سلام ۳ پارت جدید
ایرادات جزئی داشت که لطفاً دقت کنیددستهای به هم قفل شده را آهسته از دور پاهایم آزاد کردم و سریع کف پاهایم را روی کفپوشهای سرامیکی که به خاطر باد مستقیم کولر، از شدت سرما شبیه پیست اسکی شده بود، گذاشتم. سرما از کف پا تا مغزم پیچید و لرز کردم. همزمان فکر میکردم اگر شهریار که سرمایی بود، در اتاق رها را نمیبست و سرما میخورد، چه باید میکردم؟ تنِ نحیف رها ضعیف بود، سرماخوردگی ساده هم او را از پا درمیآورد. سمت موبایلم رفتم که با نگاه پرسشگر سهیلا روبهرو شدم. یادم نمیآمد آخرین جملهاش چه بود؟ با احتمال اینکه حرفمان در مورد رها بوده باشد، جوابش را دادم.
- فعلاً نزدیک امتحاناتشه، نمیتونم ریسک کنم.
نچی کرد و چند جمله زیرلب گفت. دستی به شلوارک مشکی جذبش کشید و به صفحهی تلویزیون خیره ماند. با فرار از دستِ سهیلا روی موبایل صفحهی پیامک را باز کردم و شروع به تایپ کردم.
- مقصر خودتی نقطه ضعفت رو نشون دادی.
سعی میکردم پیامکهای قبلی شهریار را نادیده بگیرم، انگار متعلق به میلیونها سال قبل بودند، نه همین هفتهی گذشته.
- البته از من میشنوی بذار بیشتر پیش شهریار بمونه، هم بفهمه بچه بزرگ کردن به اون آسونیا که فکر میکنن نیست، هم سرش شلوغ شه وقت نکنه بره خونهی.
دلم نمیخواست این قدر صریح اتفاقات را به رویم بیاورد. روی نیمرخش ثابت ماندم. بینی عملی خوش حالتش دقیقاً وسط نقطهی دیدم قرار داشت. با حس کردن سایهی نگاه مستقیم من از ادامهی جملهاش منصرف شد. انگار هر لحظه فراموش میکردم چه اتفاقی افتاده و به یادآوری نیاز داشتم، تنها مکانیسم دفاعی مغزم در برابر این حادثه، نسیانِ آگاهانه بود. حرفهای رُک سهیلا آن قدری که بد بودند، درست هم بودند، از فرستادن پیامک منصرف شدم و بی علاقه به زیرنویسهای سفید رنگِ تلویزیونی که وسط دیوار کاشته شده بود، نگاه انداختم. بازیگر زن با کفشهای پاشنه بلند و جامهی سرخ به تن، آهسته پلهها را بالا میرفت و سهیلا غرق صحنههای فیلم شده بود. به خاطر شغلش فیلم زیاد میدید و حرفهای هم نقد میکرد.
دل و بیدل کردم؛ ولی هیچکس به اندازهی یک دوست قدیمی قابل اعتماد نبود، مردد زبان در کام چرخاندم.
- قرار بود فردا برم دادخواست طلاق بدم؛ ولی نمیفهمم الان چرا دو دلم؟ همش تپش قلب دارم، فکر میکنم بهش چی به سر رهام میاد بغض خفهام میکنه. دیوونه میشم.
صدای تلویزیون را کاست و کنترل را روی دستهی مبل رها کرد و با همان آرامشِ قبل صحبت کرد.
- مشکل فقط رهاست؟ مطمئنی؟
از سمت راست مبل آهسته خزید و روی نقطهی وسط مبل با فاصلهی میلیمتری به من نشست.
کنار گوشم زمزمه کرد.
- خودت هنوز دلت گیر نیست؟
مردد پوست اضافی ل*ب پایینم را جدا کردم. رو راست بودن با خودم سختترین کارِ ممکن بود، دوست داشتم بیشتر از زبانِ بقیه درست و غلط را بشنوم. چون عادت داشتم طوری که آنها آدمهای خوب را میدانند، نقش بازی کنم.
