به طرف میز رفت و نشست. تلفن را که برداشت قبل آنکه حرفی بزند داییاش با صدای زمخت و چهرهی درهم تنیده و ترشش گفت:
- پسرهی گستاخ! چه غلطی کردی با خودت؟ هیچ میدونی چی کشیدم بیام ببینم چه آبی ریختی دستمون؟!
اشک از گوشهی چشمانش پایین غلتید و بغض بزرگش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- داییجون آخه من... من... چی بگم؟ شرمندم.
- مامانت کلی پای تلفن التماسم کرد بیام ببینمت. هیچ میدونی اگه به خاطر شغل حقوقی پدر زنم نبود نمیتونستم بیام ببینمت؟!
- واقعا متاسفم که پای شما رو هم وسط کشیدم.
داییاش کاملا سرخ شده بود و چیزی نمانده بود مثل ترقهای منفجر شود. ادامه داد:
- ازش خواستم بررسی کنه بهت ارفاق بدن که بیارنت بیرون ولی گفتن جرمت خیلی سنگینه. اگه توی بیشعور فرار نمیکردی شاید ته تهش چهل سال زندون میگرفتی.
- ولی داییجون من واقعا ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که... .
- خفه شو. دهنت رو ببند.
صدای داییاش کمکم داشت اوج میگرفت و این مت را میترساند. سکوت اختیار کرد و داییاش دوباره گفت:
- دارن روی پروندت کار میکنند ببینند چیکار میتونند برات بکنند. مثل اینکه مامان بچهها صدتا وکیل پیدا کرده و اصلانم رضایت بده نیست.
با فک منقبض شده در حالی که بازویش را میخاراند گفت:
- کاریه که خودم مرتکب شدم و مسئولیتشم قبول دارم، شما هم لطفا برگردین به مکزیک، دلم نمیخواد باعث زحمت شما بشم.
- میخوام مامانت رو به مکزیک ببرم.
مت رنگش پرید، بغضش را قورت داد و با نگاه تاسف بار به داییاش گفت:
- چرا؟
- خودت خوب میدونی! حالا که پدرت نیست و تک فرزندی و مامانت تنهاست، دیگه کسی نیست مواظبش باشه و میبرمش اونجا تا مواظبش باشم.
شانه بالا انداخت و به یاد لبخندهای مادرش در روز اول استخدام شدن افتاد. ابروانش را در هم کشید و نفسش را رها کرد و با نگاه تاسف بار و بغض توی گلویش گفت:
- باشه داییجون. ببرینش ولی تو رو خدا مواظبش باشین، اینطوری خیال منم راحت میشه که جاش امنه.
- خب دیگه باید برم و اگه خبری در مورد پروندت شد از مکزیک به دختر خالت زنگ میزنم بیاد بهت اطلاع بده.
- باشه دایی، خدافظ.
ماموری که در پهلوی اتاق بود جلو آمد و به مت گفت:
- پاشو بچه، زودباش ببینم، کمکم وقت شامه برو سالن غذاخوری قبل اینکه با لگد به بیرون پرتت کنم!
بیرون آمد و دوباره داستان تکراری روزش شروع شد. مت لبانش را به هم فشرد. پس از خروج نگهبان به او گفت:
- تازه اول راهی پسر! روزای بعد با چیزایی روبهرو میشی که تصورشم نمیتونی بکنی!
با گفتن این حرف نگهبان از او دور شد و مت راه سالن غذاخوری را پیش گرفت. در میانهی راه دمپاییاش به جسم کوچکی روی زمین برخورد کرد و در میان ترکهای کاشیهای کف راهرو، فندک کوچک زرینی دید. با احتیاط نشست و فندک را برداشت. با خطی نازک، سمبل زودیاک قاتل روی بدنهی آن هک شده بود و آن را در جیب شلوارش قرار داد و به راهش ادامه داد. وارد سالن شد و شب فرا رسیده و بیرون تاریک شده بود. اینبار صف طولانیتر بود و غذا دیر پخته شده بود؛ زیرا شناوری که مسئول رساندن مواد غذایی بود از لبه دچار آسیب جزئی شده بود و پس از رفع آسیب و صرف مدت زیاد، مواد را دیر رسانده بودند. ادوارد کلاه به سر مشغول پخت غذا بود و امشب تعداد نگهبانان در سالن کمتر بود. نگاهی به ساعت کوچک روی دیوار انداخت و دید که عقربههای ساعت عدد نه را نشان میدادند. صف بالاخره شروع به حرکت کرد، جلوی او فردی گنده ایستاده بود و قد بلند و هیکل چهارشانهاش جلوی دیدش را گرفته بود.
دستانش را در جیبش گذاشته بود و با تکان دادن سر اظهار خوشحالی میکرد. ادوارد لیوان قهوهی بزرگی در دست گرفت و به گوشهی آشپزخانه رفت و به دیوار تکیه داد و به جای او مردی جوان که گوژ بزرگی داشت و به گوژپشت آلکاتراز مشهور بود برای تحویل دادن غذا جلو آمد. با دست راستش چشمان سرخش را ماساژ داد و یک به یک غذا را تحویل میداد و صف زودتر از انتظار تمام شد و وقتی غذایش را تحویل گرفت و به میزها نگاه کرد، در یکی از میزهای وسطی دوباره همان پسر جوان برایان را دید. به سمت او رفت و مقابلش نشست. برایان با دیدنش تعجب کرد و گفت:
- عه بازم شمایید! سلام.
- هی چطوری برایان؟! ببین اینجوری رفتار نکن عین آدمای خجالتی وگرنه سرت رو میکنند زیر آب!
برایان دستی به گلویش کشید و بیتوجه به رفتارش گفت:
- چرا اینطوری هستید؟ احساس میکنم شبیه بقیه نیستید! کمی خوش اخلاق به نظر میایید!
- چون من قاتل نیستم، فقط خودخواهی کردم و به خاطر یه اشتباه ساده افتادم تو این هچل.
