مرد، با تنی به سوی تماشای منظره شبانه شهر و دریای انعکاسیافتهی نورها، ایستاده است. پیراهن سفیدش در تاریکی شب چون فانوسی بیصدا میدرخشد، اما نگاهش به دوردست، گویی در پی یافتن چیزی است که دیگر وجود ندارد. شاید خاطرهای از حضوری گرم، یا آرزویی برای بازگشت آنچه از دست رفته است.
در کنار او، تصویری شبحگونه از زنی ایستاده، چنان محو که گویی تنها خاطرهای از حضور او باقی مانده است. این محو بودن، نه از جنس شبنم و مه، که از جنس جدایی و فقدان است. گویی روحی در کالبد تنهایی او دمیده شده و او را به شاهدی خاموش بر این شب بدل کرده است.
نور ماه که باید نماد عشق و روشنایی باشد، در این شب بر تضاد غمانگیزی صحه میگذارد. این نور نارنجی و گرم، شاید آخرین یادگار روزهای خوش باشد، یا شاهدی بر سوختن و خاکستر شدن آرزوهایشان.
این منظره، نمایشی است از عشقی که اکنون در سکوت و تنهایی شب، به تراژدی بدل شده است. شهری که در دوردست میدرخشد، با تمام روشناییاش، قادر به روشن کردن تاریکی درون این دو عاشق نیست. دریا نیز، با امواج آرامشبخش خود، تنها پژواکی از سکوت سنگین حاکم بر دلهایشان را منعکس میکند. این تصویر، فریاد خاموش دلهایی است که در آرزوی هم، در شب تنهایی خویش غرق شدهاند.
"چرا اینگونه شد؟" شاید این پرسشی بیجواب در ذهن مرد میچرخد. "کاش میتوانستم دستت را بگیرم، همانطور که روزی گرفتم..." و پاسخ او، سکوت شب و شبحی که در کنارش ایستاده است.