نظارت همراه نظارت رمان تاکسیدرمی | ناظر: malihe

SAD BALLERINASAD BALLERINA عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,781
پسندها
پسندها
4,018
امتیازها
امتیازها
328
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است.
ناظر: @malihe
لینک تاپیک تایپ:
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
@HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است.
✒️سلام عزیزم، از امروز من ناظر رمان شما هستم لطفاً بعد از گذاشتن هر پارت توی این تاپیک اعلام کنین‌. ممنون از همکاری شما!
✒️رمان شما بررسی شد. تحسین برانگیز بود با کمترین غلط نگارشی و املایی، خسته نباشید.


✅ خوشکلم، لطفاً سایز نوشته‌هاتون رو همچنین فونت مورد استفاده‌اتون رو ویرایش کنید و به حالت پیش‌فرض در بیارین.
✅فاصله‌های بین خطوط رو بردارید. مدام از سر خط استفاده نکنین، خطوط و بندها باید بهم پیوسته باشه. مگر درصورت نوشتن دیالوگ به سر خط برید و یا یک لحظه هیجانی درپیش دارید.

سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد. فرهاد، در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخش نوشید، نیم‌نگاهی به چهره‌ی درهم و گرفته‌ی آرش انداخت.
آرش پوزخندی زد و غرغرکنان گفت:

(حذف فاصله)
– مرتیکه منو سر کار گذاشته؟ الان به بچه‌های جرائم رایانه‌ای می‌سپرم رد سیم‌کارتشو بزنن.
(حذف فاصله)
لیوان قهوه‌اش را که تا لبه پر کرده بود، برداشت. داغ‌داغ نوشید، اما چند ثانیه بعد همه‌ی قهوه را با اخم بیرون تف کرد.
– اه اه، مزه‌ی زهرمار می‌ده.
(حذف نیم فاصله:✅ميده) یه ذره شکر می‌ریختی خب!

(حذف فاصله)

فرهاد لبخند کمرنگی زد و دوباره به گزارش قتلی برگشت که از صبح ذهنش را درگیر کرده بود؛ پیرمرد شصت‌ساله‌ای که برای چند برگ اسکناس و تکه‌ای زمین، قربانی حرص و طمع نوه‌هایش شده بود.
آرش با حالتی نیمه جدی، به فرهاد خیره شد. توی ذهنش انگار با خودش می‌گفت: «فرهاد همیشه تو لاک خودشه.»
اما هیچ‌کس الکی‌الکی در لاک خودش فرو ❌
نمی‌ره(✅نميره)
پدری که روزهای هفته را بین زن‌های مختلفش تقسیم می‌کرد، همان روزهای کودکی، فرهاد را ناامید کرده بود.
مادری که باید تکیه‌گاهش می‌بود، مهربانی‌هایش را نادیده گرفته و شاید حتی زخم‌های پنهانش از شوهر را سر او خالی کرده بود.
و مرسده؟ او هم بلد بود چطور با کوچک‌ترین حرف‌ها دلش را بلرزاند.
و بدترین بخشش این بود که همه‌ی این ضربه‌ها را، کسانی وارد کرده بودند که فرهاد با تمام وجود به آن‌ها اعتماد داشت.
صدای ورق زدن پرونده‌ها و
(✅صدای) تایپِ مداوم کیبورد، با زنگ تلفن دفتر در هم آمیخت.
آرش، که حوصله‌اش به
ته رسیده بود، گوشی را برداشت. لحظه‌به‌لحظه صورتش جدی‌تر می‌شد.
– بله، خودمون رو سریع می‌رسونیم.
با شتاب از پشت میز بلند شد، کشوی کناری را باز کرد و اسلحه‌ی کمری‌اش را برداشت.
– پاشو باید بریم سر صحنه‌ی جرم…
فرهاد هم کت مشکیش را از آویز کنار اتاق برداشت و آرام پرسید:
– چی شده؟
آرش، در حالی که با قدم‌های بلند به سمت در می‌رفت، بی‌هیچ مکثی جواب داد:
– یه جسد عجیب و غریب پیدا کردند.
و بدون آنکه منتظر پاسخ فرهاد بماند، خودش را به آسانسور رساند
(نقطه.)

اوایل تابستان بود و گرمای وحشتناک، هوا را مثل یک پتوی سنگین روی شهر انداخته بود. دما حتی به ۴۸ درجه هم رسیده بود.
فرهاد از آن آدم‌هایی بود که همیشه از بوی عرق وحشت داشت. شاید بیشتر از هر مرد دیگری برای بوی خوش اهمیت قائل بود. نیمی از حقوق ماهیانه‌اش صرف خرید عطرهای خاص و مام‌های ضد تعریق می‌شد.
از پدرش آموخته بود که باید بوی عطرش، قبل از خودش وارد هر اتاقی شود.
محسن مسیحا، با آن سن و سالش هنوز هم دل خیلی‌ها را می‌برد. به قول آرش: «اگه الانم بخواد، یه شوگر ددی درجه‌یکه!»
فرهاد پوزخند کجی زد و از پشت شیشه‌ی عینک ری‌بن سرمه‌ای‌اش، به آسمانِ داغ زل زد.

(حذف فاصله)

آرش چندبار دریچه کولر ماشین را تنظیم کرد، ولی انگار فایده نداشت.
غرغرکنان گفت:
– تو این گرما، سگ سگو می‌کشه آخه!

(حذف فاصله)

فرهاد بی‌توجه به ناله‌های آرش، نگاهی به ساعتش انداخت و گوشی‌اش را برداشت. چند کلمه تایپ کرد:
-عشقم، دارم ❌
می‌رم(✅میرم: استثنائن فعل های"میه میزد میشه بدون نیم‌فاصله نوشته میشن.) سر صحنه‌ی جرم…
و بعد یکی دیگه:
-زیاد نمی‌تونم آنلاین باشم، ولی به فکرتم. دوست دارم.
(!)
چند ثانیه به عکس پروفایل مرسده خیره ماند. چشم‌های روباهی و خمارش، دلبرانه‌ترین سلاحش بودند. ❌شروع کرد به ورق زدن عکس‌ها.(✅فعل رو آخر جمله بیارید: شروع به ورق زدن عکس‌ها کرد.) دنبال یکی از مراسم عقدشان بود، اما چیزی پیدا نکرد.
مرسده حتی در این چیزهای به ظاهر ساده هم اعصابش را به بازی می‌گرفت.

❌دینگ. داخل گیومه قرار بدین✅«دینگ!»
پیام جدید از مرسده آمد:
✅- (از خط دیالوگ استفاده کنید)صحنه‌ی جرم کجاست؟ آدرس بده، منم بیام.
پوزخند عمیقی روی ل*ب فرهاد نشست، اما این بار از آن خنده‌هایی نبود که دلش را گرم کند.
در میان تمام پیام، فقط «آدرس صحنه‌ی جرم» برایش مهم بود؟
با اعصابی خرد، گوشی را محکم روی داشبورد پرتاب کرد. آرش با تعجب نگاهش کرد.
– چت شد؟
فرهاد بدون پاسخ، از زیر صندلی چراغ آژیر را بیرون کشید، پنجره‌ی ماشین را پایین داد و در حالی که آژیر را روی سقف جا می‌زد، با کلافگی گفت:
– تندتر برو…

صدای باز شدن در، همراه با خش‌خش چکمه‌ها روی کف‌پوش قدیمی، توی فضای نیمه‌تاریک پیچید.
بوی فرمالین و موم سوخته اولین چیزی بود که توی دماغ فرهاد و آرش نشست. هر دو با احتیاط پا به فضای نیمه‌تاریک گذاشتند.
✒️از این توصیف واقعا خوشم اومد!
چراغ قوه‌ی دستی آرش گوشه و کنار رو روشن می‌کرد، اما چیزی که روبه‌روشون دیدند، به نور قوی‌تری از هر چراغی نیاز داشت ، نور درک.
واحدی بود در طبقه‌ی آخر یه آپارتمان قدیمی. پرده‌های رنگی و دیوارهایی با طرح‌های کودکانه، فضا رو مثل یه مهدکودک گرم جلوه می‌داد. اما چیزی که وسط اتاق قرار داشت، مثل یک صحنه‌ی بی‌حرکت از یه تئاتر روانی، قلب هر بیننده‌ای رو می‌لرزوند.
میز ناهارخوری کوچکی با رومیزی گل‌گلی وسط اتاق چیده شده بود. مادری در حال تزئین کیک تولد با خامه‌های رنگی، انگار لحظه‌ای از شیرینی زندگی رو برای همیشه فریز کرده باشن. دست‌هاش در حال پاشیدن شکلات‌های رنگی بودن، ولی نگاهش بی‌روح بود.
روی مبل کناری، مردی با لباس راحتی نشسته بود، روزنامه‌ای نیمه‌باز توی دستش، و چشم‌هاش به تلویزیونی که تصویر فریز شده‌ی یک کارتون کودکانه رو نشون می‌داد، دوخته شده بود. صورتش آرام بود ولی آرامش یک مرد مُرده.
(✅استفاده از نقطه ویرگول و حذف سرخط وادامه جمله)
اما چیزی که فرهاد رو(ابتدا در دو پارت قبلی از «را» استفاده می‌کردید اینجا یهو رو شد. تصمیم بگیرید را یا رو) بی‌اختیار چند قدم به عقب کشوند، بچه‌ای بود که روی زمین چهارزانو نشسته بود. دستش مداد شمعی صورتی رنگی ❌رو نگه داشته بود و توی یک دفتر نقاشی باز، آخرین تصویر زندگی‌اش رو کشیده بود.
آرش چراغ قوه‌اش ❌
رو روی زن نگه داشت و زمزمه کرد:
— مجسمه‌ان؟ کار نمایشی یا یه پروژه‌ی هنری عجیب و غریب؟

با تردید جلو رفت. حتی خواست دست بزنه که…
قطره‌ای خون از گوشه‌ چشم زن، آروم چکید و روی خامه‌ی سفید کیک افتاد.
آرش بی‌اختیار یک قدم عقب رفت، قلبش محکم به سینه می‌کوبید. دستش ❌
رو پایین آورد، لرز خفیفی توی انگشت‌هاش افتاده بود.

(حذف فاصله)

— فرهاد… اینا… مجسمه نیستند!
(حذف فاصله)

صدای چکه‌ی دوم، این بار از چونه‌ی مرد روی مبل.
قطره‌ی خونی که از گوشه‌ ل*ب پایین ❌
اومده بود،✅(آمده بود) مثل امضایی زیر یه نقاشی جهنمی.
فرهاد چراغ رو به صورت زن برگردوند. پوستش درخشش غیرطبیعی داشت، شبیه موم. مردمک چشم‌ها بی‌روح، اما هنوز نم‌دار. ل*ب‌ها در لبخندی ابدی قفل شده بودن..
آرش زیر ل*ب گفت:
— اینا تاکسیدرمی شدن…
(بنظرم علامت تعجب بذاری بهتره)
فرهاد خم شد و دفترچه‌ی نقاشی ❌رو برداشت.

تصویر ساده بود، کودکانه، ولی دلهره‌آور. یه تخت تو گوشه‌ی اتاق، و یه بچه که پشت تخت پنهون شده، صورتش خیس اشک، چشم‌ها گشاد و پر وحشت. جلوش، یه سایه‌ی سیاه با دست بالا رفته، انگار در حال کتک زدن کسی یا چیزی. هیچ متن یا توضیحی نبود. فقط یک تصویر بود… و حقیقتی که توی هیچ لبخندی پنهون نمی‌موند.
✒️این تیکه رو یه بار دیگه ویرایشش کن. من متوجه شدم که می‌خوای سرعت رو بالا ببری ولی بنظرم یکم ماهرانه‌تر این کارو بکن. مثلا: تصویر دلهره‌آوری بود، در خلوت یک اتاق، تختی کهنه وجود داشت که کودکی در سایه‌اش، با صورتی اشک‌آلود و چشمانی از ترس گشاده، پنهان شده بود.
و...

( حذف فاصله)
فرهاد با صدای گرفته گفت:
— این بچه، می‌دونست قراره چی بشه.
آرش زمزمه کرد:
— یا شاید… قبلاً اتفاق افتاده بود.
لحظه‌ای سکوت بین‌شون افتاد. سکوتی که سنگین‌تر از بوی مرگ بود. فرهاد بلند شد و نگاهی به چیدمان رنگارنگ فضا انداخت، به شاد بودن مصنوعی رنگ‌ها، به لبخندهای تاکسیدرمی‌
(✅فاصله)شده‌ی آدم‌ها، و آهسته ل*ب زد:
— هیچ‌کس نمی‌فهمه… گاهی “شادترین” جاها، خشن‌ترین دردها رو قایم می‌کنند.
آرش گوشی‌اش رو بیرون کشید:

— به تیم صحنه‌ جرم خبر بده. این فقط یه قتل نیست… این یه نمایش از مرگـه.
✒️بنظرم توی پارت آخرت عامیانه نویسی رو با محاوره اشتباه گرفتی یه بار دیگه بخون و اصلاحش کن. موفق باشی!
 
آخرین ویرایش:
از گوشه‌ و کنار اتاق، رد لکه‌های خونِ خشک‌شده با نور چراغ‌قوه‌ها مشخص بود. تکنسین‌ها با دقت،(حذف ویرگول) قطعات ریز شواهد را در کیسه‌های شفاف می‌چیدند؛ اسباب‌بازی‌های پسرک، دفتر نقاشی، قاشق کیک‌خوری، تکه‌های موم پاشیده‌ شده روی میز…
دو نفر از مأمورین پزشکی قانونی با دقت جسد زن را از صندلی جدا کردند؛ پارافین‌ خشک روی پوستش با صدای ترک‌خوردنی دلخراش شکافت.
صورت زن هنوز همان لبخند مصنوعی را داشت، اما چشم چپش، جایی که قطره‌ی خون چکیده بود، حالا گود رفته و سیاه بود.
فرهاد کنار آستانه‌ی در ایستاده بود، با دستکش‌هایش ته‌سیگار رهاشده روی لبه‌ی پنجره را در کیسه‌ی کوچکی گذاشت. وقتی می‌خواست از کنار راهرو عبور کند، صدای پاشنه‌های زنانه‌ای از پله‌ها بالا آمد.
زن جوانی، با مانتوی گل‌گلی و روسری نیمه‌افتاده، نفس‌زنان خودش را رساند و گفت:
ـ ❌
وااای(✅وای،) می‌دونستم یه چیزی شده!
آرش برگشت. زن بدون اینکه اجازه بخواد، خودش را جلو کشید.
ـ من همسایه‌ی طبقه‌ی پایین.❌
( بنظرم اگه مثلا اشاره کنی که همسایه کدوم طبقه‌است بهتره: طبقه اول یا دوم؛ یا مثلا گفتی واحد هفت بوده این خانومه واحد ۹. ولی در کل اگه جمله‌ات رو بدون فعل رها کردی از سه نقطه استفاده کن✅طبقه‌ی پایینی هستم) ببخشیدا، فقط اومدم کمک کنم اگه چیزی لازمه بگم.
آرش: فامیلی شریفتون چیه؟
- من زینب صادقی هستم.
منتظر پاسخ آرش نماند و تند تند انگار که چاقویی زیر گردنش گذاشته بودند و ازش اطلاعات می‌خواستند، ادامه داد.✅
(دو نقطه:)
- این خانواده، آقای عباسی و زنش… خیلی ساکت و منزوی بودن. اون پسر کوچولوشون محمد، هم‌کلاسی پسر منه تو مدرسه‌ی فرهنگ. ❌حذف نقطه و اضافه کردن✅(…سه نقطه)
آهی کشید.✅(دو نقطه:)
- بچه‌ی آرومی بود، اما… یه بار پسرم گفت که اون گفته باباش گاهی داد می‌زنه، داد بدی هم می‌زنه.
چشم‌های زن از روی یکی از کیسه‌های مدرک رد شد که دفترچه‌ی نقاشی بچه از توش پیدا بود.
- وای این ❌
دفترشه‌ست؟(✅دفترچه‌ست) اون(حذف شود) همیشه با خودش می‌آورد مدرسه…✅(ویرگول)
(حذف فاصله)یه بار علی بهم گفت دست‌های این بچه همیشه کبوده، ما به معلمشون خبر دادیم اما اون گفت اینا تخیل بچه‌ست، ❌اما(حذف شود تکراری، جمله بدون اون تغییر نمی‌کنه) من همون موقع به دلم بد افتاد.
فرهاد: آخرین بار کی پسر بچه رو دیدید؟
زینب کمی فکر کرد.
- یه مدته مدرسه نمی‌رفت، مثل اینکه آبله مرغون گرفته بود.
صدای زیپ بزرگ یکی از کیسه‌های حمل جسد باز شد، زن همسایه تلاش کرد داخل خانه را نگاه کند.
جسد مرد، به سختی از روی مبل جدا می‌شد. موم زیر بدنش به کوسن‌ها چسبیده بود.
فرهاد که متوجه کنجکاوی های زن همسایه شده بود رد نگاهش را گرفت و جلوش ایستاد.
زن عقب رفت، ولی همچنان زمزمه می‌کرد:
ـ چند روز پیش آقای عباسی یه سری شیشه‌های عجیب خریده بود
✅(؛ویرگول‌نقطه) بوی تندی می‌داد، فکر کنم وایتکس بود.
روسریش ❌
رو (را یا رو؟) مرتب کرد.
- می‌گفت کار هنری می‌کنه. منم والا تعجب کردم، آخه قبل از اینکه برشکست بشه، یه سوپر مارکت کوچولو داشت.
آرش متعجب از اینکه این زن بدون تنفس و سوال همه چیز ✅
را تعریف می‌کند، خنده‌اش گرفت.
نگاهی به فرهاد انداخت و خنده اش قورت داد.
فرهاد: تو خونه
(✅نیم فاصله)اشون رفت و آمد زیاد بود؟
زینب کمی فکر کرد.
ـ فقط یه نفر بود که معمولاً سر ❌
می‌زد،✅(ميزد، قبلا هم گفتم افعالی مثل، میزد، میشه، میشد، ميره و... بدون نیم‌فاصله نوشته میشن.) همون آقای صاحب‌(حذف نمیم‌فاصله)خونه‌شون✅(صاحب خونه‌شون).(حذف نقطه)مهربون بود، گاهی خوراکی می‌آورد برای بچه، یه بارم دیدم براشون خرید مایحتاج خونه کرده.
آرش: چرا صاحب خونه باید خوراکی بیاره؟
زینب دوباره تلاش کرد به داخل خونه نگاهی بندازه.
- آخه می‌دونی این آقا مسعود چند ماه بود اجاره نداده بود، اوضاعشون خوب نبود.
مردد ادامه داد:
- من فکر کن یکمم مواد مصرف می‌کرد حالا نمی‌خوام پشت مرده بد بگم، اما زنش جوون و خوشگل بود، شاید…
صدای بست‌ شدن کیسه‌های حمل جسد در سکوت راهرو پیچید. نیروها یکی یکی وسایل‌شون رو جمع کردند.
فرهاد دفترچه‌ی یادداشتش را بست.
فرهاد: خانم صادقی، اگه مورد دیگه‌ای یادتون اومد، لطفاً با این شماره تماس بگیرید.
زن کارت فرهاد را گرفت و با سر تأیید کرد، اما همچنان با نگاهی نگران به در نیمه‌باز واحد شماره‌ی ❌
۷✅(هفت) خیره مانده بود. در حالی که اجساد به آرامی از خانه خارج می‌شدند، خانه‌ای که تا همین چند روز پیش، لبخند مصنوعی و سکوتی سنگین، چهره‌ی ❌آرام‌اش✅(آرامش) را حفظ کرده بود، حالا تبدیل به محل اولین قطعه از یک پازل تاریک شده بود.

✒️ممنونم که خط رو درشت کردی🩷 لذت برم زیبا بود، لطفاً از سری بعد بگید چه پارتهایی رو اضافه کردید یا اصلاح کردید یا نه...
 
آخرین ویرایش:
هردو سوار سراتو مشکی فرهاد شدند، آرش پنجره را کمی پایین کشید، بادی گرم و سنگین به داخل ماشین خزید. نگاهش را به جدول‌های کنار خیابان دوخت و بی‌مقدمه گفت:
— یه چیزی نمی‌خونه.
فرهاد که فرمون را در دست گرفته بود، سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
— منظورت چیه دقیقاً؟
آرش با لحن مرددی ادامه داد:
— ببین، فرض بگیریم مسعود عباسی قاتله… خب، اون‌وقت کی اینا رو با این دقت مومیایی کرده؟ کسی که جسده خودش نمی‌تونه این کارو با خودش بکنه!
فرهاد نیم‌نگاهی بهش انداخت:
— دقیقاً. تاکسیدرمی این سطح، ابزار و زمان و مهارت می‌خواد. به‌خصوص وقتی قراره صحنه‌ای مثل «یه خانواده‌ی شاد» خلق بشه… این یه پروژه‌ست، نه یه جنایت لحظه‌ای.
آرش با انگشت، روی شیشه‌ی ماشین خط کشید:
— و اون فرمالین لعنتی… همسایه گفت بوی مواد سفیدکننده می‌اومده. تو گزارش خریدهاش، چند لیتر فرمالین ثبت شده. برای یه آدم عادی؟ زیادیه. مگه بخوای کل یه مدرسه رو مومیایی کنی!
فرهاد به‌ آرامی گفت:
— یا یه خانواده رو… ولی بازم، اگر خودش مرده… کی این کارو کرده؟
آرش لبخند محوی زد، اما تو چشماش خبری از شوخی نبود:
— یا طرف انقدر برنامه‌ریزی‌شده بوده که اول بقیه رو آماده کرده، بعد خودش رو…
فرهاد سری به نشانه مخالفت تکان داد:
— به لحاظ فیزیکی خیلی سخته. خودت رو اون‌جوری فیکس کنی، موم بریزی، خشک بمونی… اونم با اون پوزخند احمقانه‌ی روی ل*ب‌ها.
چند ثانیه سکوت سنگینی تو ماشین پیچید.
فرهاد زمزمه کرد:
— اگه مسعود قاتل نباشه… پس کیه؟ و چرا کسی اینقدر تلاش کرده که صحنه رو واقعی جلوه بده؟ یه خانواده‌ی کامل… یه دکور کامل…
آرش که حالا به در ورودی اداره زل زده بود، گفت:
— وقتشه بفهمیم این خونواده کی بودن… و این دلقکِ بی‌لبخند پشت نمایش کیه؟
✒️توی این پارت مشکلی ندیدم بجز این که زیادی از سه نقطه استفاده کردی. سه نقطه‌ها زمانی اتفاق می‌افته که جمله بسته نشده و ادامه داره، برای مکث و یا توقف از، کاما؛ نقطه ویرگول و نقطه استفاده کن. لطفاً ویرایشش کن.
سردی راهروی اداره پلیس با بوی قهوه‌ی مانده و کاغذهای قدیمی قاطی شده بود. فرهاد با یک اشاره سر، آرش را به اتاق تحقیق کشاند.
روی میز، چند پوشه‌ قطور با برچسب

“مسعود عباسی” و “واحد هفت - ساختمان گل‌ریزان” انتظارشان را می‌کشید.
✒️اینطوری بنویس:
برروی میز چند پوشه قطور انتظارش را می‌کشید با برچسب:
مسعود عباسی
واحد هفت- ساختمان گلریزان

آرش در حالی که کت‌اش(«اش» زمانی کاربرد داره که جمله با «ه» تمام بشه.✅کتش) را از تن درمی‌آورد، زیر ل*ب غر زد:
— تا ته قضیه رو نخونم آروم نمی‌گیرم. یه جای کار هنوز خیلی ناجوره.
فرهاد در حال ورق زدن پرونده بود.
— طبق سوابق، مسعود عباسی چهار سال پیش شغلش رو از دست داده، یه سوپرمارکت کوچیک داشته که ورشکسته شده. بعدش هم ظاهراً از بیمه‌ی بیکاری زندگی می‌کردن. همسرش خانه‌دار بوده. هیچ گزارش خشونتی ثبت نشده، ولی چند بار همسایه‌ها❌
تماس گرفتن بابت سروصدا. ✅تماس گرفتن.
آرش اخم کرد:
— ولی اون چیزی که دیدیم، خیلی فراتر از یه اختلاف خانوادگیه.
فرهاد به‌طرف لپ‌تاپ چرخید:
— بذار چک کنم، ببینم این خونه به نام کیه.
چند لحظه طول کشید تا اطلاعات مالک روی صفحه ظاهر بشه.
فرهاد با صدای آهسته خواند:
— بنجامین رستمی. ۳۸ ساله، ساکن خیابان فرشته، هتل‌دار.
آرش سر بلند کرد.
— هتل‌دار؟
فرهاد ادامه داد:
— صاحب چندین ملک تجاری و مسکونیه، این یکی رو اجاره داده. جالبه… اجاره‌نامه هر سه ماه تمدید
می‌شده.(✅ميشده) نه سالانه، نه شش ماهه.(!)✅
آرش: شاید چون می‌دونسته مستأجر ثبات مالی نداره… یا شاید می‌خواسته نزدیک زیر نظرش داشته باشه.
فرهاد پنجره‌ی دیگری باز کرد.
— سوابق بنجامین تمیزه.(
،)✅ هیچ شکایت یا تخلفی ثبت نشده،(؛)✅ اما…
آرش: اما چی؟
فرهاد دستی به پشت گردنش کشید.
- ظاهراً حکم تخلیه ملک رو گرفته بوده، ولی سه روز بعدش پشیمون میشه و میذاره تو واحدش زندگی کنند.
آرش با تعجب گفت:
ـ عجیبه…(
،)✅فقط سه روز بعد، انصراف دادن؟ چرا؟ چی عوض شده تو اون سه روز؟
فرهاد پلک‌هایش را به هم فشرد.
ـ عجیب‌تر از اینه که یه آدمی که انقدر سرش شلوغه و طبق شواهد دادگاه یه تیم وکلأ داره، باید بیاد مرکز شهر و به مستاجر نیازمندش کمک بکنه!؟(؟!)✅
آرش: تازه براشون خوراکی هم می‌بره؟
فرهاد بدون جواب دادن، برگه‌های داخل پوشه رو ورق زد.
ـ باید ببینیم دقیقاً چرا انصراف دادن
✅(؟)شاید وکیلاش چیزی می‌دونن. یا تهدیدی بوده.
آرش: یا شاید…
مکث کرد.
ـ ماجرا عشقی و عاشقی بوده.
فرهاد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم واقعاً!
سکوتی کوتاه دوباره بینشان افتاد، سکوتی که این‌بار نه از خستگی، که از سؤال‌های بی‌پاسخ سنگین بود.
فرهاد در حالی که یادداشت‌هایش را می‌نوشت، گفت:
ـ برو گزارش پزشکی قانونی رو هم بگیر… شاید زمان دقیق مرگ‌ها بتونه بهمون کمک کنه.
آرش از اتاق خارج شد و فرهاد یک‌بار دیگر اسم روی پوشه‌ی نازک را خواند.
(:)✅
بنجامین رستمی.(«بنجامین رستمی»)✅
و ل*ب زد:
ـ تو این قصه، زیادی عجیبی(
حذف نیم فاصله )… .
✒️خسته نباشید!🌷
 