با گذاشتن لقمهی گوشت در دهانش بیاختیار پرسید:
- تو چطور پسر؟ تو هم آدم بدی به نظر نمیای. چرا زندونی شدی؟
برایان با ابروان بالا رفته سکوت کرد، گلویش را صاف کرد با قورت دادن لقمهی دهانش گفت:
- من مظنون به قتل شدم و... .
در حالی که مشغول صحبت بودند یکباره یک زندانی با هیکل گنده و سر طاسی از پشت آمد و با زدن تنهای به شانهی مت گفت:
- هی بچه! پاشو ببینم؟
از جایش برخاست ولی نمیدانست چی شده که یقهاش را گرفته بود. مت با اخم به او نگاه کرد و به سیاهچالههای ترسناک چشمانش خیره شد. برایان سریع بلند شد و از میز فاصله گرفت و یکباره همهی زندانیها به آنها نگاه کردند. سکوت فضا را پر کرد. ادامه داد:
- فکر کردی نمیدونم با یه مکزیکی کودن حرف زدی! فکر کردی نمیدونم قصد داری از این خرابشده فرار کنی!
- آقا من متوجه منظورتون نمیشم! اون دایی من بود. من دنبال دردسر نیستم.
یک چاقوی طلایی از جیبش در آورد و لحظهای که میخواست به شکمش فرو کند همان زندانی با اندامی چهارشانه که در صف تحویل غذا جلوی مت ایستاده بود مچ دستش را گرفت و مشتی به صورتش زد و دندان طلایی رنگی که داشت شکست و روی زمین افتاد. با دوتا از دوستان او نیز درگیر شد و همهی آنها را با چند مشت و ضربهی سخت سرش زمین گیر کرد. آن زندانی گنده هیکل پس از بلند شدن با صدای رسا گفت:
- هنوز تموم نشده!
مت زبانش بند آمده بود، یکباره وقتی به مت نگاه کرد مت به او گفت:
- ممنون.
بدون گفتن حرفی با نیمخندی از صحنه دور شد. همه دوباره بیصدا مشغول خوردن غذای خود شدند و آن زندانی با دوستانش سالن را ترک کردند. مت دوباره با احتیاط به میز برگشت و برایان هم دوباره روی صندلی نشست و آرامآرام غذایش را میخورد. همچنان در فکر فرو رفته بود که کسی که جان او را نجات داد کی بود و چرا این کار را کرد و دقایقی بود که چشمانش عسلیاش را به زمین دوخته بود که برایان گفت:
- آقا! آقا! ... .
- بله! چیه؟ چی شده؟
- غذاتون!
- آهان آره ممنون، فقط تو فکر بودم.
زمان به سرعت گذشت و غذایش را تمام کرد ولی از بس به آن زندانی فکر میکرد هیچ سوالی دیگر از برایان نپرسید و به همین خاطر دومین فرصت برای آشنایی کامل با او را از دست داد. وقتی زندانیها شروع به رفتن کردند او هم در آخر از جایش بلند شد و دندان طلایی آن زندانی را که روی زمین افتاده بود با احتیاط در جیبش گذاشت و به سمت سلول رفت.
رگههای گلگونی از تعجب و سراسیمگی در چشمانش مبرهن شد. او به شدت مضطرب و نگران بود که مبادا حادثهی همان زندانی کشته شده توسط پانتر برایش رخ میداد. دیگر تصور میکرد که به آن زندانی مدیون است و اگر او نبود، ممکن بود مثل همان زندانی کشته شود. تصمیم داشت فردا وقتی به حیاط رفتند او را پیدا کند و به سراغش برود و دلیل کارش را جویا شود. چشمانش هر لحظه داشت گردتر میشد و با قدمهای محکم به سمت سلولش میرفت. نگاهی به طبقهی پایین انداخت و دید که بالاخره آنجا را تمیز کرده بودند و هیچ بوی خونی دیگر به مشامش نمیرسید. وارد سلول شد و همسلولیاش قبل از او در آنجا حضور داشت. با دیدنش گفت:
- هی عه! سلام.
همسلولیاش ابرو بالا انداخت و با نیشخندی گفت:
- هی سلام، چطوری رفیق؟ اونجا چی شد؟ یه لحظه دیدمت چه خوششانس بودی که فرشتهی نجاتت اومد.
- من واقعا نمیدونم اون کی بود و اینکه چرا نجاتم داد! فردا میرم ببینم دلیل کارش چی بود. هرچی تو راهرو موقع اومدن نگاه کردم نتونستم پیداش کنم!
با لبخندی که کمرنگتر میشد گفت:
- بیا بشین که وقته خوابه! فکر کنم ساعت حوالی ده و نیم باشه.
با تکان دادن سری حرفش را تایید کرد و بر تختش نشست. همسلولیاش ریشش را با تیغ یکبار مصرفش داشت اصلاح میکرد که در حین اصلاح گفت:
- حرفت درست از آب در اومد فکر کنم. رئیس زندون انگاری رفته ل*ب خلیج و اون شناور با دیدنش ترکیده!
با لبخند کوچکی گفت:
- آره وقتی شنیدم اصلا شوک شدم. یعنی اینا شناور دیگهای نداشتن که مواد غذایی رو با اون بیارن!
- فکر کردم شاید از عمد دیر پختن تا جنگ و دعوا راه بندازن ولی نه انگار واقعا آسیب دیده بود.
با خاراندن لبهی بینیاش ادامه داد:
- دیگه شده دیگه، اتفاقه، خب شب بخیر.
- شب بخیر.
او در حالی که همسلولیاش مشغول کار بود خوابش برد و همسلولیاش هم وقتی کارش تمام شد کمکم خرت و پرتهای تختش را مرتب کرد و خوابید. پس از دقایقی در راس ساعت یازده، لامپهای سالن یکباره خاموش شدند و تنها یک چراغ سقفی کوچک و کهنهای در وسط سقف روشن ماند و نگهبانانی که در حال مراقبت بودند نیز برای استراحت، به اتاقهای مخصوص خود رفتند. زمان به سرعت میگذشت و موجها در بیرون زندان سراسیمه و خروشان به ساحل بر خورد میکردند. لحظه به لحظه عقربههای ساعت، همچون ماشینهای خیابان سریعتر حرکت میکردند و شب زودتر تمام شد و یکباره راس ساعت هفت صبح، چراغهای سالن دوباره روشن شدند و دو نگهبان مسئول به سالن آمدند و با کوبیدن باتومهایشان به تکتک درهای سلولها، زندانیها را از خواب بیدار میکردند و میگفتند:
- پاشین ببینم تنلشا. عین خرس گریزلی خوابیدید. پاشین که دیگه صبح شده.
صدای اعتراض بسیاری از زندانیها میآمد و دیگر وقت خواب تمام شده بود. مت با چشمهای پف کرده از خواب بیدار شد و چشمانش را میخاراند. پس از برخاستن از تخت به سمت آیینهی شکستهی نه چندان سالم روی دیوار سلول رفت و آبی به دست و صورتش کشید و سپس بازوی همسلولیاش را آرامآرام لم*س و تکان داد و همسلولیاش بیدار شد و با خستگی تمام گفت:
- عه! چیه؟! چی شده!
- هیچی صبح شده، دارن با باتوم به در سلولها میکوبن و منم بیدارت کردم که یه وقت از صداشون نترسی.
- عه پس باشه، یه روز خسته کنندهی دیگه هم باید سپری کنیم.
نفسش را کلافه رها کرد و دستی به موهایش کشید. همسلولیاش بلند شد و او نیز آبی به صورتش پاشید. مت به سمت در سلول رفت تا به بیرون نگاه کند. صدای سایر زندانیها که از خواب بیدار شده بودند به گوش میرسید.
خستگی وجودش پرید و کمکم انرژی از دست رفتهاش احیا شد. در فکر و خیال غرق شده بود که همسلولیاش او را صدا زد:
- هی پسر! بیا بگیر این رو بخور.
یکباره ابروانش بالا پرید و با دیدن چیزی که داشت شوکه شد و گفت:
- این چیه؟
- این پودینگ نارگیلیه. دیشب تو آشپزخونه یکی از کارکنهای اونجا داشت پخش میکرد و گفت دسره فردا صبحه و منم برداشتم.
- واقعا ممنونم. نمیدونم چی بگم.
نیمخندی زد و ادامه داد:
- نه بابا، این چه حرفیه! بخور.
با گرسنگی و افت قند بدنش شروع به خوردن کرد. ابروهایش بالا رفت و احساس میکرد که در قلعهی بالمورال یا کاخ سفید قرار دارد. کمی بعد گفت:
- راستی! اسمم مته.
- خوشبختم، اسم منم رابرته.
- خوشبختم.
بوی عرق لباسش با بوی دلچسب پودینگ در تضاد بود. دقایقی بعد مت پودینگش را تمام کرد و پوفی کشید و انتهای لباسش را تکان داد و گرد و خاکش را تمیز کرد. دستش را خیس کرد و به ل*بهایش کشید و با پارچهی روی تختش صورتش را خشک کرد. ساعت حوالی هفت و چهل و هفت دقیقه شده بود. رابرت پشت گردنش را خاراند و گفت:
- هی مت! دیروز میخواستی راجب اینکه چطور زندونی شدی توضیح بدی که اون مامور طوطی شکل نذاشت. حالا داستانت رو تعریف میکنی؟
مت کمی ابروانش را خم کرد و روی تخت پایینی نشست و نفسی کلافه بیرون داد. ل*ب زد:
- خب واقعا چی بگم! دو روز پیش بود. مثل هر روز داشتم میرفتم به محل کارم که دیدم یه پرونده رو یادم رفت بیارم، با خودم گفتم بدبخت میشم اگه نبرمش.
همسلولیاش نفسش را از سینهی محتشمش رها کرد و چانهاش را خاراند و گفت:
- خب چرا! منظورم اینه مگه شغلت چی بود؟
- توی شرکت املاک کار میکردم. مشاور اقتصادی رئیسم بودم و اون پرونده مال یکی از مشتریها بود که باید به رئیسم تحویل میدادم. فکر کردم اگه نبرمش ممکنه اخراج بشم.
- آخه چرا باید اخراجت کنه؟ خب میگفتی یادت رفت و فوقش جریمه میشدی.
- چیکار باید میکردم؟ این کاریه که شده و سریع دور زدم برگردم بیارمشون که یه دفعه... .
بغض کوچکی در گلویش جمع شد و باعث شد قطرات اشک مثل رواناب در چشمانش جمع شود. دستی به چشم راستش کشید و گفت:
- ببخشید، شرمنده.
آهی کشید، کمی چهرهاش درهم تنیده شد و گفت:
- دشمنت شرمنده، میفهمم چی میکشی راحت باش.
- یه چراغ قرمز رو رد کردم تا زودتر به خونم برم و حواسم نبود که یه دفعه با دوتا بچه مدرسهای تصادف کردم.
قطرات اشک بدون اختیار مجددا دانهدانه شروع به ریختن کردند و رابرت دستمال داخل ساکش را برداشت و به او داد و گفت:
- بیا اشکت رو پاک کن. دیگه لازم نیست ادامه بدی. همه چی رو فهمیدم دیگه. من متاسفم!
- نه، نه نباش تقصیر تو نیست.
از جایش برخاست و صورتش را شست و نفسی محکم از درون کشید و سعی کرد خودش را آرام سازد، آبی نوشید. چشمانش پف کردند و سرخ شدند. کمی شروع به قدمزنی کرد و رابرت روی تختش ماند. فهمید که اتفاقی که برای مت افتاده تفاوت چندانی با اتفاقی که برای خودش افتاده ندارد و به همین خاطر مثل او کمی خوش اخلاق بود و حالا دیگر دلیل اینکه چرا محکوم به حبس ابد شده بود را میدانست. ساعت دیگر هشت و ربع شده بود و آفتاب داشت تیغ میکشید. دوباره خبری از قطرات رطوبت سقف نبود، میلههای در سلول از انتها زنگ زده شده بودند. دیشب تکههایی گچ از دیوار جانبی دستشویی به زمین افتاده بودند.
