نظارت همراه رمان درحصار یک رویا | ناظر: purple moon

چک و ویرایش شد

عزیزم هاله یا حاله منظورت هست؟

۴۰ درصد❌
چهل درصد✅

#۳۷ و #۳۸
چرا خط دیالوگ هات احساس میکنم فرق می‌کنن
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
جوناس با تصمیمی قاطع در چهره‌اش از جا برخاست و با صدایی بلند و آمرانه گفت:‍
- پس وقت تلف کردن نداریم.
نگاهش را بین اعضای گروهش چرخاند و ادامه داد:
-‌ همگی حتی برای کوچیک‌ترین حرکتتون باید منتظر فرمان من باشید، دست از پا خطا نکنید که تیکه بزرگه گوشه‌تونه!
صدایش اوج گرفت و بلندتر از قبل داد زد:
-‌ آرورا، امن‌ترین مسیر رو شناسایی کن.
آرورا بدون مکث پاسخ داد:
-‌ مسیر بهینه با کمترین احتمال درگیری، از طریق تونل‌های متروکه در شرق منطقه است. حدود شش ساعت پیاده‌روی.
آیریس ملتمسانه و منتظر به آدام که پشت به او ایستاده بود چشم دوخت و گفت:
- تو با این منطقه آشنایی. می‌تونی راهنمامون باشی؟
آدام لحظه‌ای تردید کرد، نگاه بی‌رمقش بین آیریس و جوناس چرخید، سپس آهی کشید که نشان از تسلیم بودن او بود و گفت:
- باشه؛ ولی اگه این خوابت اشتباه از آب در بیاد...
نگاهش را آهسته به آیریس دوخت.
آیریس با قاطعیت و بدون ذره‌ای تردید در صدایش پاسخ داد:
- اشتباهی در کار نیست؛ این بار هم قطعاً جواب میده.

•• یک سال پیش ••

دیوارهای اتاق تا سقف قیراندود بالا رفته بودند، درزها و پنجره‌ها را پوشانده و بوی تعفنی تهوع‌آور در تار و پود اتاق خزیده بود؛ ترکیبی از بوی تند فلز زنگ‌زده، شیرینی زننده‌ی خون خشک‌شده، و عطر مشمئزکننده‌ی فساد در هوا پیچیده بود. قفسه‌های چوبی بلند و فرسوده، ردیفی از جمجمه‌های بی‌جان را در خود جای داده بودند؛ هر کدام با برچسبی کوچک و کلماتی ناخوانا، گویی هویتی داشتند، داستانی برای گفتن.
در انتهای اتاق، پشت میزی بزرگ که خراش‌های عمیق و یادگارهای بی‌شماری از خشونت بر سطحش خودنمایی می‌کرد، مردی نشسته بود؛ چهره‌اش، همچون پازلی شکسته، با استخوان‌های صورت خرد شده و بخیه‌های ناهموار، ایمپلنت‌های شاخ مانند در پیشانی، پیرسنگ‌های متعدد در ابروهایش و دندان‌های طلایی‌اش همچون نیش‌هایی براق از ل*ب‌های گوشتی‌ و ترک‌خورده‌اش بیرون زده بودند و پوزخند دائمی‌اش، ظاهری وحشی و شبیه به گرازی زخمی به او می‌داد. جلِد چرمی تنگش با هر نفس خس‌خس‌دارش صدا می‌کرد. تمام بدنش همچون بوم نقاشی یک هنرمند دیوانه، با خالکوبی‌هایی درهم و بی‌معنی پوشیده شده بود. دو قفس عظیم‌الجثه، با کفتارهای وحشی و گرسنه، در دو سوی میز قرار داشتند؛ یکی آرام و بی‌حرکت، و دیگری با خنده‌ی هیستریک و جنون‌آمیز یک انسان بود تا یک حیوان...
دیوارها با تابلوهایی رنگ و رو رفته از اژدهاها و جانوران هیبریدی پر شده بودند، اما هیچ کدام به اندازه‌ی مرد پشت میز وحشتناک نبودند.
در مرکز این دخمه‌ی جهنمی، آیریس زانو زده بود. موهای بلند و خیسش به بازوهای لختش چسبیده بودند. نگاهش بین نفرت و تمرکز پولادین برای بقا در نوسان بود.
آدام و جوناس، با بدن‌های زخمی و زنجیر شده به دیوار، در دو طرفش به روی زمین مچاله شده بودند. پوست تنشان از سرما و شوک شکنجه‌ها سوزن سوزن می‌شد و صدای چکیدن قطرات خون هم‌گروهی هایشان از سقف، همچون نبض کند مرگ، در سکوت سنگین اتاق طنین می‌انداخت.
هسته‌ی مرکزی آرورا را برداشته بودند و او هم گوشه‌ای از کار افتاده بود. سکوت مرگبار تنها با صدای کفتارها، چکه‌ی خون و نفس‌های مرد شکسته می‌شد.
آیریس، در آن تاریکی مطلق، تنها به یک چیز فکر می‌کرد: باید زنده بمانند و انتقام بگیرند.

مرد با انگشتان ضخیم و درشتش یک سکه‌ی فلزی را روی میز چرخاند. صدای برخورد سکه با چوب، در سکوت مرگ‌بار اتاق پیچید. با نگاهی سنگین از پشت پلک‌های نیمه‌افتاده‌اش، به آیریس خیره شد و صدایی خشن و زخمی از گلو بیرون داد:
-‌ خب، به خودت نگاه کن قهرمان کوچولو... زانو زده، درست همون جایی که باید باشی. چی شد اون همه سرسختی؟ اون آتیش تو چشمات؟ بارون خاموشش کرد؟ یا... ترس؟
آیریس قطره اشک درون چشمش را پیش از سُریدن با شانه‌ی گِلی و خونین‌اش پاک کرد و گفت:
-‌ تو فقط یه موجود مریض و چندش‌آوری ماروکروک، به قدرتی می‌نازی که از شکنجه‌ی بی‌گناهان می‌گیری.
ماروکروک با خنده‌ای کوتاه و نخراشیده‌اش گفت:
-‌ قدرت؟ اونم تعبیر خوبیه، ولی من فقط یک هنرمندم و سلیقه‌ی خیلی خاصی توی انتخابم دارم. این یه جور، قدردانی از هنر...
سپس از جایش برخاست و جمجمه‌ای را برداشت و همان‌طور که روی آن را دست می‌کشید و نوازش می‌کرد گفت:
-‌ این جمجمه‌ها... هر کدوم یه داستان دارن که من به پایان رسوندم. به دوستات نگاه کن، انگار دارن درد می‌کشن؛ هر ناله شون یه قدم تو رو به تسلیم شدن نزدیک‌تر می‌کنه، مگه نه؟ حاضری چی کار کنی تا دردشون تموم بشه؟ هر کاری؟
نگاه ماروکروک به قفس کفتارها افتاد و لبخند چندش‌آوری زد.
-‌ اونا خیلی گرسنه‌ان، البته خوش‌بختانه از من خیلی صبورترن.
آیریس با وجود ترس، صدایش را محکم نگه داشت:
-‌ عوضی... تو به چیزی که می‌خوای نمی‌رسی. هرگز!
ماروکروک ابروهای پرسینگ خورده‌اش را بالا انداخت و جمجمه را با احتیاط سر جایش گذاشت و جلو آمد، صورتش آن‌قدر نزدیک شد که آیریس بوی تعفن دهانش را حس کرد.
دندان‌های طلایی‌اش زیر نور کم جان اتاق برق زدند. پرسید:
-‌ از من چی دزدیدین؟
آیریس نفسش را حبس کرد. صدای ضربان قلبش در گوشش می‌پیچید. نمی‌خواست به دام بازی ذهنی او بیفتد. صورتش را از او برگرداند و موجب خشمش شد، موهای آیریس را گرفت و او را کشان کشان به سمت قفس کفتارها برد و صورتش را نزدیک قفس کفتار بی‌قرار برد. کفتار با نعره‌ای تیز جلو پرید و با صورت به میله‌های قفس برخورد. آیریس جیغ کوتاهی کشید و سعی کرد با نفس‌های پی در پی اشک‌هایش را مهار کند، کفتار سرش را تکانی داد و چندین بار دیگر همین کار را تکرار کرد.
جوناس ناله‌ای کرد و از جایش تکانی خورد، ماروکروک آیریس را به عقب پرتاب کرد و او با زانوان زخمی روی زمین افتاد، سپس به سمت جوناس حرکت کرد چاقویی جیبی را باز کرد و تکه‌ای از بازوی اورا برید. جوناس بی‌رمق از درد فریادی سر داد و آیریس گریه کنان به روی دو زانو خودش را به سمت آنان کشید.
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
پارت‌های ۴۰ و۴۱​
 
آخرین ویرایش:
چک و ویرایش شد

عزیزم هاله یا حاله منظورت هست؟

۴۰ درصد❌
چهل درصد✅
ممنونم8c6227_25l4t-icon12 -118-"{}
نمی‌دونم کجا رو میگی ولی اگه مربوط به پناهگاهه هاله
#۳۷ و #۳۸
چرا خط دیالوگ هات احساس میکنم فرق می‌کنن
آره چون تاحالا اینقدر دیالوگ نداشتم می‌خواستم خسته کننده نشن برای همین بینشون حالت اضاف کردم اولش از پرانتز استفاده کردم ولی دیدم جالب نمیشه ویراییشون کردم.
 
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
پارت‌های ۴۲ و۴۳
••بازگشت به زمان حال••

درد کهنه‌ای در زانوهای آیریس پیچید؛ یادگاری شوم از آن دخمه‌ی وحشت. شش ساعت بی‌وقفه را پیاده‌ آمده بودند. با نفس‌های بریده از میان تونل‌های تاریک و نمور آزمایشگاه گذشتند. صدای قدم‌های جوناس و آرورا که پشت سرش می‌آمدند، تنها چیزی بود که سکوت سنگین و خفقان‌آور راهروها را می‌شکست. آن‌ها پس از ساعت‌ها پیاده‌روی در تونل‌های متروکه، بالاخره به آزمایشگاه-7 نفوذ کرده بودند. هدفشان واضح بود: یافتن هر سرنخی از بردلی و البته آذوقه...
ناگهان ایستاد. در انتهای راهرویی کم‌نور، سایه‌ای آشنا پلک‌هایش را منجمد کرد؛ قامت نحیف و لرزانی با روپوشی سفید، که خمیده‌خمیده در پی نگهبانی می‌دوید.
-‌ الیاس؟
قلب آیریس لحظه‌ای از تپش ایستاد. این... ممکن نبود. الیاس... چهار سال گذشته بود.
صدایش آن‌قدر آرام بود که بیشتر شبیه یک نجوا به گوش رسید.
آدام که در حال بررسی سلاحی نیمه‌زنگ‌زده بود، سر بلند کرد
-‌ چی شده؟
آیریس با یک حرکت برگشت، چشم‌هایش برق می‌زد.
-‌ الیاس... دیدمش، اون زنده‌ست!
آرورا با صدایی مکانیکی و بی‌احساس به آن‌ها پیوست:
-‌ تحلیل بصری نیازمند تأیید است. احتمال خطا در تشخیص هویت فرد، با توجه به شرایط نوری و فاصله، بالاست.
آیریس سرش را تکان داد، قطره‌ای اشک گوشه‌ی چشمش درخشید. نه آرورا... خودش بود. من مطمئنم. اون... داشت فرار می‌کرد.
جوناس به او نزدیک شد و آرام دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
-‌ آیریس... آروم باش. دقیقاً چی دیدی؟ مطمئنی که...
آیریس با صدایی لرزان ولی مصمم گفت:
-‌ روپوش سفید، الیاس بود، جوناس، احساس می‌کنم خوابم دوباره تعبیر شده!
آدام با تردید، چشمی در حدقه چرخاند و گفت:
-‌ ولی آیریس... ما هیچی در مورد این آزمایشگاه نمی‌دونیم. ممکنه پر از خطر باشه. قرار شد از برنامه خارج نشیم، ما فقط دنبال پیدا کردن سرنخ از بردلی بودیم.
آیریس به او نگاه کرد، لحنش التماس‌آمیز شد.
- اون برادر منه و من فکر می‌کردم اون مرده... و حالا... یه شانس هست. یه شانس برای اینکه دوباره با هم باشیم.
جوناس در سکوت به چهره‌ی مصمم آیریس خیره ماند. می‌دانست که وقتی او تصمیمی می‌گیرد، منصرف کردنش کار سختی است. به علاوه، تعبیر این خواب جدید نیز حسابی برایش جالب و حیاتی بود، اما آدام هم پر‌بیراه نمی‌گفت.
-‌ اما آیریس، چهارسال گذشته و این زمان زیادی...
آرورا با هوش منطقی‌اش به طرفداری از جوناس گفت:
- با تغییر هدف، باید ریسک‌های احتمالی را مجدداً ارزیابی کنیم. یافتن الیاس می‌تواند منجر به درگیری‌های ناخواسته با پرسنل آزمایشگاه شود.
آیریس اخم‌هایش را درهم کشید و با جدیت گفت:
-‌ اگر الیاس اینجاست... اگر اون زنده است... پس ما یه هدف مهم‌تر داریم.

آیریس هنوز نفس‌نفس می‌زد. نگاهش میان تاریکیِ تهِ راهرو و چهره‌های مضطرب همراهانش در رفت‌وآمد بود.
آدام جلو آمد، نگاهی به چهره‌ی خیس از اشک آیریس انداخت. از جیب داخلی کتش چیزی بیرون کشید؛ سکه‌ای فلزی که سطحش خش‌دار و ل*ب‌پر بود. همان سکه‌ای که روزی متعلق به ماروکروک بود.
-‌ نمی‌تونیم همین‌طوری از مسیر جدا بشیم.
کمی تامل کرد و با صدای آرامی ادامه داد:
-‌ باشه، ولی اگه می‌خوای دنبال اون سایه بریم؛ باید تصمیم بگیریم. شیر یا خط؟
او سکه را در کف دستش گذاشت و نگاهی به آیریس انداخت.
جوناس لبخند تلخی زد:
-‌ آخ دستم، همیشه این لعنتی رو نگه می‌داری، هوم؟
آدام چیزی نگفت. فقط سکه را بالا انداخت. برق سرد فلز نقره‌ای رنگ سکه در نور کم راهرو درخشید.
سکه روی پشت دستش نشست و آدام به سرعت روی آن را پوشاند. لحظه‌ای تامل کرد و گفت:
-‌ شیر، می‌ریم. خط، می‌مونیم و هدف اصلی رو ادامه می‌دیم. خط...
آیریس آهی کشید، پوست لبش را با دست جدا کرد و گفت:
-‌ همیشه می‌خوای با من مخالفت کنی...
این را گفت و به داخل یکی از انبارها رفت.
یک ساعت می‌گذشت و آن‌ها هنوز در حال خالی‌کردن قفسه‌های انبار نیمه‌مخروبه‌ی اسلحه و آذوقه بودند؛ جایی که خاک و تار عنکبوت روی جعبه‌های مهمات و بسته‌های فاسدنشدنی لایه بسته بود. آیریس که مشغول وارسی قفل یکی از کمدهای فلزی بود،
در همان لحظه، صدای فریادی از آن‌سوی راهرو آمد و همزمان نور تند یک چراغ نگهبانی در تاریکی چشمک زد:
-‌ سرجات بمون و حرکت اضافی ممنوع...
و بعد...
گلوله‌ای شلیک شد.
و به دیواری نزدیک آیریس برخورد، جرقه زد و بوی فلز سوخته در فضا پیچید.
آرورا به‌سرعت عقب کشید.
-‌ شناسایی دشمن انجام شد. دفاع خودکار فعال...
آدام زیر ل*ب غر زد:
-‌ لعنت... باید سریع‌تر همه چیز و جمع و جور کنیم‌.
آیریس، بدون هیچ درنگی، قدمی به سمت راهروی تاریک برداشت و گفت:
-‌ همون دختره‌ست، همون نگهبانی که به الیاس کمک کرد!
در همان لحظه، صدای بیسیم و سپس صدای بلندی از آن‌سوی راهرو بلند شد:
– کد چهار، کد چهار، آژیر رو به صدا درارید منطقه‌ رو قرنطینه کنید! هرگونه ورود غیرمجاز مساوی با پاسخ مسلحانه‌ست. آخرین اخطار، شخص متواری شناسایی شد!
بلافاصله، صدای آژیر قرمز و کش‌داری در سراسر راهروها طنین انداخت. نورهای چشمک‌زن به رنگ قرمز درامدند. و صدای شلیک‌های پی در پی به گوش می‌رسید.
لحظه‌ای سکوت در میان گروه افتاد، سنگین و دلهره‌آور.
آیریس که ترس را در نگاهشان دیده بود، سعی کرد لحنش محکم باشد:
– نترسین. هنوز مارو شناسایی نکردن... ولی اگه دیر بجنبیم، ممکنه زودتر از اونا گیر بیوفتیم.

@دیـوادیـوا عضو تأیید شده است. جان یه سوالی داشتم، من الان می‌تونم برای رنک عالی رمانم در‌خواست بدم؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
آدام زیر ل*ب غر زد:
-‌ لعنتی؛ باید سریع‌تر همه چیز و جمع و جور کنیم‌.
آیریس بدون هیچ درنگی، قدمی به سمت راهروی تاریک برداشت و آهسته سرکی کشید و با دیدن دختری که چند ساعت پیش در کنار الیاس دیده بود جا خورد و آهسته زمزمه کرد و با اشتیاق گفت:
-‌ همون دختره‌ست، همون نگهبانی که به الیاس کمک کرده بود. آرورا دستور دفاع رو غیرفال کن.
در همان لحظه، صدای خش‌خش بیسیم و سپس صدای بلندی از آن‌سوی راهرو بلند شد:
– کد چهار، کد چهار، آژیر رو به صدا درارید. منطقه‌ رو قرنطینه کنید، هرگونه ورود غیرمجاز مساوی با پاسخی مسلحانه‌ست. آخرین اخطار، شخص متواری شناسایی شده.
بلافاصله، صدای آژیر خطر کش‌داری در سراسر راهروها طنین انداخت. نورهای چشمک‌زن درون سقف، به رنگ قرمز درآمدند. سکوت در میان گروه، سنگین و شدیدا دلهره‌آور بود. آیریس که ترس را در نگاهشان دیده بود، سعی کرد لحنش محکم و دلگرم کننده باشد:
– نترسین؛ هنوز مارو شناسایی نکردن. ولی اگه دیر بجنبیم، ممکنه زودتر از اونا گیر بیوفتیم.
سپس نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
-‌ جوناس گروه رو رهبری کن، مهمات و آذوقه رو جمع کنید؛ گیر نیوفتین. آدام، تو با من میای.
سپس تیری از کوله پشتی‌اش در آورد و زه کمانش را کشید و با قدم‌های کوتاه و پیوسته به راه افتاد. آدام خنجرش را بیرون کشید و به دنبال او راه افتاد و گفت:
-‌ آیریس تو مطمئنی؟ ما هنوز نمی‌دونیم اون دختره کیه، اصلا چرا باید کمکش کنیم، شاید اشتباه دیده باشی.
آیریس اخمی درهم کشید و گفت:
-‌ این‌قدر حرف نزن، اگه به من اعتماد نداری حداقل باید بریم جلو تا بفهمیم.
در همین لحظه آدام با دستش آیریس را از حرکت نگاه داشت و با چشم اشاره کرد به انتهای راهرو، بردلی با روپوش آزمایشگاهی از پشت به مرد مسلح نزدیک میشد، گردنش را گرفت و با یک حرکت او را از پا درآورد. مرد مسلح بی‌جان روی زمین افتاد. بردلی لحظه‌ای بالای سر او ایستاد‌.
آیریس و آدام هر دو بر زمین میخکوب شدند. غیرممکن بود. آدام زیر ل*ب زمزمه کرد:
-‌ اون حروم*زاده، بردلیه؟
چشمان آیریس از حیرت و خشم براق شد. بردلی؟ اینجا؟ با آن روپوش سفید!
دندان‌هایش را به هم فشرد. تمام خاطرات خیانت بردلی، آن دخمه‌ی وحشت، شکنجه‌ها... همه چیز مثل برق از ذهنش گذشت. آن موقع هم مادر را در خواب دیده بود، در اتاقی پر از آیینه که در هر کدام از آن‌ها، تصویری از یکی از عزیزانش دیده می‌شد ایستاده بود و می‌گفت:
-‌ آیریس آیینه‌ها بهت خیانت می‌کنن. وقتی هوا روشن شد پرده‌ها رو کنار بزن.
آن روز وقتی آدام با خبر یک انبار آذوقه و مهمات دولتی گروه را مجاب کرده بود تا نقشه‌های بردلی را اجرا کنند. آیریس اصلا احساس خوبی به این قضیه نداشت.
به خودش که آمد بردلی و آن زن فرار کرده بودند. صدای پای افسران و نگهبانان امنیتی هرلحظه نزدیک‌تر میشد. آدام دست آیریس را گرفت و او را به سمت تونل کشید و گفت:
-‌ نگران نباش بهت قول میدم پیداش می‌کنیم.

صدای خفه‌ و مبهم جوناس پس از خشش بیسیم قدیمی و کوتاه بُرد آیریس بلند شد:
-‌ ما خارج شدیم، همه چیز مرتبه، اگه صدای من و دارید ما در ساعت سه هیولای آهنی مستقر شدیم.
با شنیدن صدای آشنای جوناس، گویی ترمز ناگهانی کشیده باشند، آیریس دست آدام را که هنوز در دستش بود، محکم کشید و قدم‌هایش بر روی زمین سرد و سنگی از حرکت باز ایستاد. بوی تند و زنندهٔ کپک که از دیوارهای نم‌کشیده به مشامش می‌رسید، حس ناخوشایندش را تشدید می‌کرد. آدام نفس‌نفس زنان به او خیره شد و با چهره‌ای در آمیخته با نگرانی، شمرده پرسید:
-‌ چی شده آیریس؟ باید سریع‌تر از اینجا خارج بشیم؛ بچه‌ها منتظرمونن!
آیریس با ل*ب‌هایی که به سختی تکان می‌خورد و بیشتر شبیه واگویه‌ای نامفهوم بنظر می‌رسید، محزون و در عین حال مصمم که گویی باری سنگین را با خود حمل می‌کرد گفت:
-‌ ما نمی‌تونیم همین‌طوری پیش بریم.
آدام که ابروهایش از بهت و سردرگمی در هم گره خورده بود آهسته کلاه بافتنی‌اش را از سر برداشت و مستاصل پرسید:
-‌ چی؟ منظورت چیه؟
آیریس قدم کوتاهی به سمتش برداشت، مارمولکی کوچک با چشمان براق، در تاریکی از زیر پاهایش جهید و در شکافی پنهان شد. آیریس لبخندی تلخی زد و ادامه داد:
-‌ گفتی هرطور شده پیداشون می‌کنی؛ ولی من دیگه نمی‌خوام تصمیم عجولانه‌ای بگیرم.
آدام کلاهش را میان دستان لرزانش فشرد، آنچنان محکم که گویی پارچه‌‌ی خیس و نمداری را می‌فشارد تا آخرین قطره‌ی آب درون بافت‌هایش بیرون بچکد. نگاهش خسته و درمانده بود. بریده‌بریده گفت:
-‌ مگه نمی‌خواستی برادرت رو پیدا کنی؟
آیریس سری به تایید تکان داد و گفت:
-‌ اون موقع پای بردلی وسط نبود.
ناله‌های ضعیف و کشدار مرده‌های متحرک در انتهای تونل تاریکی به گوش می‌رسید. دوباره صدای بیسیم بلند شد:
-‌ آیریس اگه صدام رو می‌شنوی طبق قرارمون ما در ساعت سه هیولای آهنی منتظرتونیم.
آیریس بدون برداشتن نگاهش از چشمان آدام، گویی با اضطراب به توجه او چنگ زده باشد، دستش را روی دکمه‌ی فلزی بیسیم فشرد و گفت:
-‌ صداتو دارم جوناس، ما نیاز به یه خواب عمیق داریم.
سکوت سنگینی در راهروی تاریک و پر از بوی مرگ حاکم شد. لحظات به کندی می‌گذشتند و زمان از حرکت باز ایستاده بود، سرانجام پس از وقفه‌ای طولانی صدای جوناس، با لحنی که حاکی از درک و همراهی بود، از دل خش‌خش‌های استاتیک پاسخ داد:
-‌ من یه فکری دارم.
آیریس لبخندی دلگرم‌کننده به پهنای صورتش نشاند، حالا توانسته بود اندکی از آن تردید اولیه فاصله بگیرد، با اطمینان و قاطعیت گفت:
-‌ ما داریم به سمت شما میایم، تمام!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
نور خاکستری رنگ مهتاب میان توده‌ای از مه غلیظ و دوده‌های معلق به شکل وهم‌آلودی می‌درخشید، سازه‌ای فلزی، نیمه‌فروریخته، چون هیولایی خفته در دل زمین جا خوش کرده‌بود، گویی بقایای جانوری آهنی بود که سال‌ها پیش طعمه‌ی فراموشی شده و حالا استخوان‌های زنگ زده‌اش در سرمای شب، برق میزد. هر قدم، روی کابل‌های بریده و تکه‌هایی از شاسی ربات‌هایی قدم می‌گذاشتند که انگار در گذشته بخشی از سیستم‌های امنیتی ممنوعه یا آزمایش‌های سِرّی بودند. بعضی از آن‌ها هنوز به‌طرز نگران کننده‌ای چشمک می‌زدند و چراغ‌های نیمه‌جانشان، مثل قلبی از کار افتاده که واپسین تپش‌هایش را به یاد می‌آورد؛ پیوسته نبض میزد.
در پناهگاهِ بی‌قواره و موقتی که جوناس و گروهش با هرچه دم‌دستشان بود، سرپا کرده بودند؛ کانتینری با دری لَنگَرتاق وجود داشت. درونش، زیر لایه‌ای از خاک و غبار صندلی‌ای زهوار در رفته‌ای قرار داشت که روبه‌رویش، مانیتوری خاموش، چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی آیریس را در سیاهیش منعکس می‌کرد. آرورا آن را سرهم کرده بود تا نبضِ لرزانِ آیریس را لحظه‌به‌لحظه زیر نظر داشته باشد.
آیریس با دستانی که آرام روی زانوهایش قرار داشت و نگاهی که به نقطه‌ای نامرئی دوخته شده بود، آماده شد تا روی صندلی خمیده و لق‌لقی بنشیند. روبه‌رویش آرورا ایستاده بود؛ با آن چهره‌ی بی‌حس اما به‌طرز عجیبی آرامش‌بخش، چشمان مصنوعی‌اش با نوری ملایم می‌تابیدند.
صدای جوناس از بیسیم شنیده شد:
ــ ما آماده‌ایم. وقت زیادی نداریم، فقط مطمئن شو جواب‌هایی که لازم داریم رو می‌گیری.
آیریس به آرامی روی صندلی نشست. آدام بی‌کلام کنار در ایستاده بود؛ بازوهایش را در هم قفل کرده، پاهایش را به هم چسبانده، سنگین نفس می‌کشید، اما همچنان چشمانش را به آیریس دوخته بود.
آرورا با لحنی یکنواخت و آهسته، بی‌هیچ نشانی از احساس، گفت:
ــ اگه آماده‌ای، می‌تونیم شروع کنیم. فقط کافیه چشم‌هاتو ببندی و اجازه بدی صدا و الگوریتم‌های من هدایتت کنن.
آیریس پلک زد؛ انگار دنیا داشت از اطرافش عقب می‌کشید. آرورا مثل جریان آبی خنک و یکنواخت، ذهنش را احاطه کرده بود. خیره به خطوط منظم و مواج سفیدرنگ روی صفحه‌ی تیره‌ی مانیتور، پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت.
صدای آرورا، آرام‌تر از قبل گوشش‌هایش را نوازش کرد:
ــ نفس عمیق، عمیق‌تر، حالا با هر دَم ذهنت سبک‌تر میشه. صدای من رو دنبال کن آیریس.
ضرب‌آهنگ تنفس آیریس رفته‌رفته آرام‌تر شد. آرورا بی‌صدا انگشتان سردش را روی شقیقه‌های آیریس گذاشت و زمزمه کرد:
ــ کلمه‌ی کلیدی رو به خاطر داشته باش “آرورا” و هرزمان احساس خطر کردی دستم رو بگیر و برگرد. حالا بهم بگو چی می‌بینی؟
صدای مسخ‌شده‌ی آیریس زمزمه‌وار در کانتینر بی‌روح پیچید:
ــ یه دریچه است، دارم الیاس رو می‌بینم.

آرورا با نگاهی سَرسَری به آدام، خطاب به آیریس گفت:
-‌ ردپاهاش رو دنبال کن. ببین کجاست و اگه می‌تونی بهش نزدیک شو...
آدام با کنجکاوی تکیه از درگاهی برداشت وگفت:
-‌ ازش بپرس بردلی رو هم می‌بینه؟
آرورا سوال آدام را تکرار کرد و اضافه کرد:
-‌ چند‌نفر هستن می‌تونی مکان دقیقش رو ببینی؟
خطوط منظم و پیوسته‌ی مانیتور به خطوطی شکسته و ناهموار تبدیل شد و صدای بوقی در سراسر اتاق آن کانتینر نمور پیچید، آدام که تمام مدت را کنار در ایستاده بود و با نگرانی او را زیر نظر داشت، با اضطراب قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آرورا، اون مانیتور لعنتی چشه؟
آرورا بدون هیچ واکنشی انگشتانش را روی شقیه‌های آیریس جا به جا کرد و گفت:
- چیزی نیست، داره بهوش میاد.
در همین لحظه آیریس چشمانش را به آرامی باز کرد. نفس‌نفس می‌زد. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود، اما نگاهش، حالا دیگر نه در تردید، بلکه در اطمینان و قطعیت غرق شده بود. بی‌معطلی از روی صندلی زنگ‌زده بلند شد.
به سمت مانتیور رفت و دستش را روی آن گذاشت و گفت:
-آرورا، نقشهٔ بخش شرقی کمپ نیروانا رو روی مانیتور باز کن. دقیق‌ترین جزئیات رو نشون بده.
لحن آیریس سرد و قاطع بود، بی‌هیچ نشانی از تردید. آرورا بی‌درنگ، چشمان نقره‌ای‌اش را به مانیتور دوخت و با چند کلیک نامرئی در هوا، نقشه‌های سه بُعدی پیچیده‌ای از بخش شرقی آزمایشگاه، از جمله مناطق قدیمی و متروکه، روی صفحه ظاهر شدند. خطوط سبز فسفری راهروها و اتاق‌ها، روی صفحه سیاه درخشیدند.
آیریس دکمه‌ی فلزی بیسیم را فشرد، صدایش حالا بلندتر و فرماندهانه شده بود:
-جوناس، پاکسازی مسیر شریقی رو اولیت قرار بده و خیلی زود بهم خبر بده!
صدای جوناس با خش‌خش کوتاهی از بیسیم بالاخره به گوش رسید:
-‌ دریافت شد. داریم موقعیت رو بررسی می‌کنیم.

آیریس نگاهی گذرا به نقشه‌ها انداخت و با انگشتش روی نقطه‌ای در حاشیه‌ی نقشه ضربه زد:
- اگه بتونیم کشتی‌های هوایی رو دور بزنیم، می‌تونیم به شنزار نیروانا برسیم. اینجا، مسیر باریکی از سمت چپ یه دهانه‌ مخفی هست، می‌تونیم بدون دیده شدن بهشون نزدیک بشیم.
آدام با تعجب به نقشه و سپس به آیریس نگاه کرد وآهسته گفت:
-‌ اینا رو از کجا می‌دونی؟
آیریس بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد:
-‌ بعداً توضیح می‌دم.
سپس به سمت او چرخید و گفت:
- تو با من میای. همون نقشه‌ی قبلی، اما اینبار می‌دونیم به‌جز الیاس چهار نفر مسلحن که باید مخفیانه بهشون نزدیک بشیم و غافلگیرشون کنیم.
آدام با دیدن قاطعیت مطلق در چشمان آیریس، بدون هیچ چون و چرایی سرش را تکان داد. او همیشه عادت داشت با آیریس مخالفت کند. اما این‌بار همه چیز فرق می‌کرد انگار راه فراری نداشت. دستی به پشت گردنش کشید و عرق سردش را خشک کرد و گفت:
- باشه، ولی چرا باید اینقدر مخفی‌کاری کنیم؟
آیریس لحظه‌ای از پاسخ دادن طفره رفت. سکوتی کوتاه بین‌شان حاکم شد. نگاهش در چشمان او ثابت ماند و ذهنش به عقب پرتاب شد؛ به جایی تاریک، بسته و خون‌آلود، سرهای جدا مانده از تَن‌هایی که کسی دیگر به یادشان نمی‌آورد و هیولایی فاسد با دندان های طلایی و چشمانی به خون نشسته.
"ماروکروک!"
آن روز، آدام و جوناس بی‌حرکت روی زمین افتاده بودند و آرورا، با نوری کم‌سو در چشمانش، بی رمق از کار افتاده بود. آیریس تنها بود. ترسی منحوس مثل خزه‌ای خیس، از ستون فقراتش بالا می‌خزید و اندام‌هایش را به لرزه می‌انداخت. ماروکروک پس از آنکه جوناس و آدام را تا سر حد مرگ شکنجه داده بود حالا قدم‌به قدم به او نزدیک می‌شد. آهسته، چون مرگی که عجله‌ای ندارد و بعد... آن لحظه‌ی عجیب فرارسید.
گویی مغزش با نیرویی ناشناخته، می‌توانست با هر جسمی در اطرافش اتصال برقرار کند. هیچ فرمانی نداده بود، هیچ وردی نخوانده بود، اما درست زمانی که ماروکروک چشم در چشمش ایستاده بود، بدنش شروع به لرزیدن کرد. صورتش بر افروخت و جهت مخالف آیریس را به سمت پرده‌ها در پیش گرفت؛ آن‌ها را کنار زد، زیر نور خورشید بدنش از درون ترک برداشت، چشمانش از حدقه بیرون زد و با صدایی شبیه به خرد شدن گوشت در زیر چرخ‌دنده‌های غول‌آسا، فرو پاشید و خاکستر شد.
وقتی آیریس به خودش آمد، هیچ‌کس از آن صحنه چیزی به خاطر نداشت. حتی خودش هم تا مدت‌ها آن را به حساب تصادف گذاشته بود. اما حالا، بعد از آنچه در رویا دیده بود، بعد از آن‌همه پرسش بی‌پاسخ، دیگر شکی نداشت.
آن لحظه، آغاز بیداری بود. قدرتی که فقط با ذهن او و از دریچهِ چشمانش کار می‌کرد.
کنترل ذهن!
آیریس نفس عمیقی کشید، از گذشته بیرون آمد و نگاهش را به آدام دوخت. لحنش حالا مثل تیغی در غلاف بود - نرم، اما خطرناک - پوزخندی زد و گفت:
- خوابم به کمک آرورا خیلی واضح بود، تصمیم گرفتم الیاس رو غافلگیر کنم که اگه توی ماجرای سال قبل دستی داشته همین امروز مشخص بشه. نظرت چیه؟
آدام چندین بار دست‌هایش را بهم کوبید و به علامت تشویق گفت:
- خیلی خوبه که اینقدر دقیق و واضح دیدی، اگه بشناستت که دیگه این مخفی‌کاری‌ها فایده نداره.
آیریس به کمک آرورا رفت که مشغول جدا کردن سیم‌های متصل از قسمت انتهایی سرش به مانیتور بود و همزمان گفت:
- صورتم و می‌پوشونم.
@دیـوادیـوا عضو تأیید شده است.
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
وقتی آیریس به خودش آمد، هیچ‌کس از آن صحنه چیزی به خاطر نداشت. حتی خودش هم تا مدت‌ها آن را به حساب تصادف گذاشته بود. اما حالا، بعد از آنچه در رویا دیده بود، بعد از آن‌همه پرسش بی‌پاسخ، دیگر شکی نداشت، آن لحظه، آغاز بیداری بود. قدرتی که فقط با ذهن او و از دریچهِ چشمانش کار می‌کرد.
کنترل ذهن!
آیریس نفس عمیقی کشید، از گذشته بیرون آمد و نگاهش را به آدام دوخت. لحنش حالا مثل تیغی در غلاف بود - نرم، اما خطرناک - پوزخندی زد و گفت:
- خوابم به کمک آرورا خیلی واضح بود، تصمیم گرفتم الیاس رو غافلگیر کنم که اگه توی ماجرای سال قبل دستی داشته همین امروز مشخص بشه. نظرت چیه؟
آدام چندین بار دست‌هایش را بهم کوبید و به علامت تشویق گفت:
- خیلی خوبه که اینقدر دقیق و واضح دیدی، اگه بشناستت که دیگه این مخفی‌کاری‌ها فایده نداره.
آیریس به کمک آرورا رفت که مشغول جدا کردن سیم‌های متصل از قسمت انتهایی سرش به مانیتور بود و همزمان گفت:
- صورتم و می‌پوشونم.
آیریس آخرین گره دستمال کهنه و قرمزرنگش را محکم کرد. حالا تنها چشمان نافذش از پشت پارچه پیدا بود؛ چشمانی که بی‌صبرانه به تاریکی پیش رو خیره شده بودند. آدام با شنیدن دستور نهایی جوناس از بیسیم، نگاهی به او انداخت. "آماده‌ایم؟" آیریس سر تکان داد. نفس‌های عمیق می‌کشید تا قلب تپنده‌اش را آرام کند، اما هیجانی غریب در رگ‌هایش می‌دوید. این عملیات، یک فرصت بود، هم برای نجات الیاس و هم برای یافتن پاسخ‌های خودش.
آیریس نگاهی به آدام انداخت و با لحنی جدی، اما با شیطنت خاص خودش، گفت:
-‌ هرطوری شد باید الیاس رو زنده دستگیر کنین. اگه به یه تار موش آسیب برسه زنده زنده کبابت می‌کنم آناناس...
آدام دستی به صورتش کشید و با حرص گفت:
-‌ چرا همین امشب باید من و به این اسم صدا بزنی؟!

چهار سال پیش – خرابه‌های شهر قدیمی
قدم‌هایش را به سختی بر می‌داشت، پاهایش تا زانو در گل و لای فرو رفته بود. روزها بود که باران می‌بارید و گویی خیال بند امدن هم نداشت. آیریس، دوبی و آرورا در میان ساختمان‌های نیمه‌فروپاشیده، ردی از پدر و الیاس را دنبال می‌کردند. آرورا، که آن زمان فقط یک ابزار دستی با چند سنسور بود، مدام با بوق‌های کوتاه، مسیرهای امن را نشان می‌داد. دوبی هم، با گوش‌های تیزش، هر صدای مشکوکی را تشخیص می‌داد.
ناگهان، از میان بقایای یک فروشگاه بزرگ، سایه‌هایی به سمت آن‌ها خیز برداشتند. سه مرد با اسلحه‌های دست‌ساز و صورت‌های پوشیده از خاک، در کمین نشسته بودند.
چیزی که می‌خواین رو نداریم!
آیریس فریاد زد، اما آن‌ها بی‌توجه، به سمتش حمله کردند. دوبی با غرش، خود را جلو انداخت، اما یکی از مردها با قنداق اسلحه‌اش ضربه‌ای به سرش زد. دوبی ناله‌ای کرد و نقش زمین شد.
مردها به سمت آیریس هجوم آوردند. آرورا با نوری قرمز چشمک میزد و صدای بوق‌هایش تندتر می‌شد. آیریس فکر کرد کارش تمام است. در همان لحظه، صدای شلیک گلوله‌ای از پشت سر مردها آمد. یکی از آن‌ها با فریادی از درد، روی زمین افتاد. مرد دوم قبل از اینکه بتواند واکنش نشان دهد، هدف قرار گرفت. مرد سوم وحشت‌زده فرار کرد.
به پشت سرش برگشت. پسری همسن و سال خودش، با موهای ژولیده و لبخندی کج، از پشت یک دیوار شکسته بیرون آمد.


اسلحه‌ای در دستش بود. نگاهی به آیریس و دوبی انداخت و گفت:
-‌ حالتون خوبه؟ اسم من آدام‌اوناسه. شما اینجا چی کار می‌کنید؟
آیریس، اسم او را خوب نشنید، یا شاید از روی عصبانیت و ترس آن لحظه، مغزش جور دیگری آن را تفسیر کرد. با لحنی از روی درماندگی و کمی لجبازی، در حالی که سعی می‌کرد دوبی را بلند کند، جواب داد:
-‌ آناناس؟ تو دیگه کی هستی؟
او با تعجب ابرویی بالا انداخت، اما لبخند کجش عمیق‌تر شد.
- آدام اوناس
این اولین دیدار آن‌ها بود. او در آن روز، نجات‌دهنده‌ی آیریس بود.
نیم‌ساعت قبل از حمله - دهنه‌ی ماتمونرو، نیروانا
آیریس شانه‌ای بالا انداخت و از بیسیم جوناس را پیج کرد:
-‌ جوناس باید به دو گروه تقسیم بشیم من راه و بلدم آرورا با شماست، من برنامه‌ی نهایی رو بهش میدم کافیه ازش تبعیت کنی. من و آدام با همیم جلوی ورودی دهنه منتظریم.
آیریس بعد از گرفتن تایید جوناس تمام جزئیات حمله را به آرورا سپرد و خودش با آدام حرکت کردند.
آن‌ها در سکوت شب، از میان بقایای سازه‌های فلزی عبور کردند. هر قدمشان، محاسبه‌شده و بی‌صدا بود، گویی سایه‌هایی در میان سایه‌ها حرکت می‌کردند. به ورودی دهانه‌ی مخفی نزدیک شدند. همان‌طور که آیریس گفته بود، مسیر باریک بود و آن‌ها را از دید پنهان نگه می‌داشت. جوناس از بیسیم دستور داد:
-‌ حالا!
در یک لحظه، سکوت با انفجاری کرکننده درهم شکست. زمین زیر پاهایشان لرزید و موجی از گرد و غبار و ذرات فلزی به هوا برخاست. به دنبال آن، صدای رگبار گلوله‌ها و فریادهایی بلند شد که در تاریکی شب پیچید. نبرد آغاز شده بود.
آیریس با چابکی از میان شعله‌های پراکنده و ردِ گلوله‌ها عبور کرد. چشمانش در میان آن آشوب، به دنبال یک چهره بود؛ چهره‌ای که سال‌ها فقط در کابوس‌هایش دیده بود. ناگهان، او را دید. الیاس.
پشت سنگری نیمه‌ویران پناه گرفته بود، صورتش خاکی و زخم‌خورده، اما نگاهش همان نگاه آشنای سال‌های دور بود. قلب آیریس برای لحظه‌ای، نه از ترس، بلکه از آمیزه‌ی غریبی از اندوه و خشم، به تپش افتاد. این همه سال، این همه درد... و او اینجا بود، درست در مقابلش.
آیریس، در میان آن لحظه‌ی پر التهاب، ناگهان متوجه چهره‌های پوشیده و گلی و دودی اعضای گروه جوناس شد. با وجود تمام جدیت صحنه، نتوانست جلو دهانش را بگیرد. با تعجب، و با صدایی که به زحمت به گوش جوناس رسید، پرسید: -‌ جوناس! شما چرا این شکلی هستین؟ یعنی صورتاتون رو... اینجوری کردین؟
آدام که نزدیک آیریس بود و این سوال غیرمنتظره را شنید، با حرص و نیمه‌فریاد رو به جوناس که چند قدم جلوتر بود، گفت:
-‌ خره! الیاس فقط آیریس رو میشناسه، نه مارو! فهمیدی؟
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
عزیزم پارت های رمانتون چک کردم اکثرا موردی نبود و این خیلی عالیه
میزد❌
می‌زد✅

یه جا نوشته بودید آزمایشگاه-7
اگر آزمایشگاه شماره هفت منظورتون هست که من به حروف نوشتم

مورد بعدی یک سری جاها شما دوتا فعل جلدا بهم چسبونده بودید اونم ویرایش شد

موفق باشید
و بله میتونید درخواست تگ فرعی بدید مجدد
 
عزیزم پارت های رمانتون چک کردم اکثرا موردی نبود و این خیلی عالیه
میزد❌
می‌زد✅
قبلا گفته بودید، میزد درسته می‌زد غلطه من توی همه‌ی نظارتامم بهش اشاره کرده بودم. biggrin_"

الان فعلای مستثنا فقط میشد و میشه است؟
یه جا نوشته بودید آزمایشگاه-7
اگر آزمایشگاه شماره هفت منظورتون هست که من به حروف نوشتم
متوجه شدم ممنون!
مورد بعدی یک سری جاها شما دوتا فعل جلدا بهم چسبونده بودید اونم ویرایش شد
چه فعلی بوده، میشه بگید دوباره تکرار نکنم؟
موفق باشید
و بله میتونید درخواست تگ فرعی بدید مجدد
امیدی هست تگ بالاتری بگیرم؟
 
عقب
بالا پایین