نظارت همراه نظارت رمان تاکسیدرمی | ناظر: malihe

سلام عزیزم
۴۱ تا۴۵
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
مرسده

وارد اتاقی شدم(
حذف فضای خالی) که هوای (حذف فاصله اضافه) سنگین داشت، نور لامپ‌های کم‌نور سقف روی صورت بنجامین می‌افتاد و موهایش رو (✅موهایش را یا موهاش رو)دوباره ❌گوجه ای(نیم فاصله: ✅گوجه‌ای) بسته بود.
خطوط عمیق روی پیشونی و گوشه‌ی چشم‌هاش نشون می‌داد که زندگی چه سختی‌هایی بهش تحمیل کرده.
چشم‌هاش همچنان تیز و دقیق بودند، اما حالا که از نزدیک‌تر دیدمش، رنگ نگاهش کمی گرم‌تر شده بود.
بنجامین کمی دست‌هایش را به هم مالید و گفت: ❌
اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه!

  • ازت ممنونم که اومدی، بشین لطفاً.
❌بی حرف (✅نیم فاصله: بی‌حرف) روی مبل تک نفره‌ی چرم اتاقش نشستم.
  • چیزی می‌خوری بگم برات بیارن؟
آروم ل*ب زدم.(دو نقطه:)✅
  • بیرون از منشیت چای سبز گرفتم.
بنجامین لبخند زورکی زد.
  • می‌خواستم بابت اتفاق‌های اون روزی که برای مصاحبه اومده بودی، ازت عذر خواهی کنم.
با یادآوری رفتارش اخمی روی صورتم شکل گرفت.
  • اونی که که گستاخ بود و همه چیز رو به هم ریخته بود، برادر دوقلوی من بود.
چشم‌هام گرد شد.
  • دوقلو؟! یعنی تو دوقلو داری؟
بنجامین لبخندی تلخ زد و ادامه داد:
  • آره، اسمش بنیامینه. همیشه مردم ما رو با هم اشتباه می‌گیرن، حتی وقتی کنار همیم.
با بند ساعتش کمی بازی کرد.
  • بعضی وقت‌ها ازش ❌میخوام✅(می‌خوام)جای من تو (حذف فاصله اضافه) بعضی از جلسات شرکت کنه.
شرمنده ❌نگام (✅نگاهم)کرد.
  • راستش چون جلسه ام طولانی شده بود مثلاً خواستم بیشتر از این معطل نشی و از بنیامین خواستم تظاهر کنه که منه.
متعجب پرسیدم:
  • خب یعنی پیش تو کار ❌نمیکنه؟(✅نمی‌کنه)
  • خنده‌ی تلخی کرد.(حذف خط دیالوگ برای این جمله)
-آدم سرکشیه، نمی‌تونه در مقابل آدم‌ها انعطاف نشون بده.

لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:

  • حالا می‌فهمی چرا اون روز انقدر از دستم ناراحت شدی.
  • سرم را تکان دادم و (حذف فاصله اضافی) به باشه‌ای کوتاه اکتفا کردم.
به آرامی پرسیدم:
-راستی، پلیس برای چرا اینجا بود
نگاهش روی میز رفت، بعد با صدایی آرام جواب داد:

  • یکی از دوست‌های قدیمم فوت شده.
تکه‌های پازل رو کنار هم گذاشتم، حضور فرهاد و بنجامین درست زمانی که فرهاد دنبال صاحب‌خونه‌ی خانواده‌ی عباسی بود، نشون دهنده‌ی این بود که بنجامین همون کلید قفل پرونده است.
✒️عزیزم، خط دیالوگ‌های پشت سرهم تبدیل به نقطه میشن: برای همین پیش از خط دیالوگ(-)اول یک نیم‌فاصله و بعد فاصله می‌ذاریم سپس دیالوگ رو می‌نویسیم. تموم خط دیالوگ‌های این پارت رو اصلاح کنید.
✒️همچنین فاصله‌های زیادی بین خطوط و کلمات وجود دارن، اصلاح کنید.

با همون لبخند نصفه‌نیمه‌ی (نصفه‌نیمه درست است. در این کلمه، “ه” به “ی” تبدیل می‌شود و به کلمه می‌چسبد.)بنجامین خداحافظی کردم. نگاهم لحظه‌ای بیشتر از معمول روی چهره‌اش موند، روی اون موهای گوجه‌ای که بی‌تفاوت، از تاریکی و وسواس جمع شده بودند.
نمی‌دونستم واقعاً کدومش بیشتر ترسناک بود؛ خود بنجامین، یا ایده‌ی داشتن یه برادر دوقلو که بتونه نقش تو رو این‌قدر طبیعی بازی کنه!

❌درب (✅در)اتاق که بسته شد، انگار باری از روی شونه‌هام افتاد. از کنار منشی رد شدم. دخترک حتی سرش رو بالا نیاورد.
توی لابی، صدای چک‌چک آب از ❌
یه(حذف شود جمله مشکلی پیدا نمی‌کنه) فواره‌ی سنگی وسط سالن، با موسیقی کلاسیکی که به زور از بلندگوها بیرون می‌اومد، قاطی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم. هوا سرد نبود، ولی هتل یونیک همیشه یه جور سرمای بی‌دلیل داشت. از درِ شیشه‌ای سنگین بیرون رفتم و هنوز چند قدم برنداشته بودم که تلفنم ویبره رفت.
صفحه‌ رو نگاه کردم، پبامکی
فرهاد(حذف شود تکرار شده) از فرهاد بود.

  • خونه منتظرتم.( اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
انگار ❌یه‌هو (✅یهو)چیزی ته دلم چنگ زد.(حذف سر خط)
پیامش مال کی بوده؟ وقتی پیش بنجامین بودم؟(
حذف سر خط)
از دیدن من عصبانی شده مگه، نه؟
گوشی رو توی جیب پالتوم برگردوندم.
سعی کردم قدم‌هامو آروم و معمولی نگه دارم، اما افکارم تندتر از قدم‌هام می‌دویدند.
✒️جمله‌ی خیلی خوبی بود، ولی بنظرم بهتر بود فعل آخر رو جمع نمی‌نوشتید: سعی کردم قدم‌هامو آروم و معمولی نگه دارم، اما افکارم تندتر از قدم‌هام می‌دوید.

❌هر چی (حذف فاصله: ✅هرچی)بیشتر می‌گذشت، این بازی خطرناک‌تر می‌شد(✅میشد) و من، درست وسط صفحه‌ی شطرنج، بین عشق و شک، بین حقیقت و چیزی که نباید بفهمم، گیر افتاده بودم.

وقتی وارد کوچه شدم، چراغ‌های طبقه دوم روشن بودند. از پشت پنجره نور زرد و لرزانی می‌تابید که مثل چشم‌هایی بیدار، منتظر بودند.
قلبم هنوز از دیدن اون پیام فرهاد توی هتل تند می‌زد. تا جلوی در رسیدم، چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.
فرهاد با همون اخم‌های همیشگی و تی‌شرت خاکستریِ نخ‌نما، در رو که باز کرد، حتی منتظر سلامم نشد.
– چه عجب!
صداش خشک و بی‌مقدمه بود. سعی کردم لبخند بزنم.
– برای تکمیل مصاحبه‌م رفتم هتل یونیک، قراره تو ماه‌نامه‌ی تیر در مورد هتل یونیک و بنجامین رستمی مقاله‌ام چاپ بشه.
اخم‌هاش عمیق‌تر شد. در رو باز گذاشت و عقب رفت.
– این همه هتل و آدم موفق تو این تهران هست، اونوقت انتخاب تو این هتله؟
در رو بستم و آروم گفتم:

