو تهیه کنه؛ برای تو، حمل و انتقال الوار بهتره.
داژیار که سال‌ها تلاش کرده بود، هویت مرد کتاب‌فروش را پنهان نگه دارد و از طریق فروش غلات، کتاب تهیه کند؛ حال با چنین تصمیمی رویای همیشگی‌اش را رو به زوال می‌دید، دستانش را محکم فشرده اما بر خلاف میل باطنی‌اش زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بله ارباب.
و با گفتن این حرف و پس از کسب اجازه اتاق او را ترک گفت و برای انجام دستورات باشوان راهی اتاقش شد.
 
آخرین ویرایش:
ساعتی بعد بود که با تقه‌ای که به در اتاق مقابلش زد، اجازه ورود خواست که اندکی بعد با صدای خشک کسی، دستگیره را به سمت پایین کشاند و خود نیز وارد اتاق شد.
مرد مغرور مقابلش که فرزند کمال و شکوه بود را از بدو ورودش به آلیجان آن هم از دور دیده بود، در همان مدت اندک، زیاد در بیرون از عمارت آفتابی نشده بود و شاید هم اگر پایش را به حوالی عمارت رسانده، برای زمانی بود که او در بستر بود و چندان توانایی لازم برای رسیدگی به امور را نداشت وگرنه در چند روز اخیر شاهد خروج او از عمارت نبود، به نظرش رسید که چنین فرد نالایق چگونه می‌تواند امور به این مهمی را با این خونسردی و بی‌فکری به دست گیرد، آن موقع است باشوان باید عطای ثروتش را به لقایش می‌بخشید!
به هر حال افکارش را به کناری سوق داد و به سمت اویی که حتی نیم نگاهی به او نینداخته بود، رفت؛ او تنها چشمانش متن کتاب زیر دستش را می‌کاوید و بدون توجه به فرد حاضر در اتاقش تنها به مطالعه‌اش ادامه می‌داد؛ آن زمان بود که داژیار گفت:
- من داژیارم.
نگاه بهت‌زده آویر به سمت او کشیده شد، چشمش از کفش‌های مندرس او به بالا کشیده میشد، شلوار رنگ و رو رفته‌اش از سیاهی شب به قهوه‌ای تیره مایل شده، مشخص بود که آنقدر با او همراه بوده که رنگ باخته است، اما عجیب‌تر از همه اُورکت تقریبا سالمی بود که پارچه‌ی تازه‌ای را با خود حمل می‌کرد، اُورکت بر تنش نشسته بود که او را فردی مرتب و‌ موجه جلوه می‌داد؛ چگونه بود که شلوار کهنه و قدیمی می‌توانست با آن اورکت پیوند برقرار کند؟! حتماً مرد مقابل به اینجای کار فکر نکرده بود؛ پوزخندی بر ل*ب نهاد و گفت:
- داژیار، اسمتون زیباست.
داژیار نیز پوزخندی محو بر چهره راند و تنها گفت:
  • ممنون.
  • کاری داشتی؟
داژیار برگه‌ها و سندهای داخل دستش را روی میز گذاشت و گفت:
- این‌ها تمام حساب و کتاب‌های چهار ماه اخیر باغ‌ها هستند، ارباب گفتند که از امروز مسئولیتش با شماست.
آویر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مطالعه می‌کنم.
داژیار سری تکان داد و به سمت در خروجی راه افتاد؛ اما در میانه راه، آویر گفت:
- وایسا.
سپس از جایش برخاست و به سمت او رفت؛ مقابلش ایستاد و چشمانش را هدف قرار داد، در چشمان مرد مقابلش اقتدار موج می‌زد؛ از نظر او هیچ مرد بی‌قدرتی، اقتدار نداشت و از نظر او نیز داژیار چنین فردی بود، اما با دیدن چشمانش تمام تصوراتش به سستی گراییده بود؛ حال به باوان حق می‌داد که عاشق چنین تحفه‌ای شود.
پوزخندی زد و رو به او گفت:
- معنی اسمت یعنی قدرت، درست مثل چشم‌هات که اینو فریاد میزنن.
داژیار چیزی نگفت، معنای نفرت چشمان مرد مقابلش را درک نمی‌کرد، بنابراین سکوت اختیار کرد تا بفهمد او به چه نتیجه‌ای می‌خواهد برسد؛ بنابراین آویر نیز با دریافت سکوت او، ادامه داد:
- اما آویر به معنای آتشه، می‌تونه قدرت پوچ رو به آتیش بکشونه، مگه نه؟!
داژیار نیشخندی به تعبیر بی‌اساس او زد و همچون او در چشمانش خیره شد و به تبعیت از او ل*ب زد:
- تعبیر جالبی بود، اما به این فکر نکردید که آتیش می‌تونه اول از همه،‌ منبع به وجود آورندش رو نابود کنه؟!
این را گفت و او را در بهت خود رها کرد، آن‌جا بود که آویر با صدای بسته شدن در اتاق، به خود آمد.
 
آخرین ویرایش:
شب از نیمه گذشته بود، تقریباً سایه پر آرامش شب، تلألو دیگری در دل آلیجان ایجاد کرده بود، دیگر از تنش صبح خبری نبود و همه اعضای عمارت به نوبه خود در گوشه‌ای خزیده بودند، ماهرخ مجبور بود همچون روزهای قبل در سکوت به فرزندانش که به جان هم افتاده بودند خیره شود، می‌دانست که بی‌احترامی دخترش به برادر بزرگ‌ترش از سوی باشوک نابخشودنی است، بنابراین در درون، به آتش نگرانی‌اش شعله می‌داد، مادری بود که بی‌حرف مجبور به تحمل بود، هرچند که دخترش حرف نگاهش را ترجمه می‌کرد و به دیوار قلبش قاب میزد، اما دیگر نمی‌توانست رفتارهای باشوک را تحمل کند، از نظر باوان بیش از حد در مقابل او کوتاه آمده است و سنگ نامهربانی‌اش را بر جان تزریق می‌کند، باید طلسم بی‌احترامی را می‌شکست تا او به خود بیاید.
شکوه اما زیرکانه و بی‌حرف تنها به جنگ و جدل‌ها می‌نگریست، از نظر او دخالتش می‌توانست اوضاع را بدتر کند، از پسرش یاد گرفته بود که گوشه‌ای بنشیند و تنها نظاره‌گر باشد، این جمع به ظاهر متحد، در درون در تلاطم بودند و در همین مواقع بود که خود را نشان می‌دادند، پس نباید هیچ صحنه‌ای را از دست میداد.
بنابراین پس از ساعات طولانی خود را به میز شام رساند و در کنار بقیه مشغول شد.
صدای قاشق و چنگالی که به دیواره‌ی ظروف چینی ضربت میزد، صدای سکوت سهمگین برخاسته از جمع حاضر را می‌شکست؛ همین امر منجر به ایجاد جو سنگینی میشد که حرف زدن را سخت می‌نمود؛ اما آویر برخلاف بقیه، دستمال سفید نخی را در دست گرفت و دور دهانش را پاک کرد، سپس نگاه خیره‌اش را به دخترکی داد که در مقابلش غذایش را به بازی گرفته؛ مشخص بود که ذهنش از هجوم افکار درهم و برهم سرشار گشته، از این نظر لبخندی بر چهره راند، لبخندی که خباثت را فریاد میزد، بی‌توجه به حال پریشان دخترک، رو به باشوان گفت:
- دایی جان؟
باشوان با صحبت یکباره او، دست از غذایش کشید و بی‌حرف نگاهش را به او داد، آویر نیز با دریافت توجه او، گفت:
- این پسره امروز اومد پیشم؛ لیست امور مربوط به چهار ماه گذشته رو آورده بود.
باشوان سری تکان داد و گفت:
  • اومم، به نتیجه‌ای هم رسیدی؟
  • راستش نه، هنوز وقت نکردم مطالعه‌ای داشته باشم، اما فکر می‌کنم دقت این پسر چیزی نیست که بشه نادیده گرفت، بهتر نیست خودش ادامه بده؟!
  • هرچند که داژیار پسر خودساخته و باهوشیه، اما دوست دارم پسر خواهرم از همه چیز باخبر باشه، هر چی هم که باشه، تو درس خونده‌ای و من حتم دارم بهتر از داژیار بقیه امور رو در دست می‌گیری.
آویر لبخند مصنوعی‌اش را بر چهره نقش و بدون اصراری دیگر مهر تأیید بر صحبت باشوان زد و دیگر چیزی نگفت، نگاه زیرکانه‌اش را به دخترکی داد که با غضب نگاهش می‌کرد، هیچ کس چون باوان از آویر آگاهی نداشت، می‌دانست که زرنگ است و تعریفش از داژیار تنها راهی برای دلبری کردن بیشتر و جای دادن خود در قلب باشوان بود، وگرنه قلب سنگی آویر هرگز اجازه ورود مهر و عطوفت نداشت و باوان این را به درستی دریافته بود.
پس از شام همگی عزم استراحت شبانگاهی کردند اما آویر با حفظ همان لبخند مسخره از جای برخاست و رو به جمع گفت:
- امکانش هست که کمی از زمانتون رو به من اختصاص بدین و در نشیمن صحبت کنیم؟
جمعیت با این صحبت آویر مسکوت مانده و به او خیره شدند، آویر با دریافت واکنش آن‌ها، مجدد به حرف آمد:
- در مورد موضوع مهمی می‌خوام با شما صحبتی داشته باشم.
باوان با این حرف آویر، نگران به او خیره شد، لبخند روی ل*ب‌های پسرعمه‌اش تنها یک دلیل داشت و آن هم کابوس زندگی بدون داژیار و پذیرفتن وجود انسانی چون او بود.
باشوان اما با خوشحالی او را پذیرفت و لحظه‌ای بعد بود که همگی در نشیمن نشسته و منتظر صحبت او ماندند.
نازلی آخرین چای را مقابل باوان تعارف کرد و باوان پس از رد تعارف او به او اجازه‌ی خروج داد.
باشوان با نگاهی به جمع پنج نفره‌شان، رو به آویر گفت:
  • لازمه که باشوک باشه؟!
  • فکر نمی‌کنم لزومی باشه، بگذارید استراحت کنه، بعداً مطلعش می‌کنیم.
  • ما منتظریم.
آویر نگاهی به سوی باوان انداخت، دخترک با چشمانی ریز شده به او می‌نگریست، گویا نگران از واقعه پیش رو در تقلا برای مانع شدن بود، التماس نگاهش که این مفهوم را به آویر منتقل می‌کرد اما آویر چندان تمایلی به ترجمه نگاه او نداشت، تنها در پی هدف خود،‌ نفسی عمیق کشید و نگاه منتظر دخترک را نادیده گرفت و رو به باشوان گفت:
- راستش می‌خواستم در مورد ازدواجم با شما صحبت کنم!
شکوه با شادی در جای نیم خیز شد، باشوان نیز با چشمانی که شادی از آن برمی‌خواست به او‌ می‌نگریست، ماهرخ تنها دسته مبلی که بر رویش نشسته بود را در دست می‌فشرد، اما باوان با قلبی فشرده و مضطرب منتظر ادامه حرف او بود.
باشوان نگذاشت که واکنش‌ها رنگ ظهور بگیرند چرا که سریعاً گفت:
- چه خوب، خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی، حالا کی هست این دختر خوشبخت؟
آویر لبخندی زد و ادامه داد:
- راستش من و باوان با هم در مورد این موضوع صحبت کرده بودیم،‌ البته تقصیر باوان نیست، من ازش خواستم تا با هم صحبت کنیم، من درخواست ازدواج دادم و اون هم بعد از مدتی جواب مثبت داد.
با اتمام صحبت او، همه نگاه‌ها به سوی او کشیده شد، دخترکی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و آن‌ها علت را خجالتزدگی‌اش برداشت کردند، دخترکی که از شدت نگرانی مسکوت مانده تنها به آویر خیره بود، اما آن‌ها سکوتش را بنا به رضایت پذیرفتند، دخترکی که با داشتن همه کس، بی‌کس رها شده و راهی برای گریز از وضعیت اسف‌بار پیش آمده نداشت؛ قطره اشک سر خرده بر گونه‌اش را تنها ماهرخ توانست معنا کند، دخترش گرفتار شده بود و او مثل همیشه نمی‌توانست پناه دخترکش باشد، او چون گذشته مجبور به سکوت بود و این موضوع او را عذاب می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
باشوان اما از دانستن این موضوع لبخندی زد و از جای برخاست، به سمت باوان گامی برداشت، باوان نیز با احساس سایه پدر، از جای برخاست؛ با حس گرمای حضور پدر سرش را بالا آورد و با چشمانی لبالب به صورت اویی که از پس پرده اشک تار به نظر می‌رسید، خیره گشت؛ پدرش با مهر نگاهش کرد و گفت:
- تو کی اینقدر بزرگ شدی دختر، چطور می‌تونم تو رو از خودم دور کنم جان پدر؟!
با ریزش اشک دخترش، فاصله بین خودشان را برداشت و دخترش را در آغو*ش خود فشرد؛ اشک دخترک، شانه پدر را می‌آلود اما پدر، این اشک را هم به نشانه خجالت و یا شوق ازدواج با آویر برداشت؛ هر چند که خوشحالی دیگرش به خاطر برداشته شدن حرف و حدیث‌های اخیر از دخترش بود اما خوشحالی او بیشتر به خاطر داشتن دامادی به زیبایی آویر بود و همین امر بود که می‌توانست منجر به این شود که موافقتش را به این سرعت اعلام کند.
صدای شکوه این بار سکوت عشق پدر و دختری را بر هم شکست:
- حسودیمون شد داداش، یکمم از دختر قشنگم بذار که بتونیم ما هم بغلش کنیم.
باشوان دخترش را رها کرد و او را به شکوه سپرد، شکوه نیز نزدیک او شد و نگاهش را به چشمان اشکی دخترک انداخت، سپس بی‌حرف او را در آغو*ش خود فشرد و گفت:
- همیشه دلم می‌خواست که دختر باشوان، نصیب آویر بشه؛ خوشحالم که این تصمیم رو گرفتین و منو به آرزوم رسوندین.
دخترک بی‌حرف تنها احساسات درونی‌اش را سرازیر می‌کرد، شکوه اشک‌های او را پاک کرد و به شوخی گفت:
- دخترم این که گریه نداره، نکنه پشیمون شدی آره؟
آویر از جای برخاست و نزدیک آن‌ها شد، رو به مادرش گفت:
- شکوه مگه نشنیدی که میگن اشک خوشحالی بی‌صداست، ما عادت داریم که خوشحالیمون رو فریاد بزنیم، اما باوان اینطور نیست، اون همیشه فریاد خوشحالی‌اش رو اینجوری به گوشمون میرسونه، مگه نه؟
باشوان اما در جواب، باوان را در آغو*ش خود فشرد و سپس گفت:
- باوان دقیقاً مثل مادرشه، من هم به خاطر همین آرامش و سکوت ماهرخ بود که عاشقش شدم.
با این حرف؛ همه‌ی نگاه‌ها به سوی ماهرخ کشیده شد، اما نگاه غم‌زده ماهرخ صورت دختری را قاب گرفته بود که گذشته خود بود، گذشته‌ی تلخی که هیچ‌گاه از ذهنش فراموش نمیشد.
دقایقی بعد بود که جمع آن‌ها هر کدام به سمتی هدایت شد، باوان اما با نهایت ناراحتی به اتاقش هجوم آورد، اتاقی که تا ساعاتی قبل میزبان ندیمه‌اش بود اما بعد از آن زمان به دستور باشوان، او را به اتاق مختص او که به سرعت آماده شده بود منتقل کرده بودند؛ اما باوان در آن لحظه چیزی جز مرگ خود نمی‌خواست چرا که می‌دانست بودن با آویر یعنی مرگ‌ تمام آرزوهایش، آرزوهایی که محال بودند با وجود آویر محقق شوند؛ خود را به پشت پنجره‌ی اتاقش رساند، در مقابل دیدگانش خانه‌ی نقلی داژیار را رصد کرد، داژیاری که با بودن آویر، داشتنش ناممکن بود؛ اشک‌هایش بی‌اختیار مهمان صورت یخ‌زده از نگرانی‌اش میشد و او‌ یارای نگهداری از اشک‌های پشت پلکانش را نداشت؛ صدای هق هق دخترانه‌اش را در درون خفه می‌کرد تا نامحرمان خانه‌شان، آوازِ دل عاشقش را به گوش کسان نرساند.
پرده اتاقش را به شدت رها کرد و خود را به سوی تختش کشاند تا بقیه ناله‌اش را در پره بالشت خود رها سازد، می‌دانست که فی‌الحال این تنها یاری است که می‌تواند، فریاد گریه او را تحمل کند.
ساعاتی نگذشته بود که از خوابی که او را درنوردیده بود، بیدار شد؛ شاید علت بیدار شدنش کمر خشک شده‌ای بود که بر روی تختش نیم خیز شده بود و فشار ناشی از استخوان‌هایش،‌ او را آزار می‌داد؛ احساس می‌کرد وزنه صد کیلویی بر روی پلک‌هایش آویزان شده است، آنقدر پلک‌هایش درد می‌کرد که دلش می‌خواست آن‌ها را از جا بکند و به جای دوری پرتاب کند؛ اما وقتی این توانایی را درون خود نیافت، از جای برخاست و اندکی بر روی تخت نشست، فضای تاریک اتاقش تنها توسط نور شعله‌های شومینه اتاقش روشن شده بود، سر به زیر افتاده‌اش یارای بلند شدن نداشت، تمام نیرویش با شنیدن حرف‌های چند ساعت پیش به تقلیل گراییده بود، حتی فکرش را هم نمی‌کرد در چنین شرایطی پیشنهادش را مطرح کند، از نظر او؛ آویر بدترین و منفورترین موجود روی زمین بود که باید به زودی از بین می‌رفت؛ چشمان اشکی‌اش را به نور برخاسته از شعله‌های آتش کشاند، ذهنش به گذشته پر کشید؛ گذشته‌ای که سایه نفرت را در چشمانش می‌رقصاند.

گذشته: سال ۱۳۴۴، کردستان- روستای آلیجان
صدای قدم.های آهسته‌اش بر روی برگ‌های سبز برخاسته از دل زمین، حال و هوای کودکانه‌اش را نوازش می‌کرد؛ عاشق این فصل سال و هوای همیشه مطبوع آلیجان بود؛ به رسم هر روز برای گشت و گذار به این سمت آمده بود، آسکی چشم گذاشته بود و باید او را پیدا می‌کرد، فکر کودکانه‌اش جایی مهم برای قایم شدن پیدا کرد، اتاق مادرش بهترین مکان برای گریز از دام آسکی بود، می‌دانست از بیرون عمارت به تراس اتاق پدر و مادرش راه پله داشت و از این جهت می‌توانست دوستش را قال گذاشته و برنده شود.
خوشحال به سمت راه‌پله‌ها دوید، روی تراس ایستاد و مغرور به دوستش که هنوز بیست شماره آخر را نشمرده بود، داد؛ رویش را از سمت اویی که در حال شمارش بود، گرفت و وارد اتاق شد؛ پرده‌ی حریر سفید رنگ جلوی دید دخترک تازه وارد شده را گرفته بود و مانع از دید تصویر مقابل شده بود؛ دختر بچه با شنیدن صدای آشنای شوهر عمه‌اش، در جای ایستاد و به تصویر مقابلش چشم دوخته بود؛ مرد مقابل که شوهر عمه می‌نامیدش و پدرش او را کمال صدا می‌زد؛ مقابل مادرش ایستاده و در گوشش نوای عاشقانه می‌نواخت.
 
آخرین ویرایش:
حال: سال ۱۳۵۶، کردستان- روستای آلیجان
نگاهش را از شعله‌های آتش گرفت، چهره آویر مثل پدرش در نظر او منفور و غیرقابل تحمل می‌نمود، می‌دانست که او نیز همچون کمال بویی از مردانگی نبرده و تنها چون او نقش بازی کردن را آموخته، او نباید ماهرخی دیگر باشد، باید باوان باشد؛ باید نشان دهد که مثل ماهرخ نمی‌تواند مسکوت بماند و دم نزند.
قدم‌های کوتاهش را به سوی مسیر مقابل برداشت؛ فانوس را محکم‌تر در دستانش فشرد؛ قدم‌هایش با او همراهی کرده و او را به مأمن‌گاه پر از آرامشش دعوت می‌نمود؛ می‌دانست در اینجا کسی نیست که او را مواخذه کند، می‌دانست که در اینجا می‌تواند با آرامش بنشیند و تنها اشک بریزد و کسی کاری به گریه‌های شبانه‌اش نداشته باشد.
در پشت عمارت، دقیقاً بر روی آب‌انبار جایی بود که او برای خلوتش انتخاب کرده بود، جایی که نگهبان نداشت و به علت امنیت بیش از حد، خالی از هرگونه مزاحم بود، حداقل می‌دانست در این موقع کسی مزاحمش نمی‌شود و او به راحتی می‌تواند صدای شکستنش را به گوش خود برساند.
صدای جیرجیرک‌ها و جغدی که بی‌وقفه خود را در شب معرفی می‌نمودند به همراه صوت چکه شدن اشک‌هایش بر روی دامن ابریشمینش، چیزی بود که تنها او می‌شنید؛ گویی که گوش‌هایش به قطرات همیشه روانی که از چشمانش سرازیر بود، عادت کرده‌اند؛ عادت کرده بود که بی‌صدا بگرید و بی‌صدا بشکند و باز هم بی‌صدا گله کند؛ دوست داشت بی‌صدا نیز بمیرد و بی‌صدا نیز مدفون شود تا صدای رفتنش غوغا کرده و دل‌ها را به آتش کشد تا شاید از دل‌های به آتش کشیده شده، دل سوخته دخترک دیده شود؛ دیده شود که چگونه عشق داژیار را با خود حمل می‌کند و همیشه نادیده گرفته می‌شود.
همچنان در حال عزاداری زندگی برباد رفته‌اش بود که متوجه سایه سنگین کسی شد؛ با نگرانی سرش را بالا داد و متعجب به فرد مقابلش خیره شد
با نشستن مرد، قطره دیگری از چشمش سرازیر شد؛ اما نگاه عاشقش از صورت او گرفته نشد؛ داژیار نیز لبخندش را بر روی صورت او پاشید و ل*ب زد:
- می‌تونم بپرسم چی شده که اینطور چشمتون رو زخمی می‌کنین؟
باوان مسکوت مانده و چیزی نگفت و تنها نگاه مشتاقش را به او داد، اما داژیار ادامه داد:
- امیدوارم علت گریه‌هاتون، غم نباشه.
باوان لبخندی زد و رو به او گفت:
- شاید قبل از این غم بود، اما الان غم نیست.
داژیار چیزی نگفت ولی باوان کنجکاو پرسید:
  • این‌جا چه کار می‌کنی؟
  • داشتم کتاب می‌خوندم.
  • کتاب؟!
  • اوهوم.
  • این موقع شب؟!
  • این موقع وقت می‌کنم بخونم.
  • چرا این‌جا؟!
  • دانیار خوابه، نور فانوس اذیتش می‌کنه، منم مجبورم بیام بالای آب‌انبار؛ این‌جا راحت‌تر می‌تونم مطالعه کنم.
پس از کمی مکث پرسید:
  • شما این‌جا چه کار می‌کنید؟!
  • دلم گرفته بود، جایی رو بهتر از این‌جا سراغ نداشتم که آروم شم.
  • پس هم دردیم، منم گاهی ناراحتم یا غمگینم اینجا رو برای آرامشم انتخاب می‌کنم.
باوان لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت، داژیار متعجب از سکوت او، نگاهی به صورت غم‌زده دختر زیباروی مقابلش کرد؛ به نظرش چیزی او را می‌آزرد، در خاطرش آورد که شاید علت غم او، بحث و جدل امروزش با باشوک باشد و او احساس عذاب وجدان دارد؛ برای همین گفت:
- از برادرتون غمگین نباشید؛ من و دانیار هم همیشه تو سر و کله هم می‌زنیم، اصلأ هم به روی خودمون نمیاریم.
لبخند دخترک تلخ بود، شاید تلخی‌اش به زهر شباهت داشت، شاید هم غم نتیجه این تلخی بود:
- ناراحت نیستم.
نگاه دخترک به او خیره ماند، اُورکت اهدایی‌اش بر تن او تنها چیزی بود که در آن لحظه می‌توانست پدیدار نسیم خنکی باشد که آتش برخاسته از وجودش را می‌کُشد؛ بنابراین با ذوقی که غم لحظاتی قبل را می‌پوشاند گفت:
- چه قدر بهت میاد.
داژیار نگاهی به اُورکت کرد و خجالت‌زده گفت:
- هنر دست شماست، ممنونم از لطفتون.
باوان سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- این لطف نیست، هر عاشقی برای معشوقش هدیه‌ای داره، درسته که ناقابله اما دوست دارم همیشه تنت ببینمش.
داژیار مغموم از احساسات فرونخفته دختر مقابلش، سر به زیر افکند؛ خواست موضوع را عوض کند اما باوان ادامه داد:
- هیچ وقت فکر نکن احساسم به تو دروغینه؛ تو آغاز تموم آرامش و احساس من و پایان تموم غم‌ها و خستگی‌هامی؛ وقتی تلاشت رو برای زندگی کردن می‌بینم، بهت افتخار می‌کنم؛ اصلأ به خودم افتخار می‌کنم که چنین انتخابی داشتم.
داژیار خواست چیزی بگوید که باوان نگذاشت و ادامه داد:
- هیچ وقت به احساس پاکم شک نکن، من تا ابد عاشقت می‌مونم و دوستت خواهم داشت؛ تا ابد منتظر آرامش با تو خواهم بود ولی خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم به این احساس شک نکن؛ هیچ وقت.
با گفتن این حرف از جای برخاست و او را ترک گفت؛ داژیار نگاه اشک‌خورده‌ دخترک را به چه تعبیر می‌کرد؟! به ترس، عشق یا نگرانی؟ کدامیک او را می‌آزرد؟! چگونه می‌توانست دختر شکننده مقابلش را آرام کند؟! چگونه می‌توانست مراقب احساسات دگرگون شده او باشد؟! چگونه؟!
نگاهش به سمت قدم‌های ناموزون و خالی از هرگونه امید او برخورد کرد، چیزی بود که او را می‌آزرد؛ اگر دختر ارباب از عشق یک طرفه‌اش می‌ترسید؛ او تنها از اختلاف طبقاتیشان می‌ترسید؛ نگران بود که دخترک برخلاف او، حسی گذرا و موقتی داشته و تنها تحت تأثیر تغییرات حسی سن هجده سالگی قرار گرفته باشد؛ نگران بود از اینکه حس خود را عنوان کند، چرا که می‌ترسید، می‌ترسید از اینکه دخترک را امید دهد و در نهایت با مخالفت خانواده‌اش مجبور به عذاب و غصه شود.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین