سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
مثل همیشه با بوق کشدار سرویس مدرسه صبح زود از خانه بیرون زدم. هوا آنقدر سرد بود که بخار نفسم مثل دود از دهانم بیرون میزد. اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم. انگار کلاس هنوز در خواب بود. بخاری گازی گوشهی کلاس را روشن کردم و خودم را تا جایی که میشد به آن چسباندم؛ وگرنه مطمئن بودم قندیل میبندم.
بعد از چند دقیقه کیان با چادر نیمهافتادهاش وارد شد. از سرما میلرزید و غر میزد:
– این راننده سرویسها چه مرگشونه؟! انگار مسابقه گذاشتن که کی زودتر برسونه ما رو! آخه این چه وقت رسیدنه؟!
خندیدم. مثل همیشه، زود رسیده بودیم و طبق عادت برای گذر زمان تا زنگ اول سری به کلاس دیگر زدیم.
در کلاس دوم، زهرا و نگار زودتر از همه رسیده بودند. زهرا داشت مثل همیشه دربارهی گروه آریان سخنرانی میکرد و نگار که خودش را به بخاری رسانده بود، زیر ل*ب غرغر میکرد:
– یعنی من یه روز بیام مدرسه، یخ نزنم؟ بخاری از اون سر روشنه، این سر کلاس قندیل بسته.
کیان با شیطنت گفت:
– اگه درباره آریان حرف بزنی، یخات آب میشه!
زهرا با برق خاصی در چشمهایش جواب داد:
– تو اصلاً میدونی آریان کی بودن؟ از کی شروع کردن؟
کیان لبخند مرموزی زد:
– معلومه که میدونم. اولین آلبومشون "گل آفتابگردون" بود. صدای پیام صالحی که میاد، منو پرت میکنه تو یه دنیای دیگه.
نگار با چشمانی گرد پرسید:
– جدی؟ تو که خیلی آروم به نظر میرسی، فکر نمیکردم آهنگ پاپ گوش بدی.
کیان شانه بالا انداخت:
– آهنگ پاپ نه، ولی آریان یه چیز دیگهست. شعرهاشون معنا داره. اون آهنگه که میگه «تو که نیستی پیشم، حتی خوابم نمیبره...» وای! قلبم باهاش راه میره.
زهرا با هیجان پرید وسط:
– من همهشو حفظام! حتی اون آهنگشون که ویدیو کلیپش کنار دریاست. وای... اونجا که میگه «دنیامو دادم واسه تو...» اصلاً باهاش بزرگ شدم!
من آرام کناری ایستاده بودم و فقط لبخند میزدم. آنقدر از این حرفها سر در نمیآوردم، چون در خانهمان نه آهنگ پخش میشد و نه کسی از این چیزها حرف میزد. اما این گفتوگوها برایم تازگی داشت؛ مثل دیدن یک دنیای دیگر بود، دنیایی که تا حالا اجازه قدم زدن توی آن را نداشتم.
کیان رو به من گفت:
– تو آهنگ گوش نمیدی، سارا؟
لبخند محوی زدم:
– گوش نمیدم... ولی شنیدنش با شماها بامزهست.
گوشهی ل*ب زهرا بالا رفت:
– یه روز میارمشون روی فلش، با هم گوش بدیم. قول؟
سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم:
– قول...
صدای زنگ بلند شد، و من یادم آمد امروز باید به اتاق خانم توکلی میرفتم. با عجله خداحافظی کردم. در راه، لیلا و عاطفه را دیدم که تازه رسیده بودند، با خندههایی که نشانهی داستانهای تازهشان از اتوبوس بود. همیشه بین ایستگاه خانهشان و مدرسهی سجاد، ماجرایی برای گفتن داشتند.
بعد از چند دقیقه کیان با چادر نیمهافتادهاش وارد شد. از سرما میلرزید و غر میزد:
– این راننده سرویسها چه مرگشونه؟! انگار مسابقه گذاشتن که کی زودتر برسونه ما رو! آخه این چه وقت رسیدنه؟!
خندیدم. مثل همیشه، زود رسیده بودیم و طبق عادت برای گذر زمان تا زنگ اول سری به کلاس دیگر زدیم.
در کلاس دوم، زهرا و نگار زودتر از همه رسیده بودند. زهرا داشت مثل همیشه دربارهی گروه آریان سخنرانی میکرد و نگار که خودش را به بخاری رسانده بود، زیر ل*ب غرغر میکرد:
– یعنی من یه روز بیام مدرسه، یخ نزنم؟ بخاری از اون سر روشنه، این سر کلاس قندیل بسته.
کیان با شیطنت گفت:
– اگه درباره آریان حرف بزنی، یخات آب میشه!
زهرا با برق خاصی در چشمهایش جواب داد:
– تو اصلاً میدونی آریان کی بودن؟ از کی شروع کردن؟
کیان لبخند مرموزی زد:
– معلومه که میدونم. اولین آلبومشون "گل آفتابگردون" بود. صدای پیام صالحی که میاد، منو پرت میکنه تو یه دنیای دیگه.
نگار با چشمانی گرد پرسید:
– جدی؟ تو که خیلی آروم به نظر میرسی، فکر نمیکردم آهنگ پاپ گوش بدی.
کیان شانه بالا انداخت:
– آهنگ پاپ نه، ولی آریان یه چیز دیگهست. شعرهاشون معنا داره. اون آهنگه که میگه «تو که نیستی پیشم، حتی خوابم نمیبره...» وای! قلبم باهاش راه میره.
زهرا با هیجان پرید وسط:
– من همهشو حفظام! حتی اون آهنگشون که ویدیو کلیپش کنار دریاست. وای... اونجا که میگه «دنیامو دادم واسه تو...» اصلاً باهاش بزرگ شدم!
من آرام کناری ایستاده بودم و فقط لبخند میزدم. آنقدر از این حرفها سر در نمیآوردم، چون در خانهمان نه آهنگ پخش میشد و نه کسی از این چیزها حرف میزد. اما این گفتوگوها برایم تازگی داشت؛ مثل دیدن یک دنیای دیگر بود، دنیایی که تا حالا اجازه قدم زدن توی آن را نداشتم.
کیان رو به من گفت:
– تو آهنگ گوش نمیدی، سارا؟
لبخند محوی زدم:
– گوش نمیدم... ولی شنیدنش با شماها بامزهست.
گوشهی ل*ب زهرا بالا رفت:
– یه روز میارمشون روی فلش، با هم گوش بدیم. قول؟
سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم:
– قول...
صدای زنگ بلند شد، و من یادم آمد امروز باید به اتاق خانم توکلی میرفتم. با عجله خداحافظی کردم. در راه، لیلا و عاطفه را دیدم که تازه رسیده بودند، با خندههایی که نشانهی داستانهای تازهشان از اتوبوس بود. همیشه بین ایستگاه خانهشان و مدرسهی سجاد، ماجرایی برای گفتن داشتند.