نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
باسلام
لطفاً تعداد پارت‌هایی که میذارین هم بگید.
ممنون
 
تا رها را دست مربی‌اش بسپارم و بیرون برگردم، دعا می‌کردم رفته باشد. به همین خاطر هر چه قدر می‌توانستم کارهایم را لفت دادم. قدم که از درب پر از نقاشی‌ کارتونی مهد بیرون گذاشتم، ماشین زیر تیغ آفتاب می‌درخشید. اطراف مهد هم ترافیک بود و خانواده‌ها مدام رفت و آمد داشتند.
بی‌اهمیت به شهریار به جلو قدم برداشتم؛ انگار دست بردار نبود. با ماشین دنبالم می‌کرد و بوق می‌زد. توجه هرکسی که اطراف بود، جلب شد.
اگر چند ثایه‌ی(ثانیه‌ی) دیگر ادامه پیدا می‌کرد از خجالت زیر تیغ نگاه‌های بقیه جان می‌دادم.
حرصی و مضطرب نفس‌هایم را بیرون دادم، با قرار گرفتن دست‌هایی روی شانه‌ام متوقف شدم. مادر همکلاسی رها بهترین هدیه‌ای بود که خدا می‌توانست سر راهم قرار بدهد.
- چیزی شده مامان رها، مزاحمت شدن؟
خندیدم و روسریم را جلوتر کشیدم که از شرِ آفتاب خلاص شوم.
- نه دیگه از سن من گذشته این چیزا... (در اینجا به جای یه نقطه از (؛)استفاده کنید) بابای رهاست. شما ماشین دارین خانم رستمی؟
دست در جیب مانتوی بلندش کرد.
- نه پیاده میرم تا همین ایستگاه اتوبوس، یه قدمه!
از خدا خواسته دستش را گرفتم و کشان کشان سمت ماشین بردم.
- اتفاقا منم میرم همون سمت، هوا هم خیلی گرمه بیاین با ماشین ما.(با ماشین ما بیاین ) این درست‌تره
اول کمی تعارف کرد؛ ولی نهایتاً پذیرفت. حالا تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس یک کلمه حرف هم نمی‌توانست بزند و از این بابت قدردانِ خانمِ رستمی بودم که مثلِ فرشته‌ی نجات سر رسید. به ایستگاه که رسیدیم تشکر کرد و با هم پیاده شدیم.
درب ماشین را که بستم، نگاهم روی چشم‌هایش افتاد.
- بهم یه فرصت بده ناهید، خواهش می‌کنم. بذار از خودم دفاع کنم حداقل.(نقطه فراموش نشه)
انگار که به کل کرِ مادرزاد متولد شده باشم، درب ماشین را کوبیدم.
- ناهید!
دوان دوان سمت ایستگاه قدم برداشتم. با اتوبوس تا نزدیکی داروخانه‌ای خودم را رساندم.
لای ورق‌های قرص و شربت‌های پیرزن، پوشک بیشتر از همه توجه‌ام را جلب می‌کرد، اینکه لیلا دقیقاً چه بلایی سر خودش آورده بود؟ حاضر به چه کارهایی شده بود؟ به چه قیمتی؟
***
قلاب بافتنی را طوری که گفته بود، دور رشته‌های سپید کاموا پیچاندم. خوشحال از اینکه تازه یاد گرفته‌ام ادامه دادم. کاموای سفید رنگ به شکل دایره‌ای بافته میشد. پیرزن با قدم‌های آهسته سمتم آمد و روی مبل قدیمی کنارم نشست. ذوق زده (ذوق‌زده)کار را نشانش دادم. برای تحلیل دقیق‌تر عینک را روی چشم‌های ریزش گذاشت و با دقت بافتِ لیف را نگاه کرد.
- اشتباهه دختر، بازش کن از اول.
بدترین خبری که می‌توانست بدهد همین بود، آن هم درصورتی که من انتظار تشویق داشتم. خسته قلاب را روی میز شیشه‌ای گذاشتم.
- این همه رو دوباره باز کنم؟ همین جوری مگه چشه؟
بافت را روی دستم گرفتم و دوباره نگاه کردم.
- خیلی قشنگه به خدا.
عینکش را روی بینی‌اش برگرداند و میل‌ را دست گرفت و کار نیمه تمام خودش را ادامه داد.
- اشتباهه مادر، اشتباه. این همه زحمت بکشی کار غلط رو ادامه بدی که چه؟ شما جوونا خیلی تنبلین! دیروز رسیدم به رج‌های آخر رومیزی، دیدم به دلم نیست همه رو باز کردم.
لیوان چایی را بلند کردم.
- شما مثل اسمتون شیرین هستین شکر خانوم.
لبخندی روی چروک‌های صورتش جا خشک کرد.
- چشمات شبیه دخترمه، ای کاش اخلاقت شبیه‌ش نباشه.
با دقت پلکی زد و کاموای زرشکی رنگ را مرتب کرد.
- پنج ساله ولم کرده، نه زنگی می‌زنه(میزنه)، نه حالی می‌پرسه، انگار نه انگاری مادری داشته. هی می‌خواد عذاب وجدان نگیره پرستار جور واجور واسم میاره! دلم خوش بود بچه بزرگ کردم، فرستادم خارجه.
 
به دست‌های چروکش خیره شدم. بامهارت و سریع می‌بافت و جلو می‌رفت. جوری میل را لای انگشت‌هایش تکان می‌داد که انگار جزءی از انگشت‌هایش است.
- تموم دار و ندارم رو فروختم، تا خرج خانم در بیاد. حالا اون سرِ دنیا منتظره تا خبر مرگم بهش برسه و بیاد بقیه‌ی اموال رو ببره. به همه‌ی فامیل پزش رو میدم؛ ولی دلم خونه از دستش.
به عادت تمام پیرزن‌های دیگر غرو لند (غرولند)می‌کرد؛ ولی من نه حوصله‌ی شنیدن داشتم و نه زمان کافی برای درد و دل کردن. با معذرت خواهی کوچکی از ساعت‌ها حرف شنیدن جستم و در آشپزخانه لیلا را جست و جو (جست‌وجوی)کردم. پشت اجاق صفحه‌ای ایستاده بود و صدای بلند هود بالای سرش اجازه نمی‌داد، ورود من را متوجه شود. سمت ظرف‌های کثیف انباشته شده در سینگ رفتم و آستین بالا زدم تا باری از شانه‌اش بردارم. همین حرکت کافی بود که بفهمد من وارد خلوتش شده‌ام.
- می‌ذارم ظرفشویی ناهید جون خودت رو خسته نکن. امکانات خونه‌ی شکر خانم از خونه‌ی تو هم بیشتره!( از نقطه استفاده کنید)
کمرم را به سینک تکیه دادم و تقلایش را تماشا کردم. هی*کل ظریفش درون پیشبند سرخ گرفتار شده بود و یک ثانیه آرام نمی‌گرفت. از این سمت آشپزخانه به آن سمت می‌رفت و شام تدارک می‌دید.
- یه چیزی بگو ناهید.
به تک گلدان روی کانتر آشپزخانه خیره شدم. برگ‌های سبز عشقه روی کانتر سنگی دراز کشیده بودند و به محیط سنتیِ خانه زیبایی می‌بخشیدند.
- این قدر حرف دارم که نمی‌دونم چی باید بگم، از کدومش بگم اصلا؟
با ترس از پاشیدن سوپ داغ روی دستش، به آهستگی هویج‌های خرد شده را درون قابلمه ریخت.
- از من بگو، به نظرت رفتم خارج چه اسمی برای خودم بذارم؟ میدونی لیلا یکم قدیمیه. خوشم نمیاد ازش.
سری تکان دادم، شاید بهتر بود با لیلا روراست باشم.
- تو هیچ جا نمیری لیلا، متاسفم.
قاشق به دست جلو آمد.
- شوخی بی‌مزه‌ایه ناهید.
جدی‌ دست‌هایش را گرفتم. نگاهش مملو از تعجب و خشم بود، انگار احساس می‌کرد من سدِ پیشرفتش شده‌ام.
- شوخی نیست.
دست‌هایش را بیرون کشید و سمت سبد سیب زمینی‌ها که گوشه‌ی کابینت‌های فلزی سرخ قرار داشت، رفت. دو سیب زمینی متوسط برداشت و با سرعتی که ناشی از عصبانیتش بود، شروع به کندن پوست سیب‌ زمینی‌ها کرد.
- تو داری بیست و چهار(۲۴) ساعت اینجا کار می‌کنی، می‌شوری، می‌پزی، آب و جارو می‌کنی؟ چی تفاوت کرده لیلا؟ هیچی.
انگار که چاقوی که دستش گرفته بود، کند می‌برید.
- دختر این خانوم داره هر روز به دلار برات دستمزد می‌فرسته؛ ولی یه قرون دستت نمی‌رسه! باید چشمات رو باز کنی. من نمی‌ذارم تو هم نابود بشی.
عصبی از نبریدن چاقو سمت کشوی پر از چاقو آمد.
- من خودم پولی نخواستم ناهید، چشم‌هام بازه بازه، از همیشه بیشتر دارم دنیا رو می‌بینم. دارم آدم‌ها رو می‌شناسم. این وضعیتم موقتیه.
چاقوی دسته سرخ تیزی که انتخاب کرد را سمت سیب‌زمینی‌ها برد. رخ به رخ دیالوگ رد و بدل(ردوبدل) می‌کردیم.
- من بهت ثابت می‌کنم، فردا سر قرار همه چی روشن میشه لیلا. می‌فهمی که این پسره یه کلاهبرداره، یه شیاد که از احساس تو، از کمبود‌هایی که نباید داشته باشی و داری سوء استفاده می‌کنه!
عصبی چاقو را رها کرد.
- من اجازه نمیدم این طوری در موردش صحبت کنی!
می‌دانستم لیلا همیشه دنبال رؤیا است، حتی اگر پشتش پرتگاه باشد. بحثمان که بالا گرفت، صدای شکر خانم هم درآمد.
- آروم دخترا(دخترها)، دارم سریال می‌بینم!
 
دستش را گرفتم و او را روی صندلی چوبی نشاندم. در برابر کارهایی که می‌کردم، مقاومت نشان می‌داد مثلاً تمام مدت اخم‌هایش را در هم کشیده بود و سعی می‌کرد از نگاهم فرار کند. حرف‌هایم را نشنود، سندهایم را مردود بداند.‌
- ببین لیلا...
دستش را روی گوش‌هایش گذاشت.
- نه خیر خودت ببین ناهید خانم. اشکان هیچ نیازی به یه قرون دو زاری که می‌فرستن نداره، با ماشینی که زیر پاشه کلِ زندگی من و خاندانم رو می‌تونه بخره. اون این همه زحمت کشیده اینجا رو واسه من پیدا کرده حالا تو خیلی راحت بهش تهمت می‌زنی.(میزنی)
صندلی کنارش را از پشت میز عقب کشیدم و روبه‌رویش نشستم.
- من با دختر پیرزنِ صحبت کردم، آگهی گذاشته بود. به نظرت پیدا کردنش کار سختیه؟ چی تو سرت خونده این پسره که پشت پا می‌زنی(میزنی) به همه چی؟
سری تکان داد و کلافه نچ کرد. انگار حرف‌هایم را می‌فهمید؛ اما دوست نداشت بپذیرد.
- لیلا درک می‌کنم خانواده‌ات بعضی جاها کم گذاشتن؛ ولی تو نباید اون جای خالی رو با هر آت و آشغالی پر کنی!
پوزخندی زد و خوشه‌ی طلایی بلند را از گوشه‌‌ی صورتش کنار زد.
- من عقده‌ای نیستم ناهید، لازم نیست این قدر این حرف رو تکرار کنی. من قرار فردا رو کنسل می‌کنم، نمی‌خوام با این طرز فکر با اشکان روبه‌رو بشی! اگه چیزی بگه و ناراحت بشه چی؟
در حالی که از شدت حرص سرم داغ شده بود، از پشت صندلی بلند شدم. ماهی کوچک برای پیوستن به اقیانوس شتاب می‌کرد.
- تو این کار رو نمی‌کنی لیلا. نمی‌ذارم گند بزنی به زندگیت، من نمی‌ذارم با یه سناریوی تکراری و مسخره گول بخوری.
ناتوان از قانع کردن من،(فاصله بزار)سرش را روی میز گذاشت و با گریه ادامه داد.
- این دنیای کوفتی که یه لحظه نذاشت خوشی بیاد بفهمم خوشبختی چه مزه‌ای داره، بذار با گولی که خوردم خوش باشم. من احمق، من عقده‌ای اصلا هر چی تو بگی.
مشتش را روی میز کوبید.
- دست از سرم بردار ناهید، بذار آزاد باشم‌. نمی‌خوام کسی نگرانم باشه، نمی‌خوام ترحم کسی رو بخرم. مگه من چند بار قراره تو این نکبت زندگی کنم؟ بذارین خودم انتخاب کنم.
از گریستن خسته بودم، ذخیره‌ی اشک‌هایم به پایان رسیده بود. توانِ جنگیدن نداشتم. نگاه می‌کردم و استدلال پشت استدلال برای دنیای بی‌منطق می‌چیدم.
گل و لای،( گل‌ولای)سنگ‌های ریز و درشت، چوب‌های خشک نمی‌گذاشتند یا نمی‌خواستند، این رود جاری شود. نهایتاً آن قدر یک جا می‌ماند که راکد میشد، بوی تعفنش ماهی‌های کوچک را خفه می‌کرد. انگار که سرنوشت شوم روی پیشانی‌ ماهی‌ها حک شده بود. تکاپوی بیشتر فقط مرگ را نزدیک‌تر می‌کرد. مرگی که اطراف رویاها پرسه می‌زد(میزد) و به تلاش‌هایش نیشخند می‌زد. آنجا که می‌رسید یک سوال در ذهنش می‌چرخید. تا کی؟ تا کجا؟
***
به دقت سر و شکل مرد روبه‌رویم را آنالیز کردم. درست شبیه همان عکسی که لیلا در صفحه‌ی موبایلش نشان داده بود.
 
کت چرمی مشکی رنگ که در این هوای گرم سرِ ظهر پوشیده بود، باعث میشد من به جای او احساس خفگی کنم. موهای حالت دار خرمایی رنگش دقیقاً شبیه رنگ ابروهایش پرپشت هشتی شکلش بود.
آب دهانم را قورت دادم و به لیست نوشیدنی‌های که روی میز بود، نگاهی انداختم.
- من همیشه شیرکارامل اینجا رو می‌گیرم، بی نظیره! پیشنهاد می‌کنم شما هم امتحانش کنین.
لیست پِرس شده را روی میز گرد چوبی بازگرداندم و به چشم‌های درشت سیاه رنگ آدمی که خودش را اشکان نامیده بود، خیره شدم. موقر به نظر می‌آمد. شبیه فیلم‌های صدا و سیما انتظار داشتم جوانکی با شال گردن قرمز، مدام آدامس بجود و با لودگی به حرف بیاید؛ ولی انگار شیادها هم با گذشت زمان خود را به روز می‌کردند. البته حتی اگر هزار داستان می‌بافت، باز هم ممکن نبود من باور کنم واقعا لیلا را دوست دارد.
– شما واقعاً اشکانین؟
لبخند زد.
– البته! اشکان حقیقی در خدمت شما.
نگاهش خونسرد بود، بی‌خط و خش.
– لیلا رو از کجا می‌شناسین؟
دستش سمت ته‌ریشش رفت، انگار که معذب شده باشد.
– تو مطب یه دکتری دیدمش. چند ماه پیش. همون لحظه، یه چیزی تو نگاهش بود. یه سادگی خاص.
کنایه زنان پرسیدم.
– معمولاً نگاه دخترها رو دقیق تحلیل می‌کنین؟
کمی خندید.
– نه، این طور نیست. ولی آدم باید بچرخه، بگرده، کیس مناسبش رو پیدا کنه.
لبخندم خشک شد.
– لیلا کیس نیست؛ آدمه. احساس داره، زندگی داره؛ یه خانواده داره که بدجور هوایِ هم رو دارن.
سمت گلدان مصنوعی روی میز دستم را دراز کردم. نمی‌فهمیدم تا وقتی گل‌ و گیاه طبیعی وجود داشت چرا باید سراغ اجسام صناعی می‌رفتند.
– فکر نکن تنهاست. یه برادر داره که اگر فقط بو ببره تو وجود داری، دنیا رو سرت آوار می‌کنه.
سری به چپ و راست تکون داد.
– من نیومدم تهدید بشنوم. صادقانه اینجام، چون لیلا برام مهمه.
اجازه ندادم بلوف بزند.
– مهم؟ یعنی چی برات مهمه؟ سرگرمی؟ دلسوزی؟ نجات؟ عشق؟
اخم کرد، انگشت‌هایش را در هم قفل کرد.
– نه. واقعاً دوسش دارم.
نگاه از چهره‌ی فریبنده‌اش بر نمی‌داشتم که صمیمانه پرسید.
- ببخشید می‌تونم ناهید خانوم صداتون کنم؟
با اکراه سری تکان دادم. نور پردازی‌های کافه، دود سیگار و صدای خند‌ه‌های آدم‌های اطراف اذیتم می‌کرد.
- گفتم که من لیلا رو چند ماه پیش تو مطب دکتر دیدم.
ته‌ریشش را خاراند و مثلا به نشانه‌ی خجالت سرش را پایین انداخت. بازیگری را خوب بلد بود.
- ناهید خانم راستش اون با همه‌ی دخترهایی که دیدم فرق می‌کرد، یه جاذبه‌ی خاصی برای من داشت. توضیحش راحت نیست، باورش هم همین‌طور.
شبیه معلمی که مو را از ماست بیرون می‌کشید، به حرف‌هایش گوش می‌دادم.
- زیاد دختر دیدین؟
آهسته خندید و پا روی پا انداخت.
- آره خب، شما که باید بهتر بدونین. دیگه دوره‌ی «مامان دختر همسایه رو نشون کرده» گذشته.
از اینکه من را ساده فرض می‌کرد و خیال می‌کرد با هم چرندیاتی که به خوردِ لیلا داده بودم من هم خام می‌شوم، خنده‌ام می‌آمد.
- پس چرا از راه درستی وارد نشدی؟ چطور باور کنم پسری که لیلا رو از خونه‌اش دور کرده و فرستادش برای تمیز کردن زیر پیرزن هفتاد ساله واقعا عاشقشه؟
عصبی از حرف‌های من خندید و دست روی شقیقه‌های برجسته‌اش کشید.
- من دارم آروم صحبت می‌کنم، نمی‌فهمم شما چرا این قدر زود از کوره در میرین و نسبت به من گارد دارین؟ من اینجام که صادقانه به سوالاتون جواب بدم. حتما لیلا برام مهم بوده که از بیزینس و زندگیم بزنم. پس نیومدم که بدو بیراه بشنوم.
کیف مشکی رنگ را به خودم نزدیک‌تر کردم.
- من از عمق وجودم لیلا رو دوست دارم. نمی‌خوام اذیت بشه. خانواده‌اش طردش کردن، دورش کردن من بهش یه خونه‌ی امن دادم، که اول از همه خیال خودم راحت باشه.
عصبی‌تر خندیدم.
- پس چرا تو این مخمصه انداختیش؟ این دوست داشتن از کجا دراومده یهو؟ از همون لحظه‌ای که تو مطب دیدیش؟
– ممکنه بخندی؛ ولی بعضی حس‌ها زود روشن میشن.
آب دهان قورت داد و من ادامه دادم.
- به همون سرعتم خاموش!
چهره‌اش برای لحظه‌ای تغییر کرد. انگار فهمید مستقیم متهمش می‌کنم، اما هنوز امیدوار بود.
– من برای لیلا همه کاری می‌کنم.
با تردید نگاه کردم.
– همه چی؟ حتی کنار کشیدن اگه بفهمی ضرر داره؟
مکث کرد. این بار جواب نداد. انگار که از حرفم جا خورده باشد، ابرو بالا داد.
- هر طور که لازم باشه من بهتون ثابت می‌کنم، دوسش دارم، جونمم براش میدم، از چنگال همه آزادش می‌کنم. من دارم عشق واقعی رو تجربه می‌کنم!
با کوبیده شدن مشت‌های مردانه روی میز و دیدن سایه‌ سیاهی که بالای سرم ایستاده بود، زمان متوقف شد. دنیا دور سرم می‌چرخید. قلبم نمی‌تپید، دهانم باز مانده بود و از استرس تنم گر گرفته بود. چهره‌ی مات شهریار از شدت خشم به لبو می‌ماند، شبیه ببر زخمی سمت یقه‌ی پسرک یورش برد. به یک آن تمام آرامش کافه و موزیک ملایمش را به سخره گرفت.
- چه غلطی می‌کردی مرتیکه؟ با زنِ من چیکار داشتی؟ عشق چی‌چی بلغور می‌کردی؟
حرف که میزد گویی آتش از دهان و گوش‌ و چشم‌هایش پاشیده می‌شد. از این که چه فکرهایی به ذهنش خطور کرده، گروگر عرق می‌ریختم. همه‌ی افراد کافه گرد تا گرد ما جمع شده بودند. بالاخره کیوان از طبقه‌ی بالا با هول و ولا پایین آمد.
بازوی شهریار را نیشگون گرفتم تا حداقل فرصت توضیح دادن به من هم بدهد.
- ولش کن. بذار حرف بزنم.
با چشم‌های به خون نشسته به چهره‌ی بی‌رنگم نگاه کرد، از آن نگاه‌هایی که همیشه می‌ترسیدم، نگاهی که به قلبم شلاق میزد.
- تو ساکت شو. برو تو ماشین!
کیوان را در میان جمعیت جست‌وجو می‌کردم که زودتر آبروریزی را به خاتمه برساند.
ایراد خاصی دیده نشد فقط چند نکته هست.
می‌زد❌ میزد✔️
سه نقطه زمانی استفاده می‌شود که جمله نصفه می‌مونه یا برای غیره استفاده میشه، در جاهای دیگه اشتباست بالا اصلاح کردم ببین.
 
کیوان به زحمت خودش را از لای جوان‌های متعجب و حیران به حلقه‌ی تنگ چسبیده به شیشه‌ مجاور خیابان رساند. قبل از ورود آستین‌های تیشرت سفیدش را بالا کشید و شهریار را به کنار هول داد. اشکان شبیه بچه‌هایی که مادرشان را گم کرده باشند، کنار صاحب کافه که مدام تهدید به زنگ زدن به پلیس می‌کرد، پناه گرفت.
- چه مرگته شهریار؟ دیوونه شدی؟ کل کافه رو گذاشتی رو سرت!
ل*ب‌ بالایش را به نشانه‌ی تهوع آور بودن رفتار شهریار کج کرد و دوباره سمت درب خروجی هولش داد. با هر بار هول دادنش جمعیت هم کنار می‌رفت، تا راه برای خارج شدن شهریار باز شود. می‌دانستم کیوان از بچگی کاراته کار می‌کند؛ اما فکر نمی‌کردم بتواند شهریار را به آسانی فوت کردنِ پر جابه‌جا کند. اشکان همچنان متعجب کنار میز ایستاده بود و یقه‌ی لباسش را مرتب می‌کرد، هنوز متوجه نبود که عامل این فاجعه دقیقاً چیست.
رگ‌های گردن کیوان از عصبانیت برجسته شده بود.
- این اداها چیه؟ مثلا غیرتی شدی؟ خیال کردی ناهید مثل خودته؟ اصلاً فهمیدی چه آبروریزی راه انداختی؟ برو بیرون، تا بیشتر از این به قرار کاریمون گند نزدی.
دست اشکان را گرفت و مرتب عذرخواهی می‌کرد. از دروغ‌هایی که در لحظه‌ می‌ساخت، حیرت کردم. مغز من به کلی خاموش شده بود و فقط لازم بود کمی فریادهای شهریار ادامه پیدا کند تا همه چیز را روی دایره بریزم.
شهریار دوباره یاغی شده سمت کیوان هجوم آورد. انگار جنون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. به زحمت گوشه‌ی پیراهن ساده‌ی سرمه‌ای رنگش را کشیدم. آن قدری زورم زیاد نبود که بتوانم او را بکشم، مگر اینکه خودش بخواهد دنبالم راه بی‌افتد. نزدیک ماشین که رسیدیم، کم‌کم از شوک مسئله بیرون می‌آمدم و دو هزاری‌ام می‌افتاد که من با مردی که روی صندلی راننده نشسته به زودی هیچ نسبتی نخواهم داشت.
- واسه چی تعقیبم می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟
قطره‌های عرق‌ پیشانی‌اش را خشک کرد و با زدن چند دکمه کولر ماشین را روشن کرد در نهایت شیشه‌ها را بالا کشید.
- تا وقتی اسمت تو شناسنامه‌ی بی‌صاحاب منه، تو زنِ منی. نمی‌تونم بشینم و تماشا کنم با یه مردِ غریبه میگی و می‌خندی. از کجا باید می‌دونستم تنها نیستی و کیوان باهاته؟
من از خانه تا مقصد تاکسی گرفته بودم و کیوان کمی قبل‌تر خود را به محل قرار رسانده بود، حالا بابت این اتفاق خوشحال بودم و آن را مانند یک برگ برنده قلم‌داد می‌کردم. به چشم‌هایش که با هاله‌ی سیاه رنگ ناشی از کم خوابی ترسناک‌ به نظر می‌آمدند، زل زدم.
- وقتی من و اون آقا رو دیدی چه حالی داشتی؟ خون به مغزت نمی‌رسید، نه؟
دستم را سمت یقه‌ی مردانه‌ی لباسم بردم و مرتبش کردم. با اندوهِ یادآوری لحظاتی که خودم از سر گذرانده بودم، سوال می‌پرسیدم.
- نفست تنگ شده بود نه؟
با تکرار هر جمله تپش‌ قلبم بالاتر می‌رفت.
- سرت گیج نمی‌رفت؟
متفکر دست به چانه‌ام گرفتم‌.
- شاید اگه چند تا پله جلوت بود، حتی می‌افتادی،دبعدشم چند تا استخون در بره و بشکنه که دکترا میگن مهم نیست، مهم علت سرگیجه است.
عصبی دست روی فرمان کوبید که صدای بوق ماشین بلند شد. ترسیده از خشمش صدای تالاپ و تلوپ قلبم را می‌شنیدم.
- بس کن ناهید، بس کن.
گوشه‌ی لچک سیاه رنگ را جلوتر کشیدم و به جلو خیره شدم. خیابان روبه‌روی کافه شلوغ بود. ماشین و آدم‌ها لای گرمای تابستان می‌خزیدند.
- من مَردم. غرورم تنها چیزیه که دارم، این قدر لگدمالش نکن، داری با حرف‌هات نابودم می‌کنی. از شنیدن نیش و کنایه‌هات دیگه خسته شدم.
دستش را لای موهایش کشید و تکانشان داد.
- عهده گرفتن مسئولیت بچه‌های مهدی، هیچی از عشق من به تو و رها کم نمی‌کنه. همین الان حاضرم جونمم بدم که یه ثانیه ناخوش احوالیتون رو نبینم. چرا این قدر من و خودت رو شکنجه می‌کنی؟ این همه آدم رو معطل قهر و آشتی کردی که چی؟ دنبال چی هستی تو؟ من بگم غلط کردم تمومش می‌کنی؟
پوزخندی زدم
- خوبه یه چیزیم بدهکار شدم انگار!
سعی کردم از شیشه‌ی ماشین، درون کافه را ببینم. انگار کیوان کنار اشکان نشسته بود و صحبت می‌کردند، این تنها اتفاق خوشحال کننده‌ی امروز می‌توانست باشد.
کلمات رو لطفاً با ها جمع بند مثال
دخترا❌دخترها✔️(این در پارت بالا بود)
قطرات❌ قطره‌ها ✔️
در گذاشتن علائم نگارشی دقت کنید.
 
- به خاک مهدی، دیدن یه قطره اشکت منو از پا در میاره.
دستیگره‌ی در را کشیدم. با پیاده شدن از فضای تنگ و خفه‌ی ماشین نسیم خنکی همراهی‌ام کرد. شهریار این بار مثل دفعه‌ی قبل دست بردار نبود. بلافاصله بعد از من او هم پیاده شد.
دست روی سقف داغِ ماشین گذاشت و زیر شلیک‌های سوزانِ آفتاب به زحمت چشم‌هایش را باز نگه داشت.
- ناهید، این‌ جوری نرو. قسم می‌خورم همه‌ چی رو درست می‌کنم. فقط یه فرصت بده.
با دو قدم آهسته به عقب برگشتم، فاصله‌ی بین ما را ماشین پر کرده بود.
- طلاقش بده. ثابت کن که من و رها برات همون اندازه مهم هستیم که حرف و حدیث خاله خان‌باجی‌های فامیلتون!
راهی که می‌دانستم ممکن نیست پیش بگیرد، را نشان دادم. حالا شاید سخت بودن بخشش را کمی درک می‌کرد. وقتی جای من نبود و فراموش کردن را راحت تلقی می‌کرد، باید هم سنگی به همان درشتی جلوی پایش می‌افتاد‌.
بی‌توجه به چهره‌ی مات و مبهوتش سمت کافه رفتم. اشکان و کیوان در حالِ خوردن نوشی*دنی و صحبت بودند. چنان از دور گرم و صمیمی به نظر می‌آمدند که انگار رفاقت چندیدن ساله داشتند. بی‌صبرانه منتظر بودم تا بفهمم چه بینشان رد و بدل شده است؛ ولی کیوان شرط کرده بود تا قبل از رسیدن لیلا سخن نگوید.
طولی نکشید که شهریار هم از مهلکه دور شد.

***

کیوان لیوان یک بار مصرفِ درب دار حاوی آبِ هویج را دستم داد و رو‌به‌روی من و لیلا نشست. سفارشِ من آخرین خوراکی بود که روی میز می‌آمد. برای حرصی کردن من بی‌خیال بستنی قیفی‌اش را لیس میزد، انگار که نه انگار ساعت‌ها برای سخنانش منتظر مانده بودم. لیلا هم نگران مدام صفحه‌ی موبایلش را چک می‌کرد و اعتنایی به شیرموز روی میز قرمزِ بستنی فروشی نمی‌کرد.
بعد از چند دقیقه تحمل، زبان در دهانش چرخاند و از پشت صندلی بلند شد.
- من برم بستنی بگیرم برای بچه‌ها، گناهین. یه دایی که بیشتر ندارن!
عصبی چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و به صندلی‌اش اشاره کردم.
- لازم نکرده، بستنی ببریم خونه بابا دلش می‌خواد. بشین حرفت رو بزن. دقمون دادی.
متعجب شانه‌ای بالا انداخت و روی صندلی پلاستیکی قرمزش نشست‌.
- هر جور خودتون راحتین.
دوباره بی‌اهمیت به چهره‌ی مضطرب من و نگاه‌های لیلا به خو*ردنِ بستنی برفی رنگش ادامه داد. نمی‌دانم نمی‌فهمید یا کلاً متوجه جدیت موضوع نشده بود. آستین پیراهن لی ‌که به خاطر گرما دکمه‌های جلویش را باز گذاشته بود، کشیدم.
- دِ حرف بزن، مسخره‌مون کردی؟
لیلا نگران گوشی موبایلش را روی میز رها کرد و روبه من پرسید:
- چند تا بوق اشغال می‌خوره بعد خودش سریع قطع میشه، چرا؟ آنتن مشکلی داره؟
برادرم نیم‌چه پوزخندی زد و به جای من جواب داد:
- بلاکت کرده.
کیوان با دیدن اخم و تَخم من سرش را پایین انداخت و شروع به گاز زدن باقی مانده‌ی قیف بستنی کرد.
لیلا متعجب به من خیره شد. ناباوری و خشم در چهره‌اش می‌تاخت، انگار که من را مسئول همه چیز می‌دانست.
- داداشت چی میگه ناهید؟ یعنی چی؟ میشه بگین با زندگی من چیکار کردین دقیقا؟ شوخیه؟ مسخره کردی منو؟
مانتوی چهارخانه‌ی سبز رنگِ تنش شبیه رنگ دکوراسیون و کاشی‌های مغازه‌ی کوچک بستنی فروشی شده بود.
- ناهید من به تو اعتماد کردم. معلوم هست اینجا چه خبره؟ چی گفتین بهش که بدون هیچ حرفی از همه منو بلاک کرده؟
چک کردم موردی نداشت فقط «گناهین» چیه؟
 
عقب
بالا پایین