روز بعد ساعت هشت صبح از خانه راه افتادم. استرسی تمام وجودم را فرا گرفته بود. نزدیک ساعت هشت و نیم به کتابخانه رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و وارد کتابخانه شدم. داخل که شدم، نگهبان کتابخانه مثل هر روز برایم دست تکان داد. سوار آسانسور شدم. چشمانم روی دکمه طبقه چهار گیر کرده بود. پسری همراه من سوار من آسانسور شد.
به شوخی مشتی به من زد و گفت:
- چرا دکمه رو نمیزنی؟ هنوز خوابی نه امید!
نگاهش که کردم دیدم علی است. همکلاسیم. بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و سلام کردم. در جوابم سلامی داد و از آن سر آسانسور به این سر آسانسور دراز شد تا دکمه را فشار بدهد.
ناگهان دستش را کشیدم و گفتم:
- نزن!
متعجب شد. نگاهم کرد و گفت:
- چرا نزنم؟
من که تازه متوجه شده بودم چه گندی زدم؛ دو بار به دستش زدم و با خنده گفتم:
- هیچی خودم میخواستم بزنم.
دکمه را فشردم. در آسانسور بسته شد. موزیک ملایمی در حال پخش بود.
در طبقه دوم از آسانسور پیاده شدیم و به سمت سالن مطالعه رفتیم.
بهمحض باز شدن در سالن،سرم به سمت جایی که نیما مینشست چرخید.