مرسده
وارد اتاقی شدم(حذف فضای خالی) که هوای (حذف فاصله اضافه) سنگین داشت، نور لامپهای کمنور سقف روی صورت بنجامین میافتاد و موهایش رو (موهایش را یا موهاش رو)دوباره
گوجه ای(نیم فاصله:
گوجهای) بسته بود.
خطوط عمیق روی پیشونی و گوشهی چشمهاش نشون میداد که زندگی چه سختیهایی بهش تحمیل کرده.
چشمهاش همچنان تیز و دقیق بودند، اما حالا که از نزدیکتر دیدمش، رنگ نگاهش کمی گرمتر شده بود.
بنجامین کمی دستهایش را به هم مالید و گفت:اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه!
- ازت ممنونم که اومدی، بشین لطفاً.
بی حرف (
نیم فاصله: بیحرف) روی مبل تک نفرهی چرم اتاقش نشستم.
آروم ل*ب زدم.(دو نقطه:)
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
بنجامین لبخند زورکی زد.
- بیرون از منشیت چای سبز گرفتم.
با یادآوری رفتارش اخمی روی صورتم شکل گرفت.
- میخواستم بابت اتفاقهای اون روزی که برای مصاحبه اومده بودی، ازت عذر خواهی کنم.
چشمهام گرد شد.
- اونی که که گستاخ بود و همه چیز رو به هم ریخته بود، برادر دوقلوی من بود.
بنجامین لبخندی تلخ زد و ادامه داد:
- دوقلو؟! یعنی تو دوقلو داری؟
با بند ساعتش کمی بازی کرد.
- آره، اسمش بنیامینه. همیشه مردم ما رو با هم اشتباه میگیرن، حتی وقتی کنار همیم.
شرمنده
- بعضی وقتها ازش
میخوام
(میخوام)جای من تو (حذف فاصله اضافه) بعضی از جلسات شرکت کنه.
نگام (
نگاهم)کرد.
متعجب پرسیدم:
- راستش چون جلسه ام طولانی شده بود مثلاً خواستم بیشتر از این معطل نشی و از بنیامین خواستم تظاهر کنه که منه.
-آدم سرکشیه، نمیتونه در مقابل آدمها انعطاف نشون بده.
- خب یعنی پیش تو کار
نمیکنه؟(
نمیکنه)
- خندهی تلخی کرد.(حذف خط دیالوگ برای این جمله)
لحظهای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
به آرامی پرسیدم:
- حالا میفهمی چرا اون روز انقدر از دستم ناراحت شدی.
- سرم را تکان دادم و (حذف فاصله اضافی) به باشهای کوتاه اکتفا کردم.
-راستی، پلیس برای چرا اینجا بود
نگاهش روی میز رفت، بعد با صدایی آرام جواب داد:
تکههای پازل رو کنار هم گذاشتم، حضور فرهاد و بنجامین درست زمانی که فرهاد دنبال صاحبخونهی خانوادهی عباسی بود، نشون دهندهی این بود که بنجامین همون کلید قفل پرونده است.
- یکی از دوستهای قدیمم فوت شده.
با همون لبخند نصفهنیمهی (نصفهنیمه درست است. در این کلمه، “ه” به “ی” تبدیل میشود و به کلمه میچسبد.)بنجامین خداحافظی کردم. نگاهم لحظهای بیشتر از معمول روی چهرهاش موند، روی اون موهای گوجهای که بیتفاوت، از تاریکی و وسواس جمع شده بودند.
نمیدونستم واقعاً کدومش بیشتر ترسناک بود؛ خود بنجامین، یا ایدهی داشتن یه برادر دوقلو که بتونه نقش تو رو اینقدر طبیعی بازی کنه!
درب (
در)اتاق که بسته شد، انگار باری از روی شونههام افتاد. از کنار منشی رد شدم. دخترک حتی سرش رو بالا نیاورد.
توی لابی، صدای چکچک آب ازیه(حذف شود جمله مشکلی پیدا نمیکنه) فوارهی سنگی وسط سالن، با موسیقی کلاسیکی که به زور از بلندگوها بیرون میاومد، قاطی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم. هوا سرد نبود، ولی هتل یونیک همیشه یه جور سرمای بیدلیل داشت. از درِ شیشهای سنگین بیرون رفتم و هنوز چند قدم برنداشته بودم که تلفنم ویبره رفت.
صفحه رو نگاه کردم، پبامکی فرهاد(حذف شود تکرار شده) از فرهاد بود.
انگار
- خونه منتظرتم.( اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
یههو (
یهو)چیزی ته دلم چنگ زد.(حذف سر خط)
پیامش مال کی بوده؟ وقتی پیش بنجامین بودم؟(حذف سر خط)
از دیدن من عصبانی شده مگه، نه؟
گوشی رو توی جیب پالتوم برگردوندم. سعی کردم قدمهامو آروم و معمولی نگه دارم، اما افکارم تندتر از قدمهام میدویدند.
هر چی (حذف فاصله:
هرچی)بیشتر میگذشت، این بازی خطرناکتر میشد(
میشد) و من، درست وسط صفحهی شطرنج، بین عشق و شک، بین حقیقت و چیزی که نباید بفهمم، گیر افتاده بودم.
وقتی وارد کوچه شدم، چراغهای طبقه دوم روشن بودند. از پشت پنجره نور زرد و لرزانی میتابید که مثل چشمهایی بیدار، منتظر بودند.
قلبم هنوز از دیدن اون پیام فرهاد توی هتل تند میزد. تا جلوی در رسیدم، چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.
فرهاد با همون اخمهای همیشگی و تیشرت خاکستریِ نخنما، در رو که باز کرد، حتی منتظر سلامم نشد.
– چه عجب!
صداش خشک و بیمقدمه بود. سعی کردم لبخند بزنم.
– برای تکمیل مصاحبهم رفتم هتل یونیک، قراره تو ماهنامهی تیر در مورد هتل یونیک و بنجامین رستمی مقالهام چاپ بشه.
اخمهاش عمیقتر شد. در رو باز گذاشت و عقب رفت.
– این همه هتل و آدم موفق تو این تهران هست، اونوقت انتخاب تو این هتله؟
در رو بستم و آروم گفتم:
به سمت آشپزخونه رفت، اما همونطور ایستاده بود و از اونجا گفت:
- انتخاب من نبوده، مدیر ارشدم من رو فرستاد، اصلاً نمیدونستم باهم برخورد میکنیم یا این آدم به پرونده وصله!(
اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
– یعنی کاملاً تصادفیه، که دقیقاً وقتی ما رفتیم هتل یونیک، تو هم اونجایی؟
وا رفتم. حس کردم دارم محاکمهمیشم.(
میشم)
– نمیدونستم شمااونجایید.(
اونجائيد) اصلاً نمیدونستم پای پلیس وسطه.
برگشت، تکیه به به اوپن داد (حذف فاصله اضافی) و با نگاهیسرزنشبار(
سرزنشگر) گفت:
– چرا کاری میکنی که ازاینکه(
بهتره از نیمفاصله استفاده کنید: اینکه) بهت اعتماد کردم پشیمون بشم؟
سکوت کردم. جواب ندادن خودش یه جور اعتراف بود.
– باز سرک کشیدی تو مدارکی که نباید…(حذف سه نقطه:
نقطهویرگول؛) نه؟
نفس عمیقی کشیدم. صدام آروم بود ولی لرزشش پیدا بود:
– من فقط… حس کردم یه چیزی درست نیست. همون شب که داشتی در مورد اون خونواده صحبت میکردی، اون حالتت…(
ویرگول،) یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد.
فرهاد پوزخند زد.
– همینه دیگه. نمیتونی فقط تماشاچی باشی.(،)باید بری دنبال چیزایی که بهت ربطی نداره.
اخمهام تو هم رفت.
– وقتی میدونم قراره تو یه راه اشتباه بری، چرا نباید کمک کنم؟
نزدیکتر اومد، صدای قدمهاش روی سرامیک طنین انداخت.
– حسرت به دل موندم فقط یک بار بهم اعتماد کنی.
دستم رو روی لبهی میز گذاشتم. نگاه ازش نگرفتم.
– گفتم که فقط برای مصاحبه رفته بودم. اصلاً خبر نداشتم صاحبخونه همون رستمیه.
چیزی نگفت. چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد از جیبش گوشی موبایلش رو (حذف فاصله اضافه) درآورد و روی میز انداخت.
– اگه واقعاً بهخاطر مصاحبه بود، دیگه نباید مشکلی باشه… مگه نه؟
حرفی نزدم.
همه چیز در سکوت موند، فقط صدای تیکتاک ساعت بود که فضا رو میبرید.
فرهاد اما هنوز به چشمهام شک داشت.
شک… یا شاید هم ترس از اینکه من چیزی رو دیده باشم که نباید میدیدم.
سلام عزیزم، بررسی شد.سلام خوشگلم
۴۵ تا ۴۸![]()
سلام حدیثجان من پارتهایی که گذاشتید رو ویرایش کردم، لطفاً مثل قبل بگید که پارت گذاشتید گلم، من فعلا تاپایان رمانتون ناظرتون هستم.اما حالا، با صدای آن مرد توی گوشش، بااون
(آن)صحنهی لعنتی و بدن بیجان زن، و دختری که شاید هنوز نفهمیده مادرش دیگر بیدار نمیشد، چیزی در وجودش شکست.
بررسی شد گلم.لیانا بیدار روی تخت خوابیده بود، چشمهایش بیفروغ به سقف خیره بود، گویی هنوز بخشی از روحش در آن شب مانده بود.
فرهاد آهی کشید و در دفترش چیزی نوشت. لیانا سرشرا پایین انداخت و با صدای پایینتری گفت:
ـ گاهی حس میکردم من فقط یه بچهم که داره نقش یه آدم بزرگ رو بازی میکنه. شام میپختم، قبضها رو پرداخت میکردم.
نیلوفر آرام پرسید:
ـ ازش دلخور بودی؟
لیانا شانه بالا انداخت. چشمهایش از شدت گریه قرمز شده بود، ولی لبخند محوی روی لبش نشست.
ـ نمیدونم. بعضی وقتا خیلی خستهم میکرد. ولی وقتی شب میاومد تو اتاقم، موهام رو شونه میکرد و از آیندهمون حرف میگفت… حس میکردم هنوز منو دوست داره.
نیلوفر دست لیانا را محکم فشرد.
- از اون شب، چیزی هست که یادت باشه؟
لیانا نگاهشرا به سقف دوخت. چند لحظه ساکت ماند، بعد آرام گفت:
ـ مامانم عصبانی بود… به خاطر معدل ترمم. میگفت اینهمه کلاس خصوصی بیفایدهس اگه تو به جای درس، با دوستت بگردی. بحثمون شد.
صدایش مکث کرد، انگار ذهنش لابهلای خاطرات گیر کرده بود. سپس ادامه داد:
ـ چند ساعت قهر بودیم تا اینکه بهم گفت لباس خوب بپوشم چون مهمون داریم.
نیلوفر لبخند الکی زد که کمی از وحشت لیانا کم کند.
نیلوفر با نرمی پرسید:
- مهمون کی بود؟
- یه مرد سرمایهدار، مامانم میگفت، قراره کمک مالی برای رونمایی اپلیکیشنش تو دبی بکنه؛ خیلی خوشحال بود. حتی لباس رسمی پوشیده بود و مجبورم کرد منم به خودم برسم و تر تمیز باشم.