فرهاد برای ماندن در دفتر و شب بیداری به خاطر پرونده زیادی خسته بود، پس تصمیم گرفت بالاخره به خانه برود.
کلید را چرخاند و در را با شانه‌اش باز کرد. بوی گل و ادویه، مثل نسیمی گرم، از لای در به روی صورتش زد؛
✒️بی‌رمق کلید را چرخاند و در را با شانه‌اش باز کرد. به محض گشوده شدن لای در، نسیم ملایم بوی گل و ادویه صورتش را نوازش کرد؛
پ.ن: عزیزم مطالب با رنگ بنفش صرفاً فقط یه پیشنهاد از طرف بنده‌ست، پس اگه دوست داشتی می‌تونی تغییر بدی!

❌کفشهای(رعایت نیم فاصله: ✅کفش‌های) زنانه‌ی پاشنه‌بلند قرمز(✅رنگی) کنار جاکفشی ❌نگاهش(✅ توجهش) را جلب کرد. خانه بیش از حد تمیز بود. نور لامپ‌های ❌سقفی(✅سقف) روی سرامیک‌های برق‌افتاده منعکس ❌می‌شد (✅ميشد)مبل‌ها کمی جابه‌جا شده بودند، انگار که کسی سعی کرده باشد حال‌وهوای خانه را تازه کند.
روی میز پذیرایی، یک دسته‌ گل بزرگ رز صورتی و سفید در گلدانی شیشه‌ای نشسته بود و عطر زعفران و هل چای بهاره‌ی ایرانی با بوی غذا در هم تنیده شده بود.
مرسده با پیراهن نخی آبی روشن از آشپزخانه به بیرون سرک کشید، موهایش مرتب پشت سرش جمع شده بود، لبخندش بزرگ‌تر از حالت عادی.
ـ سلام… خسته‌ نباشی، کارآگاه جونم، یه شام خوشمزه برات پختم.
فرهاد کیفش را روی مبل گذاشت، بدون اینکه بنشیند، نگاهی به گل‌ها انداخت.
ـ امروز چی شده؟
مرسده خندید و شانه بالا انداخت.
ـ چی باید بشه؟ دلم برات تنگ شده بود. خواستم یه شب متفاوت داشته باشیم؛ بده زن آدم براش غذای خوشمزه بپزه؟
فرهاد در سکوت به آشپزخانه نگاه کرد. بخار برنج از قابلمه‌ای کوچک بلند می‌شد. خورشت کرفس آرام قل‌قل می‌کرد و سینی سالاد با دقت چیده شده بود. حتی شمع کوچکی روی اپن روشن بود.
مرسده با چشمانی براق به او نزدیک شد.
ـ راستی بعد از پیامت، شنیدم امروز یه پرونده‌ی عجیب داشتی. اتفاق خاصی افتاده؟
فرهاد اخم ریزی کرد.
ـ شنیدی؟ از کی؟
ـ از… بچه‌ها. یه چیزی توی اداره پیچیده بود. گفتن صحنه‌ی جرم خیلی خاص بوده.
فرهاد نشست و دست‌هاش را به هم گره کرد.
ـ خاص؟ آره… خاص بود، بعدشم تو بخش گردشگری مگه نباید رو مقاله‌های توریستی کار بکنی؟
مرسده تابی به گردنش انداخت.

  • بالاخره من هنوز برش خودم تو بخش حوادث دارم، دیبا برام تعریف کرد. ✅-‌ (برای این که خط دیالوگ به نقطه تبدیل نشه پس از نوشتن خط ابتدا یک نیم‌فاصله و بعد فاصله ایجاد کنید!)
فرهاد لبخندی زد و کمی اطلاعات داد.

- مثل همیشه یه قتل و یه قاتل داریم.
مرسده لحظه‌ای ساکت ماند، بعد آرام پرسید:
ـ کسی دستگیر شده؟ مظنونی دارین؟
فرهاد نگاهش کرد.
ـ تو خیلی مشتاقی، نه؟
مرسده لبخند زد، ولی آن برق نگاهش، لحظه‌ای فرو ریخت.
ـ نه… فقط نگرانتم. این پرونده‌ها روی روانت سنگینی می‌کنن و بهت فشار میارن.
فرهاد از جایش بلند شد، به سمت آشپزخانه رفت، قاشق برداشت و از خورشت کمی چشید.
ـ ترشه… ولی خوبه. یه‌کم زیاد از حد نمک داره، مثل خودت.
مرسده لبخندش را حفظ کرد، ولی نگاهش کوتاه روی کیف فرهاد و مدارک داخلش ماند.
فرهاد انگار متوجه شد، اما چیزی نگفت. فقط به سمت اتاقش برگشت.
ـ من یه دوش می‌گیرم… بعد شام می‌خوریم؛
مراقب باش گلدونا رو این‌قدر نزدیک لبه نذاری، ممکنه بیفتن.
در اتاق بسته شد، و مرسده با نگاهی سنگین، خیره به در ماند.
از آشپزخانه صدای قل‌قل قابلمه همچنان به گوش می‌رسید، ولی آنچه در خانه می‌جوشید، فقط خورشت نبود!
✒️یهو تغییر زاویه دید دادید؟🤔
مرسده

صدای قفل در که چرخید، سریع خودم رو از پنجره آشپزخونه کنار کشیدم. بخار غذا از قابلمه بالا می‌رفت، بوی زعفرون و هل توی آشپزخونه پیچیده بود. گل‌ها رو دوباره صاف کردم؛ رزهای صورتی و سفید با برگ‌های خیسِ تازه.
فرهاد کلید انداخت و وارد شد، با اون اخم همیشگی که هیچ‌وقت نفهمیدم از خستگیه یا چیز دیگه‌ای.
«سلام.»
سلامش کوتاه بود، ولی نگاهم کرد. چشم‌هاش دنبال چیز خاصی نمی‌گشت، فقط نگاه کرد، خسته، عمیق، پر از حرف‌های نگفته.
لبخند زدم و گفتم:
- سلام… خسته‌ نباشی، کارآگاه جونم…. یه شام خوشمزه برات پختم.
فرهاد کیفش رو روی روی مبل گذاشت بدون اینکه بشینه، نگاهی به گل‌ها انداخت.
ـ امروز چی شده؟
دلبرانه خندیدم.
ـ چی باید بشه؟ دلم برات تنگ شده بود. خواستم یه شب متفاوت داشته باشیم، بده زن آدم براش غذای خوشمزه بپزه؟
دروغ گفتن برام راحت‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم.
تو ذهنم صدای دیگه‌ای بود. صدای یک هیولا.
مردی که تهدید نمی‌کرد، نمی‌ترسوند… فقط می‌خواست.
چیزهایی می‌خواست که نباید بخواد.
خیلی تلاش کردم در مورد پرونده ی عجیب و غریب امروز از فرهاد حرف بکشم ولی خیلی سفت و سخت مقاومت کرد و یک کلمه هم چیزی نگفت.
فرهاد در حالی که به سمت حموم می‌رفت، ل*ب زد:
-مراقب باش گلدونا رو این‌قدر نزدیک لبه نذاری، ممکنه بیفتن.
گلدون رو کمی جا به جا کرد و رفت.
صدای آب رو که از حمام می‌اومد، دنبال کردم.
و درست همون لحظه، موبایلم لرزید.
گوشی رو برداشتم. یه شماره‌ی ذخیره‌نشده. ولی قلبم شناختش.
«مرسده. بابت رفتارهام متأسفم.
میدونم اذیت شدی. می‌خوام حرف بزنیم.
نه تلفنی. حضوری.
میدونم الان کجایی!.»
(سرخط‌هارو پاک کن)
خون تو رگهام خشک شد. نه از ترس.✅(،) از این‌که یادش نرفته. از این‌که حتی وقتی چیزی نمی‌گه،(✅نميگه) همه‌چیز رو می‌دونه!
گوشی رو روی میز گذاشتم. از شیر آشپزخونه صدای چکه‌ی آب می‌اومد.
گل‌ها هم هنوز خیس بودند، ❌
مثل کمر عرق کرده‌ی من! (یه جوریه!😵‍💫)

به مغزم فشار آوردم تا ذهنم کمی خالی بشه. انگار صدای دوش، مثل صدای پس‌زمینه‌ای از یه سریال تکراری، مغزم رو خالی می‌کرد از هیاهو.
الان فرصت خوبی برای سرک کشیدن به پرونده‌های فرهاد بود.
با عجله پرونده‌ها رو از توی کیفش بیرون کشیدم. همزمان نگاهم بین درِ حموم و مدارک می‌چرخید. قلبم تندتر❌
می‌زد؛(✅میزد) نه از ترس، بلکه از هیجان.
از حس اینکه یه قدم از بقیه جلوترم. یه قدم به اون مغز لعنتیِ پشت قتل‌ها نزدیک‌تر.
پرونده‌ی خانواده‌ی عباسی، همون‌هایی که الان تو سردخونه‌ی پزشکی قانونی خوابیدن، پیدا کردم.

یه برگه‌ی عکس‌دار، با عکس پسربچه‌ای که لبخند مصنوعی‌ش توی قاب مدرسه قفل شده بود. همونی که حالا توی فریزر، زیر لایه‌ای از پارافین خوابیده. دست‌خط مأمور تجسس کنار عکس، جمله‌ای نوشته بود:
«گفته شده به دلیل بیماری آبله مرغان، مدرسه نمی‌رفته.»
خنده‌م گرفت. دروغی به شیرینی مرگ.
پشت یکی از برگه‌ها، با خودکار آبی، یه جمله‌ی کشیده و عجیب نوشته شده بود. احتمالاً یادداشت فرهاد یا آرش بود:
«اونی که صدا نداره، از همه بیشتر جیغ می‌کشه. تو کجای قصه‌ی ما قایم شدی؟»
برای لحظه‌ای خیره موندم. ذهنم به سمت زن خونه رفت. همون زنی که لبخند مصنوعی داشت و حالا چشم چپش تهی شده بود. شاید اصلاً اون قاتل بوده. شاید عاشق شوهرش بوده. شاید فقط ترسیده بوده. شاید…
صدای درِ حموم که باز شد، پرونده‌ها رو سریع بستم و تو کیف گذاشتم.
چند ثانیه بعد، فرهاد با حوله‌ی دور گردن و موهای نم‌کشیده از اتاق رد شد.

- خوبی؟
لبخند زدم:
ـ آره عزیزم سفره رو چیدم، منتظرت بودم.

بشقاب‌ها تقریباً خالی شده بودند. فرهاد آخرین لقمه‌اش رو خورد، لیوان آبش رو برداشت، یه جرعه نوشید، و همون‌طور که نگاهم می‌کرد، گفت:
ـ خب… حالا بگو.
ابروهام بالا رفت.
ـ چی رو بگم؟
ـ نظر تو رو درباره‌ی پرونده، می‌خوام.
وانمود کردم که گیج شدم، اما انگشت‌هام ناخودآگاه گره توی هم خوردند.
ـ من که چیز خاصی نمی‌دونم.
لبخندش محو شد، نگاهش جدی‌تر شد.
ـ مرسده، تو اون پرونده‌ها رو خوندی. خودتو پشت نادونی قایم نکن. من دنبال قضاوت نیستم، دنبال یه نگاه متفاوتم.
ساکت موندم. یه لحظه وسوسه شدم باز دروغ بگم، ولی چشم‌هام ازش دزدیده نمی‌شدن. اون جمله هنوز تو سرم چرخ می‌خورد:
«اونی که صدا نداره، از همه بیشتر جیغ می‌کشه…»
آهسته گفتم:
ـ نمی‌دونم، یه چیزهایی عجیبه!
مثلاً اون همه فرمالین… کسی برای یه پروژه‌ی هنری انقدر فرمالین نمی‌خره. اونم وقتی حتی پول اجاره‌اش عقب افتاده!
فرهاد سرش رو تکون داد.
ـ دقیقا‌ً و عجیب‌تر اینکه انگار جسدها رو کسی آماده کرده که تکنیک داره. نه صرفاً یه مرد ورشکسته با مغازه‌ی تعطیل‌شده.
مکث کرد.
ـ اما یه چیزی هست که بیشتر اذیتم می‌کنه.
با کنجکاوی پرسیدم:
ـ چی؟
ـ اون آرامشی که تو صحنه بود… اون خونه‌ای که شبیه یه تئاتر مرده بود. کسی که اون صحنه رو ساخت، صرفاً نمی‌خواست بمیرن. می‌خواست دیده بشن.
لبم رو گزیدم. ته‌مونده‌ی استرس پیامک هنوز ته گلوم بود. ولی خودمو نگه داشتم.
ـ شاید… فقط شاید، یه نفر دیگه دخیل بوده. کسی که از بیرون می‌دیده‌شون. کسی که زندگیشون رو زیر نظر داشته.
فرهاد عمیق نگام کرد.
ـ مثل صاحب‌خونه‌شون، هر چند اطلاعات در موردش تو پرونده ناقص بوده.
شونه بالا انداختم و فرهاد ادامه داد:
ـ زن همسایه گفت مرد صاحب‌خونه با بچه‌شون صمیمی بوده. برام سؤاله که چرا یکی که مستأجرش اجاره نداده، هنوز براش خرید می‌بره؟
فرهاد لیوانشو توی دستش چرخوند. نگاهش توی فکر غرق شده بود.
فرهاد: وکیلش برای تخلیه اقدام کرده بوده… اما درست لحظه‌ی آخر، شکایت پس گرفته شده.
ـ شاید تهدیدش کردن. شاید همدست بوده.
مکث کردم و دوباره صدای پیام توی ذهنم تکرار شد.
«
میدونم( نیم فاصله: ✅نمی‌دونم) الان کجایی.»
نگاهم رو ازش دزدیدم.
این بازی خطرناک‌تر از اونی بود که بشه راحت ازش بیرون رفت.

✒️خسته نباشید، ولی این که یهو تغییر زاویه دید دادید و از دانای کل به اول شخص رفتید به عنوان یک خواننده کمی عجیب بود.
 
راوی

صبح هوا هنوز رمقی نداشت. نور خاکستری کم‌جان، از لای ابرهای متراکم، حیاط نم‌خورده‌ی پزشکی قانونی را روشن کرده بود.

فرهاد، بی‌خواب و خسته، همراه آرش از پله‌های سنگی ساختمان بالا رفت. صدای جیغ خفه‌ی کلاغی در دوردست پیچید.
دکتر آریا، مسئول معاینات، پشت میزش ایستاده بود. با دیدن آن دو، عینکش را کمی بالا کشید و گفت:
ـ جسد بچه، تفاوت زیادی با دوتای دیگه داره. بیاید.
از راهروی باریک و بوی الکل‌زده عبور کردند.
داخل سردخانه، سه جسد روی میزهای فلزی چیده شده بود. پدر و مادر در وضعیت نسبتاً مشابه، با پوست مومی‌شده و کبودی‌های سطحی، اما جسد پسرک فرق داشت.
دکتر آریا دستکش پوشید و پارچه‌ی سفید را از روی صورت بچه کنار زد.
ـ پدر و مادر هر دو توسط یه سیم یا طنابی خفه شدند، اما روی سر بچه اثار ضربه می‌بینم.
آرش: مثل چی؟
دکتر آریا: ببین دقیق نمیشه گفت ولی جسم سخت بوده مثل یه مجسمه یا مثلا یه تیکه چوب…
آهی کشید و ادامه داد:
- پوسیدگی داخل بافت، مخصوصاً در ناحیه‌ی شکم و ران‌ها، نشون میده که مرگش دست‌کم هفت روز پیش اتفاق افتاده.
کمی مکث کرد، سپس اشاره‌ای به پاهای بچه کرد.
ـ مهم‌تر از همه اینه که اثراتی از یخ‌زدگی کنترل‌شده روی بافت پوست دیده ❌
می‌شه.✅میشه یه‌جور نگه‌داری سرد، شاید فریزر صنعتی یا حتی سردخونه‌ی خونگی.
فرهاد اخم کرد.
ـ یعنی وقتی پدر و مادرش هنوز زنده بودن، اون مرده بوده؟
دکتر سر تکان داد.
ـ یا حداقل، اون‌ موقع جسدش هنوز نگه‌داری ❌
می‌شده.✅میشده روی دست و گردنش جای پارافین هست، اما نه کامل. انگار بعد از مرگ والدین، تازه تصمیم گرفتن بهش ظاهر مشابه بدند.
آرش با صدایی گرفته پرسید:
ـ می‌تونه کار یه نفر دیگه باشه؟ کسی خارج از خانواده؟
دکتر شانه بالا انداخت.
ـ همه‌چی ممکنه. فقط بدونید که زمان و نحوه‌ی مرگ این بچه، با بقیه فرق داره.
فرهاد، در سکوت، به جسد نگاه کرد. صورت کوچک و کبود بچه، حالا بیشتر شبیه معما بود تا قربانی!
ذهنش تیک‌تیک می‌کرد. اگر قاتل یا قاتل‌ها، پسرک رو اول کشته بودند، پس چه نقشه‌ای داشتند؟ چرا نگهش داشته بودند؟ چرا این‌قدر روی ظاهر صحنه وقت گذاشته بودند؟
و مهم‌تر از همه، چه کسی انقدر بیمار و دقیق بود که مرگ را شبیه یک لبخند کرده بود؟
فرهاد هنوز به جسد بچه نگاه می‌کرد که یکی از مأمورهای جوان باهاش تماس گرفت، موبایلش را برداشت.
ـ سلام سرگرد خسته نباشید، تازه یه چیزی پیدا کردم که شاید به درد بخوره.
فرهاد قلنج گردنش را شکست.
ـ چی شده؟
مأمور کمی مکث کرد و گفت:
ـ با مدرسه‌ی فرهنگ تماس گرفتم، جایی که محمد توش درس می‌خوند، تایید کردن که این بچه حداقل ده روز مدرسه نیامده و دلیلش هم آبله‌مرغان بوده.
فرهاد اخمی کرد و گفت:
ـ ده روز؟ یعنی تقریباً همزمان با زمان مرگش؟
ـ اون‌طوری که ناظم مدرسه گفت پدرش تماس گرفته و گفته که بچه مریضه و نمیتونه مدرسه بیاد.
فرهاد چشمانش را بست.

این یعنی یکی از فرضیات پرونده باید اشتباه باشه.
ـ ممنون.✅
(،) این رو تو پرونده ثبت کن.
تلفنش را قطع کرد و به دکتر آریا نگاهی انداخت.

نفس عمیقی کشید، بعد رو به دکتر آریا گفت:
ـ یه چیزی آزارم
می‌ده. این بچه… قبل از این ماجرا هم آسیب دیده، نه؟
دکتر نیم‌نگاهی به او انداخت. عینکش را با نوک انگشت بالا زد و با لحنی آرام پاسخ داد:
ـ حقیقتش… بعضی چیزا هست که بی‌صدا حرف می‌زنند.

سراغ میز کناری رفت، پوشه‌ی گزارش را باز کرد و چند عکس اشعه‌ی ایکس بیرون کشید.
ـ این ترک مویی روی استخوان ساعد راستش… قدیمیه. نه خیلی، شاید دو هفته، شاید هم سه.
یه کبودی زیر زانو داره که سطحی نیست و چند رد ضربه روی کتف و پشت. نه تازه، نه کشنده ولی مشکوک!
آرش ل*ب گزید. فرهاد نگاهش را از عکس‌ها برنداشت. صداش پایین بود، ولی پر از خشم پنهان:
ـ یعنی ممکنه پدر یا مادرش قبلاً هم بهش آسیب زده باشن؟
دکتر شانه‌ای بالا انداخت:
ـ نمی‌تونم با قطعیت بگم. ولی اگه این یه بار بود، باید یه توضیح قابل‌قبول می‌داشت. بچه‌ها زمین می‌خورن، بازی می‌کنن، زخمی ❌
می‌شن. ✅(میشن)ولی اینا… یه‌جور دیگه‌ست. ردهایی که فقط از زمین خوردن نمی‌مونه.
فرهاد نگاهش را از جسد گرفت. چشمش به دست‌های کوچک بچه افتاد، که انگار هنوز در حال دفاع از خودش بودند، حتی در مرگ!
ـ اگه کسی قبل از این قتل، باهاش بدرفتاری کرده باشه، شاید اون قتل، فقط پایان یه قصه نباشه… شاید وسطش باشیم، وسط یه تراژدی طولانی.
دکتر آریا بی‌صدا سری تکان داد.
در اتاق سردخانه، برای لحظه‌ای فقط صدای آرام فن‌ها شنیده ❌
می‌شد.(✅میشد)
فرهاد دیگر چیزی نگفت. فقط به سقف سردخانه خیره ماند و به کودکی فکر کرد که شاید نه فقط قربانی یک شب، بلکه قربانی یک عمر بوده.
آرش ❌
دست‌هاش✅(دست‌هایش) را توی جیب ❌پالتوش ✅(پالتویش) فرو برد، به جسد بچه خیره شد و با صدایی که بیشتر با خودش حرف می‌زد، گفت:
ـ یه چیزی این وسط نمی‌خونه…
فرهاد نگاهش کرد.
ـ چی رو می‌گی؟
آرش از جسد فاصله گرفت و قدم‌زنان به سمت میز ابزار رفت، جوری که انگار داره ترتیب وقایع رو توی ذهنش مرتب می‌کرد.
ـ طبق گفته‌ی دکتر این بچه حداقل هفت تا ده روز قبل از پدر و مادرش مرده. خب؟
فرهاد سر ❌
تکون✅(تکان) داد.
آرش ادامه داد:
ـ حالا فرض کن قاتل غریبه بوده. یکی از بیرون. چرا باید بعد از کشتن بچه، صبر کنه؟ چرا باید چند روز بعد برگرده و پدر و مادر رو بکشه؟ چرا صحنه‌ی جرم رو این‌قدر دقیق و پیچیده طراحی کنه؟
فرهاد به سمتش رفت.
ـ منظورت چیه؟
آرش مکث کرد، بعد با حالتی که انگار تازه چیزی ✅تو
(ی) ذهنش جرقه زده، گفت:
ـ تماس با مدرسه رو یادت هست؟ گفتن که پدرش زنگ زده و گفته بچه آبله‌مرغان داره، نمی‌تونه بیاد. اون تماس، حدود نه یا ده روز پیش بوده.
چشم‌های فرهاد تنگ شد.
آرش جدی‌تر گفت:
ـ اگه اون روز، محمد واقعاً مرده بوده…
(نقطه)✅ اون تماس رو کی گرفته؟ چرا یه پدر باید مرگ بچه‌ش رو پنهون کنه و عادی‌ جلوه بده؟
فرهاد آهسته گفت:
ـ شاید چون خودش کشته بودش…
آرش شانه بالا انداخت.
ـ یا حداقل، یه چیزی رو پنهون می‌کرده. شاید بچه تو خونه آسیب دیده بوده، یه اتفاقی افتاده، بعد برای اینکه زمان بخرن یا رد گم کنن، ماجرا رو این‌طور پیچ دادن. شاید هم اون تماس نشونه‌ی آخرین تلاشی بوده برای سرپوش گذاشتن!
فرهاد:
(حذف فاصله زیاد)جسد بچه تمام این مدت می‌تونسته مثلا تو فریز خونه نگه داری بشه؟
دکتر آریا: با توجه به اینکه قد این بچه تقریباً بلنده و خب تمام این مدت جسدش سالم مونده، به نظرم نه، اگه قرار بود تو فریز خونه جا به شه باید تکه
(نیم‌فاصلع)تکه ✅میشد.
فرهاد: خب عباسی قدیم سوپرمارکت داشته، فریزهای نگه داری بستنی در دسترس داشته و راحت می‌تونسته بچه رو توی اون جا داده باشه.
فرهاد نگاهی دوباره به صورت کبود بچه انداخت.
ـ ولی اگه قاتل پدرش بوده…✅
(نقطه ویرگول) پس کی اون‌ها رو مومیایی کرده؟ چرا این‌همه وقت گذاشته برای یه صحنه‌سازی بیمارگونه؟
آرش زمزمه کرد:
ـ شاید… قرار نبوده این‌طوری تموم بشه.

