کیوان دستی به ریشهایی که تازه به بیرون سرک کشیده بودند، کشید. میفهمیدم که چه قدر احساس غرور میکرد، او متوجه نبود که گاهی نفهمیدن انتخابی بود. لیلا باهوش بود؛ اما برای گریختن از شرایط چارهای جز حماقت نداشت.
- دو ساعت اون تو با پسره چی میگفتی؟ وا بده کیوان، هر چیز دیگهای هست بگو!
لیلا مبهوت کاغذ پاره را دست گرفته بود و به جز صدای نفش کشیدن صوتی از خود ساطع نمیکرد. انگار که با خود در جنگ سختی به سر میبرد. تمام تاخیر در حرف زدن کیوان به همین جملات پایانیش ربط داشت، آهسته آهسته سم را به جان قربانی می ریخت که کمتر درد بکشد؛ ولی تقلای قربانی را برای زنده ماندن نمیدید. در هر صورت آخرِ داستان فرقی نمیکرد، قربانی جان میداد.
- باهاش معامله کردم.
گیج دستهایم را روی میز کشیدم. کیوان سمت لیلا اشاره کرد و جواب سوالی که با چشمهایم پرسیده بودم را داد.
- لیلا خانم ببخشیدها به چشم خواهری، گفتمش که من لیلا رو میخوام، بیخیال بشه و بره کنار از سر راهم.
لیلا در حالی که بغض چانهاش را مثل درخت پرثمر تابستانی میتکاند، به کیوان نگاه کرد.
- با چی؟ من رو با چه قدر عوض کرد؟ اون که میگفت خیلی پولداره.
احساس میکردم کیوان اصلاً درکی از حالِ لیلا ندارد، اصلا نمیفهمد رها شدن چه معنی دارد. نمیفهمد ساختن بنای خوش آب و رنگی که از درون نه ستونی داشت و نه اسکلتی چه قدر هر لحظه دلهرهآور بود، چه برسد که به آنی تمام رنگهای سرخ و زرد و آبی نقش نمای بنا به سیاهی مطلق مبدل شوند.
- با اکانت بازی آنلاینم؛ همون که دو سال باهاش کار کردم.
لیلا دیگر به اطراف اهمیتی نداد، صدای گریههایش بلند شد. دست روی شانههای نحیفش کشیدم و لیوان حاوی شیرموز زرد رنگ را سمت دهانش گرفتم. با نگاه کردن به چشمهای بیملاحظهی کیوان خط و نشان کشیدم، حداقل میتوانست چیز بهتری را در مقابل برای ما بگوید که بغض دخترک بیش از این نترکد.
بالاخره برای تسکین اوضاع به حرف آمد؛ ولی باز هم از لودگیش دست نکشید، انگار نمیفهمید قلب آدم تا کجا ممکن است ترک بخورد.
- نه باور کنین اکانت پابجیم* کلی میارزید، چهل پنجاه تومن کمِ کمش. اگه به من بود جلوبندیش رو همونجا میاوردم پایین، ناهید گفت درگیر نشم. حالا وقتی اکانت رو پس گرفتم حالش میاد جا، ناراحت نباشین شما.
را*بطه هر چه قدر برای لیلا مهم و ارشمند بود، برای اشکان و کیوان مسخره و شوخی به نظر میآمد. جملهای برای آرام کردن لیلا پیدا نمیکردم، از طرفی هم بابت این اتفاق خوشحال بودم و هم بابتِ حجمِ اندوه ناگهانی وارد شده به او مجدداً غم روی گردهای قلبم تلمبار شد.
- لیلا خانم باید خوشحال باشی به خدا، نمیفهمم به خاطر کی گریه میکنی؟ من حتی بهتون قول میدم پسرِ روی جنسم هست.
کیوان از غفلتم سوءاستفاده کرد و فرصت را مناسب دید و آب هویج را قاپید.
- من یه نگاه بندازم سیر تا پیاز یارو میاد دستم. این آقا اشکان همچینم که بهت میگفت علیه سلام نیست. حالا خودتون برید دنبال دختره حتماً میگه؛ ولی ندید من میگم پسری که کفش کالج بپوشه آدم زندگی نیست. از اول تا آخر حرفاشم ضبط کردم اگه شک داری!
دوباره به چشمهای زخمی لیلا زل زد و حرفش را به شکل دیگری تکرار کرد.
- آخه اون پسره به درد زندگی نمیخورد، کاپشن چرم تنش بود تو تابستون، معلومه چقد توهم داره! تازه کفش کالج پوشیده بود بدون جوراب! حالا تو ناراحتی که همچین آدمی رفت؟!
دست روی سی*نهاش کوبید.
- از من میشنوی اول یه شکایت نامهی تر و تمیز تنظیم کن که امیراشکان نفر بعدی رو بدبخت نکنه بعد از ترمینال مستقیم برگرد خونهتون. باور کن سگِ پسر ممدقلی شرف داره به امیراشکان.
لیلا با گوشهی آستین تاخوردهاش اشکهای بیرنگی که صورتش را شسته بودند، خشک کرد. انگار که از کیوان کینه به دل گرفته باشد، فقط به من نگاه میکرد.
- میشه بریم از اینجا؟ زودتر.
تا رسیدن به خانهی پیرزن نه حرفی آمد و نه اشکی رفت. دلم میخواست تمام روز را کنارش بگذرانم، تا از حس و حالی که با دست و پاهای بسته در آن محصور شده بیرون بیاید؛ ولی اجازه نداد و فقط خواست که روز بعد پیگیر شمارهای که کیوان گیر آورده بود، بشویم. من برای لیلاها دل میسوزاندم؛ اما بهتر که فکر میکردم خودم لیلا بودم، من بودم که سالها قبل دل بستم و فهمیدن اینکه به بازی آنلاین فروخته شدهام، هشت سال طول کشید، آن قدر طول کشید که پیچک کوچک و ظریفی دست و پایم را به شهریار زنجیر کند.