ـ اون مرد رو قبلاً دیده بودی؟
لیانا کمی مردد موند، بعد سرشرو آروم تکون داد:
ـ آره… یه بار دیگه تو مرکز خرید دیده بودمش.
آرش از پشت دفترش سر برداشت. فرهاد هم دست از نوشتن کشید. نیلوفر آرامتر پرسید:
ـ کِی؟
ـ چند هفته قبل از اون شب… من و مامان رفته بودیم مرکز خرید. یادمه دمِ مغازهی لباس فروشی ایستاده بودیم. اون مرد از کنارمون رد شد. اول مامان یهجوری ایستاد. بعد، لبخند زد. یه لبخند… عجیب.
نیلوفر ابرو بالا انداخت:
ـ عجیب؟ یعنی چی؟
لیانا شانه بالا انداخت:
ـ نمیدونم… انگار از قبل همدیگه رو میشناختن ولی وانمود کردن نه. اون مرد یه کیف چرمی مشکی داشت و یه کت قهوهای. یه بوی خاصی هم مثل بوی چوب سوخته یا چیزی شبیه اون میداد.
نیلوفر مکثی کرد، بعد گفت:
ـ و دفعه دوم… خونهتون؟
لیانا پلک زد. دستشرو به زنجیر پلاک طلای مادرش که هنوز دور گردنش بود کشید.
ـ مامان خیلی استرس داشت، حتی بهم گفت لبخند بزنم وقتی مهمون رسید. وقتی اون مرد اومد، یه جعبهی چایی چینی بنفش رنگی همراهش داشت. لبخند میزد ولی… نه مثل آدمهای عادی. انگار ل*بهاش لبخند میزدن ولی چشماش نه.
نیلوفر: خب باهات صحبت خاصی کرد؟
لیانا: مهربون بود، چون وقتی مامان بهم گفت ازش پذیرایی کنم، نذاشت و گفت برای مامان از چین سوغاتی چای ماچااورده (
استفاده از الف بزرگ: آورده)و خودش برامون درست میکنه.
فرهاد آروم گفت:
ـ یعنی رفت تو اشپزخونه (استفاده از الف بزرگ: آشپزخونه) و خودش ماچا درست کرد؟
لیانا سرش را پایین انداخت:
ـ آره. توی یه سینی آورد با سه تا فنجون قرمز. من ماچا دوست ندارم، تلخه و بوی ماهی و دریا میده، ولی مامان گفت بخور، زشته. خودش فقط یه قلپ خورد، الکی گفت دل درد داره.
فرهاد زیر ل*ب به آرش گفت:
- پس تو خونهاشون رفت آمد داشته، که جای فنجونها رو بلد بوده!
آرش نگاه عمیقی با فرهاد رد و بدل کرد و نیلوفر به سمت لیانا خم شد:
ـ حس خاصی نسبت به اون مرد داشتی؟
لیانا مکث کرد، بعد آروم گفت:
ـ خیلی با ادب بود. صداش نرم بود… ولی یه چیزی توی نگاهش بود. نمیدونم… یه جوری بود که انگار از قبل همه چیز رو میدونه. حتی وقتی فنجون رو دستم داد، گفت: “نوشجونت کوچولو.” (استفاده از گیومه«» به جای آپاستروف) ولی همون لحظه یه نگاه دیگه هم کرد… سرد و یخ بود.
نیلوفر لبشرا روی هم فشرد. فرهاد سرش
را پایین انداخت و با خودکار زیر جملهای در دفترش خط کشید.
لیانا با بغض گفت:
- میشه استراحت کنم؟
نیلوفر دستی رو سرش کشید و با لحنی مهربان گفت:
- حتماً قشنگ من.
از روی صندلی که بلند شد و به همراه آرش و فرهاد به سمت در اتاق رفت.