- ببین ناهید، اگه مشکلت رهاست مطمئن باش اینکه از یه زندگی سمی راحتش کنی، خیلی بهتره تا اینکه مجبور شه یه عمر آدمایی رو زیر یه سقف تحمل کنه که هیچ حسی بهم ندارن.
دستهایش را بهم سائید و محکمتر ادامه داد.
- بابا اصلا خودش پنج سال دیگه نه ده سال دیگه که خوب و بد رو از هم تشخیص بده، تو روت وایمیسه که چرا مثلِ کبک سرت رو زیر برف کردی؟
مکثی کرد و شمرده شمرده گفت:
– یه روز میرسه، میاد جلوت وایمیسته. میپرسه چرا گذاشتی همه چی همون طور بمونه؟ اون وقت چی میخوای بگی؟ اینکه از ترسِ تنها موندن جا زدی؟
از جایی به بعد فقط حرکت ل*بهای سهیلا را میدیدم و توان سمع را از دست دادم. حرفهایی که خودم شجاعت باورش را نداشتم یکی یکی از دهان سهیلا بیرون میآمدند و گرد از منِ محبوس در کنج قلبم میزدایید.
اشکهایی که روی گونهام میغلتید را آهسته پاک کردم و با کشیدن نفسهای عمیق ادامه دادم.
- هشت ساله با همهی خوب و بد زندگی ساختم. شاید نشه یه چیزایی رو به زبون آورد، یه اتفاقهایی رو نمیشه تو کلمه گنجوند... راستش اصلا گفتنی نیست. هر ثانیه خودم کوچکتر میشدم و رها بزرگتر، نمیشد تمومش کرد.
با سلاماز واکاوی صورت لیلا دست کشیدم تا از جملات نیلوفر جا نمانم. شبیه شاهدانِ یک دادگاه بدون متهم فقط شکایتنامهی پر تاب و تابِ شاکیها را میشنیدم و اینکه کاری از دستم برنمیآمد، رنجورترم میکرد. دیوارهای گچ کاری شدهی سفید دکانِ کوچک حرفهایی میشنیدند که جز نقش و طرحهای سیاه و بدشکل نتیجهای نداشت.
- هر بار به یه بهونه ازم پول میگرفت، میگفت کار خوابیده اول باید پول تزریق شه تا تیم جمع کنن، نقش روبهروم یه سوپر استاره هزینهی زیادی میخواد یا هر چرند دیگهای که یه دختر ساده که عشق کر و کورش کرده رو هوایی کنه.
غمگین لبخندی روی ل*بهایش نشاند.
- من تو دنیا فقط یه بابا داشتم؛ ولی نمیفهمم چرا به خاطرِ یه آشغال این قدر بد تا کردم باهاش. هرچی داشتم فروختم و ریختم تو حلقومش، بدش نمیاومد اونم هی را*بطه رو کش میداد.
حالا نوبت چهرهی نیلوفر بود که زیرتیغ بررسیهای من قرار بگیرد.
آب دهانش را قورت داد و انگار که گذر زمان را در ذهنش از سر میگذراند چند ثانیه متوقف شد. جمود را در چهرهی تهی از احساسش میتوانستم به وضوح ببینم. ترکیبی از خشم و نفرت و احساس گناه بهتر از این هم نمیشد.
- وقتی فهمیدم چه قدر راه رو اشتباه رفتم که دیگه خیلی دیر شده بود. خیلی... من... حامله شدم.
قطرههایی که جسورانه روی گونههایش میغلتیدند را با سر انگشت محو کرد و بینیاش را بالا کشید. به لاکهای سرخ خوش رنگش خیره ماندم. این تنها چیزی از او بود که بوی زندگی میداد، سرخی میان تیرگیها شبیه همان ماهی قرمز کوچکی بود که قبلاً دیدم.
- وقتی بهش گفتم، زیر همه چی زد انکار کرد، تهمت زد. دیونه شد! گفت فقط کمک میکنه که از شر بچه خلاص شم و دیگه هیچ وقت نباید سراغش رو بگیرم.
از شدت فضاحت ماجرا لبم را گزیدم و دست به ب*غل شبیه ناظم تخس مدرسه به حرفهایش گوش سپردم. خوش حال بودم که لیلا حداقل تا مرحلهای که نباید، (احتمالاً)پیشروی نکرده است.
- آخرشم با کلی منت منو برد یه دخمهای تو کوچه پس کوچههای همین شهرِ خر*اب شده تا بچه رو بندازن!
سر پایین انداخت و با مقداری سیمان ریخته زیر پایش بازی کرد.
- این قدر خون ازم رفت که مجبور شدن رحمم رو در بیارن. عو*ضیِ؛ زد ناقصم کرد و در رفت.
به اینجای قصه که رسید تحمل نکرد. لیلا آهسته بازوهایش را به روی نیلوفر که تقریباً هم سن و سالش بود، باز کرد. نیلوفر از خداخواسته سرش را روی شانهی لیلا جا داد. حالا دو غم میدیدم و یک مجرم که البته اصلا مکمل هم نبود، اتفاقا کاملاً شبیه بودند. دو درد با یک سر منشاء، منشاء پسر جوان نبود، این منجلاب از نقصها، از نرسیدنها، از جاهای خالی سرچشمه میگرفت.
- من دیگه تا آخر عمرم مادر نمیشم، هیچوقت یه لباس عروس پفکی منجق کاری شده نمیپوشم. دیگه مزهی یه زندگی نرمال رو نمیفهمم. یه خونهی گرم یه خانوادهی صمیمی. بابام از دستِ من دق کرد. بهش گفتم زود میام پیشش، فقط قبلش باید کار ناتمومم رو تموم کنم.
سرش را از روی شانهی لیلا بلند کرد و این بار چهرهاش رنگِ عصیان گرفت.
- خیلی دنبالش گشتم، فهمیدم فقط سر من این بلا رو نیاورده، کلی دختر دیگه رو بدبخت کرده؛ ولی هیچکس به خاطر آبروش راضی نمیشه ازش شکایت کنه. اونم با پولایی که از همین دخترا قاپیده میره سراغ نفر بعدی.
با شنیدن اوصاف پسر جوان، ناراحت بودم که چرا همان روز در کافه اجازه ندادم، شهریار سر از تنش جدا کند یا چرا از کیوان خواستم که بدون آسیب رساندن با او به تفاهم برسد. دست روی شقیقههایم کشیدم و به دو دختر روبهرو خیره ماندم. عدلیه تازه جان گرفته بود. بوی حقخواهی مشامش را قلقلک میداد.
چیکار***
هوا تاریک شده بود، سیاهی مطلق آسمان و گردی زیبای ماه افراشته طاقِ آسمان فرا رسیدنِ شب را زمزمه میکرد.
روتختی سفید گلداری که به خاطر بیاختیاری شکر خانم خیس شده بود و لیلا در غیابِ من، به زحمت شسته بود را تکاندم تا قطرههای آبِ پنهان شده را فراری بدهم، سپس با احتیاط روی طناب آویز شده دو گوشهی بام پهن کردم. پارچهی بینوا آن قدری از عمرش می گذشت که به نازکی دستمال کاغذی درآمده بود، حتی رنگ سفیدش هم به زردی میزد. بیخیال نفس عمیقی کشیدم و سمت گیرههای لباسِ انتهای طناب رفتم. گیرهها یادِ موگیرهای رنگارنگِ رها برابرِ دیدگانم میآورد با وجود اینکه چند دقیقهی قبل صدایش را شنیده بودم بازهم درونم غوغایی به پا میکرد. ناچار گیرههای لباس پلاستیکی سبز رنگ را با فاصله روی پارچهی سفید رنگِ کهنهی روی بند وصل میکردم که مبادا باد تندی که هواشناسی وعده داده بود، برای فردا در راه است، دردسرهای لیلا را چند برابر کند.
- میترسم ناهید، اگه بلایی سر شکر خانم بیاد من چیکار کنم؟ کجا برم؟ حالش بد نشه یه وقت؟
ک*مر راست کردم و سمت تشتِ پلاستیکی آبی رنگ که حاوی پتوی مخمل سنگین پر از آب بود، رفتم. به پتو چنگ زدم و تا جایی که میشد آب درونش را چلاندم.
- چرا صبر نکردی تا منم بیام باهم اینا رو بشوریم؟ خودت رو نابودی میکنی اینجوری که لیلا خانم!
با نهایت فشاری که از سر انگشتهایم بر میآمد، اول و آخر پتو را در جهت مخالف چرخاندم. پتوی از همه جا بیخبر محلی جهت تخلیهی فشارهای روانی بود که ذهنم را آشفته میکرد.
- تو هنوز جوونی لیلا، باید از خودت مواظبت کنی که سر سی سالگی مثل من آرتروز و دیسکت نزنه بیرون. مامانم همیشه میگه میخوای دست به آب بزنی حتماً دستکش بپوش، اصن ماده شوینده مرگِ پوسته.
در حالی که جملات از هم گسیختهام را بیهدف ادامه میدادم که سکوت مرگبار شب را از پا در بیاورم، لیلا از روی زمینِ بامی که چهارزانو روی آن نشسته بود، بلند شد و شروع به قدم زدن، روی پشت بام کرد.
چند ثانیه که گذشت مردد و آهسته پرسید:
- به نظرت من اشتباه کردم ناهید؟
از چلاندن پتو دست کشیدم و به لیلا که مانتوی بلندش به خاطر همراهیِ باد در حال اوج گرفتن و لرزش زیر نورِ ماه بود، خیره ماندم.
پشت به من و رو به ماه کنار دیش و دکلها سوالی مطرح کرد که جوابش را نمیدانستم یا شاید هم نمیخواستم بپذیرم.
- به نظر من هر اشتباه فقط یه مقصر نداره.
گوشهی راستِ خالی طناب را برای پهن کردن پتوی مخمل که حالا عاری از هر رطوبتی بود، برگزیدم.
- هزار دلیل برای یه اشتباه هست و تو الان بهترین گزینهای که همهی اون دلیلها پشت سرت قایم شن.
صدای قدمهایش روی بامِ ایزوگام شده را میتوانستم از صدای کولر همسایهها و جیرجیرک مخفی تمیز بدهم.
- ولی من باهات مخالفم.
محلهای تاخوردهی پتو را صاف کرد و سراغ گیرهها را از بام گرفتم در همین حین لیلا جملهاش را تکمیل کرد.
- به نظر من اشتباهی وجود نداره، البته تا وقتی به کسی ضرر نرسه.
روی پاشنهی پا چرخید و سمت لبهی بام نشست. گیره را دوباره مثل قبل با فاصلهی منظم سی سانتی روی پتو تنظیم کردم.
- خیلی خب میشد اگه آدما تو زندگی هم سَرک نمیکشیدن، میذاشتن هرکی راه خودش رو بره. اصلا این همه مسئولیت و احساس نسبت به هم نداشتن. این قدر چارچوب برای همه چی تعریف نمیشد. اون وقت مامان بابایی نبود که از ترسِ حرفِ بقیه در به در دنبال دختری بگردن که عاشق شده و خطا کرده.
آخرین گیره با عجلهی من روی پتو نشست. صدایش را پی گرفتم و چسبیده به بام ساختمان ده طبقهی مرکز شهر ایستادم. دست روی شانهی لیلا گذاشتم و بومِ هنری مقابل را تماشا کردم.
اصنساختمانهای بلند و کوتاه، پنجرههای روشن و خاموش، خانهی حیاط داری که تک و توک پیدا میشد، آدمهای کله مورچهای مقابلمان خندهدار و جالب به نظر میآمدند.
- ناهید.
در حالی که غرق در جمالِ شهر از ارتفاع بودم، هوم کشیدهای گفتم و چشمهای خستهام را به دیدن وسعت تاریکی عادت دادم. انگار لیلا برعکس من که در این حال فقط سکوت و تماشا را انتخاب میکردم، دوست داشت بیشتر حرف بزند و بارهای روی دوشش را زمین بگذارد.
- به نظرت دل کسی واسه من تنگ شده؟
غم صدایش لای برجهای شهر چرخید ، از کوچههای تنگ و باریک رد شد و بالا رفت. نردبان گذاشت و بالاتر رفت، آن قدر بالا که در نمای آسمانِ سیاه دیده شد؛ ولی باز هم آرام ننشست. سوار ستارهی چشمک زنی شد و ناگهان محو گشت. همین باعث شد که سکوتم طولانی شود و او ادامه دهد.
- ولی من دلم براشون تنگ شده. برای اتاقم. مامانم، دستهای پر پینهی بابام، پرو بازیهای شهریار، ریاضی یادم بدم به علیرضا. مهدی علیرضا رو خیلی دوست داشت. مهدی؛ آخ مهدی!
نگاهم که روی پایین ساختمان افتاد، تازه متوجه شدم در چه ارتفاعی ایستادهایم. مغازههای روشن پایین و ماشینهای که در رفت و آمد بودند، از این نقطه ترسناک بودند. از نگاه کردن دست کشیدم و در عوض دستهایم را برابر غم لیلا از هم فاصله دادم، خودش را بین دستها، ک*مر، سر و شانهام جا داد. انگار که این جاهای خالی را از ابتدا برای او ساخته بودند.
نفسهای گرم و قطرههای خیس روی شانهام چکه میکرد.
- خوش به حال رها که تو مامانشی!
دستهایم را روی گودی کمرش جا به جا کردم. با چاشنی بغض ادامه داد.
- کاش همهی آدما مثلِ تو بودن ناهید. تو باشی آدم انگار خیالش راحته. من خیلی دوسِت دارم. زیاد.
سر از آغوشم برداشت و خجالت زده به پایین نگاه دوخت. دستم را زیر چانهاش بردم و صورتش را آرام آرام بالاتر آوردم. چشمهایش دوباره ابری شده بود و احساس میکردم، این مقدار فشار روی دختر هیجده ساله که از زندگی به اندازهی عمر پروانهای ندیده است، ناعادلانه است.
- گریه نکن قربونت برم. هر چه قدر لازم باشه مدرک پیدا میکنیم. از این پسره شکایت میکنیم، میسپاریمش دست قانون، به همه نشون میدی که پای اشتباهت موندی و درستش کردی. بعدش هم صحیح و سالم برمیگردی خونه.
پوزخندی زد و دست در جیبهایش فرو برد.
- کدوم مدرک؟ مدرک من قلبمه، قبوله؟
چشمهایم را تنگ کردم و به چهرهی مغموش لبخند زدم.
- نه بابا؟ باید قلبت رو بدی دست آقای قاضی.
حالا انگار ل*بهایش از دو سمت کشیده میشد و میتوانست ثانیهایی بخندد.
- حرفای گنده گنده میزنه نیم وجبی.
بین چهرهی نمکین لیلا و ماه کامل شب، نمیتوانستم به راحتی انتخاب کنم. چشمهای درشت آبی رنگ لیلا و در عوض حفرههای تو خالی ماه یک امتیاز بیشتر به لیلا میداد.
- حالا خودمونیم؛ کی وقت کردی دل ببندی؟ اصلا سر هم چند بار یارو رو دیدم.
چک شدسلام ۳ پارت جدید
یکی هم برای دیروزه