سرش را به نرمی به میله تکیه داد و سعی کرد آتش قلبش را خاموش کند. نگاهی به رابرت کرد و سری تکان داد و پرسید:
- راستی، تو چطور اومدی اینجا؟ بار اول که دیدمت فکر کردم قراره من رو مثل هم سلولی سابقم بخوای کتک بزنی ولی ظاهرا چندان آدم بدی نیستی! داستانت چیه؟
نگاهی به او کرد و قبل از آنکه حرفی بزند، روزنامهی مچالهی کوچکی را از درون ساکش بیرون آورد و باز کرد و به مت داد که روی آن نوشته شده بود «مظنون دیشب بعد از دزدی ناموفق دستگیر شد؛ آن هم زمانی که سعی در سرقت از محمولهی باری کشتی اموی ویرجینین (تی-ایکی ۹۰۲۵) را داشت. رابرت هرناندز با نام مستعاری آقای پتک با شلیک گلوله، دیوید مککری نگهبان آنجا را کشت. یک شاهد عینی گفته بود که تیراندازی شده. هرناندز قبلا هم برای مبارزات خیابانی دستگیر شده بود.»
- خب تنها مدرک پزشکی قانونی گلولهای بود که تو صحنهی جرم بود که با اون فشنگهایی که تو داشتی یکی بودن. هی گوش کن پیدا کردن هویت اسلحهی گرم تو اینطور زمانها ممکنه توش خطا باشه، این عملا یه علم بدرد نخوره.
مکثی کرد و گفت:
- تو اون یارو و نکشتی نه؟
نفسش را در سینهاش حبس کرد و دستی به سرش کشید. ل*بهایش را با زبان تر کرد و گفت:
- یکی دیگه بوده، هماندازهی من، هم هیکل من. من صدای تیراندازی رو شنیدم و بعد سعی کردم نگهبان رو نجات بدم، ولی زمان بدی و در جای بدی قرار گرفتم.
- پس چرا تو دادگاه کامل توضیح ندادی تا خودت رو تبرئه کنی؟
چهرهاش در هم پیچیده شد و با عصبانیت درونی و صدای کلفتش گفت:
- برای اینکه مهم نیست مت. برای پلیسها که اهمیتی نداشت، نه برای وکیل من و نه برای هیئت منصفه! اونها یه نگاه به من انداختن و تصمیم گرفتن من رو همون یارو بدونند.
- اون یارو هنوزم میتونه اون بیرون باشه!
- دیگه در این مورد حرف نزن. کاریه که شده، حکم صادر شده و الان قراره ۳۳سال تو این آشغال دونی بمونم!
ناگهان صدای بلند و مهیبی در فضا پیچید؛ یک بمب دستساز روسی در ضلع جنوبی زندان منفجر شد. چند غواص که عضو اتحادیهی دفاع یهودی در آمریکا بودند، برای آزاد کردن یک زندانی یهودی به آن نقطه حمله کردند. زندانی در میانهی قسمت ضلع جنوبی در انفرادی نگهداری میشد. صدای تیراندازی در سالن پیچیده شد و مشخص نبود که مهاجمان چند نفر بودند و نگهبان برجک دفاعی جنوبی کشته شده و برجک نیز با بمب دستساز به کلی تخریب شده بود. آنها مخفیانه در تاریکی شب به آنجا آمدند و وقتی زمان مناسب فرا رسید عملیاتشان را شروع کردند. رئیس زندان به سمت پلهها رفت؛ امّا با دیدن آنها تن و بدنش لرزید و به اتاقش فرار کرد. گلولههای کلاشینکف آن تروریستها در هوا معلق بودند و دیوارها سوراخسوراخ شده بود. نایجل از اتاق اسلحهی زندان یک گاز سیاس آورده و به طرف آنها پرت کرد تا باعث سوختگی و درد چشمان آنها شود و تا حدی موفقیتآمیز بود و یکی از آنها به ضرب گلولهی خودش کشته و بقیه به بیرون و فضای باز رانده شدند، دوباره با پرتاب چند نارنجک ام ۲۶ یکی از آنها کشته شده و یکی هم پای چپش قطع شد که به ضرب گلولهی جیمی به ناحیهی سر کشته شد و دو تن دیگر از ترس به سمت ساحل فرار کردند ولی آن ماموری که خانوادهاش کشته شده بودند خودش را به آن جا رسانده بود و با استتار بین بوتهها و علفزارها، هر دو نفر را با شلیک گلولهی دراگونوف اسویدی کشت. رئیس زندان که مثل موش در اتاق خودش مخفی شده بود با تلفن ماهوارهای وضعیت را به پنتاگون و کنگرهی ملی آمریکا گزارش داد و از آن به عنوان بالاترین حملهی تاریخ به این زندان یاد کرد.
فریاد ماموران به گوش میرسید و مت و رابرت دیدند که ماموری به سرعت از جلوی سلولشان رد شد تا به طبقهی پایین برود. صدای بلند ماموری میرسید که میگفت:
- بیاین کمک! تام تیر خورده! لطفا بیاین کمک کنید.
صدای فریاد دوستش میآمد؛ امّا خیلی دیر شده بود و گلولهی کارابینر ۹۸کا که از تفنگ یکی از مهاجمان شلیک شده بود با چرخش به سرش اصابت کرده بود و خون همچون چشمه از سرش میجوشید. گلوله با آخرین سرعت به جمجمهاش خورده و آن را شکافته بود، جمجمهاش خرد شده و پوست سرش پاره شده بود و دوستش از جان فریاد کمک میکرد ولی هر تلاشی کردند بینتیجه بود و تن بیجانش خوابیده بر روی زانویش قرار گرفته بود. یکی از ماموران پیش او آمد و به همراه دوست تام او را حمل کرده و به داخل استراحتگاه زندان بردند تا پس از رسیدن گارد و نیروی کمکی جنازه را از آن طریق به خانوادهاش برسانند. نایجل با یک بیسیم از اتاق اسلحه درخواست پشتیبانی و از گارد ساحلی تقاضای کمک اضطراری کرد. زندان تقریبا خالی و همهی نگهبانان در ضلع جنوبی مستقر شده بودند. رئیس زندان بالاخره از کمد پشت کتابخانهی اتاقش بیرون آمد و به آن قسمت رفت و برای جلوگیری از آبروریزی خودش گفت:
- رفته بودم با تموم تلاشم درخواست کمک کنم و از رئیس جمهوری و وزارت دفاع نیروی کمکی درخواست کردم و بزودی میان اینجا. میخواستم بیام کمک کنم و غافلگیرشون کنیم.
رابرت در سلول با قهقههی کوچکی به مت گفت:
- ببین تو رو خدا! یه لحظه فکر کردم فرشتهی نجات اومد و قراره از این کشتارگاه فرار کنیم، فکر کردم قراره سیستم خراب بشه و در سلولها باز بشن و با شورش فرار کنیم.
مت با نیم خندی دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
- منم فکر کردم القاعده اینبار تصمیم گرفت اینجا رو بزنه! گفتم بیا ببین قراره همینجا جون بدیم و فقط همین یکی کم بود.
- دیدی؟ یادته دیروز در مورد فرار حرف زدم؟ اینطوریه که فرار میکنند و این اتفاقها میافته. با این شرایط فرار میکنند.
- هنوزم به نظرم سخته باور کن! تنهایی و دست خالی که نمیشه فرار کرد، باید نقشه بکشی!
پشت گردنش را خاراند و ل*ب زد:
- با این همه سالی که محکوم شدم به هر روشی فرار رو ترجیح میدم و حتی اگه توش کشته بشم بازم راضیم که فرار کنم. تو چی؟
چشمانش را خاراند و گفت:
- نمیدونم! شایدم حق با توئه! بهتر از اینه که هر روز با آدمایی مثل اون یاروی دیروز تو آشپزخونه یا پانتر روبهرو بشم.
- ولی بازم میگم بهترین راه فراره، از این جزیره خارج میشیم و به یه کشور دیگه یا جزیرهی دیگهای میریم و ... .
- میشه دیگه بیخیال بشی؟ یعنی منظورم اینه ولش کن، حالا با این جریانا نمیشه فعلا.
بالگردها و قایقهای امداد به سمت جزیره میآمدند. ساعت دیگر تقریبا ده شده بود و مشخص نبود که با حملهی تروریستی که اتفاق افتاد تکلیف چی بود و اینکه قرار بود فضا امنیتی شود یا نه. جسد تام را از استراحتگاه به قایق بردند و تعدادی از آتشنشانها در حال خاموش کردن آتشهای بقایای برجک دفاعی و دیوارهی ضلع جنوبی بودند. جنازهی مهاجمان را برای بررسی هویتشان با خود بردند و تعدادی سرباز برای امدادرسانی در جزیره ماندند. نزدیک یک ساعت در آنجا مشغول کار بودند و پس از انجام اقدامات و اتمام کار کمکم آمادهی رفتن شدند ولی چند تن از ماموران برای حفاظت از ورودی دیوار تخریب شده در آنجا باقی ماندند. مشخص نبود که چه مدت زمان میبرد تا دیوار تخریب شده بازسازی شود. نایجل با مباهات به سمت ماموری که آن دو را از میان بوته زارها کشت رفت و با خندهی کوچکی گفت:
- هی کریس! کارت فوقالعاده بود پسر، تو کاری کردی که به نظرم از عهدهی هیشکی بر نمیاومد.
- هرهرهر! بسه! تام مرده و تو میخندی لعنتی! برو خودت رو جمع کن.
چهرهی نایجل در هم تنیده شد و ابروانش را خم کرد و در فکرش گفت:
- گستاخ بیشرم! فکر میکنی هرطور که بخوای میتونی باهام رفتار کنی ننه مرده! حسابت رو میرسم.
کریس با ابروانی مشقت به طرف رئیس زندان رفت و گفت:
- قربان! تلفات چقدر بود؟
رئیس زندان نگاهش کرد و با تردید پوفی کشید و گفت:
- سه نفر از افرادمون رو از دست دادیم! تام، لوئیس و مارک. لوئیس که تو برج نگهبانی میداد کشته شد و مارک هم که کنار ضلع جنوبی بود از پشت گردنش رو با چاقوی کا-بار زدن، و تام رو هم با گلولهی کارابینر نود و هشت کا کشتند.
- عوضیهای آشغال! اصلا معلوم نیست اونا کی بودن!
رئیس زندان با نیمخندی غبغبش را خاراند و گفت:
- خودت چی فکر میکنی کریس؟!
با طعنهی رمزآلودی گفت:
- حتما کار یه گروه تروریستی بوده! شاید میخواستن یک زندونی که از خودشونه رو آزاد کنند.
جیمی از پشت به سمت رئیس رفت و گفت:
- قربان! تماس گرفتیم و ساعت هفت قراره یه شناور با کلی مصالح و کارگر برای بازسازی دیوار بیان.
- نگفتن چقد زمان میبره تا درست بشه؟ اصن چرا اینقد دیر قراره بیان؟
- نه ولی گفتن وقتی خسارات رو از نزدیک ببینن اعلام میکنند. گفتن با سریعترین زمان ممکن قراره بیان.
- خب دیگه برگرد سر پستت! همه برگردین و مراقب زندونیها باشید. شما دوتا! همینطور شما و تو کریس! از این جا محافظت کنین.
همینکه زندانیها در سلولها بودند یکباره در سلولها باز شد و دو نگهبانی که به آنجا رسیدند با صدای رسا و کوبیدن باتوم به میلهها گفتند:
- بیاین بیرون که وقت هواخوریه! بیاین بیرون گوسالهها بیاین برین یه بادی بخوره به سرتون!
رابرت با نیشخندی به مت گفت:
- چه حیف! ظاهرا قسمت نشد این بار فرار کنیم! بیا بریم نور بتابه سرمون.
مت با نیمخندی دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- اینا همش یه رویاست نمیشه به این سادگی فرار کرد. خب بریم هواخوری، شاید بتونم تو حیاط اونی که دیروز نجاتم داد رو پیدا کنم.
زندانیها از سلولهای خود خارج میشدند. دیوارهای راهروی منتهی به ضلع جنوبی بر اثر انفجار دودی شده بود و سکوت اهریمنی آنجا را فرا گرفته بود. در میان سیاهی دیوارها و روشنایی روز گویی در مسیر، جامهی عروسی پوسیده بود. وارد حیاط شدند و هر کسی به هر سمتی میرفت و در پشت حصار و کنارهی ضلع جنوب شرقی، قطعات سنگی و دیوارهی تخریب شده به چشم میخورد که گویی شهاب سنگی اصابت کرده بود. دست کم هوا آرمانی بود و با آنکه نسیم تندی از دریاها میوزید، هوا صاف و آسمان بیابر بود. وقتی در حیاط بود آن زندانی که او را نجات داده بود را دید که در گوشهی حیاط مشغول وزنهبرداری بود، بیاختیار به طرفش رفت و وقتی رسید گفت:
- سلام، هی عه! من... . عه، داشتم فکر میکردم چرا بهم کمک کردی!
وزنه را پایین گذاشت و با چهرهی کشیدهاش گفت:
- تو متیو رو میشناسی؟ متیو براندوفسکی!
- آآ... . آره! اون پدرمه، چطور؟
- پس روز اول که صدات کردن تو راهرو درست به گوشم رسید! کمکت کردم؛ چون که پدرت به من کمک کرد.
بعد از گفتن این حرف به سمت زمین بسکتبال رفت، مت ابروانش بالا پرید و یکباره دهانش از تعجب باز شد. نمیدانست پدرش با او چه ارتباطی داشت و با تردید نگاهش کرد و در فکرش غرق شد. برایان که در کنار حصار روی نیمکت نشسته بود چشمش به او افتاد و از دور حیران به او نگاه میکرد، صدایش کرد؛ امّا او نشنید و اینبار بلندتر صدایش کرد و رویش را برگرداند و او را دید. نیمخند کوچکی روی لبش نشست، به طرفش رفت و در کنارش نشست و گفت:
- هی سلام! چطوری برایان؟
با موهای آشفته و چهرهی نه چندان خرسند گفت:
- سلام خوبم، بالاخره دیدینش؟ اونی که نجاتتون داد رو گفتم.
- آره ولی سر در نیاوردم هنوز! بگذریم خب بالاخره تونستیم هم رو ملاقات کنیم. انگار دیگه خجالتی نیستی نه!
ل*بهایش را گزید و نفسی کلافه رها کرد و ادامه داد:
- خب با توصیهای که کردید و روزی که این جا گذروندم، سعی کردم امروز خوب باشم ببینم بقیه چطورن.
- خب تعریف کن! چطور اومدی اینجا؟ تازه اومدی نه؟ چرا زندونی شدی؟
چهرهاش در هم تنیده شد و ابروانش سقوط کرد. بغض کوچک گلویش را قورت داد و ل*بهایش را با زبان تر کرد و گفت:
- من مظنون به قتل شدم و افتادم اینجا.
دهان مت از رویداد او باز ماند و دستش را روی شانهاش گذاشت و آرام گفت:
- چرا؟ قتل کی؟
- نامزدم.
- چی؟ آخه... . آخه یعنی چی؟ چطور این اتفاق افتاد؟
آستین لباسش را کشید و به نگاه متعجب او خیره شد و با چشمان خیس که از اشک پر بود گفت:
- یه شب رفتم خونهاش، من رو به شام دعوت کرد. بعد شام پیشش موندم و داشتیم خوش میگذروندیم که مامانم زنگ زد و گفت پدرم تصادف کرده و میخوان ماشینش رو توقیف کنند و ازم خواست به کمکش برم.
دستش را به سرعت به چشمان آبی رنگش کشید و اشکش را پاک کرد، ادامه داد:
- یه قاتل بیشرمی توی خونش مخفی شده بود و نمیدونم از جونش چی میخواست. درست وقتی از خونهاش خارج شدم رفت اون رو کشت و بعدش پلیس اومد سراغم و گفت درست تو لحظهی کشته شدنش ماشین من جلوی در خونش پارک بود.
- خب اون کجا قایم شده بود؟ هیچی ندیدی؟ صدایی نیومد؟
- نه هیچی نبود، هیچی ندیدم. اون عوضی زد اون رو کشت و پلیس من رو گرفت و گفت من کشتمش. تو دادگاه نتونستم از خودم دفاع کنم و به جرم قتل عمد درجه یک به بیست و هفت سال زندون محکوم شدم.
رنگ چهرهاش پرید و ابروانش را بالا برد، با چهرهی متعجب و کربش گفت:
- متاسفم پسر!
- ایرادی نداره. خب شما چطور اومدین اینجا؟ اون روز تو سالن غذاخوری یکمی تعریف کردین ولی کامل نگفتین چه اتفاقی افتاده.
- راحت صحبت کن بابا. خب داستانش درازه، ولی اتفاقی تصادف کردم و دوتا بچه رو کشتم و اومدم اینجا.
چشمان برایان گردتر شد، آبی چشمانش همچون یخچالهای یخی منجمد شد. سری تکان داد و زمزمهوار گفت:
- باشه، خب چطور ... . چطور این اتفاق افتاد؟
نگاهی به او انداخت و با چهرهی آزرده گفت:
- نزدیک کریسمس بود و داشتم میرفتم سر کار که یکی از پروندههایی که مال یکی از مشتریها بود رو نیاوردم. قرار بود رئیسم اونا رو ببره به محلهی چینیها تا واسه خودشون خونه بخرن.
پشت گردنش را خاراند و با چشمانی که مدام پلک میزدند گفت:
- بدجوری استرس گرفتم و چشمام کاملا قرمز شد و ضربان قلبم بالا رفت. فکر کردم اگه نبرمش ممکنه اخراج بشم و منم به سرعت دور زدم و رفتم بیارمش که حواسم نبود و با دوتا بچه که مدرسه میرفتن تصادف کردم.
بغض کوچکی در گلویش جمع شد، دستی به گلویش کشید و چشمانش را خاراند؛ نفسش را از سینهاش رها کرد. قطرهی کوچکی همچون گوهری از گوشهی چشمش چکید و چشمانش را از درد بست. صدای بالگردها به گوش میرسید و هلیکوپترهای نظامی بر فراز زندان مشغول گشتزنی هوایی بودند. با چشمان مچاله از جایش بلند شد و لباسش را تکان داد و پشت لباسش را تمیز کرد. نیم نگاهی به صورت ژولیدهاش انداخت. عقربههای ساعت روی عدد یازده نشسته بودند. برایان پوفی کشید از جایش بلند شد و گفت:
- خب من برم بسکتبال بازی بقیه رو ببینم.
- باشه، بعدا میبینمت.
مت با عصبانیت شلوار تنگش را کشید تا راحتتر قدم بزند که یکباره چشمانش به آن زندانی که جانش را نجات داده بود افتاد که بعد از بازی به سمت دیوار ضلع شمالی میرفت. قصد داشت به سمتش رود که نگهبانی از پشت حصار او را صدا زد و گفت:
- هی! هی تو! آره با توام. بیا برو درمونگاه. پرستار میخواد زخم سرت رو چک کنه.
نگهبان با اخم کوچک و دهانی باز به او خیره مانده بود. وقتی رویش را برگرداند لبخندی بر لبش نشست و سرش را خاراند و به سمت در رفت. در دلش خرسند بود که قرار بود دوباره پرستار را ملاقات کند. به در که رسید دوباره با جیمی روبهرو شد، لبش را گزید. رو به جیمی گفت:
- اون ماموره گفت که برم درمونگاه چون پرستاره ... .
- باشه، باشه! بیا برو، نق نزن.
بعد از وارد شدن به راهرو با یاد جملهی جیمی پوزخندی زد و در حالی که به سقف زل زده بود گفت:
- انگار تو هم حسودیت شده دورف کوچولو!
هرچه زمان به سرعت میگذشت بیشتر و بیشتر به زندان عادت میکرد. دستی به موهایش کشید و راهی درمانگاه شد و خبر نداشت که همزمان شیفت عوض شده بود و تا ظهر هنگام نایجل در کنار دیوار شکستهی بیرون زندان نگهبانی میداد و تا مدتی خبری از او نبود. فضای زندان بسیار ساکتتر بود و او را یاد فیلمهای ترسناکی که در خانه میدید میانداخت. در میانهی راه و بر روی کاشیهای زمین ناگهان کنار در یکی از اتاقها یک کیسهی پارچهای کوچکی دید و آن را برداشت و وقتی باز کرد دید که مقداری باروت درون آن وجود دارد و احتمال داد که متعلق به یکی از مامورانی بود که در حین حملهی تروریستی وقتی به سمت محل میدوید از دستش افتاده باشد. آن را در زیر لباسش مخفی کرد و به راهش ادامه داد و به جلوی در درمانگاه رسید، دستش را به سر و صورتش کشید و قبل از آنکه در بزند ناگهان پرستار در را باز کرد و با دیدنش گفت:
- هی سلام! بیا تو! منتظرت بودم.
سلامی کرد و وارد درمانگاه شد و در را پشت سرش بست و پرستار رو به او گفت:
- میدونی چرا گفتم بیای؟
با نیمخند کوچکی ل*ب زد:
- خب میخواستی سرم رو معاینه کنی دیگه!
- نه! صدات کردم چون نایجل شیفتش عوض شده و بیرون زندون داره از اون قسمت تخریب شده حفاطت میکنه. البته آره سرتم باید معاینه کنم. بیا رو تخت دراز بکش من وسایلم رو بیارم.
کلافه روی تخت نشست و دراز کشید و سرش را میان دستانش گرفت و به سقف مرواریدی اتاق نگاه میکرد که یکباره چشمش به گوشهی بالایی اتاق افتاد که دریچهی کانال تهویهای آنجا بود. اندازهاش بزرگ بود و میتوانست انسانی بالغ را در خود جای دهد و رسیدن به آن سخت نبود و با قرار دادن کمد گوشهی اتاق به راحتی میتوانست به آنجا برسد. پرستار سر رسید و بر پشت او نشست و گفت:
- خب پسر خوب! بزار ببینم سرت چطوره!
- چیزی نیست، فقط یه خراش کوچیکه.
- میدونی! تو خیلی خوشتیپتر از بقیه هستی. خوش هیکل و سالم.
کمی سرش را چرخاند، بازویش را خاراند و گفت:
- تو هم خیلی خوشگلی، باهوش و بلوند.
با نیمخند کوچکی لبش را گزید و گفت:
- خب میتونی بلندشی مشکل خاصی نداری.
از جایش بلند شد و بر تخت نشست. دستی به سرش کشید و بعد از خمیازهی کوتاهی ایستاد و گفت:
- داستانت چیه؟ چرا توی همچین جایی کار میکنی؟
وسایلش را روی تخت گذاشت. کلاه پرستاری سرش را برداشت و دستی به موهایش کشید و با بیرون کردن نفسش گفت:
- پدرم یکی از مامورای این زندون بود؛ ولی سال ۱۹۴۶ توی یه شورش توسط زندونیهای مسلح کشته شد. وقتی بچه بودم مامانم فوت کرده بود و بعد مرگ بابام به سختی اینجا بهم این شغل رو پیشنهاد دادن و منم قبول کردم.
مت درجا خشکش زد و کاملا متعجب بود و زبانش بند آمده بود. ادامه داد:
- من آ ... . من واقعا متاسفم. من ... .
- هی بیخیال! اشکالی نداره.
- ممنونم خانم ... .
- هییی! آریانا صدام کن!
لبخندی بر لبش نشست و عرق پیشانیاش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- آریانا!
ثانیههایی به او زل زده بود. آریانا دست به کمر شد و با طعنه گفت:
- چیزی روی صورتمه؟ یه جوری نگام میکنی و ... .
- نه نه اشتباه از منه، ببخشید الان میرم.
- هییی بیخیال، داشتم شوخی میکردم.
دستانش را بهم سایید، نفسی از کلافگی کشید و گفت:
- خب من بهتره برم قبل اینکه نایجل بیاد و سرم رو ببره.
- بهش نمیگم اینجا بودی.
پرستار در را باز کرد و او هنگام رفتن گفت:
- خب فعلا، مواظب خودت باش.
- تو هم همینطور خوشتیپ!
در درمانگاه را بست. او راهی حیاط شد و در نیمهراه لبخندی روی صورتش بود که ظاهرا هیچگاه اینگونه از ته دلش شاد نبود.
بعد از دقایقی به در ورودی حیاط رسید و جیمی بدون گفتن حرفی با قیافهی کجی در را باز کرد و مت وارد حیاط شد. به بدنش کش و قوسی داد و خمیازهی کوچکی کشید و یکباره آن زندانی که او را نجات داده بود را دید که روی نیمکت زنگ زدهی گوشهی حیاط نشسته بود و بدون هیچ اختیاری به طرفش رفت. بیتوجه به رفتارش، کنارش نشست و گفت:
- هی! پدرم رو از کجا میشناختی؟ چه نسبتی باهات داره؟
آهی کشید و رنگ نگاهش عوض شد. انتهای پیراهنش را بالا کشید و رد بخیهای در سمت راست شکمش را به مت نشان داد و گفت:
- حدود یه سال پیش بود؛ چند روزی بود که شکم درد داشتم و یه روز کنار یه خیابون که راه میرفتم زمین خوردم. پدرت همون موقع از یه فروشگاه بیرون اومد و منو پیدا کرد، فهمید که آپاندیسم داره منفجر میشه. هیچ بیمارستانی تو حوالی اونجا نبود.
با حیرت و اندوه فاصلهای به ل*بهایش داد و گفت:
- خب پس چی شد! چه اتفاقی افتاد؟
لبخندی روی لبش نشست و ابروانش را بالا داد و گفت:
- خوشبختانه دکتر متیو کمکم کرد و منو به ماشینش برد و بعدشم منو به موقع به مرکز درمانی سنت ماری رسوند و جراحی رو برام انجام داد. اون جونم رو نجات داد.
- برای همین هم بهش مدیونی!
- حالا بیحسابیم.
- خب پس چطور پات به اینجا کشید؟
شانههایش را بالا انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- چهار ماه بعد اینکه پدرت نجام داد برادر ناتنی من از سن خوزه اومد پیشم و گفت که ورشکست شده و تنها پولشم خرج سفرش کرد. منم آدم چندان پولداری نبودم، پس تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستامون بریم و از بانک رزرو فدرال سانفرانسیسکو سرقت کنیم.
مت ل*بهایش را به دهان برد و در حالی که با تعجب به او خیره شده بود گفت:
- آ... . آخه... . خب بعد چی شد؟
- همه چی خوب پیش میرفت و بدون هیچ جلب توجهی وارد بانک شدیم و پولارو از صندوق برداشتیم و درست وقتی میخواستیم خارج بشیم پلیسها ریختن تو و تیراندازی کردیم. تیر برادرم به سر یکی از پلیسها اصابت کرد. برادرم و چندتا از دوستام همونجا کشته شدند و من و یکی از دوستام هم دستگیر شدیم. یکی از اونا هم چند هفتهی پیش اینجا خودک*شی کرد.
- خیلی متاسفم!
- ممنون.
مکث کوتاهی کرد و نفسش را در سینهاش جا داد، عطسهای زد و ادامه داد:
- اونجا وقتی تیراندازی کردیم سه تا پلیس کشته شدن. گلولهی من به هیچکدوم نخورد ولی اونقدر هرج و مرج شده بود که تو دادگاه اون پلیسهای شاهد به دروغ گفتن که دوتا از اونا رو من کشتم و بعدشم به چهل و دو سال زندون محکوم شدم.
سرش را پایین گرفت و گرد و خاک خیالی پشت کمرش را پاک کرد. اتفاقی که برای او افتاده همانند اتفاقی است که برای رابرت افتاده بود. خورشید به بالای زندان رسیده بود و پرتوهای سوزان آن بر همهجا چنگ میزد و هوا امروز گرمتر از دیروز بود. چندی بعد گفت:
- راستی! اسم من مارتینه.
- خوشبختم. اسم منم مته.
- راستی از پدرت چخبر؟ هنوزم جراحی میکنه آره؟
با تاسف سرش را تکان داد و دستی به گلویش کشید و با صدایی لرزان گفت:
- اون مرده!
- چی؟ یعنی چی! چرا؟
بغض کوچکی داشت در گلویش جمع میشد، ادامه داد:
- میخواست برای شرکت تو سمپوزیوم سالیانهی انجمن انفورماتیک پزشکی آمریکا به سن دیگو بره. وقتی میرفت اونجا... .
بغض گلویش بیشتر شد و توانایی صحبت کردن را از او گرفت. قطرههای اشک آرامآرام روی چشمان عسلیاش نشستند و از چشمانش جاری شدند، دستی به صورتش کشید و سعی کرد خود را آرام سازد. ادامه داد:
- وقتی میرفت تا توی جلسه شرکت کنه توی جاده تصادف کرد و جونش رو از دست داد.
مارتین با تاسف نگاه از او گرفت و به زمین زل زد و ل*ب زد:
- خیلی متاسفم!
- ممنونم.