چالش [تمرین نویسندگی]7️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
380
پسندها
پسندها
1,761
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,570
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری هفتم تمرین نویسندگی؛
داستان تصویر زیر را بنویسید.
(راهنمایی: می‌توانید از دیالوگ هم استفاده کنید.)




127002_25IMG-2139.jpeg

 
مرد، با تنی به سوی تماشای منظره شبانه شهر و دریای انعکاس‌یافته‌ی نورها، ایستاده است. پیراهن سفیدش در تاریکی شب چون فانوسی بی‌صدا می‌درخشد، اما نگاهش به دوردست، گویی در پی یافتن چیزی است که دیگر وجود ندارد. شاید خاطره‌ای از حضوری گرم، یا آرزویی برای بازگشت آنچه از دست رفته است.
در کنار او، تصویری شبح‌گونه از زنی ایستاده، چنان محو که گویی تنها خاطره‌ای از حضور او باقی مانده است. این محو بودن، نه از جنس شبنم و مه، که از جنس جدایی و فقدان است. گویی روحی در کالبد تنهایی او دمیده شده و او را به شاهدی خاموش بر این شب بدل کرده است.
نور ماه که باید نماد عشق و روشنایی باشد، در این شب بر تضاد غم‌انگیزی صحه می‌گذارد. این نور نارنجی و گرم، شاید آخرین یادگار روزهای خوش باشد، یا شاهدی بر سوختن و خاکستر شدن آرزوهایشان.
این منظره، نمایشی است از عشقی که اکنون در سکوت و تنهایی شب، به تراژدی بدل شده است. شهری که در دوردست می‌درخشد، با تمام روشنایی‌اش، قادر به روشن کردن تاریکی درون این دو عاشق نیست. دریا نیز، با امواج آرامش‌بخش خود، تنها پژواکی از سکوت سنگین حاکم بر دل‌هایشان را منعکس می‌کند. این تصویر، فریاد خاموش دل‌هایی است که در آرزوی هم، در شب تنهایی خویش غرق شده‌اند.
"چرا این‌گونه شد؟" شاید این پرسشی بی‌جواب در ذهن مرد می‌چرخد. "کاش می‌توانستم دستت را بگیرم، همان‌طور که روزی گرفتم..." و پاسخ او، سکوت شب و شبحی که در کنارش ایستاده است.
 
« از چی اسکله خوشت میاد؟ بویِ… کله ماهی میده!»
دیوید نگاهش را به آرامی از جای خالی النا بر می‌دارد و به ماه کامل و قرمز رنگ می‌دوزد که چون خورشید در وسط آسمان تیره‌ی شب می‌درخشد؛ با یادآوری نفرت او از اسکله، لبخند تلخی به روی ل*ب‌هایش می‌نشیند. بغض، آرام‌آرام از ته معده‌اش بالا می‌آید و به خرخره‌اش نزدیک می‌شود، گلویش می‌سوزد. از میله‌های سفید رنگ اسکله تا‌کمر آویزان می‌شود و هرآنچه خورده بود را بالا می‌آورد، با سرِآستینش، دهانش را پاک می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و هوایی که بوی کله ماهی می‌داد را تا پر شدن کامل ریه‌هایش به درون می‌کشد، سپس آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
-‌ باور نمی‌کنم النا... فقط یک‌بار… که فقط همون‌ یک‌بار، این‌جا اومده باشی!
آنگاه روزی که با تمام بی‌میلی گفته بود: «از همه‌چیش بدم میاد، ولی با تو... قابل تحمله.» را دوباره به خاطر آورد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد، با قهقه‌ای مستانه فریاد زد:
-‌ بی‌تو، بوی کلمه ماهی، هم قشنگ هم دردناک... .
 
آخرین ویرایش:
زیر نور مهتاب، سکوت دریا همه‌چیز را در آغو*ش گرفته است. مردی ایستاده، به افق نگاه می‌کند… اما کنار او، تنها رویایی از یک زن دیده می‌شود.
انگار زمان، لحظه‌ای مکث کرده تا خاطره‌ای را دوباره زنده کند. شاید او دیگر نیست، اما رد حضورش هنوز بر نرده‌ها، بر نسیم، بر دل این مرد مانده!

این تصویر نه دو نفر را، بلکه یک دل تکه‌تکه را نشان می‌دهد.
دل کسی که هنوز هر شب، با خاطره‌ی کسی که دیگر نیست، کنار دریا می‌ایستد و منتظر صدایی، نگاهی، یا حتی یک نفس مشترک می‌ماند.
گاهی عشق، بعد از نبودن هم تمام نمی‌شود؛ فقط به شکل خاطره‌ای محو، در عکس‌ها باقی می‌ماند.
 
صدای موج‌ها آرام بود، درست مثل سکوتی که بین ما نشسته بود. به نرده‌های سفید کنار ساحل تکیه داده بودم، خیره به ماهی که امشب عجیب سرخ بود. پشت سرم صدای پاهای کسی نیومد، اما حس حضورش همون‌قدر واقعی بود که نسیمی که موهامو به‌هم می‌ریخت.
گفتم:
ـ امشب ماه قشنگه، نه؟
صدای لطیفش مثل همیشه توی گوشم پیچید:
ـ آره... یادته همیشه می‌گفتی ماه کامل وقتیه که منم کنارت باشم؟
لبخند تلخی زدم. سرمو برنگردوندم. نه از ترس، از احترام... به خاطره‌ای که نمی‌خواستم بشکنه.
یک سال بود رفته بود. شب تصادف... آخرین شبمون کنار همین دریا بود.
امشب اومده بود. یا شاید من داشتم اونو می‌دیدم. نمی‌دونم. فقط می‌دونم از اون شب لعنتی به بعد، دیگه هیچ‌کس کنارم نبود.
گفتم:
ـ خیلی چیزا هست که نگفتم...
گفت:
ـ می‌دونم. ولی وقتشه که بری جلو... زندگی هنوز اون‌جاست. من توی گذشته‌ات موندم.
اشک‌هام پایین ریخت. دستمو دراز کردم، ولی فقط هوا رو لم*س کردم. تصویرش داشت محو می‌شد. همون‌طور که اومده بود، بی‌صدا، سبک، شبیه مه.
وقتی کامل ناپدید شد، یه حس عجیب توی قلبم نشست. نه غم، نه شادی... یه جور رهایی.
از روی نرده فاصله گرفتم. نگاهمو آخرین بار به ماه انداختم.
امشب ماه کامل بود.
امشب منم کامل شدم.​
 
پسر آهسته قدم برمی‌داشت. به نرده که رسید دستانش را روی نرده انداخت و به دریای روبه‌رویش خیره شد. سپس شروع کرد به حرف زدن:
-دو سال پیش توی روز تولدت، اینجا آشنا شدیم. سال بعد همین‌جا بود که با یک حلقه نقره‌ای بهت گفتم ازدواج کنیم و تو هم، قبول کردی.
دختری که بی‌حرکت کنارش ایستاده بود به حرف‌های پسر گوش می‌داد و به دریا چشم دوخته بود. پسر ادامه داد:
-دو ماه بعد، همین‌جا بخاطر بیماری‌ای که داشتی ایست قلبی کردی و مردی، همش همین‌جا اتفاق افتاد. قرار بود امروز دوتایی بیایم اینجا و خوش بگذرونیم اما حالا فقط، یه هاله‌‌ی نور ازت باقی‌مونده. دنیام بدون تو جهنم شده، هیچ‌چیز دیگه‌ای برای از دست دادن ندارم.
سپس با چشمان گریانش به دختر نگاه کرد، ناگهان درون آب پرید.
سه روز بعد پسر در بیمارستان به‌هوش آمد. پسر زنده مانده بود و کسی که او را نجات داد، دختری بود که با تمام وجود عاشقش بود. پسر تا زمانی که پیر شد، در روز تولد دختر با یک کیک کوچک و شمع به جایی که برای اولین‌ بار دختر را دید می‌رفت و با دختر صحبت می‌کرد، شاید کسی که با او صحبت می‌کرد فقط یک توهم بود اما در تمام این سال‌ها هرگز دختر را فراموش نکرد و مطمئن بود کسی که نجاتش داد، همان دختر بود.
 
عقب
بالا پایین