  • انتخاب من نبوده، مدیر ارشدم من رو فرستاد، اصلاً نمی‌دونستم باهم برخورد می‌کنیم یا این آدم به پرونده وصله!(❌اصلاح خط دیالوگ به جای نقطه)
به سمت آشپزخونه رفت، اما همون‌طور ایستاده بود و از اونجا گفت:
– یعنی کاملاً تصادفیه، که دقیقاً وقتی ما رفتیم هتل یونیک، تو هم اونجایی؟
وا رفتم. حس کردم دارم محاکمه ❌
می‌شم.(✅میشم)
– نمی‌دونستم شما ❌
اونجایید.(✅اونجائيد) اصلاً نمی‌دونستم پای پلیس وسطه.
برگشت، تکیه به به اوپن داد (
حذف فاصله اضافی) و با نگاهی ❌سرزنش‌بار(✅سرزنش‌گر) گفت:
– چرا کاری می‌کنی که از ❌
اینکه(✅بهتره از نیم‌فاصله استفاده کنید: این‌که) بهت اعتماد کردم پشیمون بشم؟
سکوت کردم. جواب ندادن خودش یه جور اعتراف بود.
– باز سرک کشیدی تو مدارکی که نباید
❌(حذف سه نقطه: ✅نقطه‌ویرگول؛) نه؟
نفس عمیقی کشیدم. صدام آروم بود ولی لرزشش پیدا بود:
– من فقط… حس کردم یه چیزی درست نیست. همون شب که داشتی در مورد اون خونواده صحبت می‌کردی، اون حالتت
❌(✅ویرگول،) یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد.
فرهاد پوزخند زد.
– همینه دیگه. نمی‌تونی فقط تماشاچی باشی.
(،)✅ باید بری دنبال چیزایی که بهت ربطی نداره.
اخم‌هام تو هم رفت.
– وقتی می‌دونم قراره تو یه راه اشتباه بری، چرا نباید کمک کنم؟
نزدیک‌تر اومد، صدای قدم‌هاش روی سرامیک طنین انداخت.
– حسرت به دل موندم فقط یک بار بهم اعتماد کنی.
دستم رو روی لبه‌ی میز گذاشتم. نگاه ازش نگرفتم.
– گفتم که فقط برای مصاحبه رفته بودم. اصلاً خبر نداشتم صاحب‌خونه همون رستمیه.
چیزی نگفت. چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد از جیبش گوشی موبایلش رو (
حذف فاصله اضافه) درآورد و روی میز انداخت.
– اگه واقعاً به‌خاطر مصاحبه بود، دیگه نباید مشکلی باشه… مگه نه؟
حرفی نزدم.
همه چیز در سکوت موند، فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود که فضا رو می‌برید.
فرهاد اما هنوز به چشم‌هام شک داشت.
شک… یا شاید هم ترس از اینکه من چیزی رو دیده باشم که نباید می‌دیدم.
✒️خسته نباشی عزیزم! -118-"{}
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
سلام خوشگلم
۴۵ تا ۴۸😘
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
سلام خوشگلم
۴۵ تا ۴۸😘
سلام عزیزم، بررسی شد.✅
خیلی عالی بود.
فقط این که ناظر ارشدمون گفتن دیگه لازم نیست با جزئیات غلط‌هاتون رو بگم و خودم باید ویرایش بزنم. لطفاً از این به بعد به نکاتی که قبلا گفتم بیشتر دقت کنین.
مخصوصا به کاربردن افعال: میشد و میشه! این دو تا فعل نیم‌فاصله نمی‌گیرن.
و نکته بعدی استفاده از کلمه‌ی را و رو هست که چندین بار بهتون گفته بودم و همچنان می‌بینم. ناظر ارشد بهم گفتن در صورت تکرار بهشون بگم. لطفاً دقت کنین.
موفق باشی!8c6227_25l4t-icon12
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
@HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است.
اما حالا، با صدای آن مرد توی گوشش، با ❌اون ✅(آن)صحنه‌ی لعنتی و بدن بی‌جان زن، و دختری که شاید هنوز نفهمیده مادرش دیگر بیدار نمیشد، چیزی در وجودش شکست.
سلام حدیث‌جان من پارت‌هایی که گذاشتید رو ویرایش کردم، لطفاً مثل قبل بگید که پارت گذاشتید گلم، من فعلا تاپایان رمانتون ناظرتون هستم.
اگه سوالی داشتید من در خدمتم.🩷
خسته نباشی عزیزم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
سلام عزیزم
۵۳ تا ۵۵
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
لیانا بیدار روی تخت خوابیده بود، چشم‌هایش بی‌فروغ به سقف خیره بود، گویی هنوز بخشی از روحش در آن شب مانده بود.
بررسی شد گلم.
فقط این جمله احساس می‌کنم مشکل داره، من بیدار رو حذف کردم ولی پیشنهاد می‌کنم خودتون جمله‌رو دوباره اصلاح کنید.
@HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
سلام عشقم
۵۶ تا ۵۸
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
فرهاد آهی کشید و در دفترش چیزی نوشت. لیانا سرش✅را پایین انداخت و با صدای پایین‌تری گفت:
ـ گاهی حس می‌کردم من فقط یه بچه‌م که داره نقش یه آدم بزرگ رو بازی می‌کنه. شام می‌پختم، قبض‌ها رو پرداخت می‌کردم.
نیلوفر آرام پرسید:
ـ ازش دل‌خور بودی؟
لیانا شانه بالا انداخت. چشم‌هایش از شدت گریه قرمز شده بود، ولی لبخند محوی روی لبش نشست.
ـ نمی‌دونم. بعضی وقتا خیلی خسته‌م می‌کرد. ولی وقتی شب می‌اومد تو اتاقم، موهام رو شونه می‌کرد و از آینده‌مون حرف می‌گفت… حس می‌کردم هنوز منو دوست داره.
نیلوفر دست لیانا را محکم فشرد.
- از اون شب، چیزی هست که یادت باشه؟
لیانا نگاهش✅
را به سقف دوخت. چند لحظه ساکت ماند، بعد آرام گفت:
ـ مامانم عصبانی بود… به خاطر معدل ترمم. می‌گفت این‌همه کلاس خصوصی بی‌فایده‌س اگه تو به جای درس، با دوستت بگردی. بحث‌مون شد.
صدایش مکث کرد، انگار ذهنش لابه‌لای خاطرات گیر کرده بود. سپس ادامه داد:
ـ چند ساعت قهر بودیم تا اینکه بهم گفت لباس خوب بپوشم چون مهمون داریم.
نیلوفر لبخند الکی زد که کمی از وحشت لیانا کم کند.


  • مهمون کی بود؟
  • یه مرد سرمایه‌دار، مامانم می‌گفت، قراره کمک مالی برای رونمایی اپلیکیشنش تو دبی بکنه؛ خیلی خوشحال بود. حتی لباس رسمی پوشیده بود و مجبورم کرد منم به خودم برسم و تر تمیز باشم.
نیلوفر با نرمی پرسید:
ـ اون مرد رو قبلاً دیده بودی؟
لیانا کمی مردد موند، بعد سرش ❌
رو آروم تکون داد:
ـ آره… یه بار دیگه تو مرکز خرید دیده بودمش.
آرش از پشت دفترش سر برداشت. فرهاد هم دست از نوشتن کشید. نیلوفر آرام‌تر پرسید:
ـ کِی؟
ـ چند هفته قبل از اون شب… من و مامان رفته بودیم مرکز خرید. یادمه دمِ مغازه‌ی لباس فروشی ایستاده بودیم. اون مرد از کنارمون رد شد. اول مامان یه‌جوری ایستاد. بعد، لبخند زد. یه لبخند… عجیب.
نیلوفر
ابرو بالا انداخت:
ـ عجیب؟ یعنی چی؟
لیانا
شانه بالا انداخت:
✒️ببین عزیزم، برای روان‌تر شدن متنت، یکی رو تغییر بده، مثلا بنویس: نیلوفر اخمی در‌هم کشید و با حیرت گفت:
- عجیب؟ یعنی چی؟
نیلوفر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

✒️ ضمناً در محاوره و عامیانه نویسی، دقت کنید: ابتدا با زبان راوی از کلمه‌ی را استفاده می‌کنید. و مابین جملات به رو تغییر حالت میدین.
✒️ برای جلوگیری از نقطه شدن(خط دیالوگ)(نیم‌فاصله)(فاصله) سپس دیالوگ
ـ نمی‌دونم… انگار از قبل همدیگه رو می‌شناختن ولی وانمود کردن نه. اون مرد یه کیف چرمی مشکی داشت و یه کت قهوه‌ای. یه بوی خاصی هم مثل بوی چوب سوخته یا چیزی شبیه اون می‌داد.
نیلوفر مکثی کرد، بعد گفت:
ـ و دفعه دوم… خونه‌تون؟
لیانا پلک زد. دستش ❌
رو به زنجیر پلاک طلای مادرش که هنوز دور گردنش بود کشید.
ـ مامان خیلی استرس داشت، حتی بهم گفت لبخند بزنم وقتی مهمون رسید. وقتی اون مرد اومد، یه جعبه‌ی چایی چینی بنفش رنگی همراهش داشت. لبخند می‌زد ولی… نه مثل آدم‌های عادی. انگار ل*ب‌هاش لبخند می‌زدن ولی چشماش نه.
نیلوفر: خب باهات صحبت خاصی کرد؟
لیانا: مهربون بود، چون وقتی مامان بهم گفت ازش پذیرایی کنم، نذاشت و گفت برای مامان از چین سوغاتی چای ماچا ❌
اورده (✅استفاده از الف بزرگ: آورده)و خودش برامون درست می‌کنه.
فرهاد آروم گفت:
ـ یعنی رفت تو
اشپزخونه (✅استفاده از الف بزرگ: آشپزخونه) و خودش ماچا درست کرد؟
لیانا سرش را پایین انداخت:
ـ آره. توی یه سینی آورد با سه تا فنجون قرمز. من ماچا دوست ندارم، تلخه و بوی ماهی و دریا میده، ولی مامان گفت بخور، زشته. خودش فقط یه قلپ خورد، الکی گفت دل‌ درد داره.
فرهاد زیر ل*ب به آرش گفت:
- پس تو خونه‌اشون رفت آمد داشته، که جای فنجون‌ها رو بلد بوده!
آرش نگاه عمیقی با فرهاد رد و بدل کرد و نیلوفر به سمت لیانا خم شد:
ـ حس خاصی نسبت به اون مرد داشتی؟
لیانا مکث کرد، بعد آروم گفت:
ـ خیلی با ادب بود. صداش نرم بود… ولی یه چیزی توی نگاهش بود. نمی‌دونم… یه جوری بود که انگار از قبل همه چیز رو می‌دونه. حتی وقتی فنجون رو دستم داد، گفت: “نوش‌جونت کوچولو.”
(✅استفاده از گیومه«» به جای آپاستروف) ولی همون لحظه یه نگاه دیگه هم کرد… سرد و یخ بود.
نیلوفر لبش✅
را روی هم فشرد. فرهاد سرش✅ را پایین انداخت و با خودکار زیر جمله‌ای در دفترش خط کشید.
لیانا با بغض گفت:
- میشه استراحت کنم؟
نیلوفر دستی رو سرش کشید و با لحنی مهربان گفت:
- حتماً قشنگ من.
از روی صندلی که بلند شد و به همراه آرش و فرهاد به سمت در اتاق رفت.
✒️ویرایش می‌کنید یا من انجامش بدم؟
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: HADIS.HPF
سلام عزیزم ۵۹ و ۶۰

پارت های قبل هم خودم ویرایش میکنم، زحمت نکش🥰😘
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
عقب
بالا پایین