پانزده روز بعد
چمدان سنگینش را روی زمین گذاشت و با خستگی عرق روی پیشانیاش را گرفت، رو به تیرداد گفت:
- بیا یه لحظه داخل، یه استراحتی میکنیم، بعد میریم عمارت.
تیرداد سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به دنبال علی روانه مریضخانه شد.
علی نیز به محض ورود، ساک دستیاش را به گوشهای پرتاب کرد، به محض برخورد ساک دستی بر زمین، محتویات داخل آن به طرز وحشتناکی به سر و صدا پرداختند؛ تیرداد نگاه متعجبش را به ساک دستی داد، وقتی دید که علی توجهی نشان نمیدهد، وحشتزده به سمت ساک دستی روان شد؛ در همان حین رو به علی گفت:
- علی برو دعا کن که سیر ترشی طوریاش نشده باشه وگرنه خودت رو دار میزنم.
سپس به کنکاش داخل ساک دستی پرداخت، با دیدن شیشه سالم سیر ترشی، نفس تازهای کشید و به راحتی کف زمین پهن شد؛ شیشه سیر ترشی را در دست گرفت و به دیواره آن بوسه زد، علی با دیدن این وضعیت او، رو به او گفت:
تیرداد سری تکان داد و بقیه وسایلش را به همراه شیشه مذکور، گوشهای رها کرد و خاک احتمالی نشسته بر روی کت و شلوار خوش دوخت خاکستری رنگش را زدود؛ سپس دکمههای پالتوی به رنگ کت و شلوارش را به هم نزدیک کرد تا از سرمای ایجاد شده بکاهد؛ نیم نگاهی به علی انداخت و با دریافت اینکه او نیز آمادهی رفتن است، زودتر به بیرون از مریضخانه رفت و سوار ماشین شد؛ اندکی بعد بود که در شاگرد نیز به لطف علی بسته شد؛ تیرداد نیز نیم نگاهی حواله او کرد، با دیدن سبد حصیری داخل دست او، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چته، چیه؟!
اما با عدم دریافت کلامی از سوی اویی که به نقطهای در پشت ماشین خیره بود، متعجب به پشت سرش نگاهی انداخت؛ متعجب به دختری که در پشت ماشین، خود را در آغو*ش گرفته و پتوی سربازی موجود بر روی صندلی را بر روی خود کشیده و اینگونه به استتار خود پرداخته بود، خیره گشت و زیر ل*ب رو به او گفت:
- شما اینجا چه کار میکنین؟!
دخترک با ترس و با چشمانی اشکی به دو مرد روبهرویش خیره گشته بود، دو مردی که از قضا یکیشان آشنا و دیگری غریبه بود؛ در حالی که از سرما میلرزید و دندانهایش از سرمای نفوذ کرده بر جانش به لرزه درآمده بود، اشکهای ریخته بر صورتش را تند زدود و رو به او گفت:
- خواهش میکنم از اینجا بریم، اونها دنبال منن.
علی متعجب و مشکوک به او زل زده و بیحرف روی از او گرداند، اخمهایش در هم شده و آرنجش را به شیشه اتومبیل تکیه داد؛ اندکی از گوشت برآمده از ناخن کوچکش را به دندان گرفت، هر زمان مستأصل میگشت اینگونه میشد، حتی این موضوع، تیرداد از همه جا بیخبر را نیز آگاه کرده بود، رفیق صمیمیاش از چیزی نگران بود، بنابراین بیحرف راه افتاد؛ با راه افتادن ماشین، علی زیر ل*ب گفت:
- عمارت نه، هر جا به غیر از اونجا.
تیرداد نیز سری تکان داد و به سمت خارج از روستا راند؛ شاید بدین سبب، دخترک ترسش را بر چوبه دار میبرد و گردن میزد و آن زمان میتوانست به راحتی زبانی برای گفتن بگشاید.
ساعتی بعد بود که ماشین جلوی روستایی در نزدیکی آلیجان، رو به روی کلبهای چوبین که در بین انبوه درختان جنگل حصار شده بود، نگه داشت؛ علی با کنکاش منطقهی مقابل رو به تیرداد گفت:
	
	
				
			چمدان سنگینش را روی زمین گذاشت و با خستگی عرق روی پیشانیاش را گرفت، رو به تیرداد گفت:
- بیا یه لحظه داخل، یه استراحتی میکنیم، بعد میریم عمارت.
تیرداد سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به دنبال علی روانه مریضخانه شد.
علی نیز به محض ورود، ساک دستیاش را به گوشهای پرتاب کرد، به محض برخورد ساک دستی بر زمین، محتویات داخل آن به طرز وحشتناکی به سر و صدا پرداختند؛ تیرداد نگاه متعجبش را به ساک دستی داد، وقتی دید که علی توجهی نشان نمیدهد، وحشتزده به سمت ساک دستی روان شد؛ در همان حین رو به علی گفت:
- علی برو دعا کن که سیر ترشی طوریاش نشده باشه وگرنه خودت رو دار میزنم.
سپس به کنکاش داخل ساک دستی پرداخت، با دیدن شیشه سالم سیر ترشی، نفس تازهای کشید و به راحتی کف زمین پهن شد؛ شیشه سیر ترشی را در دست گرفت و به دیواره آن بوسه زد، علی با دیدن این وضعیت او، رو به او گفت:
- دکتر مملکت رو ببین، پاشو خودتو جمع کن گُندبَک؛ آخه کی واسه یه سیر ترشی این ادا و اصولها رو در میاره؟!
 - ببین علی، خط قرمز من همین سیر ترشیه، این نباشه نه من غذا میفهمم چیه، نه زندگی نه کار؛ اصلأ این نباشه نمیدونم تو کی هستی.
 
- تیرداد اینقدر مضخرف نگو، به جای این چرت و پرتا پاشو این والر رو روشن کن مردیم از سرما، هر وقت میام اینجا سگ میشم از سرما اَه.
 - تو این همه مینالی، پس چرا اصرار داشتی که برگردیم، بهتر نبود همون تهران میموندیم؟!
 
- نمیخوام نزدیک پدرم باشم، میدونم که اگه باشم میخواد از من در جهت کارهاش سو استفاده کنه و من اصلاً دلم نمیخواد ابزار دستش باشم.
 - فکر میکنی از اینجا راه نفوذ نداره؟
 - اگه داشته باشه هم نمیتونه منو پا بند کنه. تیرداد چیزی نگفت و تنها به گوشهای زل زد؛ علی نیم نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
 
تیرداد سری تکان داد و بقیه وسایلش را به همراه شیشه مذکور، گوشهای رها کرد و خاک احتمالی نشسته بر روی کت و شلوار خوش دوخت خاکستری رنگش را زدود؛ سپس دکمههای پالتوی به رنگ کت و شلوارش را به هم نزدیک کرد تا از سرمای ایجاد شده بکاهد؛ نیم نگاهی به علی انداخت و با دریافت اینکه او نیز آمادهی رفتن است، زودتر به بیرون از مریضخانه رفت و سوار ماشین شد؛ اندکی بعد بود که در شاگرد نیز به لطف علی بسته شد؛ تیرداد نیز نیم نگاهی حواله او کرد، با دیدن سبد حصیری داخل دست او، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینو چرا نیاوردی داخل؟!
 - یادم رفت، وسایلم زیاد بودن دیگه تو خیال این نبودم..
 
- چته، چیه؟!
اما با عدم دریافت کلامی از سوی اویی که به نقطهای در پشت ماشین خیره بود، متعجب به پشت سرش نگاهی انداخت؛ متعجب به دختری که در پشت ماشین، خود را در آغو*ش گرفته و پتوی سربازی موجود بر روی صندلی را بر روی خود کشیده و اینگونه به استتار خود پرداخته بود، خیره گشت و زیر ل*ب رو به او گفت:
- شما اینجا چه کار میکنین؟!
دخترک با ترس و با چشمانی اشکی به دو مرد روبهرویش خیره گشته بود، دو مردی که از قضا یکیشان آشنا و دیگری غریبه بود؛ در حالی که از سرما میلرزید و دندانهایش از سرمای نفوذ کرده بر جانش به لرزه درآمده بود، اشکهای ریخته بر صورتش را تند زدود و رو به او گفت:
- خواهش میکنم از اینجا بریم، اونها دنبال منن.
علی متعجب و مشکوک به او زل زده و بیحرف روی از او گرداند، اخمهایش در هم شده و آرنجش را به شیشه اتومبیل تکیه داد؛ اندکی از گوشت برآمده از ناخن کوچکش را به دندان گرفت، هر زمان مستأصل میگشت اینگونه میشد، حتی این موضوع، تیرداد از همه جا بیخبر را نیز آگاه کرده بود، رفیق صمیمیاش از چیزی نگران بود، بنابراین بیحرف راه افتاد؛ با راه افتادن ماشین، علی زیر ل*ب گفت:
- عمارت نه، هر جا به غیر از اونجا.
تیرداد نیز سری تکان داد و به سمت خارج از روستا راند؛ شاید بدین سبب، دخترک ترسش را بر چوبه دار میبرد و گردن میزد و آن زمان میتوانست به راحتی زبانی برای گفتن بگشاید.
ساعتی بعد بود که ماشین جلوی روستایی در نزدیکی آلیجان، رو به روی کلبهای چوبین که در بین انبوه درختان جنگل حصار شده بود، نگه داشت؛ علی با کنکاش منطقهی مقابل رو به تیرداد گفت:
- اینجا دیگه کجاست؟!
 - چه بدونم، نگاهم افتاد به این کلبه؛ میخوای پیاده شیم یه پرس و جویی بکنیم؟
 
			
				آخرین ویرایش: