داژیار اما بیخبر از اتفاقات به وقوع پیوسته، نگاهش را معطوف کتابی کرد که لحظاتی قبل دستان دکتر را لم*س کرده بود؛ یادش میآمد که آن را به رسم همیشه از مشتری پروپاقرصش به ازای یک کیسه غلات خریداری کرده بود؛ به رسم همیشه قصد دستبرد به گوشه گوشهی کتاب مورد علاقهاش، آن را گشوده بود و کمی بعد با افتادن چیزی از لابهلای آن دفترچه، کنجکاو گشته و در جستوجوی مطالب داخل نامه، تقلا ورزید.
اما با دیدن متن نامه؛ آن هم در چنین دورهای که به خاطر جستن چنین مدرکی، آدم شکنجه میکردند و تا پای دار پیش میبردند؛ وحشتزده شده و آن را همانجا رها کرده بود.
میدانست که وضعیت جامعه چندان مساعد نیست، درگیری سیاسی بین رژیم و مجتهدین، چیزی نبود که کسی نداند؛ همه در پی تعارض علیه دیگری به جنبش افتاده و زیرآب دیگری را میزدند و حال در چنین شرایطی؛ او اعلامیه را لابهلای دفتر دستک خود یافته بود و نمیدانست با چنین مدرکی چه کند. نفهمید چند بار طول و عرض اتاقکش را طی کرد؛ چند بار تفکراتش را پشت دریچهی درماندگی جای گذاشت، تنها میدانست که باید این راز را پنهان کند.
کتاب مذکور را در دستانش گرفت و نامه را از لابهلای ورقه.هایش بیرون کشید؛ همان نامهای که دکتر خوانده بودتش و بهتش را نمایان کرده بود؛ برای بار هزارم متن آن را خواند؛ متنی با کلماتی ثقیل اما جملاتی صریح که معرفت را نمایان میساخت؛ شاید چنین جملاتی او را ترغیب به همکاری کرده بود! میدانست که مرد خریدار غلات، یک انقلابی بود چرا که او را زیر نظر داشته و در فرصتی مناسب آن نامه را جاساز کرده؛ او نیز واکنشی جهت عدم تمایل نشان نداده و همین مهر تأییدی بر ادامهی همکاریاش با او بود.
با یادآوری گذشته نه چندان دور، نگاهی به کتاب داخل دستش انداخت؛ نامه را از داخل کتاب برداشت، چرا که میدانست جایشان در میان ورقههای نازک کاهی، امن نیست.
باوان نیز از زمانی که از دکتر جدا شده، فکرش درگیر اتفاقات پیش آمده بود؛ میدانست آویر همچون پدرش کمال نمیتوانست چندان خوشنام باشد، اما میتوانست امیدوار باشد که خوی نامردی جلوه شده در او، در درجهی کمتری تمرکز یافته باشد، هرچند که چندان انتظاری نداشت؛ کمال در گذشته آثار ماندگار و مشهوری از خود برجای گذاشته و دیگر از او خبری نشده بود؛ آویر نیز پسر همان مرد بود، مردی مورد تنفر مادرش و بقیه اهالی عمارت که تنها کسی او را الگوی خود قرار داده بود، آویر احمق و و بزدل بود.
نگاهش معطوف به چرخ خیاطیاش بود، همان که چندی پیش میزبان پارچهای ضخیم زمستانی؛ در حال تلاش بود تا اورکت مناسبی برای مرد خود بدوزد.
لحظهای فکر کرد که اگر او آن لباس را تن بزند، چه قدر ممکن است در آن بدرخشد؟!
با دانستن اینکه لباس تن او را خود دوخته؛ لبخندی زد، لبخندی که توأم با عشق و غرور و هیجان بود؛ اما همچون گذشته، طرح لبخندش با ورود ناگهانی آویر به اتاقش دوام چندانی نداشت؛ با ورود او، از جای برخاست، نگاهش را به او دوخت و سپس کنجکاوانه پرسید:
- کاری داشتی؟!
آویر ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- فکر میکردم منتظرم باشی.
اشاره او به شرطی که قرار بود عنوانش کند، برای لحظهای قلب باوان را در سینه لرزاند و خودش خوب میدانست که ترس، عامل اصلی این لرزش است اما سعی کرد تا خونسردی خود را در مقابل او مثل همیشه حفظ کند:
- نه نبودم، برای چی باید منتظرت میبودم؟!
آویر نوچ نوچی کرد و گفت:
- فراموشی در جوونی اصلأ نشونه خوبی نیست دختردایی!
باوان چیزی نگفت اما او با زیرکی ادامه داد:
- چه سودی؟!
آویر لبخندی بر ل*ب نهاد و خود را به نزدیکترین صندلی چوبین رساند و دستی به روی چوب آن کشید؛ با زدودن خاک احتمالی آن؛ ابتدا لبخندی از سر شوق زد و بعد خود بر روی صندلی نشست و به چهرهی رنگ پریده باوان خیره شد:
- تنها یک راه وجود داره که دهن من بسته بمونه.
سکوت باوان به او اجازه ادامه دادن داد:
- و اونم اینه که؛ با من ازدواج کنی!
نگاه بهت زده دختر، اسباب تفریح و هیجان آویر را فراهم میکرد؛ آنقدر شوق بهت و ترس درون نگاه دخترک برایش لذت آفرین بود که بیمهابا لبخند میزد و توجهی به حال دگرگون شده دخترک نداشت؛ بنابراین بیتوجه به او از جای برخاست و به سمت او گامی برداشت و سپس در جایی نزدیک او ایستاد و به چشمانش خیره شد؛ رو به او زمزمه کرد:
- فقط دو ساعت وقت داری فکر کنی؛ بیشتر از دو ساعت بشه، میفهمم نیازِ که با باشوان صحبتی داشته باشم.
اتمام حرفش و ترک اتاق دخترک، مصادف شد با ریزش اولین قطرهی اشک و به دنبال آن، حرکت شتابان قطرات بعدی و بغضی که جرئت سر باز کردن یافته بود.
	
	
				
			اما با دیدن متن نامه؛ آن هم در چنین دورهای که به خاطر جستن چنین مدرکی، آدم شکنجه میکردند و تا پای دار پیش میبردند؛ وحشتزده شده و آن را همانجا رها کرده بود.
میدانست که وضعیت جامعه چندان مساعد نیست، درگیری سیاسی بین رژیم و مجتهدین، چیزی نبود که کسی نداند؛ همه در پی تعارض علیه دیگری به جنبش افتاده و زیرآب دیگری را میزدند و حال در چنین شرایطی؛ او اعلامیه را لابهلای دفتر دستک خود یافته بود و نمیدانست با چنین مدرکی چه کند. نفهمید چند بار طول و عرض اتاقکش را طی کرد؛ چند بار تفکراتش را پشت دریچهی درماندگی جای گذاشت، تنها میدانست که باید این راز را پنهان کند.
کتاب مذکور را در دستانش گرفت و نامه را از لابهلای ورقه.هایش بیرون کشید؛ همان نامهای که دکتر خوانده بودتش و بهتش را نمایان کرده بود؛ برای بار هزارم متن آن را خواند؛ متنی با کلماتی ثقیل اما جملاتی صریح که معرفت را نمایان میساخت؛ شاید چنین جملاتی او را ترغیب به همکاری کرده بود! میدانست که مرد خریدار غلات، یک انقلابی بود چرا که او را زیر نظر داشته و در فرصتی مناسب آن نامه را جاساز کرده؛ او نیز واکنشی جهت عدم تمایل نشان نداده و همین مهر تأییدی بر ادامهی همکاریاش با او بود.
با یادآوری گذشته نه چندان دور، نگاهی به کتاب داخل دستش انداخت؛ نامه را از داخل کتاب برداشت، چرا که میدانست جایشان در میان ورقههای نازک کاهی، امن نیست.
باوان نیز از زمانی که از دکتر جدا شده، فکرش درگیر اتفاقات پیش آمده بود؛ میدانست آویر همچون پدرش کمال نمیتوانست چندان خوشنام باشد، اما میتوانست امیدوار باشد که خوی نامردی جلوه شده در او، در درجهی کمتری تمرکز یافته باشد، هرچند که چندان انتظاری نداشت؛ کمال در گذشته آثار ماندگار و مشهوری از خود برجای گذاشته و دیگر از او خبری نشده بود؛ آویر نیز پسر همان مرد بود، مردی مورد تنفر مادرش و بقیه اهالی عمارت که تنها کسی او را الگوی خود قرار داده بود، آویر احمق و و بزدل بود.
نگاهش معطوف به چرخ خیاطیاش بود، همان که چندی پیش میزبان پارچهای ضخیم زمستانی؛ در حال تلاش بود تا اورکت مناسبی برای مرد خود بدوزد.
لحظهای فکر کرد که اگر او آن لباس را تن بزند، چه قدر ممکن است در آن بدرخشد؟!
با دانستن اینکه لباس تن او را خود دوخته؛ لبخندی زد، لبخندی که توأم با عشق و غرور و هیجان بود؛ اما همچون گذشته، طرح لبخندش با ورود ناگهانی آویر به اتاقش دوام چندانی نداشت؛ با ورود او، از جای برخاست، نگاهش را به او دوخت و سپس کنجکاوانه پرسید:
- کاری داشتی؟!
آویر ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- فکر میکردم منتظرم باشی.
اشاره او به شرطی که قرار بود عنوانش کند، برای لحظهای قلب باوان را در سینه لرزاند و خودش خوب میدانست که ترس، عامل اصلی این لرزش است اما سعی کرد تا خونسردی خود را در مقابل او مثل همیشه حفظ کند:
- نه نبودم، برای چی باید منتظرت میبودم؟!
آویر نوچ نوچی کرد و گفت:
- فراموشی در جوونی اصلأ نشونه خوبی نیست دختردایی!
باوان چیزی نگفت اما او با زیرکی ادامه داد:
- بهتره زرنگ باشی.
 - زرنگی از نظر تو یعنی چی؟!
 - سوال خوبی پرسیدی؛ به نظر من کسی زرنگه که با کاری که میکنه هم خودش سود ببره هم اطرافیانش.
 
- چه سودی؟!
آویر لبخندی بر ل*ب نهاد و خود را به نزدیکترین صندلی چوبین رساند و دستی به روی چوب آن کشید؛ با زدودن خاک احتمالی آن؛ ابتدا لبخندی از سر شوق زد و بعد خود بر روی صندلی نشست و به چهرهی رنگ پریده باوان خیره شد:
- چیه دختر دایی؟ نگران نباش، تصمیم منصفانهای گرفتم.
 - چه تصمیمی؟
 
- تنها یک راه وجود داره که دهن من بسته بمونه.
سکوت باوان به او اجازه ادامه دادن داد:
- و اونم اینه که؛ با من ازدواج کنی!
نگاه بهت زده دختر، اسباب تفریح و هیجان آویر را فراهم میکرد؛ آنقدر شوق بهت و ترس درون نگاه دخترک برایش لذت آفرین بود که بیمهابا لبخند میزد و توجهی به حال دگرگون شده دخترک نداشت؛ بنابراین بیتوجه به او از جای برخاست و به سمت او گامی برداشت و سپس در جایی نزدیک او ایستاد و به چشمانش خیره شد؛ رو به او زمزمه کرد:
- فقط دو ساعت وقت داری فکر کنی؛ بیشتر از دو ساعت بشه، میفهمم نیازِ که با باشوان صحبتی داشته باشم.
اتمام حرفش و ترک اتاق دخترک، مصادف شد با ریزش اولین قطرهی اشک و به دنبال آن، حرکت شتابان قطرات بعدی و بغضی که جرئت سر باز کردن یافته بود.
			
				آخرین ویرایش: