نظارت همراه رمان سایه خونین سیاوش | ناظر: eli74

ممنون از لطفت عزیزم. ولی همین و همون (همان) با فاصله نوشته میشن نه نیم‌فاصله.
و برای لحن محاوره‌ای، "یه" از "یک" بهتره.

خوشگل جانم همان‌طور با نیم‌فاصله نوشته میشه.
و "یه"درست هست، مشکلی نداره؛ ولی "یک" خیلی بهتره، اگه از اول "یه" نوشتید، همون رو ادامه بدید. -53-؟"_}
 
خوشگل جانم همان‌طور با نیم‌فاصله نوشته میشه.
و "یه"درست هست، مشکلی نداره؛ ولی "یک" خیلی بهتره، اگه از اول "یه" نوشتید، همون رو ادامه بدید. -53-؟"_}
یعنی همان‌طور استثناست؟
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
قشنگ من، همان و همین در اصل جدا نوشته میشن
مثل همین لباس و همان ماشین
اما همان‌طور و همین‌طور و همین‌که استثنا هستن. t-icon12
 
قشنگ من، همان و همین در اصل جدا نوشته میشن
مثل همین لباس و همان ماشین
اما همان‌طور و همین‌طور و همین‌که استثنا هستن. t-icon12
مرسی از راهنماییت عسلم حتماً ویرایش میکنم
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
سلام دو پارت جدید گذاشته شد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
سلام عزیزم.

خب بچه‌ها، من اشتباه می‌کردم. آدم‌های زیادی نیستن که من بتونم باهاشون راجع به خنجرم صحبت کنم. حالا این‌رو (این رو) از کجا فهمیدم؟ از این‌جا که این خنجر فقط برای من آشناست. هیچ کدوم(هیچ‌کدوم) از بچه‌ها قبلاً ندیده بودنش و حتی فرهاد هم گفت که اطلاعی از موضوع نداره.
همون طور(همون‌طور) که خنجر رو تو دست راستم گرفته بودم و نگاهش می‌کردم با دست چپم روی عبارت "بی‌سر و سامون" کلیک کردم. چند ثانیه بعد تماس وصل شد و صدای سامان تو گوشم پیچید:
- الو؟
روی لبه‌ی باغچه نشستم و به درخت پشتم تکیه دادم:
- الو سلام سامون. چه‌طوری؟
گفت:
- سلام. سیا تویی؟
در حالی که به خنجر نگاه می‌کردم گفتم:
- نه پس بابانوئلم زنگ زدم عید غدیر رو تبریک بگم! مگه شماره‌م رو نداری؟
گفت:
- نه بابا گوشیم رو عوض کردم همه‌ی شماره‌هام پرید. تو هم که هر دو سال یه بار به من زنگ می‌زنی! شماره‌ت رو از کجا داشته باشم؟
گردنم رو خاروندم و هم‌زمان گفتم:
- خُبه حالا یه بار هم که بهت زنگ زدم این‌قدر غر بزن و نک و ناله کن که پشیمون بشم! ببینم تو این چند هفته که من نبودم که خودت رو شتک نکردی؟
گفت:
- سیا یه چیزی بهت میگم ها! هر چی باشم سابقه‌م از تو خراب‌تر نیست.
پوزیشنم روی لبه‌ی باغچه اصلاً راحت نبود. از جام بلند شدم و همین‌طور که می‌رفتم توی باغچه گفتم:
-‌ زر نزن بابا من تو رو می‌شناسم! از بابات و ننه‌ش چه‌خبر؟
-‌ زنگ زدی داغ دلم رو تازه کنی؟
از روی فنس باغچه پریدم و هم‌زمان که وارد باغ می‌شدم گفتم:
- ای بابا! شد من یه چیزی بگم داغ دلت تازه نشه؟ بابات که داغ دلت رو تازه می‌کنه، ننه‌ش که داغ دلت رو تازه می‌کنه، مدرسه که داغ دلت رو تازه می‌کنه! پس تو کی تو زندگیت خنَک میشی بشر؟ اصلاً این‌همه داغ و درد و بدبختی داری چه‌طوری هنوز زنده‌ای؟
پوزخند زد:
-‌ تا چشمت در بیاد بیفته کف پام. می‌تونی گریه کنی بی‌تربیت!
-‌ مرتیکه‌ی نسناس تو ذوق زن! بگو اون‌ور چه خبره مردم از فضولی.
صداش یهو بغضی شد:
- دو هفته پیش اون زنیکه و شوهرش با هم تجدید پیمان کردن که نذارن یه آب خوش از گلوی من پایین بره. دوباره دست یه نفر رو گرفته بود آورده بود خونه که به بابام نشون بده.
با ابروهای بالا پریده به یه درخت گردو چنگ انداختم و با تعجب گفتم:
- دروغ میگی! یعنی تا این حد پیشرفت کرده که یارو رو برداشته آورده خونه‌تون؟ بابات چی گفت؟
نفس عمیقی کشید که صداش رو کنترل کنه:
- چی می‌خواستی بگه؟ چندتا داد سرش زد بعدش هم با لگد پرتشون کرد بیرون. آخرش هم ماه‌بانو به من گفت که باعث بدبختی بابام شدم. من دیگه خسته شدم سیاوش! دیگه نمی‌کشم. تازه معلوم نیست تو این وضعیت تو کجا گذاشتی رفتی.
اول یه نفس عمیق کشیدم که خودم رو کنترل کنم بعد با صدای نرمی گفتم:
- تو دوباره عقل نداشته‌ت رو دادی دست اون؟ آخه چرا تو دوزاریت نمی‌افنه(نمی‌افته) پسر؟ ماه‌بانو از خداشه که تو فکر کنی مزاحمی و از خونه‌ی بابات گورت رو گم کنی؛ بعدش هم دختر یکی از فامیل‌هاش رو بچپونه به بابات و قال قضیه رو بکّنه. تو که این‌رو (این رو)می‌دونی چرا هی برای خودت چرت و پرت می‌بافی؟
گفت:
- از کجا این‌قدر مطمئنی که بابای من نمی‌خواد ازدواج کنه؟ اگه جدی جدی من مزاحمش باشم چی؟ اون که هیچ‌وقت نمیاد این‌رو بهم بگه!
از کلافگی لپ‌هام رو باد کردم و نفسم رو با صدای پوف دادم بیرون.

گفتم:
- آخه من چند بار باید تو کله‌ی تو فرو کنم که این حرف‌ها همه‌ش چرنده؟ من و اون بابای بدبختت دستکم هفته‌ای یه بار داریم برای توی کله پوک صغری کبری می‌چینیم که بابا به پیر و پیغمبر این‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست. پس تو کی می‌خوای آدم بشی و دست از فکر و خیال برداری پسر؟
با کلافگی و لحن تندی گفت:
- خیلی خب حالا نمی‌خواد به من درس اخلاق بدی! هر کی ندونه فکر می‌کنه خودت مربی سبک زندگی سالمی! بعدش هم درد من بدبخت که فقط این نیست. اصلاً می‌دونی چی شد که گوشیم رو عوض کردم؟
حواسم رفت به گردوهای بالای درخت. یعنی الآن به اندازه‌ی کافی رسیدن؟ بذار یه لگد بزنم ببینم... وسط افکارم در مورد گردوها بودم که یک‌دفعه سامان داد زد:
- هوی سیا می‌شنوی چی میگم؟ دوباره رفتی تو هپروت؟
حواسم برگشت سر جاش و تند تند گفتم:
- نه نه این‌جام. بگو دارم می‌شنوم.
گفت:
- اون‌روز مامانم بهم زنگ زده بود؛ بعد از شانس گندم وسط حرف زدنمون بابام کلید انداخت اومد تو. همین‌که فهمید دارم با کی حرف می‌زنم یه قیامتی راه انداخت که اون سرش ناپیدا. این‌قدر اعصابش خرد شد که گوشی رو از دستم گرفت و با چکش جلوی چشمم خرد و خاکشیر کرد.
با چشم‌های گرد شده سر خوردم روی تنه‌ی درخت گردو و نشستم روی خاک:
- جان من؟ خب بعدش چی شد؟ تو چی‌کار کردی؟
یه صدای خش‌خش و نفس عمیق کشیدن اومد بعد گفت:
- چی‌کار می‌خواستی بکنم؟ طبق معمول همون جا نشستم و تماشا کردم. بعدش هم که دید خیلی زیاده روی کرده اومد ازم عذرخواهی کنه خیر سرش ولی من اصلاً محلش ندادم. همون روز عصر رفت برام یه گوشی و سیمکارت جدید خرید ولی هر چی التماسش کردم شماره‌ی مامانم رو بهم نداد.
به این‌جای حرفش که رسید مجبور شد نفس بگیره چون حسابی بغض کرده بود. چندتا هق‌هق کوتاه و ریز کرد و بعد با بغض گفت:
- دارم روانی میشم از دستش. می‌دونی الآن چند وقته مامانم رو ندیدم؟ داره یه سال میشه سیاوش! می‌فهمی این یعنی چی؟ مامان من دوتا خیابون اون‌ورتر زندگی می‌کنه؛ نه یه کشور دیگه، نه یه شهر دیگه، همه‌ش دوتا خیابون اون‌ورتر! این آدم یه کاری کرده که نه من نه مامانم جرأت نداریم اندازه‌ی دوتا خیابون فاصله رو طی کنیم که هم‌دیگه رو ببینیم! تو هم معلوم نیست ول کردی رفتی کجا که الآن همه‌ش به بیرون رفتنم گیر میده.
بابای سامان کلاً بهش اجازه نمی‌داد با هیچ‌کدوم از دوست‌هاش به جز من بره بیرون. دلیلش هم این بود که با بابام همکار بودن و تمام جیک و پوک و زار و زندگی من رو می‌دونست. کلاً بابای سامان رو پسرش خیلی حساس بود و دلیلش هم تقریباً میشه گفت همون دلیلیه که زندگی من رو مختل کرده. بیماری روانی!
با اعصاب خرد گوشی رو تو دستم فشار دادم و سعی کردم آرومش کنم:
- آروم بگیر سامان... (حذف سه نقطه)گریه نکن خرس گنده مرد که گریه نمی‌کنه! ببین گوش کن... گوش کن دارم بهت میگم! من الآن به بابام زنگ می‌زنم که باهاش حرف بزنه. الآن پادگانه دیگه مگه نه؟
صدای سامان دیگه درست به گوشم نمی‌رسید. صداش تو هق‌هق خفه شده بود و من از بین اون‌همه نویز فقط فهمیدم که تأیید کرد. با کلافگی خداحافظی کردم و نشستم پای درخت. به قدری خودم و دور و بری‌هام بدبختی داریم که نمی‌دونم به کدوم برسم!
بچه‌ها یه نکته‌ی دیگه هم راجع به بیش فعالی وجود داره. نمی‌دونم چرا واقعاً، ولی وقتی یکی بیش فعالی داره به شدت براش سخت میشه که به کسی زنگ بزنه. اصلاً برای همین هم هست که یک ماه طول کشید تا به سامان زنگ بزنم. تازه سامان تقریباً میشه گفت بهترین دوستمه. وای به حال اون‌هایی که یکم کمتر باهاشون صمیمی‌ام.
 
مگه این و اون به کلمه‌ی بعدی نمی‌چسبیدن؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
عقب
بالا پایین