هوا بعد از ظهرِ خفه‌ای بود، ابرها مثل پتوی چرک روی شهر پهن شده بودند و دیدار با بنجامین رستمی تنها امید فرهاد بود.
آرش و فرهاد از ماشین پیاده شدند. بنای هتل، مدرن و بی‌نقص بود؛ مثل یه لبخند مصنوعی.
داخل لابی، بوی گل‌های تازه با ته‌مانده‌ای از اسپرسو قاطی شده بود.
آرش نگاهی به کارمند پذیرش انداخت و با لبخند کوچکی گفت:
- کریمی هستم از واحد جنایات خشن و ویژه، باید با آقای رستمی یه مکالمه داشته باشم.
کارمند پذیرش نگران به آرش خیره موند و من
(نیم‌فاصله)من کنان گفت:
- چیزی شده؟
فرهاد: به عنوان شاهد باید با ایشون صحبت کنیم، لطفاً ما رو تا دفترش راهنمایی کنید.
دخترک چشمی گفت و با دست‌های لرزان با منشی دفتر رستمی تماس گرفت.
چند باری سرش را تکان داد و بعد از قطع کردن تلفن، مضطرب ل*ب زد:
ـ اتاق آقای رستمی طبقه‌ی سومه. خودشون منتظر شما هستند.
هر دو با نشخوار فکری به سمت آسانسور رفتند.
سکوت عجیب طبقه سوم و اتاق انتظار به چشمشان آمد، بعد نور طلایی آیینه کاری‌های راهرو که زینت بخش طبقه بود.
منشی به سمت دفتر راهنماییشون کرد.
بنجامین پشت میز ایستاده بود. پیراهن مشکیِ ساده، شلوار طوسی تیره، موهای مرتبی که به وضوح
به‌تازگی ( رعایت فاصله: به تازگی) شونه شده بودند و گوجه‌ای بسته شده بود.
رنگ پوستش روشن‌تر از حد معمول
به‌نظر(فاصله: به نظر)می‌رسید، مثل کسی که هیچ وقت بیش از اندازه زیر آفتاب ❌نمیمونه ✅(نمی‌مونه) اما چشم‌هاش…
چشم‌هاش خاکستری بودند. نه خاکستری معمولی، بیشتر شبیه به رنگ سیمان خیس، سرد و بی‌صدا.
وقتی نگاهش به فرهاد افتاد، لبخند زد.
- خوش اومدین، چجوری می‌تونم کمکتون کنم.
فرهاد سری ❌
تکون ✅(تکان) داد. آرش نگاهی به دور اتاق انداخت. دیوارها پوشیده از قاب‌هایی بودن که بیشتر از هنر، حس معماری می‌دادند؛ بی‌احساس و دقیق.
فرهاد گفت:
ـ بابت اتفاقی که برای یکی از مستأجر‌های شما افتاده، الان اینجا اومدیم.
بنجامین سرش را کمی کج کرد. پلک زد. نه سریع، نه کند.
آرش: خانواده عباسی رو می‌شناسید دیگه؟
بنجامین متعجب نگاهشون کرد.
-بله، مستأجر من هستند، اتفاقی افتاده؟
فرهاد به چشم‌های متعجب بنجامین خیره موند، تشخیص حقیقت براش سخت بود.
آرش: متاسفانه هر سه به قتل رسیدند.
بنجامین شوکه کننده و با صدایی پر از غم ل*ب زد:
- وای خدای من!
فرهاد: جالبه که خبر نداشتید، همه‌ی اخبار حول محور این پرونده می‌چرخه.
بنجامین دستی لای ❌
موهاش✅(موهایش) کشید.
- نمی‌تونم باور کنم…
آرش: من هم نمی‌تونم باور کنم شما به عنوان یه صاحب خونه‌ای که انقدر هوای اون خانواده رو داشته، الان از مرگ اون‌ها خبر ندارید!
بنجامین آهسته سری تکون داد.
آرش با لحن آرامی پرسید:
ـ از کجا می‌شناختینش؟
بنجامین کمی مکث کرد و بعد نگاهش را به سمت پنجره دوخت.
ـ هم‌دانشگاهی قدیمی بود. سال اول روانشناسی. البته من زودتر انصراف دادم.
فرهاد با دقت پرسید:
ـ یعنی بعد از اون دیگه ندیدینش؟
بنجامین نفس عمیقی کشید.
ـ شاید یکی دو بار تو همایش یا مراسمی، خیلی کوتاه. اون ازدواج کرده بود، زندگی خودش رو داشت. من هم…
برای لحظه‌ای صدایش قطع شد. انگار دنبال کلمه‌ای گم‌شده می‌گشت.
ـ من هم، راه خودم رو رفتم.
فرهاد روی صندلی جابه‌جا شد.
ـ کسی از آشنایانش بوده که در این مدت رفت‌وآمدی با خونه داشته باشه؟ یا چیزی از مشکلات بینشون شنیده باشین؟
بنجامین با صدای نرمی جواب داد:
ـ نه. راستش لیلا آدم گوشه‌گیری شده بود. نسبت به قبل… خیلی فرق کرده بود.
فرهاد ابرو بالا انداخت.
ـ قبلاً چطور بود؟
لبخند بنجامین کمی محو شد.
ـ کنجکاو و پرسش‌گر؛ ❌
یه‌جور(فاصله:یه جور) معصومیت عجیبی تو نگاهش بود که همه فکر می‌کردن مصنوعیه، ولی واقعی بود. یا حداقل… من این‌طور فکر می‌کردم.
برای لحظه‌ای نگاهش از چشمان فرهاد گذشت و روی میز افتاد. نه طفره، بیشتر مثل کسی که خاطره‌ای تلخ یادش بیاد، و نخواد کسی اون‌رو بخونه.
آرش پرسید:
ـ آخرین باری که باهاش حرف زدین؟
بنجامین: شاید سه ماه پیش. تماس گرفت و ازم خواست شکایتم رو پس بگیرم، منم به خاطر پسرش یه فرصت بهشون دادم.
فرهاد گفت:
ـ و بعدش ارتباطی نداشتین؟
ـ نه. فقط❌
یه‌بار(فاصله: یه بار)، حدود ده روز پیش، وقتی فهمیدم پسرش مریض شده براش یکم ویتامین و آب میوه‌ی طبیعی بردم.
فرهاد و آرش به هم نگاه کردند.
فرهاد با صدای خشک گفت:
ـ خود محمد رو دیدید؟
بنجامین آرام گفت:
-نه لیلا گفت آبله مرغون گرفته.
آرش: فعلاً بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شیم.
بنجامین لبخند زد.
ـ برعکس، هر کمکی از دستم بربیاد، خوشحال ❌
می‌شم. لیلا…✅(ویرگول) لیاقت این پایان رو نداشت.
فرهاد از اتاق بیرون رفت. آرش چند ثانیه بعد، در رو بست. در راهرو، نور آفتاب کم‌جان‌تر از قبل شده بود.
آرش زمزمه کرد:
ـ یه چیزی تو نگاهش هست که منو می‌ترسونه.
فرهاد گفت:
ـ یا خیلی آدم خوبیه یا بازیگر!
✒️خیلی خوب بود موفق باشید! -53-؟"_}
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
مرسده

وارد اتاقی شدم(
حذف فضای خالی) که هوای (حذف فاصله اضافه) سنگین داشت، نور لامپ‌های کم‌نور سقف روی صورت بنجامین می‌افتاد و موهایش رو (✅موهایش را یا موهاش رو)دوباره ❌گوجه ای(نیم فاصله: ✅گوجه‌ای) بسته بود.
خطوط عمیق روی پیشونی و گوشه‌ی چشم‌هاش نشون می‌داد که زندگی چه سختی‌هایی بهش تحمیل کرده.
چشم‌هاش همچنان تیز و دقیق بودند، اما حالا که از نزدیک‌تر دیدمش، رنگ نگاهش کمی گرم‌تر شده بود.
بنجامین کمی دست‌هایش را به هم مالید و گفت: ❌
اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه!

  • ازت ممنونم که اومدی، بشین لطفاً.
❌بی حرف (✅نیم فاصله: بی‌حرف) روی مبل تک نفره‌ی چرم اتاقش نشستم.
  • چیزی می‌خوری بگم برات بیارن؟
آروم ل*ب زدم.(دو نقطه:)✅
  • بیرون از منشیت چای سبز گرفتم.
بنجامین لبخند زورکی زد.
  • می‌خواستم بابت اتفاق‌های اون روزی که برای مصاحبه اومده بودی، ازت عذر خواهی کنم.
با یادآوری رفتارش اخمی روی صورتم شکل گرفت.
  • اونی که که گستاخ بود و همه چیز رو به هم ریخته بود، برادر دوقلوی من بود.
چشم‌هام گرد شد.
  • دوقلو؟! یعنی تو دوقلو داری؟
بنجامین لبخندی تلخ زد و ادامه داد:
  • آره، اسمش بنیامینه. همیشه مردم ما رو با هم اشتباه می‌گیرن، حتی وقتی کنار همیم.
با بند ساعتش کمی بازی کرد.
  • بعضی وقت‌ها ازش ❌میخوام✅(می‌خوام)جای من تو (حذف فاصله اضافه) بعضی از جلسات شرکت کنه.
شرمنده ❌نگام (✅نگاهم)کرد.
  • راستش چون جلسه ام طولانی شده بود مثلاً خواستم بیشتر از این معطل نشی و از بنیامین خواستم تظاهر کنه که منه.
متعجب پرسیدم:
  • خب یعنی پیش تو کار ❌نمیکنه؟(✅نمی‌کنه)
  • خنده‌ی تلخی کرد.(حذف خط دیالوگ برای این جمله)
-آدم سرکشیه، نمی‌تونه در مقابل آدم‌ها انعطاف نشون بده.

لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:

  • حالا می‌فهمی چرا اون روز انقدر از دستم ناراحت شدی.
  • سرم را تکان دادم و (حذف فاصله اضافی) به باشه‌ای کوتاه اکتفا کردم.
به آرامی پرسیدم:
-راستی، پلیس برای چرا اینجا بود
نگاهش روی میز رفت، بعد با صدایی آرام جواب داد:

  • یکی از دوست‌های قدیمم فوت شده.
تکه‌های پازل رو کنار هم گذاشتم، حضور فرهاد و بنجامین درست زمانی که فرهاد دنبال صاحب‌خونه‌ی خانواده‌ی عباسی بود، نشون دهنده‌ی این بود که بنجامین همون کلید قفل پرونده است.
✒️عزیزم، خط دیالوگ‌های پشت سرهم تبدیل به نقطه میشن: برای همین پیش از خط دیالوگ(-)اول یک نیم‌فاصله و بعد فاصله می‌ذاریم سپس دیالوگ رو می‌نویسیم. تموم خط دیالوگ‌های این پارت رو اصلاح کنید.
✒️همچنین فاصله‌های زیادی بین خطوط و کلمات وجود دارن، اصلاح کنید.

با همون لبخند نصفه‌نیمه‌ی (نصفه‌نیمه درست است. در این کلمه، “ه” به “ی” تبدیل می‌شود و به کلمه می‌چسبد.)بنجامین خداحافظی کردم. نگاهم لحظه‌ای بیشتر از معمول روی چهره‌اش موند، روی اون موهای گوجه‌ای که بی‌تفاوت، از تاریکی و وسواس جمع شده بودند.
نمی‌دونستم واقعاً کدومش بیشتر ترسناک بود؛ خود بنجامین، یا ایده‌ی داشتن یه برادر دوقلو که بتونه نقش تو رو این‌قدر طبیعی بازی کنه!

❌درب (✅در)اتاق که بسته شد، انگار باری از روی شونه‌هام افتاد. از کنار منشی رد شدم. دخترک حتی سرش رو بالا نیاورد.
توی لابی، صدای چک‌چک آب از ❌
یه(حذف شود جمله مشکلی پیدا نمی‌کنه) فواره‌ی سنگی وسط سالن، با موسیقی کلاسیکی که به زور از بلندگوها بیرون می‌اومد، قاطی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم. هوا سرد نبود، ولی هتل یونیک همیشه یه جور سرمای بی‌دلیل داشت. از درِ شیشه‌ای سنگین بیرون رفتم و هنوز چند قدم برنداشته بودم که تلفنم ویبره رفت.
صفحه‌ رو نگاه کردم، پبامکی
فرهاد(حذف شود تکرار شده) از فرهاد بود.

  • خونه منتظرتم.( اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
انگار ❌یه‌هو (✅یهو)چیزی ته دلم چنگ زد.(حذف سر خط)
پیامش مال کی بوده؟ وقتی پیش بنجامین بودم؟(
حذف سر خط)
از دیدن من عصبانی شده مگه، نه؟
گوشی رو توی جیب پالتوم برگردوندم.
سعی کردم قدم‌هامو آروم و معمولی نگه دارم، اما افکارم تندتر از قدم‌هام می‌دویدند.
✒️جمله‌ی خیلی خوبی بود، ولی بنظرم بهتر بود فعل آخر رو جمع نمی‌نوشتید: سعی کردم قدم‌هامو آروم و معمولی نگه دارم، اما افکارم تندتر از قدم‌هام می‌دوید.

❌هر چی (حذف فاصله: ✅هرچی)بیشتر می‌گذشت، این بازی خطرناک‌تر می‌شد(✅میشد) و من، درست وسط صفحه‌ی شطرنج، بین عشق و شک، بین حقیقت و چیزی که نباید بفهمم، گیر افتاده بودم.

وقتی وارد کوچه شدم، چراغ‌های طبقه دوم روشن بودند. از پشت پنجره نور زرد و لرزانی می‌تابید که مثل چشم‌هایی بیدار، منتظر بودند.
قلبم هنوز از دیدن اون پیام فرهاد توی هتل تند می‌زد. تا جلوی در رسیدم، چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.
فرهاد با همون اخم‌های همیشگی و تی‌شرت خاکستریِ نخ‌نما، در رو که باز کرد، حتی منتظر سلامم نشد.
– چه عجب!
صداش خشک و بی‌مقدمه بود. سعی کردم لبخند بزنم.
– برای تکمیل مصاحبه‌م رفتم هتل یونیک، قراره تو ماه‌نامه‌ی تیر در مورد هتل یونیک و بنجامین رستمی مقاله‌ام چاپ بشه.
اخم‌هاش عمیق‌تر شد. در رو باز گذاشت و عقب رفت.
– این همه هتل و آدم موفق تو این تهران هست، اونوقت انتخاب تو این هتله؟
در رو بستم و آروم گفتم:

  • انتخاب من نبوده، مدیر ارشدم من رو فرستاد، اصلاً نمی‌دونستم باهم برخورد می‌کنیم یا این آدم به پرونده وصله!(❌اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
به سمت آشپزخونه رفت، اما همون‌طور ایستاده بود و از اونجا گفت:
– یعنی کاملاً تصادفیه، که دقیقاً وقتی ما رفتیم هتل یونیک، تو هم اونجایی؟
وا رفتم. حس کردم دارم محاکمه ❌
می‌شم.(✅میشم)
– نمی‌دونستم شما ❌
اونجایید.(✅اونجائيد) اصلاً نمی‌دونستم پای پلیس وسطه.
برگشت، تکیه به به اوپن داد (
حذف فاصله اضافی) و با نگاهی ❌سرزنش‌بار(✅سرزنش‌گر) گفت:
– چرا کاری می‌کنی که از ❌
اینکه(✅بهتره از نیم‌فاصله استفاده کنید: این‌که) بهت اعتماد کردم پشیمون بشم؟
سکوت کردم. جواب ندادن خودش یه جور اعتراف بود.
– باز سرک کشیدی تو مدارکی که نباید
❌(حذف سه نقطه: ✅نقطه‌ویرگول؛) نه؟
نفس عمیقی کشیدم. صدام آروم بود ولی لرزشش پیدا بود:
– من فقط… حس کردم یه چیزی درست نیست. همون شب که داشتی در مورد اون خونواده صحبت می‌کردی، اون حالتت
❌(✅ویرگول،) یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد.
فرهاد پوزخند زد.
– همینه دیگه. نمی‌تونی فقط تماشاچی باشی.
(،)✅ باید بری دنبال چیزایی که بهت ربطی نداره.
اخم‌هام تو هم رفت.
– وقتی می‌دونم قراره تو یه راه اشتباه بری، چرا نباید کمک کنم؟
نزدیک‌تر اومد، صدای قدم‌هاش روی سرامیک طنین انداخت.
– حسرت به دل موندم فقط یک بار بهم اعتماد کنی.
دستم رو روی لبه‌ی میز گذاشتم. نگاه ازش نگرفتم.
– گفتم که فقط برای مصاحبه رفته بودم. اصلاً خبر نداشتم صاحب‌خونه همون رستمیه.
چیزی نگفت. چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد از جیبش گوشی موبایلش رو (
حذف فاصله اضافه) درآورد و روی میز انداخت.
– اگه واقعاً به‌خاطر مصاحبه بود، دیگه نباید مشکلی باشه… مگه نه؟
حرفی نزدم.
همه چیز در سکوت موند، فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود که فضا رو می‌برید.
فرهاد اما هنوز به چشم‌هام شک داشت.
شک… یا شاید هم ترس از اینکه من چیزی رو دیده باشم که نباید می‌دیدم.
✒️خسته نباشی عزیزم! -118-"{}
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
سلام خوشگلم
۴۵ تا ۴۸😘
سلام عزیزم، بررسی شد.✅
خیلی عالی بود.
فقط این که ناظر ارشدمون گفتن دیگه لازم نیست با جزئیات غلط‌هاتون رو بگم و خودم باید ویرایش بزنم. لطفاً از این به بعد به نکاتی که قبلا گفتم بیشتر دقت کنین.
مخصوصا به کاربردن افعال: میشد و میشه! این دو تا فعل نیم‌فاصله نمی‌گیرن.
و نکته بعدی استفاده از کلمه‌ی را و رو هست که چندین بار بهتون گفته بودم و همچنان می‌بینم. ناظر ارشد بهم گفتن در صورت تکرار بهشون بگم. لطفاً دقت کنین.
موفق باشی!8c6227_25l4t-icon12
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین