در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پانزده روز بعد
چمدان سنگینش را روی زمین گذاشت و با خستگی عرق روی پیشانی‌اش را گرفت، رو به تیرداد گفت:
- بیا یه لحظه داخل، یه استراحتی می‌کنیم، بعد میریم عمارت.
تیرداد سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به دنبال علی روانه مریض‌خانه شد.
علی نیز به محض ورود، ساک دستی‌اش را به گوشه‌ای پرتاب کرد، به محض برخورد ساک دستی بر زمین، محتویات داخل آن به طرز وحشتناکی به سر و صدا پرداختند؛ تیرداد نگاه متعجبش را به ساک دستی داد، وقتی دید که علی توجهی نشان نمی‌دهد، وحشتزده به سمت ساک دستی روان شد؛ در همان حین رو به علی گفت:
- علی برو دعا کن که سیر ترشی طوری‌اش نشده باشه وگرنه خودت رو دار میزنم.
سپس به کنکاش داخل ساک دستی پرداخت، با دیدن شیشه سالم سیر ترشی، نفس تازه‌ای کشید و به راحتی کف زمین پهن شد؛ شیشه سیر ترشی را در دست گرفت و به دیواره آن بوسه زد، علی با دیدن این وضعیت او، رو به او گفت:
  • دکتر مملکت رو ببین، پاشو خودتو جمع کن گُندبَک؛ آخه کی واسه یه سیر ترشی این ادا و اصول‌ها رو در میاره؟!
  • ببین علی، خط قرمز من همین سیر ترشیه، این نباشه نه من غذا می‌فهمم چیه، نه زندگی نه کار؛ اصلأ این نباشه نمی‌دونم تو کی هستی.
علی متعجب به او خیره شده و در حالی که وسایل خود را جابه‌جا می‌کرد، رو به او گفت:
  • تیرداد اینقدر مضخرف نگو، به جای این چرت و پرتا پاشو این والر رو روشن کن مردیم از سرما، هر وقت میام اینجا سگ میشم از سرما اَه.
  • تو این همه مینالی، پس چرا اصرار داشتی که برگردیم، بهتر نبود همون تهران می‌موندیم؟!
پوزخندی زد و گفت:
  • نمی‌خوام نزدیک پدرم باشم، می‌دونم که اگه باشم می‌خواد از من در جهت کارهاش سو استفاده کنه و من اصلاً دلم نمی‌خواد ابزار دستش باشم.
  • فکر می‌کنی از اینجا راه نفوذ نداره؟
  • اگه داشته باشه هم نمی‌تونه منو‌ پا بند کنه. تیرداد چیزی نگفت و تنها به گوشه‌ای زل زد؛ علی نیم نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- حالا اون شیشه رو بذار زمین، باید زودتر ببرمت که ارباب این منطقه تو رو ببینه، باید مجوزت رو بهش نشون بدم.
تیرداد سری تکان داد و بقیه وسایلش را به همراه شیشه مذکور، گوشه‌ای رها کرد و خاک احتمالی نشسته بر روی کت و شلوار خوش دوخت خاکستری رنگش را زدود؛ سپس دکمه‌های پالتوی به رنگ کت و شلوارش را به هم نزدیک کرد تا از سرمای ایجاد شده بکاهد؛ نیم نگاهی به علی انداخت و با دریافت اینکه او نیز آماده‌ی رفتن است، زودتر به بیرون از مریض‌خانه رفت و سوار ماشین شد؛ اندکی بعد بود که در شاگرد نیز به لطف علی بسته شد؛ تیرداد نیز نیم نگاهی حواله او کرد، با دیدن سبد حصیری داخل دست او، ابرویی بالا انداخت و گفت:
  • اینو چرا نیاوردی داخل؟!
  • یادم رفت، وسایلم زیاد بودن دیگه تو خیال این نبودم..
علی سبد را به او سپرد و بعد با تغییر جهت دادن خود، خود را روی صندلی تنظیم کرد و به روبه رویش زل زد تا تیرداد حرکت کند، اما بعد با صدای داد تیرداد، به سوی تیرداد نیم خیز شد و متعجب رو به او گفت:
- چته، چیه؟!
اما با عدم دریافت کلامی از سوی اویی که به نقطه‌ای در پشت ماشین خیره بود، متعجب به پشت سرش نگاهی انداخت؛ متعجب به دختری که در پشت ماشین،‌ خود را در آغو*ش گرفته و پتوی سربازی موجود بر روی صندلی را بر روی خود کشیده و اینگونه به استتار خود پرداخته بود، خیره گشت و زیر ل*ب رو به او گفت:
- شما اینجا چه کار می‌کنین؟!
دخترک با ترس و با چشمانی اشکی به دو مرد روبه‌رویش خیره گشته بود، دو مردی که از قضا یکیشان آشنا و دیگری غریبه بود؛ در حالی که از سرما می‌لرزید و دندان‌هایش از سرمای نفوذ کرده بر جانش به لرزه درآمده بود، اشک‌های ریخته بر صورتش را تند زدود و رو به او گفت:
- خواهش می‌کنم از اینجا بریم، اونها دنبال منن.
علی متعجب و مشکوک به او زل زده و بی‌حرف روی از او گرداند، اخم‌هایش در هم شده و آرنجش را به شیشه اتومبیل تکیه داد؛ اندکی از گوشت برآمده از ناخن کوچکش را به دندان گرفت، هر زمان مستأصل می‌گشت اینگونه میشد، حتی این موضوع، تیرداد از همه جا بی‌خبر را نیز آگاه کرده بود، رفیق صمیمی‌اش از چیزی نگران بود، بنابراین بی‌حرف راه افتاد؛ با راه افتادن ماشین، علی زیر ل*ب گفت:
- عمارت نه، هر جا به غیر از اونجا.
تیرداد نیز سری تکان داد و به سمت خارج از روستا راند؛ شاید بدین سبب، دخترک ترسش را بر چوبه دار می‌برد و گردن میزد و آن زمان می‌توانست به راحتی زبانی برای گفتن بگشاید.
ساعتی بعد بود که ماشین جلوی روستایی در نزدیکی آلیجان، رو به روی کلبه‌ای چوبین که در بین انبوه درختان جنگل حصار شده بود، نگه داشت؛ علی با کنکاش منطقه‌ی مقابل رو به تیرداد گفت:
  • اینجا دیگه کجاست؟!
  • چه بدونم، نگاهم افتاد به این کلبه؛ می‌خوای پیاده شیم یه پرس و جویی بکنیم؟
علی بار دیگر نگاهی به سوی کلبه انداخت؛ سپس نگاهش را به دخترکی داد که پشت سرش همان گونه نشسته بود؛ چشمان آرایش شده‌اش آن هم در حصار آن لُچَک قرمز رنگ، بر روی هم افتاده و خبر از این داشت که او در خوابی عمیق فرو رفته است؛ با کلافگی نگاهش را از او گرفت و بی‌حرف از ماشین پیاده شد؛ به سمت کلبه گامی برداشت؛ احتمال می‌داد که کلبه‌ی مقابلش صاحب دارد، بنابراین محتاطانه حرکتی کرد و خانه‌ی کوچک مقابل را رصد کرد؛ کسی حوالی آن نبود و حتی صدای زندگی از پس آن به گوش نمی‌رسید؛ نه صدای سوت دیگی، نه صدای بچه‌ای و نه حتی صدای برخورد چوب‌های ریز جارویی؛ به نظر می‌رسید که حیات، خیلی وقت است که در کلبه‌ی مقابل مرده و روح فرو خفته در آن، سال‌ها بدانجا سری نزده؛ چوب‌های زهوار در رفته کلبه مقابل که مُهر تأیید را بر چنین تفکری میزد چرا که با هر بار لم*س چوب‌های دیواره‌اش این ایده به ذهن می‌رسید که مدت‌ها از ساخت آن می‌گذرد و قطعاً صاحبی نیز ندارد؛ داخلش نیز تُهی از هر گونه وسیله یا ابزاری بود.
 
آخرین ویرایش:
علی ابرو در هم کشید، فکر اینکه بخواهد سرمای جان سوز را به جان بکشد، کلافه‌اش می‌کرد و نمی‌توانست این موضوع را تحمل کند؛ آه از نهادش برخاست و مستأصل به جای جای کلبه‌ی مقابل خیره شد؛ اول باید فکری به حال گرمای اینجا می‌کرد و شومینه داخلش را به راه می انداخت؛ هر چند که فاقد تصور بود که چنین جایی بدون صاحب باشد، اما فعلاً نمی‌خواست که به این موضوع فکر کند؛ بنابراین از جای برخاست و به سمت ماشین راه افتاد، از سمت شیشه‌ تیرداد رو به او گفت:
  • بهتره فعلاً به اینجا فکر کنیم، کسی اینجا نیست.
  • مطمئنی؟!
  • آره چیزی داخل کلبه نیست.
  • ممکنه صاحب داشته باشه؟!
  • اگه داشت که قفل بود، یا حداقل وسیله‌ای داشت؛ فعلاً به جز اینجا جایی برای موندن نداریم.
تیرداد سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت، تنها از ماشین پیاده شد و کمی به اطراف خیره شد؛ علی اما به سوی در عقب ماشین رفت و با گشودن آن، فرصتی یافت تا به دختر مقابلش خیره شود؛ دخترک پوشیده در لباس قرمز رنگ محلی با تاج زیبای تشکیل شده از گل‌های رز سرخ رنگ، زیبا و دلبر شده بود؛ آنقدر که موجی از گرمای عجیبی را به سوی علی روانه می‌کرد، گرمای شدیدی که در این فصل سرما برای او کمی عجیب و البته شگفت‌انگیز بود؛ آنقدر که علی دکمه بالای پیراهنش را برای کمی تنفس بازگشاید و طلب اندکی اکسیژن کند؛ بنابراین بی‌حرف از ماشین پیاده شد و در مسیری خلاف جایی که ماشین قرار داشت حرکت کرد؛ دستی به موی خود که بر روی صورتش در اثر باد زمستانی به پرواز درآمده بودند، کشید، صدای نفس‌های عمیقش در صدای وزش باد در هم آمیخته شده و همین باعث میشد که به فاجعه پیش رو نتواند درست فکر کند؛ افکارش در موج سهمگینی از سرما یخ بسته بود اما گرمای شدید ایجاد شده فقط صورتش را سرخ می‌کرد و از این یخ‌زدگی نمی‌زدود و تنها خودش را آزار می‌داد و او می‌بایست راهی برای گریز می‌یافت.
با صدای تیرداد، به سویش چرخید و متفکر نگاهش کرد:
- نمی‌خوای بیای؟
سوی نگاهش را به ماشین سوق داد، رو به تیرداد گفت:
- یه طرف پتو رو تو بگیر، یه طرفم من؛ بیدارش نکنیم بهتره، به نظر خسته میاد.
تیرداد متعجب سری تکان داد، لحظه‌ای بعد بود که به کمک هم دخترک را به سوی کلبه مذکور بردند؛ علی به کمک تیرداد آتشی روشن کرده و شومینه را با کمی ور رفتن و بررسی به راه انداختند و فضای یخ بسته کلبه را به سوی گرمایی آرام‌بخش نزدیک کردند.
کلبه خالی از گرما و تهی از هر گونه نشانی از زندگی، حال با وجود دخترک و آرامشی که به همراه آورده بود، موجی از حیات را به کلبه بی‌جان تزریق کرده بود؛ از نظر علی که اینگونه بود؛ به درخواست علی، تیرداد نیز برای تهیه‌ی خوراکی، به ده پایین رفته و آن دو را تنها گذاشته بود، علی نیز در حالی که مشغول ور رفتن با هیزم در حال سوختن درون شومینه بود، نیم‌نگاهی به دخترکی انداخت که پشت سرش روی تخته چوبی آرمیده بود، رنگ و روی پریده‌اش نیز از پس آرایش بی‌سابقه و اندکی غلیظ صورتش از این فاصله مورد دریافت بود، مشخص بود که خستگی زیادی را با خود حمل کرده و کول بار استیصال را بر دوش کشیده که اینگونه بی‌حال و بی‌رمق گشته؛ متعجب از وضع این‌چنین او، در ذهن برای خود قصه‌ها سر هم می‌کرد.
نگاهی دیگر حواله‌اش کرد، اخم درهم روی صورتش و عرق روی پیشانی‌اش، نشان از بیماری جدیدی میداد که او از آن بی‌خبر بود؛ ناله‌های ریزی که به تازگی شروع شده بودند نیز مُهر تأیید بر شک دکتر آلیجان میزد؛ علی نیز در جای نیم خیز شد و به سوی او رفت، دستش را پیش برد و پیشانی او را لم*س کرد؛ تبی که دختر را در خود می‌سوزاند؛ چیزی نبود که بشود نادیده گرفت، نگران از وضعی که دختر در آن اسیر شده بود، به سمت بیرون کلبه دوید؛ با نیافتن ماشینی که با آن به این سمت آمده بودند، در دل «لعنتی» نثار خود کرد و به سمت اطراف کلبه به راه افتاد؛ به دنبال مقداری آب می‌گشت تا بتواند دخترک را پاشویه کند، اما انگار برف ریخته شده بر روی شاخه‌های درختان نیز می‌توانست کار او را تسهیل ببخشد؛ بنابراین با کنار زدن برف‌های سطحی، برف تمیز زیرین را برداشت و آن‌ها را روی تکه چوبی که بر روی زمین افتاده بود، ریخت و به سمت کلبه راه افتاد.
ساعتی بعد بود که تیرداد با چندین پاکت در دست، خود را به کلبه رساند؛ به محض ورودش به کلبه، متعجب به صحنه‌ی مقابل خیره شد.
علی در حالی که آستین لباسش را تا آرنج تا زده بود، دستمال داخل دستش را بر روی پیشانی دختر ناشناس گذاشته و گویی در حال رسیدگی به حال وخیم دختر بود؛ رو به علی گفت:
- چی شده؟!
علی نیز بدون اینکه نیم نگاهی به او بیندازد، مشغول کار خود روی به او گفت:
- بهتره یکم آنتی بیوتیک و دیفن هیدرامین برام بیاری، مشخصه که سرمای آلیجان بالاخره کار خودش رو کرده.
تیرداد پاکت‌ها را بر روی زمین گذاشت و سری تکان داد و بی‌حرف به سمت ماشین شتافت تا کیف کمک‌های اولیه را برای او بیاورد؛ اندکی بعد بود که خود نیز در کنار او نشست و مشغول کمک به او شد؛ رو به علی گفت:
- هنوز نیومده گرفتار شدیم، حالا به حرف تو رسیدم.
علی نیشخندی زد و گفت:
  • پشیمون شدی؟
  • راستش نه، اینجا بهتر از اون جهنم دره است.
  • خوبه اینو فهمیدی.
تیرداد بی‌ربط، اشاره‌ای به دختر کرد و رو به او پرسید:
- این دختر رو می‌شناسی؟
نگاه زیر چشمی علی، دخترک را نشانه رفت؛ یادش رفت به روزی که برای اولین بار او را در خانه‌ی پدری‌اش یافته بود، آن روز نیز به بهانه حمله‌ی گرگ بیهوش شده بود و اینگونه اولین ملاقاتشان را فراهم کرده بود و این بار نیز، نمی‌دانست چه چیز موجب این حال او شده بود اما علی از این اتفاق راضی بود؛ دوست داشت ساعت‌ها بنشیند و او را بنگرد، برای لحظه‌ای دستش در بین زمین و آسمان معلق ماند؛ چرا باید از این اتفاق راضی باشد؟! چرا در این سرمای سهمگین، باز شعله آتش جانش را به بازی گرفته است؟!
تیرداد که دقایقی او را صدا میزد، متعجب به شانه اش زد و گفت:
  • هوی، با توأم علی؛ کجایی؟!
  • هان، چیه؟!
  • حواست کجاست؟ میگم این دختر رو از کجا می‌شناسی؟!
نگاهش را از صورت رنگ پریده او به سختی جدا کرد و با لکنت آشکاری گفت:
  • دختر ارباب این منطقه است.
  • جدی؟!
  • آره.
  • پس این‌جا چه کار می‌کنه؟!
  • منتظرم به هوش بیاد تا بفهمم.
 
آخرین ویرایش:
تیرداد دیگر چیزی نگفت و بدون اینکه نیم نگاهی به دختر بیندازد، از جای برخاست و به سمت شومینه رفت تا کمی با بازی با چوب‌های داخل آن بتواند، شدت گرمای اتاق را افزایش دهد؛ علی اما زانوانش را ب*غل گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد؛ احساس می‌کرد خطری دختر را تهدید می‌کند که او از ماهیت آن بی‌اطلاع است، باید کمی صبر می‌کرد تا او به هوش آید و از بی‌خبری نجاتش دهد.
هنوز سه ساعت نگذشته بود که با صدای زمزمه‌های بلند دخترک سرش را از روی زانو برداشت و چشمان خسته و خواب‌آلودش را از هم گشود، غروب شده بود و باد سرد زمستانی بهمن ماه، درب کلبه را می‌لرزاند؛ صدای زمزمه‌های دخترک در صدای بر هم خوردن چوب‌های کلبه نمور، ترکیب شده و هر دو مرد را به اقدامی جوانمردانه وادار میکرد؛ تیرداد به سمت درب کلبه رفت و رو به علی گفت:
- من میرم یه سر به بیرون بزنم، باید تا چند تکه چوب بیارم تا بیش از این خیس نشدن؛ لااقل یه چند تایی بیارم که خشک بشن، وگرنه تا صبح از سرما یخ می‌زنیم.

علی سری تکان داد و نزدیک دختر شد، صدای دختر هر لحظه بیشتر میشد؛ عرق روی پیشانی‌اش نیز همچون چیکه کردن آب باران می‌نمود؛ علی نیز نگران، تب بالایش را حس می‌کرد و در تلاش این بود که با برف جمع آوری شده، تبش را کنترل کند؛ اما انگار این آتش بنا نداشت تا فرو بنشیند؛ بنابراین با صدای ملایمی سعی کرد او را صدا کند:
  • خانم جوان؟
  • مممممم، نه تو رو خدا
  • خانم جوان، خواهش میکنم بیدار شید!
کمی صدایش را بالا برد و سعی کرد او را تکان دهد:
- خانم باوان، خانم جوان؟
وقتی دید تلاشش بی‌فایده است، به سمت کیف پزشکی‌اش رفت و سُرُم نمک را بیرون آورد، بی‌شک سُرُم تنها دارویی بود که می‌توانست او را سریع‌تر بهبود دهد؛ بنابراین سُرُم را با کمی ملایمت به او متصل کرد و پس از دقایقی خود نیز به سمت تیرداد رفت تا بتواند به او کمکی کند.
ساعتی بعد بود که با صدای صحبت‌های ریزی چشمانش را از پس پرده‌ی تاریکی شکل گرفته، به روی روشنایی کلبه‌ی ناشناس مقابل گشود؛ با دریافت مکان ناشناس مقابل و همچنین صدای ناآشنای ریزی که در حال گفت‌وگو بود، با وحشت از جای برخاست؛ هنوز چشمانش نیمه‌باز بود و به سختی می‌توانست سوی دیدگانش را از تاریکی فاصله داده و به روشنایی آتش شعله گرفته شومینه در داخل کلبه عادت دهد.
نگاهش که به دو مرد افتاد با ترس اندکی خود را به دیوار پشت سر فشرد اما وقتی نگاه آشنای علی را شکار کرد، نفس حبس شده‌اش را به آرامی بیرون داد و به او خیره شد؛ علی نیز به محض به هوش آمدنش و واکنش شدید او، سریعاً از جای برخاست و به سوی او آمد؛ با فاصله مشخصی روبه‌رویش نشست و رو به او گفت:
- خوبی؟!
دختر دست لرزانش را به سمت پتویی که رویش کشیده شده بود، برد؛ تلاش کرد تا لرزش فکش را نیز کنترل کند اما ترس، شاید تنها دلیل عدم فرار او از چنین لرزشی میشد؛ رو به علی با همان حال با لکنت واضحی گفت:
- ما کجاییم؟!
علی نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده و وحشت‌زده او برخورد داد و سعی کرد تا با آرامش بخشیدن به نگاهش، او را از اضطراب دور نگاه دارد:
- ما منطقه‌ای خارج از آلیجان، توی یه کلبه‌ای وسط جنگل.
باوان چشمانش را از روی آسودگی بست، در آغو*ش کشیده شدن پلک‌هایش مصادف شد با ریخته شدن قطره‌های اشک؛ شاید این اشک معنای رهایی از اسارت میداد و یا شاید اشک شوقی بود که بانگ آزادی را فریاد میزد.
علی متعجب گفت:
- چه اتفاقی افتاده، تو کنار مریض خونه چه کار می‌کردی؟!
باوان با این حرف علی، بار دیگر پلک‌هایش را گشود و زمزمه کرد:
  • گفتنش چه دردی رو دوا می‌کنه وقتی که کار از کار گذشته؟!
  • حداقلش اینه که احساس تنهایی نمی‌کنی، ما می‌تونیم با تو همدردی کنیم.
پوزخند واضح دخترک شاید در وهله اول دردآلود به نظر می‌رسید اما ممکن بود نشان از دردی باشد که معنایش نامفهوم بود.
اما دخترک نیز شاید معنای انتظار را درک کرده بود، چراکه پس از مدتی نه چندان طولانی رو به علی به سخن درآمد:
- وقتی که رفتید، اتفاقات زیادی افتاد؛ عطاءالله خان به باشوک دقیق شده بود و قصد داشت با زیر ذره‌بین قرار دادنش در مقابل پدر، اون رو ولیعهدی نالایق جلوه بده؛ بهانه‌اش هم تصویری بود که باشوک با کمک کردن به آسکی و رسوندنش به مریض‌خونه برای مردم ده ساخته بود، مطرح کرد.
نگاهش را از علی گرفت و به طرح چوب‌های درهم و برهم زیر پایش دوخت و ادامه داد:
- آویر پسر عمه‌ام فهمید که به داژیار حسی دارم، می‌دونست که اگر باشوان بفهمه من رو زنده نمی‌ذارن؛ شرط گذاشت که در صورتی با خودش ازدواج کنم به کسی چیزی نمیگه.
صدای هق هق دختر در صدای سوختن چوب‌های معلق در آتش، آمیخته شده و فضای شکل گرفته را متأثر می‌ساخت.
در بین صدای سوزناک گریه‌اش، ادامه داد:
- اون به باشوان گفت، همون روز هم گفت؛ من نتونستم کاری کنم، نتونستم از خودم و حسی که دارم دفاع کنم، نتونستم.
سرش را روی زانوانش قرار داد و به شدت گریست، شدت گریه‌اش به گونه‌ای بود که شانه‌های نحیفش را می لرزاند و لباس محلی‌اش را مرطوب می‌گرداند.
علی و تیرداد هر دو نیز متأثر از حال او در سکوت به او خیره شدند؛ بنابراین علی نیز در سکوت، کمی برف آب شده درون لیوان نیکلی را درون لیوان دیگری ریخت و جلوی صورت دختر گرفت، او نیز با حس نزدیکی دست علی؛ ابتدا به او و سپس به لیوان درون دستش خیره شد و سپس آن را در دست گرفت و محتویاتش را نوشید.
علی نیز پس از اندکی رو به گفت:
  • بعدش چی شد؟!
  • تا چند روز پیش تصمیم داشتم تا مقاومت نکنم، اما چشم‌های داژیار چیز دیگه‌ای می‌گفت؛ فهمیدم اونم مثل من راز دلشو پنهون کرده بوده، اون بالاخره اعتراف کرد که عاشق شده.
علی در حالی که سعی داشت بغض گلویش را فرو نشاند، با صدایی که لرزشش غیر قابل پنهان بود، گفت:
- کدوم شب؟!
نگاهش را به چشمان مضطرب علی دوخت و گفت:
- من هر شب می‌رفتم آب انبار، داژیار اونجا درس می‌خوند، من می‌دیدمش و با هم حرف می‌زدیم، اون از آرزوهاش و اهدافش می‌گفت و من از حسی که می‌دونستم روز به روز قوی میشه ولی راهی برای فرار ازش نداشتم.
با گفتن این حرف سیل اشک‌هایش بیشتر خشکی گونه‌اش را سیراب می‌نمود؛ علی نیز با شنیدن یکایک حرف‌هایش ناخن می‌فشرد و آب خشک‌شده دهانش را فرو می‌داد؛ احساس می‌کرد که باوان با گفتن حرف‌هایش خنجر زهرآلودش را به قلبش فرو می‌برد و بیرون می‌کشد، گویی با هر ضربه‌اش تنها زجرکش می‌شود و او به مرگ سلامی نمی‌گوید؛ کلی سوال درون ذهنش داشت؟! چرا از صحبت‌های او ناراحت میشد؟! چرا دوست نداشت دختر ادامه دهد؟!
از جایش برخاست و بی‌حرف به بیرون از اتاقک کلبه دوید.
 
آخرین ویرایش:
به هوای سرد و یخ زده آلیجان نیاز داشت، نیاز داشت تا سرما در استخوانش نفوذ کرده تا بدین ترتیب استخوان‌هایش با خنجر برف بشکند نه با جراحتی که باوان بر وجودش اعمال می‌کند؛ حالا حکمت عجله‌اش برای برگشت به کردستان را میفهمید؛ برای همین بود که خود را با ضرب و زور به کردستان دعوت کرده و پیشنهاد گاه و بیگاه پدرش را رد می‌نمود.
به در فلزی ماشین تکیه داده و به درختانی خیره شده که در آغو*شِ مه برخاسته در آسمان، فرو رفته اند؛ شاید می‌خواستند بدین ترتیب غم از دست دادن برگ و بارشان را به رخ بکشند، چهره خود را در مه پنهان ساخته اند تا کسی غم و اندوهشان را درک نکند؛ شاید او نیز همچون درخت بی بار و برگی بود که می‌بایست خود را مخفی کند؛ باید در پشت پرده لبخند نمادینش، عشق تازه شکفته اش را پنهان می‌کرد تا کسی نفهمد در دل زخمی از خنجری که به خونش آغشته شده؛ چه ها که نمی‌گذرد.
با صدای قدم های تیرداد، آه یخ زده اش را بیرون فرستاد، سعی کرد مثل همیشه گرد غم را درون خود مخفی کرده و محکم باشد؛ بنابراین لبخندی مصنوعی را بر چهره راند و رو به او گفت:
- هوای داخل خیلی خف بود.
تیرداد پوزخندی زد و ل*ب زد:
  • هر کس تو رو نشناسه، من خوب می‌شناسمت؛ این مقاومت رو دوست دارم.
  • منظور؟
  • منظورم واضحه، چشمهات برقی دارن که آشناست.
  • بس کن تیرداد، اصلأ حوصله چرندیاتت رو ندارم.
  • باشه، به من دروغ میگی مهم نیست، اما خواهش می‌کنم با خودت روراست باش.
  • من طوری ام نیست، باور کن.
  • باور من مهم نیست، مهم تویی رفیق؛ نذار شکست بخوری.
بی اینکه جوابی به رفیق صمیمی اش دهد، رویش را از او گرفت و به جنگل سرد مقابلش داد، می‌دانست که این حسی که گریبانش را در دست گرفته، آنقدر ناب است که حاضر است به خاطر او، از خود بگذرد؛ این تنها تصمیمی بود که بسیار به آن اطمینان داشت.
در جایی دیگر، کمی دورتر از کلبه‌ی نهفته در جنگل؛ عمارت در آتشی از خشم فرو رفته و همگی در تلاطم بودند؛ ارباب عمارت آوانسیان در مقابل رقیبانش توسط دردانه اش به خاک کشیده شده و سنگ روی یخ شده بود؛ شدت خشم او به گونه‌ای بود که کسی حتی باشوک نیز جرئت هیچ‌ گونه صحبت و یا اظهار نظری نداشت؛ هیچ کس باورش نمیشد که دردانه‌ی همیشه ساکت و مغموم عمارت این گونه آبروی پدرش را با فرار خود برده باشد؛ اما کاری است که شده بود و حال صحبت اتفاق آن روز، میان مردم دهان به دهان پخش شده و هر کس برداشت خود را عنوان می‌کرد؛ این عمارت آوانسیان بود که بر روی صحبت‌های خاله زنک ها اوج می‌گرفت و مانند نمادی تیره درست چون گاوی پیشانی سفید در میان گل‌های از سیاهی‌ها رسوا گشته بود.
اما در بین همه‌ی خشم و تلاطم ها، این چشمان کینه توز آویر بود که از پشت پنجره‌ی عمارت نظاره‌گر تلاطم ندیمه‌ها بود؛ پیراهن سفید دامادی اش در تنش چروک شده و کراوات ساتن فرانسوی‌اش از دور گردنش شل شده بود؛ در ذهن داشت پس از اینکه سند دخترک را به نام خود زد؛ تمام خشمش را بر سر او آوار کند؛ اما انگار بار دیگر این او بود که زیر بار تحقیر و توهین دخترک له شده بود، به فکرش رسید که تا عمر دارد به انتظار زجر کشیدنش تلاش خواهد کرد و او را بالاخره به زانو در می‌آورد؛ با خشم پرده‌ی زرشکی ضخیم را رها کرد و نگذاشت تا آتش چشمانش، عمارت را نیز در خشم خود بسوزاند.

داژیار اما نگران به وضع آشفته‌ی عمارت خیره بود، شاید اگر در مهمانی حضور نداشت همگی او را مقصر فرار دخترک می‌دانستند چرا که هیچ کس از سابقه درخشانی که بر جای گذاشته بود، باور نداشت که او هیچ تقصیری در این ماجرا ندارد؛ گرچه خود می‌دانست که مقصر اصلی ماجرا خود اوست، اگر او از علاقه‌ی شکل گرفته اش به دختر چیزی نمی‌گفت، او اکنون دیوانه نمیشد و خود را به خطر نمی‌انداخت؛ حال او نیز نگران حال دخترکی بود که غیب شده بود و او حتی نمی‌توانست برای پیدا کردنش اقدامی کند، چرا که اگر گامی از عمارت فاصله بگیرد، نشان اتهام اعضای عمارت، او را هدف قرار داده و به دنبال او به امید نشانی از رد پای دخترک می‌آیند و مشخص نیست در نهایت چه بلایی سر دختر بیچاره خواهد آمد.
مضطرب درون انبار چوب قدم میزد و زیر ل*ب خود را مورد شماتت قرار می‌داد که با صدای قیژ در انبار، نگاه سرخ از عصبانیت و نگرانی‌اش را به ورودی انبار دوخت؛ دانیار محتاطانه خود را درون انبار انداخت و به دنبال داژیار، سوی نگاهش را به جای جای انبار کشانید؛ با دیدن برادرش که وسط انبار در حال گذر است، اخمی کرد و نزدیکش شد و رو به او با جدیت گفت:
- کجایی تو، سه ساعت دارم دنبالت می‌گردم!
به سمت تکه‌های چوب افتاده روی هم رفته و روی کنده‌ای نزدیک آنها، نشست؛ تکه ای چوب برداشت و با کاردک به جانش افتاد و در همان حال گفت:
- کجا می‌خواستی باشم؟ دارم اینها رو درست می‌کنم.
دانیار عصبی لگد به خورده چوب‌ها زد و مقابلش روی کنده‌ی دیگر نشست و گفت:
- ول کن این لامصب رو، اون بیرون جهنمه اون وقت تو اینجا نشستی داری کار می‌کنی؟!
داژیار عصبی تکه چوب را به همراه کاردک، به گوشه ای پرت کرد و گفت:
  • توقع داری چه کار کنم؟!
  • اون دختر به خاطر توی احمق خودش رو بدنام کرده و حیثیت ارباب رو برده، اون وقت تو نشستی اینجا میگی چه کار کنم؟!
داژیار که از صحبت های برادرش بی غیرتی خود را برداشت کرده بود، عصبی به سمت او نیم خیز شد و یقه لباسش را در دست فشرد و عصبی گفت:
- ببند دهنت رو دانیار، فکر می‌کنی فقط عقل ناقص خودت کار میکنه؟! بقیه عقل ندارن؟!
دانیار خواست چیزی بگوید که با فشرده شدن چانه اش توسط داژیار زبان به دهان گرفت:
- تو چی میفهمی؟ هان؟ اگه از در این عمارت قدم بیرون بذارم، فکر می‌کنی آویر منتظر میشینه؟! اون هر لحظه منتظر رفتن منه، بفهم احمق؟!
با فرو چکیدن اشک سمجی از گوشه‌ی چشمش، کلافه چانه‌ی برادرش را رها کرد و از او دور شد، دانیار نیز با دیدن استیصال برادرش، اخم در هم کشید و بی حرف همانجا نشست؛ می‌دانست برادرش نیز همچون باوان عاشق او شده و این حال منقلب نیز اثرات همان عشقی است که دخترک را آواره و برادرش را بی‌تاب کرده است.
داژیار نیز غمگین صورتش را درون اُورکت اهدایی دخترک فرو برد، اختیار اشک‌هایش دست خودش نبود، اگر زودتر دخترک را باور می‌کرد، اکنون مجبور به تحمل بار سنگین شکست نمیشد.
دانیار از جای برخاست و به سوی داژیار رفت، دستش را روی شانه داژیار گذاشت و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- تو نمیتونی از اینجا بیرون بری، اما من که میتونم؛ پیداش می‌کنم.
و با گفتن این حرف، بدون هیچ مکثی به سمت در انبار پا تند کرد و او را تنها گذاشت.
 
اما در گوشه ای دیگر، تازه عروسی کنج اتاق تنگ و‌ تاریکش سکنی گزیده و به بخت شوم خود می‌گریست؛ قرار بود که مراسم عقد دختر و پسر ارباب همزمان برگذار گردد؛ امروز صبح وقتی که به همراه باوان آماده شده بود و منتظر بود تا به عقد باشوک در بیاید، فکرش را هم نمی‌کرد که تمام روز را اینگونه بگذراند؛ فکر نمی‌کرد که باوان تا این حد جرئت داشته باشد که پدر و برادر و پسر عمه‌اش را سرکار بگذارد و فرار را به قرار ترجیح دهد؛ حتی باور این موضوع برایش غیر قابل هضم بود؛ وقتی که مراسم عقد او با باشوک به پایان رسید، همگی منتظر آمدن عروس و داماد دیگر بودند، چرا که همه اهالی می‌دانستند که دختر عمارت، در اتاق مخصوص آرایش سکنی گزیده و چندی بعد به همراه مردش به اتاق عقد راهنمایی می‌شود؛ جمع در سکوت، بعد از بله آسکی، به یکباره به بانگ شادی تعظیم کرده و اجازه سرور خود را اعلام کرد، در اینجا بود که باوان تا امضای زوجین، فرصت فرار داشت و بدین سان به سمت خلوتگاه همیشگی‌اش شتافت و دیگر از عروس عمارت خبری به دست اهالی نرسید.
وقتی که ندیمه با هراس از اتاقی که باوان در آن قرار داشت، وارد سالن شد و رو به همه گفت که عروس نیست، تور قرمز رنگش را با هراس به کناری زد و متعجب به نازلی که این حرف را زده بود، خیره شد، اخم در هم باشوک، شوک وارد شده به ارباب و خشم نهفته در چشمان پر از شَک آویر، در سیلی و هین کشیده شکوه به صورت خود؛ گم و گور شد و جمع به ظاهر ساده مجلس، در بهتی عظیم فرو رفت؛ آنجا بود که بخت سیاه خود را رو به سقوط می‌دید؛ می‌دانست باشوک به تلافی از خواهرش، تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او آوار خواهد کرد و همین موضوع دلیلی برای استرس بیش از حدش بود؛ اما حس زنانه اش و همچنین دل آشوبه ای که وجودش را در نوردیده بود، سایه ترس نبود، بلکه واقعیتی بود که به تدریج به وقوع می‌پیوست، این را از حضور عصبی باشوک و سپس کوبیدن اتاق مشترکشان، به خوبی متوجه شد.
دستان یخ زده اش را به آغو*ش هم سوق داد تا بدین سبب در حضور هم، گرمای آرام بخششان را نثار روح ترسیده دختر خدمتکار کند؛ اما انگار چندان برای او فایده‌ای نداشت، چرا که دخترک با نگاه به چهره‌ی برافروخته مردش، هر لحظه میمرد و زنده میشد و همین موضوع دلیلی بود برای پنهان نشدن ترس رخنه کرده بر وجودش؛ باشوک که دلیل وحشت او را دریافته بود، نیشخندی بر چهره راند، سپس کلید درون جیبش را درون قفل انداخت و آن را مقابل چشم دخترک سه قفله و کلیدش را به گوشه ای پرتاب کرد؛ چشمان پر شرورش را به صورت رنگ پریده عروسش دوخت، با وجود حالت نامتعادلی که داشت این امر برای دخترک مشخص بود که این نقطه پایان ماجرای دوران دخترانه و رنگین کمانی اش است، بنابراین با وجود تمام وحشتش از مرد مقابل، در برابر طغیان او، تسلیم شد.
***
باوان اما ترسیده از تصمیم ناگهانی که گرفته بود به شعله های آتشی که درون شومینه در حال شعله کشیدن بود، خیره شده و به صحنه های روزی که گذشت، فکر می‌کرد؛ روبه‌روی آینه براق سر جهازی مادرش نشسته بود و به چهره آرایش شده‌اش خیره بود، در آنجا رسم بود تا قبل از ازدواج، دختران چهره ابروکمانی شان را حفظ کرده و تا قبل از روز عقد، پیوند ابروانشان را قطع نمی‌کنند؛ گویی با انفصال کمندشان، گره‌ها باز شده و گره دیگر چون عقد دائم را بر گردن می‌نهند تا اینگونه عهد و پیمان خود را نشان دهند؛ او نیز فرقی با بقیه نداشت، چه بسا به موجب دختر ارباب بودن، رسم ازدواجش سفت و سخت تر نیز برگذار میشد؛ همین امر سبب شده بود که پس از برداشتن حریر از روی آینه و خیره شدن به خود، درگیر دنیای جدیدی شده و تازه شوک وارده را بپذیرد.
تا آن روز جدایی اش را از داژیار باور نداشت، اما همین که خود را با چهره جدید مشاهده کرد، انگار گفته‌های داژیار بیش از هر چیز، او را زنده کرده بود که چنین فکر جسورانه‌ای کند و تمام حرف‌های پشت سرش را نادیده بگیرد؛ نازلی که از اتاق بیرون رفت، به ناگهان از جای برخاست و در اتاق را پشت سرش بست، با استرس نگاهش را به اتاق مقابلش دوخت، عجیب بود که امروز برخلاف تمام آن روزهایی که آرزوی پوشیدن چنین لباسی داشت، حسی جز تنفر نسبت به آن رنگ سرخ منفور نداشت و به دنبال راهی بود که هر چه سریعتر آن لباس را آتش بزند؛ اما وقت، مجال آن را نمی‌داد که بخواهد به علاقه اش به ضرورت انجام این کار فکر کند؛ به نظرش رسید که وقت به قدری تنگ است که اگر زود نجنبد، تمام دنیایش وارونه خواهد شد؛ بنابراین بدون هیچ گونه آثار ترسی، در اتاق را باز کرد؛ به محض گشودن در، خود را مقابل نازلی دید، لبخند مصنوعی اش را بر چهره زد و رو به او گفت:
  • یکم حالم بده، امروز چیزی نخوردم؛ کمی شیر برام بیار؛ میرم اتاق خودم، لیوان رو فعلا بیار اونجا.
  • اما خانم، الان مراسم عقدتونه.
  • تا برادرم عقد میکنه، منم روبه راه میشم و برمی‌گردم همین جا.
  • اما خانم....
  • همین که گفتم، مگه تو از من دستور نمیگیری؟!
ندیمه اخمی در هم کشید و سر پایین انداخت و زیر ل*ب گفت:
- بله خانم، چشم.
و سپس با گفتن این حرف از او دور شد، باوان نیز با احساس نبود او و دیگر ندیمه هایی که سرشان در سالن پذیرایی و در مطبخ گرم بود، به سوی انبار انتهای سالن به راه افتاد، چرا که می‌دانست، پله های داخل انبار می‌تواند او را به پشت بام و در نهایت به آب انبار برساند و راه فرارش را تسهیل کند.
نگاه گرمش را از شعله های آتش مقابل گرفت و به دستانش دوخت، دستانی که هنگام فرار و افتادن از پشت بام به روی آب انبار، خراش برداشته و کف دستانش را خونین کرده بود، خوشحال بود که فرار کرده و به عشقش وفادار مانده بود، خوشحال بود که عشق، بار دیگر پیروز شده و خنجر حمایتش را بر قلب آویر فرو کرده، او این بار نیز مدیون دکتری بود که حتی فکرش را نمی‌کرد دوباره به موقع سر راهش سبز شود
با صدای قیژ در، نگاه از دستان زخمی اش گرفت و به شخصی که وارد شد، نیم نگاهی کرد؛ مرد مقابلش وقتی که نگاهش به دستان زخمی او افتاد؛ چوب‌های داخل دستش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و به سوی او آمد، در حالی که کیفش را در دست می‌گرفت، رو به باوان ل*ب زد:
- چرا زودتر متوجه دستت نشدم!
نگاه دخترک به لرزش دست دکتر جوان که افتاد، اخمی بر چهره راند، نمی‌دانست که مرد مقابلش چرا اینقدر مضطرب شده است، رو به او گفت:
- اتفاقی نیفتاده، فقط یه زخم کوچیکه؟!
علی بدون اینکه نگاهی به او بیندازد، سر به زیر افکند و تنها بی ربط گفت:
- ببین دستت رو چکار کردی؟! الان عفونت می‌کنه....
با کشیده شدن دست باوان، ادامه‌ی حرفش در دهان ماسید، اما او بی توجه، بتادین را روی باند ریخت، کمی به او نزدیک شد و ادامه داد:
- میشه دستت رو بیاری زخمت رو ببندم؟
باوان متعجب از او، دستش را نزدیک او آورد؛ لحظاتی نگذشت که آخرین چسب روی باندش زده شد.
نگاه دخترک اما در پی دستان لرزان اویی بود که با عجله داروهای ریخته شده بر زمین را جمع می‌کرد تا درون کیفش قرار دهد، در جنگ میان او و اسبابی که روی زمین ریخته شده بود، گاه اسباب از دستش رها میشد و دگر بار بر زمین سقوط می‌کرد یا در دارویی باز میشد و قرص‌ها بر روی زمین ریخته می‌شدند؛ متعجب گفت:
- حالتون خوبه دکتر؟!
علی اما در جدال بین عقل و احساسش، درگیری داشت که با صدای باوان، غمگین دست از کار و سپس دستی به گردن تبدارش کشید، رو به او تنها زمزمه کرد:
- فکر می‌کنم سرمای آلیجان بالاخره من رو هم گرفته.
دخترک غمگین ابرو در هم کشید و رو به او گفت:
  • همه‌اش تقصیر منه، شما هم اسیر من شدین.
  • این چه حرفیه، لطفاً دیگه نگو؛ این اصلأ به تو ربطی نداره.
  • پس چی؟! اگه من سر از ماشین شما در نمی آوردم، الان شما و دوستتون مجبور نبودین توی این سرما به فکر گرمای این کلبه باشین.
علی نیمچه لبخندی زد و رو به باوان گفت:
- حالا مثلاً اون مریض خونه خیلی امکانات داره؟! اونجا که از اینجا بدتره، یه ذره نفت می‌ریزیم توی والر به اندازه یه اپسیلون اتاق رو‌ گرم نمیکنه.
باوان متعجب گفت:
- چی؟!
علی لبخند دلنشینی بر ل*ب نهاد، دلش می‌خواست دختر ارباب را به خاطر کنجکاوی‌های زیبایش در آغو*ش بکشد و به روش خود، او را تفهیم کند؛ اما انگار زخم روزگار باز هم برایش عمیق تر از آن بود که فکر دل بی صاحبش را نمی‌کرد.
نیمچه لبخندش را قورت داد و از در شوخی وارد شد و چشمان پر شیطنتش را در چشمان معصوم دختر ارباب دوخت، رو به او‌ گفت:
- یعنی یه ذره هم اتاق رو گرم نمیکنه.
دختر ابرویی بالا انداخت و «آهانی» زیر ل*ب زمزمه کرد؛ اما با سنگینی نگاه مرد مقابلش با خجالت چشم به زیر انداخت؛ آخر او که نمی‌دانست علی بیچاره را چگونه گرفتار کرده که اینگونه نگاه از او گرفته است.
 
علی که نگاه معذب دختر را دید، لبخندی زد و وسایلش را از مقابل او برداشت و خود نیز از او فاصله گرفت و به کار خود مشغول شد؛ کمی بعد با صدای دخترک، نگاه از شعله های شومینه ای که با آن در حال ور رفتن بود، گرفت و به او دوخت:
- میشه یه چیزی ازتون بخوام؟!
علی حرفی نزد و تنها منتظر سخنی ماند که از ل*ب‌های دخترک خارج میشد:
- میشه داژیار رو از جای من مطلع کنید؟ میشه کمک کنید که...
علی خشمگین، تیکه ای چوب را محکم درون آتش انداخت و تند گفت:
- ادامه نده.
باوان نگران به او خیره شد، به کسی که حمایتگر خود می‌دانست و حالا اینگونه عصبی به نظر می‌رسید! نکند او نیز همچون دیگران قصد جدایی آن دو را خواهد داشت که اینگونه عصبی به نظر می‌رسد؟! اما چرا؟!
- اینجوری نگاهم نکن، باید فکر کنم.
صدای محکم شکستن چوب ریخته شده وسط کلبه با برخورد تبر موجود در دست علی، تنها صدایی بود که در صدای شکسته دل مرد زخم خورده مقابلش در هم آمیخت، اما شاید گوش‌های آغشته به زمزمه های داژیار، صدای ترک های برداشته شده از قلب مردی محکم را نشنید.
نگاه باوان به حرکات عصبی علی خیره ماند، زیر ل*ب رو به او گفت:
- ببخشید همیشه مزاحمتونم.
در حال شکستن هیزمی دیگر، رو به شومینه نشسته بود و باوان نیز چهره شکسته مرد مقابلش را نمی‌دید؛ اما قطره اشکش را تنها آتشی شعله کشیده در شومینه شاهد بود که نیمی از صورتش را روشن ساخته بود؛ زیر ل*ب با تأسف اما غم آلود زمزمه کرد، زمزمه ای که تنها همان شعله عمق نگرفته درون شومینه به گوش جان سپرد و از غم شعله کشید:
- لعنت به تویی که مزاحمی، مزاحم قلبی که قول داده بود، هیچ وقت درش رو روی هیچ مزاحمی باز نکنه؛ تو مزاحم نیستی، حتی تو بدتر از اونی؛ لعنت به تویی که نمی‌تونم از خونه دلم بیرونت کنم.
با کلافگی هیزم کوچک داخل دستش را در شعله آتش مقابل پرتاب کرد که اینگونه با غم او را تماشا نکند؛ سیلی اش به شعله آتش کاری بود چرا که آتش نیز فریادی از غم سرداد و صدای جلز و ولزش را به گوشش رساند؛ انگار او نیز از غم مرد مقابلش می‌سوخت و اینگونه اعتراض خود را نمایان می‌ساخت.
پشت به دخترک، نظاره گر اشک‌های ریزان از غم شعله آتش شد و اخم هایش را در هم کشید، می‌دانست علاقه اش آنقدر عمق گرفته که حاضر است برای او، خود را به دل آتش بسپارد، حتی اگر کبریت این فاجعه؛ رساندن باوان به داژیار باشد؛ کمی بعد، با تصمیمی ناگهانی از جای برخاست و بدون اینکه نیم نگاهی به او بیندازد با اخمهایی که بی سابقه مهمان پیشانیاش می‌شدند؛ آنجا را ترک کرد.
در اتاقک نم زده‌ی کلبه را که بست، به سمت دوستش که در حال ور رفتن به ماشین رها شده در جنگل بود؛ نزدیک شد.
با مکثی کوتاه مدت، رو به او زمزمه کرد:
- من باید برگردم عمارت.
تیرداد با گفته او، سر از کنکاش درون ماشین برداشت و رو به او، متعجب گفت:
  • توی این موقعیت؟!
  • آره.
  • آخه من نمی‌دونم که....
  • زود برمی‌گردم؛ تلگراف زده بودم که دارم برمی‌گردم، تازه با تأخیری که داشتیم دور هم رسیدم.
  • حالا به همین امروزه؟!
  • آره.
این را گفت و بی حرف به سمت ماشین راه افتاد؛ به ناگهان یادش آمد اگر دخترک برایش اتفاقی بیفتد یا کسی رد آن‌ها را بزند نیاز به ماشین پیدا خواهد کرد، بنابراین با کمی مکث رو به تیرداد گفت:
- ماشین اینجا باشه، من خودم میرم.
تیرداد متعجب نگاهی به او کرد و گفت:
- دیوونه ای؟!
به تیرداد جوابی نداد؛ پیاده به دل جنگل زد، بیشتر از هر کس می‌دانست که ماجرای رفتنش به عمارت تنها بهانه‌ای بیش نبود؛ به حرف تیرداد کمی بیشتر فکر کرد؛ واقعا دیوانه شده بود، دختر ارباب او را دیوانه خود کرده بود؛ مغزش در تلاطم غم عشقی در حال دفن شدن بود اما دلش در حال پذیرش رساندن معشوق به خواسته‌ی قلبی اش در لبه رسیدن به پرتگاه نابودی؛ خود را به تقلا می‌کشاند؛ اما سرانجام با تأیید خواسته قلبی اش، سر به زیر افکند تا مبادا رهگذری اشک مردی شکست خورده را به چشم ببیند؛ چرا که او را متهم به دیوانگی کرده و بارها او را مجنونی خوانده که از غم دوری عشق سر به بیابان زده است.
اندکی که از مسیر را طی نمود، متوجه سر و صدای اطراف شد؛ چیزی مثل لم*س تایرهای لاستیک بر زمین خاکی و یا حتی کوبش پای اسب در هم آمیخته شده و او را متوجه اطراف خود نمود؛ به حومه ی روستا رسیده بود، عده ای از اهالی روستا پاسخگوی عده‌ای دیگر بودند، حدس اینکه آنها در مورد باوان حرف میزنند چندان سخت نبود، دخترک فرار کرده بود و حال، همه بسیج شده بودند تا او را پیدا کنند؛ بی توجه به اتفاقات مقابلش، تنها در پاسخ به سوالات ماموران عمارت، سری به نشان نفی تکان داده و به راه خود ادامه می‌داد که با صدای آشنای کسی به عقب برگشت:
- دکتر!
 
مرد از اسبی که بر روی آن سوار بود؛ به زیر، پای گذاشت و با خوشحالی به سوی او گام برداشت، اولین کسی بود که او دوست نداشت حداقل در این شرایط موفق به ملاقاتش باشد.
لبخندی متظاهرانه بر ل*ب نهاد و بر خلاف میلش ابراز کرد:
- اوم، از دیدنت خوشحال شدم.
دانیار کمی دیگر به او نزدیک شد و دستی بر روی شانه فرو افتاده مرد مقابل گذاشت و گفت:
  • دلمون برات تنگ شده بود دکتر، مخصوصا کارگرها.
  • لطف دارین، منم دلم اینجا بود.
دانیار نگاهی دیگر به او انداخت، حس کرد خستگی راه، دکترشان را آزرده است؛ شاید این حسش به این علت بود که از راز دل علی پریشان حال چیزی نمی‌دانست؛ بنابراین رو به او ادامه داد:
- به نظر خسته میاید، منم خسته شدم؛ دیگه داشتم سمت عمارت برمی‌گشتم.
علی سری تکان داد و بی ربط پرسید:
  • به نظر اینجا خبریه، مردم آشفته ان؟!
  • ای نگو داداش، دختر ارباب مراسم عقدش رو با پسر عمه‌اش به هم زد و از عمارت فرار کرد، این‌ها هم دنبالشن؛ فکر نکنم پیداش کنن؛ اگه هم پیداش کنن....
با تأسف سرش را طرفین تکان داد و آهی کشید؛ اما علی با نگاهی سوالی، زمزمه کرد:
- فرار کرد؟! آخه چرا؟
دانیار سر به زیر انداخت و تنها زمزمه کرد:
- خریت.
صدای زمزمه او را تنها علی شکار کرد اما به روی خود نیاورد و مجدد گفت:
  • جالبه، نکنه تو هم داشتی دنبالش می‌گشتی که تحویلش بدی؟!
  • نه بابا، فقط اومدم ببینم اوضاع چه طوره.
علی که حرف او را باور نکرده بود، تنها سری تکان داد و چیزی نگفت، اما با کمک او به سمت عمارت هدایت شد.
فضای ایجاد شده بر سطح روستا و رفت و آمد افراد عمارت، یادآور موضوع جنجالی فرار دختر عمارت بود و این اطمینان را یادآور میشد که باشوان او را بیابد زنده اش نخواهد گذاشت؛ هرچند باوان دختر یکی یکدانه و عزیز دردانه ارباب بود اما قوانین ارباب چیز دیگری میگفت؛ اینجا آبرو را با خون می‌نوشتند، تا خون چکه شده از واو به واو این کلمه، یادآور نسل هایی باشد که چگونه به خاطر آبروی از دست رفته شان، کشتند و کشتند و کشتند.
با تأسف سری برای افکار پوسیده مردم روستا تکان داد و با غم وارد عمارت شد؛ مردم عمارت نیز در تکاپو بودند اما این جنبش بی میل و رغبت کجا و تقلای روزهای قبل کجا؟! انگار خاک مرده بر جای جای عمارت پاشیده بودند که بوی تعفن و مردگی همه جا را فرا گرفته بود؛ گویی قرار بود از امروز مردم این اهالی بوی خوشی نبینند که اینگونه غمگین و بی هدف کاری انجام می‌دادند؛ او نیز با تشکر کوتاهی از دانیار، به سمت اتاق باشوان راه افتاد و پس از اظهار تأسف به خاطر اتفاقات اخیر، ورود خود و تیرداد را به روستا اعلام داشت و نیامدن تیرداد را سرمایی عنوان کرد که آلیجان در بدو ورود در وجود او نهاده و فرصت حضور را مقابل ارباب از دست داده بود؛ باشوان نیز این موضوع را پذیرفت و این دیدار به همین کوتاهی میسر شد و علی نیز دیگر فرصتی برای ماندن جایز ندانست و اتاق او را ترک نمود.
به محض خروج از اتاق ارباب و اتمام صحبتهایشان در زمینه امور بهداشتی روستا و رفت و فَتق مردم در این زمینه وهمچنین قدم نهادن در مسیر محوطه، به خود که آمد، روبه روی اتاقک کسی بود که می‌دانست اصلأ از دیدنش آن هم اکنون، ابدا خوشحال نیست. می‌دانست که قدرت این را دارد او را به پدرش معرفی کرده و زمینه دردسر تازه‌ای را برای او فراهم کند، آن زمان بود که می‌توانست به راحتی باوان را به دست آورد و تا آخر عمر در کنارش خوشبخت بماند، اما هر چه فکر می‌کرد؛ باوان در کنار مردی چون داژیار احساس آرامش بیشتری می‌کرد و این برایش لذتبخش بود؛ قدم‌های سستش را ندیده گرفت و با تظاهری همیشگی نیشخند تلخش را مهمان ل*ب‌های خشک شده اش کرد، شاید کمی تلخی لبخند زهرآلودش می‌توانست اندکی در مقابل تلخی غم درونش سروری کند و به روی آن خنجری زخم آلود زند؛ آن زمان بود که می‌توانست خون جگرش را برون کند و کمی نفس راحت بکشد.
صدای دلش را خفه کرد، بر روی زجه هایش قفلی دائم العُمر زد و قدمی به جلو برداشت؛ بغض گلویش را خفه کرد و به اشک‌هایش اجازه بارش نداد؛ دست لرزانش را پیش برد و در آهنین را به قصد خواندن صاحب خانه کوفت؛ اندکی بعد، ناله های لولای آهنین در مقابلش به هوا خاست و در پس آن، صدای «بله» گفتن داژیار به گوشش رسید:
- سلام آقای دکتر، خوشحالم می‌بینمتون.
با دیدن چهره درهم و ظاهر به هم ریخته مرد مقابلش، دریافت که باوان به حقیقتی دست یافته که برای خود نیز چندان مورد پذیرش نیست، داژیار نیز عاشق شده بود و از درد معشوق به چنین روزی گرفتار آمده؛ غم نگاهش را به کناری هُل داد و گفت:
  • ممنونم، من هم خوشحالم می‌بینمت.
  • بفرمایید داخل، خوشحالم می‌کنید.
  • ممنونم، باید برم مریض خونه؛ فقط اومدم بهت بگم تو هم عصر بیا اونجا.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- کتابهات رو هم بیار؛ یادت نره.
داژیار سری تکان داد و گفت:
- اما....
علی که دلیل اما و اگرش را می‌دانست؛ نیشخندی زد و گفت:
- ارباب مخالفتی نداره، منتظرتم.
و با گفتن این حرف از او فاصله گرفت و عمارت را به قصد مریض خانه، ترک گفت.
 
خورشید ظهرگاهی که قدم‌هایش را از میان برداشت و در پشت ابرهای خاکستری رنگ آلیجان پنهان شد؛ قدم‌های مردی بر روی برف‌های تازه متولد شده اسفند ماه نیز صدای سکوت کوچه را بر هم میزد و ملاقات دو مرد را یادآور میشد؛ دکتر تازه وارد که پیرمرد را معاینه کرد، گوشی پزشکی‌اش را رها کرد و پشت میزش نشست، عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد و رو به پسر بچه که پیشتر خود را علی معرفی کرده بود، گفت:
- دیدی سر قولم موندم، گفتم که برگردم اول میام سراغ پدر بزرگ علی کوچولو؟
پسر بچه در حالی که به پدربزرگش کمک می‌کرد تا بنشیند تا کفش‌هایش را درون پایش تنظیم کند؛ رو به دکتر گفت:
- فکر نمی‌کردیم اینقدر خوش قول باشین.
علی لبخندی زد و گفت:
- این الان توهین بود یا تعریف؟! به من نمیاد خوش قول باشم؟!
علی با شیطنت خاص خود گفت:
- نه راستش؛ فکر کردم همینجور یه چیزی پروندی.
علی خنده ظریفی کرد و خودکارش را برداشت و چیزی درون برگه نوشت؛ اما همچنان زیر ل*ب گفت:
- دهنت بچه، من فقط بفهمم این اهالی چطوری بچه تربیت میکنن خوبه.
با گفتن این حرف، برگه را برداشت و به آن در هوا تابی داد و زیر ل*ب گفت:
- بیا پسرجون، اینم نسخه پدربزرگت؛ داروی گیاهی نوشتم فعلاً براش؛ داروهای اصلی فعلا دسته دوستمه، اومد برات میارمشون.
صدای تشکر پسر بچه در صدای دَقُ الباب درب مریض خانه گم شد؛ برگه نسخه درون دستش خشک شد و او نیز درمانده از حضور داژیار، مستأصل به جای خالی پسربچه خیره ماند، حتی نفهمید که چه موقع اتاقک را به همراه پدربزرگش ترک گفته است.
- گفته بودید با من کار دارید.
با صدایش به خود آمد و چشم از راهروی ورودی مریض خانه گرفت، از جای برخاست و به سمت قوری و کتری ایستاده روی چراغ رفت و بدون این که نیم نگاهی به داژیار بیندازد، به او گفت:
  • چای میخوری؟
  • نه ممنونم.
در جای ایستاد و به سوی او برگشت و با جدیت و تأکید گفت:
- به نظر نمی‌رسه هوای بیرون هوس خوردن چای داغ رو به دلت ننداخته باشه، اینطور فکر نمیکنی؟!
داژیار که جدیت نگاه و لحن علی را تازه دریافته بود، اندکی با تعجب خیره اش شد و بعد زیر ل*ب گفت:
- ممنون، درسته.
علی نیز ابرویی بالا انداخت و مشغول ریختن چای شد، نگاهش به داژیار برای لحظه‌ای چون نگاه یک حیوان درنده به شکاری بود که قصد شکارش را ندارد، بلکه قصد تیکه تیکه کردنش را دارد تا بلکه حس نفرت درون خود را بخواباند؛ داژیار در حال حاضر برای او نه تنها یک رقیب قَدَر، بلکه دشمنی خونینی می‌نمود که حاضر بود او را به هر نحوی از میان بردارد.
استکان چای را در دست گرفت و نزدیکش شد و هر دو را روی میز گذاشت؛ رو به او با لبخندی تصنعی گفت:
- گرچه سرمای اینجا آزاردهنده است، اما من دوستش دارم؛ حاضر نیستم برای یه لحظه آلیجان رو به خاطر چنین موقعیتی رها کنم.
سپس به استکان چای اشاره ای زد و گفت:
  • بفرمایید، ببخشید وسیله پذیرایی چندان مهیا نیست.
  • ممنونم دکتر، زحمت دادم.
علی لبخند کوتاهی زد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید، روبه رویش پشت میز نشست و گوشی پزشکی اش را از دور گردنش باز کرد، با لبخندی تصنعی رو به او گفت:
- سرحال به نظر نمیای!
داژیار سرش را پایین انداخت و با غمی توأم با بغض زمزمه کرد:
- چیزی نیست دکتر.
علی به چشمان مرد مقابلش خیره شد، او غمگینتر از روزهای گذشته بود، انگار غمی را با خود حمل می‌کرد؛ غمی که می‌دانست مشترک است؛ دستی به پشت گردنش کشید و آهی عمیق سر داد؛ رو به او گفت:
  • یه پیشنهاد برات دارم.
  • چه پیشنهادی؟!
  • می‌خوام بیای برای من کار کنی.
  • من؟!
  • آره شما، با ارباب صحبت میکنم، می‌تونی صبحها بری کارگاه چوب، عصرها هم بیای پیش من و اینجا کار کنی؛ تیرداد که بیاد باید بره داخل عمارت و کسی نیست که توی مریض خونه کمک من باشه؛ اینجوری تو هم میتونی به خواسته ات برسی و من هم بهت کمک می‌کنم.
داژیار متعجب به او خیره شد و گفت:
  • واقعا؟!
  • اوهوم، واقعاً.
  • می‌تونم بپرسم چرا چنین کمکی بهم می‌کنین؟!
  • چونکه استعداد داری و منم دوست ندارم یه آدم مستعد، حیف خودخواهی‌های مسأله های خان و خانباجی های این روستا بشه؛ تو باید پیشرفت کنی و منم سعی دارم تا کمکت کنم.
  • ممنونم از محبتتون، اما ببخشید که این رو میگم، چه نفعی به شما میرسه؟!
علی نیشخندی زد و گفت:
  • دلیلی واضح تر از این که قراره بهم کمک کنی و بار کاری من کم بشه؟! از اون گذشته، اگه به تو کمک کنم، به خودمم کمک کردم، چون هر چیزی که یاد گرفتم دوباره برای خودمم مرور میشه، مگه نه؟!
  • بله درسته.
  • خب نظرت چیه؟
  • من که از خدامه، اما ارباب.....
  • ارباب با من، خودم راضی اش میکنم؛ من دارم براش نیرو می‌فرستم، در قبالش ازش نیرو می‌خوام؛ اونجا نیاز به یه متخصص داره که تیرداد رو می‌فرستم، من به یه دستیار ساده نیاز دارم و می‌دونم تو از پسش برمیای.
  • ممنونم ازتون، لطف کردین.
علی چشمانش را ریز کرد و کمی به سمت مقابل خم شد و گفت:
  • فقط یه شرط داره.
  • چی شرطی؟!
  • اعلامیه ها رو بده من.
  • چی؟!
  • واضح بود به نظرم.
  • من نمی‌تونم این کار رو کنم.
  • می‌تونی؛ فقط باید بخوای.
  • نه می‌تونم و نه می‌خوام.
با گفتن این حرف، از جای برخاست و به سمت در خروجی راه افتاد، علی چشمانش را ریز کرد و به صندلی اش تکیه داد و ناگهان گفت:
- حتی اگه پای باوان وسط باشه؟!
با گفتن این حرف در جای ایستاد؛ با کمی مکث به سمتش برگشت و گفت:
- تو از باوان خبر داری؟!
علی در همان حال رو به او گفت:
  • اعلامیه ها رو میدی یا نه؟!
  • باوان کجاست؟!
علی چشمانش را از او دزدیده و به طرف دیگر داد، بدون اینکه تغییری در حالتش دهد، مسکوت مانده و دیگر چیزی نگفت؛ کمی بعد داژیار با عدم دریافت واکنشی از جانب او، به سمتش خیز برداشت و دستانش را روی میز تکیه داد و گفت:
- تو رو خدا بگو باوان کجاست؟!
 
علی که تقلای داژیار را میدید؛ لعنتی به تمام تصورات ذهنش فرستاد و سعی کرد که اشک چشمانش را فرو نشاند، بنابراین با صدایی که سعی می‌کرد محکم بودنش را اثبات کند؛ رو به داژیار گفت:
  • تا زمانی که نگی اون اعلامیه‌ها کجان، منم نمیگم باوان کجاست.
  • آخه اون اعلامیه‌ها به چه دردت میخورن؟
  • به چه درد تو میخورن؟! تو باید سرت تو کتاب‌هایی باشه که با بدبختی دستشون آوردی؛ نه توی این مسائلی که آخرش سر خودت رو به باد بدی.
  • من در قبال مملکتم مسئولم.
  • مملکت به آدم باسواد نیاز داره، هستن آدم‌هایی که استعداد تو رو ندارن ولی همین احساس مسئولیت رو دارن؛ همون ها این کار رو انجام میدن.
  • از شما بعیده این حرف، همه انسان‌ها یه سری استعداد دارن، مگه میشه کسی در هیچ زمینه ای استعداد نداشته باشه؛ بعدشم، من به خاطر عشق به وطنم هر کار می‌کنم.
  • ‌جالبه، یعنی عشقت به باوان کمرنگ تره؟
  • من چنین حرفی نزدم.
  • اما حرفت همین معنی رو میده.
داژیار مستأصل گفت:
  • تو رو به خدا بگو باوان کجاست؟!
  • جواب منو ندادی؟
  • چی بگم من؟ چی می‌خوای بشنوی؟
  • باوان یا اعلامیه ها؟!
  • باشه، بهت میدمشون؛ نمی‌دونم با اعلامیه‌ها میخوای چه کار کنی، اما می‌دونم اونقدر احمق نیستی که بخوای تحویل ساواک بدی.
  • این شد حرف حساب، نترس به قول تو احمق نیستم؛ اما خر هم نیستم که بخوام اجازه بدم خودت رو بدبخت کنی.
از جایش بلند شد و رو به او گفت:
- فردا می‌برمت باوان رو ببینی، اما قبلش باید با ارباب صحبت کنم، میام عمارت دنبالت.
داژیار سری تکان داد؛ رو به او گفت:
- نتونستم کتاب‌ها رو بیارم.
علی نیشخندی زد، می‌دانست که نمی‌تواند با آن همه کتاب و اثر ذره ذره تجمع شده درون آلونکش، به یکباره خود را به همه بشناساند؛ بنابراین گفت:
- می‌دونستم که نمیاریشون؛ کله شقی دیگه، دقیقاً مثل خودم.
داژیار بی ربط گفت:
  • از کی می‌تونم کارم رو شروع کنم؟
  • از همون روز که باوان رو دیدی، میتونی به بهانه کار بزنی بیرون، اون زمان منم جای باوان رو بهت نشون میدم.
داژیار سری پایین انداخت، اما نتوانست فکر گذرنده از ذهن پر سوالش را مخفی نگه دارد بنابراین سوالی رو به او گفت:
- چرا این لطف رو در حقم می‌کنی؟
نگاه غمگین و طوفانی از دریای غم زده اش را به او دوخت، مرد مقابلش نمی‌دانست که برای خاموش کردن غصه‌ی متورم شده اش و برای خوشحالی دختری که عمیقاً عاشقش بود، اینگونه خود را فدای زندگی دو جوان مقابل می‌کرد؛ لبخند تلخی زد و در پاسخ گفت:
- یه روز عاشق دختری بودم، منو نخواست؛ منم بهش نرسیدم؛ دوست ندارم طعم تلخی که من کشیدم، شماها تجربه‌اش کنید؛ اونم به خاطر مسائل پیش پا افتاده‌ای که مقابلتونه، فقط همین. خواستم پیش خودم کار کنی که سرت رو به باد ندی و اون دختر رو بدبخت نکنی که پدرش به خاطر مخالفتی که با وصلتتون داشت؛ بعداً با اطمینان منتظر شکستتون بشینه.

داژیار لبخندی زد و نزدیک میز علی شد و دستش را پیش کشید و گفت:
- خیلی مردی دکتر.
علی نگاهی به دست دراز شده مقابل کشید؛ آنقدر کار کرده بود که ترک‌هایش از جوانی، خود را نشان داده بودند؛ با خود فکر کرد که پوست دخترک با نوازش این دست ها، ترک برمی‌دارد؟! آیا او تحمل دارد مردش برای یک زندگی مرفه، شب تا صبح جان بکند؟! او چگونه خواهد توانست با داژیار زندگی جدیدی خارج از زندگی رنگی و راحتش در عمارت آوانسیان بسازد؟ آیا هر دو از پس این مأموریت سنگین بر خواهند آمد؟!
سرش را به طرفین تکان داد و لبخندی تصنعی بر ل*ب نشاند و دستش را در دست داژیار قرار داد و گفت:
  • کاری نمی‌کنم؛ دوست دارم من رو به عنوان دوست خودتون بپذیرید.
  • شما رفیقی داداش، بیشتر از یه دوست ارزش داری.
  • لطف داری؛ فقط امیدوارم حرفام رو خوب متوجه شده باشی.
  • متوجهم.
سری برای علی تکان داد و اتاقک مریض خانه را به قصد عمارت ترک کرد، علی نیز پس از بسته شدن در اتاقک؛ غمگین به صندلی‌اش تکیه داد و به شوق موج زده در چشمان داژیار فکر می‌کرد؛ چشمانی که از شوق یافتن یار بارانی شده بود! فکر کرد که خود عشق را بیشتر از داژیار لم*س کرده است و بیشتر از او، عاشق دخترک ارباب آوانسیان شده، چرا که به خاطر دل دخترک، خنجر زهرآلود شکست را به قلب تازه شکفته شده اش ضربت زد و دلش را داغدار دخترک زیبا رو ساخت.
صبح روز بعد در حالی که بیمار دیگر را معاینه می‌کرد، رو به او گفت:
- بهتره کمی به فکر سلامتی تون باشید؛ اصلا قد و وزنتون با هم تناسب نداره، بهتره وزنتون رو بیارید پایین، با توجه به اینکه تازه پا به سن گذاشتید، تا دو سال آینده احتمال پوکی استخوان و زانو درد برای فردی در شرایط شما حتمیه.
زن تپل که روی صندلی نشسته بود و تند تند نفس می‌کشید؛ لبخند دلنشینی زد و گفت:
- دکتر من دائما ضعف دارم، نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام.
علی نیز لبخندی زد و گفت:
- خب خانم، معده شما بزرگ شده و این مشخصه که معدتون نسبت به یه انسان با وضعیت بدنی متعادل، قطعاً نیاز به انرژی بیشتری برای انجام امور حیاتی بدنتون داره، شما با رعایت و خوردن سبزیجات و ورزش منظم، می‌تونید معده اتون رو به غذای مناسب عادت بدید تا از رشد بی‌رویه و عملکرد کندی که ممکنه داشته باشه، جلوگیری کنید.

زن از جایش برخاست و به سمت میز دکتر مراجعه کرد و گفت:
  • چشم دکتر جان.
  • چشمتون بی بلا.
سپس با گفتن این حرف از جایش برخاست و به سمت قفسه داروها حرکت کرد و داروهای مد نظرش را درون پاکت گذاشت و آن را دست زن داد و رو به او گفت:
  • باید یه برنامه پیاده روی برای اهالی روستا بذارم، شما هم باید شرکت کنید.
  • چشم دکتر جان، حتما.
  • چشمتون سلامت، امیدوارم بهتر بشید.
  • زنده باشی پسرم، خدانگهدار.
  • روز به خیر.
 
آخرین ویرایش:
در اتاقک که بسته شد، به سمت کیفش پا تند کرد و پس از برداشتن آن از مریض خانه خارج شد و در را نیز بست، به داژیار گفته بود که کجا با هم ملاقات خواهند کرد، بنابراین پیاده به سمت یکی از خانه‌های اهالی ده رفت، به بهانه سر زدن به یکی از مریض هایش که قول داده بود پس از بازگشت از تهران، او را ملاقات خواهد کرد؛ پس از ادای پایبندیاش به قولی که به مریض داده بود، نیمی از مسیر را به تنهایی سپری کرد و پس از ساعاتی طولانی، به مقصد مورد نظر رسید؛ مرد عاشق پیشه در فاصله‌ای تقریبا نزدیک بر روی کنده‌ای نشسته و در حال ور رفتن با چوبی کوتاه درون دستش، با چاقو به جانش افتاده بود تا ظاهرش را عوض کند.
به سمتش پا تند کرد، وقتی نزدیکش رسید، بی مقدمه گفت:
- فکر نمی‌کردم اینقدر خوش قول باشی.
داژیار از جای برخاست و چوب را به کناری پرتاب کرد، دستی به موی سرش کشید و گفت:
- دوست ندارم تصویر بدی توی ذهن کسی داشته باشم.
علی پوزخندی زد اما سعی کرد آنقدر رنگ نیمچه نیشخندش کمرنگ باشد که داژیار آن را نبیند، مرد مقابلش نمی‌دانست که ناخواسته از خود در ذهن علی، مردی جلوه شده که برای ربودن جانش به میدان آمده است.
علی افکار درهم ذهن مشوشش را کناری سوق داد و رو به او گفت:
  • اعلامیه هات رو بده من.
  • اگه جونت در خطر بیفته!
  • نگران نباش، من می‌تونم از خودم محافظت کنم، تو بهتره مواظب دختر ارباب باشی.
داژیار سری پایین افکند و گفت:
- حتماً.
سپس از داخل جیب کاپشن خود، کتابی را خارج کرد، رو به علی گفت:
- همه اش داخل کتابه.
علی نگاهی کلی به کتابی که اکنون در دستش بود، انداخت؛ اواسط کتاب پاره شده و دفترچه های کوچک و کم حجم جایگزین شده بودند، تعدادی برگه هم در لابه لایه صفحات دیگر خودنمایی می‌کرد؛ کتاب را متعجب بست و عصبی رو به داژیار گفت:
  • همین؟!
  • مگه چیز دیگه ای هم باید باشه!
  • تو کل این مدت رو به خاطر این دو سه تا تیکه کاغذ از سهم گندمت میزدی؟
  • خب من کتاب درسی هم می‌گرفتم.
  • نکنه بیشتر از اینم هست؟!
  • نه، البته قبلاً بود، دادمشون به یکی از بچه ها که بین بقیه پخش کنه.
علی عصبی چشم روی هم گذاشت و با نفسی عمیق مجدد ادامه داد:
- لطفاً دیگه این کار رو نکن، دفعه بعد تیر بارون روی شاخته داژیار.
داژیار سری تکان داد و سر به زیر افکند.
هنوز نفسش را کامل فرو نداده بود که داژیار با سوالش، نفس بالا نیامده اش را در دم خفه نمود:
  • دلم می‌خواد زودتر باوان رو ببینم.
  • بهتره عجله نکنیم؛ باوان رو هم به موقع می‌بینی.
سپس بدون اینکه نگاهی به او بیندازد، کتاب مذکور را درون کیفش گذاشت و راه افتاد.
صدای خورد شدن چوب‌های خشکی که در میان برف زمستانی اسیر شده بودند در زیر پای دو عابر؛ این تصور را به شنونده القا می‌نمود که زمستان استخوان سوز همچنان ادامه دارد و با ضربت هایش قصد تخریب و ویرانی دارد، این را علی به خوبی احساس می‌کرد، دلش می‌خواست زمستان تمام شود؛ از اهالی روستا شنیده بود که آن‌ها منتظر به ثمر نشستن گولان، زمستان را سپری می‌کنند؛ باوان نیز بارها از گولان می‌گفت؛ از آواز بلبلانی که در دشت و سبزه زارها، نغمه آزادی سر می‌دهند و برای کوچ موقت، خانه نشین دیار سرسبز و دل انگیز کردستان می‌شوند؛ از فصل به بار نشستن خوراکی های طبیعی که از دیدنشان سیر نشده و چشیدنشان نیز لذتبخش و هیجان انگیز به نظر می‌رسد؛ آن دخترک چموش و عاشق پیشه رویای آزادی و آرامشی را داشت که پدر و برادرش از او صلب کرده بودند، اگر احتمال می‌داد که داژیار نیز، همچون ارباب روستا، سبک مغز و بی فکر است، هرگز با پای خود، درون دهان شیر قدم نمینهاد، مطمئن بود دخترک در کنار فردی چون او، خوشبخت خواهد شد؛ این را از چشمان غرق اشک مرد مقابلش به وضوح دریافت می‌کرد، هنگامی که با انتظاری وصف ناشدنی نام دخترک را بر زبان می‌راند، درمیافت که او نیز همچون باوان، دل در طلب او دارد.
قدم هایش که رو به تحلیل می‌رفت، درمیافت که نزدیک کلبه‌ای شدند که دخترک را در بردارد، با نگاهی اندک به اطراف کلبه، دست داژیار را گرفت و او را به سمت کلبه کشانید؛ کمی که نزدیک شدند، متوجه ماشینشان شد که از شخصی تهی نیست، کمی که نزدیک تر شدند، علی متوجه حضور تیرداد شد، متعجب نزدیکتر شد و با دو انگشت، روی شیشه آن ضربی گرفت که با صدای ضرب دستش، تیرداد به ناگهانی در جای تکانی خورد و در جای خود نشست؛ با دیدن دو مرد از پشت شیشه های مات گرفته ماشین، وحشت زده اندکی به عقب متمایل شد؛ علی نیز با دریافت این واکنش تیرداد، لبخندی زد و اندکی به عقب گام‌ برداشت، بیچاره از هیبت آنها ترسیده بود و حق هم داشت، با آن چشم‌های خواب آلود از پشت شیشه‌های مات، آن‌ها دو مرد آدم‌ربایی به نظر می‌رسیدند که گویی قصد شکار دخترک کلبه نشین را دارند.
تیرداد که عقب رفتن آن دو را به چشم دید، متعجب ابرویی بالا داد و بعد با مالش چشمان خواب آلودش، از ماشین پیاده شد؛ به محض دیدن دوست صمیمی اش؛ نفسی عمیق کشید و عصبی گفت:
  • زهرمار علی، ترسیدم؛ فکر کردم این دهاتیا اومدن.
  • خب به من چه، این‌جا چرا خوابیدی؟!
  • هیچی بابا، دیشب اومدم جا بندازم بخوابم، این دختره یه جوری نگام کرد که خودمو خیس کردم.
  • زشته تیرداد، من و تو تنها نیستیم الان.
  • ول کن جون مادرت، اصلأ حوصله ندارم، از دست تو دو روزه درست نخوابیدم، عجب غلطی کردم بهت اعتماد کردم.
علی که حوصله‌اش سر رفته بود، بی توجه به نِق و ناله تیرداد، گامی به جلو برداشت و گفت:
  • بهت گفته بودم اینجا سرویس میشی، خودت گفتی دروغ میگی؛ بیا ببین دروغم رو دیگه.
  • آقا غلط کردم، من پوزش میخوام؛ می‌خوام برگردم.
  • دیگه نمیشه، به ارباب گفتم؛ امروز برو پیشش، من خودم این‌جا هستم.
و این را گفت به سمت کلبه نزدیک شد، کمی به سمت داژیار متمایل شد و رو به او گفت:
- نمی‌خوای بیای؟!
داژیار با گام‌های آهسته نزدیک کلبه شد؛ علی با دستانی لرزان، در کلبه را باز کرد و با «یا اللهی» اجازه ورود را صادر کرد، با صدای ضعیفی از ناحیه دخترک، در را باز گذاشت و خود نیز کنار رفت؛ داژیار که کنار کشیدن علی را دید؛ قدردان نگاهی به او انداخت، اما علی با پایین انداختن سر، نگاه قدردان داژیار را نادیده گرفت؛ با ورود داژیار به اتاقک کلبه؛ قطرهای دیگر از دریای عظمت مردانگی اش، بر روی گونه اش احساس کرد؛ دیگر راهی برای بازگشت نداشت و این تلخ ترین شکستی بود که در عنفوان جوانی می‌توانست شاهدش باشد.
با بسته شدن در پشت سرش، از آن‌جا دور شد و خود را به سمت کنده نزدیکی که مهمان برف شبانگاهی شده بود، کشاند به دنبال او نیز، تیرداد نزدیکش شد و گفت:
  • این چه کاری بود که کردی؟!
  • شاید بهترین تصمیم تلخی بود که گرفتم.
  • تو احمقی علی، یه احمق روانی.
  • این احمق‌ها هستن که عاشق میشن، مگه نمیدونستی؟!
پوزخندی زد و ادامه داد:
- اگه عاشق‌ها احمق نبودن؛ اون دختر، ناز و نعمت خونه‌ی باشوان رو ول نمی‌کرد و به دنبال یه زندگی فقیرانه خودش رو به مکافات نمی‌انداخت.
تیرداد حرفی نزد و تنها مغموم به حال و روز دوست صمیمی اش خیره شد؛ کنارش روی کنده جای گرفت و علی ادامه داد:
  • اون در کنار داژیار خوشبخته.
  • از کجا میدونی؟
  • خودش اینو می‌خواد.
  • پس تو چی؟
پوزخندی زد و ل*ب زد:
- من به لبخندش راضی‌ام، همین.
از جای بلند شد و به سمت ماشین حرکت کرد، در بین راه کمی ایستاد و به در بسته کلبه خیره شد؛ از امروز باید نگاهش را به دخترک تغییر میداد؛ دخترک دیگر برای او نبود.
 
عقب
بالا پایین