وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هیراشما، که هنوز سرش به عقب کشیده بود، نفس گرفت. چانه‌اش از دستِ دراکولا رها شد اما هنوز ایستاده نمانده بود که لوسین با یک نیم‌چرخش، بی‌آن‌که چشم از پدر بردارد خود را میان او و هیراشما کشید. صدای او دیگر لرزش نداشت:
- گفتم دست از سرش بردار.
آلور پچ‌پچ کرد:
- ارباب پیش‌گویی داره کامل میشه.
کتابِ لامورا لرزشی دیگر کرد و عبارتِ تازه‌ای در هوا نوشت:
«گرگِ خون‌آشام میانِ تاج و دندان، ایستادن را می‌آموزد.»
حروف، مثل خاکسترِ روشن در تاریکی پاشیدند و محو شدند.
دراکولا خنده‌ای بی‌صدا کرد؛ نه از شگفتی، از لذتِ کنترلِ آینده:
- ‌فکر کردی می‌تونی جلوی سرنوشت بایستی؟ این همون چیزیه که باید میشد.
بعد آرام، با لحنی که آمیخته‌ای از ستایش و تحقیر بود افزود:
-‌ ‌نگاه کن آلور… وارثی که هم خونِ ما رو داره، هم دندانِ گرگ؛ سلاحی تمام‌عیار.
لوسین دندان‌ها را بر هم فشرد. صدای گرگی کوتاه از اعماق سینه‌اش گذشت اما زبانش هنوز انسانی بود:
- من سلاح تو نیستم.
دراکولا سرش را اندکی کج کرد، چنان‌ که گویی شکارِ سرکش را بهتر ببیند:
- سلاح یا وارث، فرقش در فرمانبرداریه. حالا کنار برو؛ معامله هنوز سر جاشه.
هیراشما دست بر گلوی زخمی پدر نیمه‌جانش گذاشت که کنار سنگ افتاده بود و زیر ل*ب گفت:
- لوسین… لطفاً.
آن «لطفاً» مثل آبی سرد روی آهنِ گداخته ریخت. تپشِ قلبِ لوسین آرام نشد اما جهت پیدا کرد. شانه‌هایش پهن‌تر، قامتش رسا و سایه‌ی «پوست دوم» دورش کامل شد؛ نه هیولایی افسارگسیخته که زرهی از غریزه و شعور. او بی‌آن‌که از جای خود تکان بخورد، پنجه را اندکی فشرد. صدای آهِ خفه‌ای از مفصلِ دستِ دراکولا بلند شد؛ نه شکستن، که هشدار.
تیسازن بر تیرک جابه‌جا شد، بال‌های تیغه‌دارش با صدایی کوتاه هوا را بریدند. موجود فهمیده بود دو قانونِ قدیمی در حال تصادم‌اند: قانونِ خون و قانونِ انتخاب. آلور ناخودآگاه عقب رفت و نگهبان‌ها حلقه را شُل کردند؛ گویا هیچ‌کدام نمی‌دانستند اگر فرمانِ حمله بیاید، با کدام نیرو باید درافتند.
دراکولا هنوز بی‌آن‌که لبخند از ل*ب بردارد، سر به جلو آورد و زیر ل*ب گفت:
- آخرین فرصتِ پسر. کنار برو… یا من انتخاب می‌کنم.
لوسین به‌ آرامی سر چرخاند؛ نیم‌رخِ گرگانه‌اش در نور لرزید و کهربای چشم‌هاش روی پدر قفل شد:
- انتخاب با منه، ازش دور شو.
لحظه‌ای که گذشت، از آن لحظه‌هایی بود که سرنوشت، بی‌صدا راهش را عوض می‌کند. هیچ کس نفس نکشید. شعله‌ها دوباره جان گرفتند و کتابِ لامورا، بی‌آن‌که صفحه‌ای دیگر ورق بخورد، بسته شد؛ انگار گفته بود آنچه باید، گفته شد.
در ترکِ موضع، در رگِ زمان، صدایی شبیه زوزه‌ی دوردست پیچید؛ نه زوزه‌ی گرگ، نه فریادِ خون‌آشام؛ آوایی میانِ این دو که خبر از آغازِ شکافی تازه می‌داد.
دراکولا آهسته پنجه‌ی لوسین را از مچِ خود جدا کرد. نه شکست بود و نه عقب‌نشینی؛ یک اندازه‌گیری دقیق بود. نگاهش سرد شد:
- خیلی خب… بازی سخت‌تر شد.
و تالار در سکوتی تازه منتظرِ اولین ضربه‌ای ماند که تعیین کند «پوست دوم» قرار است سپر باشد، یا تیغ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پوست دوم، مثل لایه‌ای از غرایز نخستین هنوز روی تن لوسین می‌لرزید؛ نه شبیه زرهی کامل، نه شبیه هیولایی افسارگسیخته بلکه چیزی میان دو جهان. تالار نفس نمی‌کشید. شعله‌های مشعل‌ها به جای رقص یخ زده بودند و فقط سایه‌ی کش‌دارشان روی دیوار حرکت می‌کرد. دراکولا آرام پنجه‌ی لوسین را از مچ خود جدا کرده بود و با آن نگاه عمیق و بی‌پایانش پسر را می‌سنجید؛ همچون شکارگری که برای اولین بار می‌بیند طعمه‌اش دندان دارد.
صدای لوسین بالا آمد، هنوز انسانی اما لابه‌لای واژه‌ها غرشِ خفه‌ی گرگ شنیده میشد:
- شاید وقتشه یه چیز رو روشن کنم. من هیچ‌وقت نخواستم فقط سایه‌ی شما باشم.
دراکولا کمی سر خم کرد، کنجکاوی در نگاهش برق زد.
- ادامه بده.
لوسین قدمی پیش گذاشت، بدنش میان نور و تاریکی خم شد، نیمی با چشمان گرگ و نیمی با خونی که هنوز در رگ‌های انسانی‌اش جریان داشت.
- وارث بودن، یعنی تکرار کردن راه شما. یعنی ادامه دادن چیزی که همیشه بود اما من دیگه نمی‌خوام فقط ادامه باشم.
هیراشما با دهانی نیمه‌باز سر بلند کرد. آکاریزسما، نیمه‌جان با آخرین توان نگاهش را دوخت به جوانی که در برابر ظلمت ایستاده بود.
لوسین دست‌هایش را کمی باز کرد، صدا بلندتر شد:
- شما همیشه می‌خواستید من بعد از شما باشم. من همیشه باید پشت سر می‌اومدم. اما حالا فهمیدم... من نمی‌خوام پشت سر باشم.
ردای دراکولا تکانی آرام خورد، مثل موجی سیاه در تالابی بی‌حرکت. او آهسته گفت:
- کلمه‌های قشنگی انتخاب کردی ولی هنوز چیزی بیشتر از بازی با صدا نیست.
لوسین بی‌درنگ پاسخ داد، لرزشی از خشم در رگ‌هایش جاری بود:
- نه، بازی نیست. شما منو وارث می‌دونید اما من... من انتخاب می‌کنم پادشاه باشم.
سکوتی کرکننده تالار را دربر گرفت. حتی تیسازن، آن موجود افسانه‌ای پرهایش را جمع کرد و لحظه‌ای از حرکت ایستاد. کلمه‌های در هوا معلق مانده بودند؛ سنگین‌تر از شمشیر، روشن‌تر از آتش.
دراکولا قدمی پیش گذاشت، چشم‌هایش از سرخیِ خون تا تیرگیِ شب تغییر می‌کرد. لبخندش باز شد اما این بار بی‌رحمانه‌تر از همیشه بود.
- پادشاهی؟ وارث بودن خودش نعمته، امتیازی که خیلی‌ها حاضر بودن براش هزار بار بمیرن. تو داری چیزی رو می‌خوای که مال تو نیست.
لوسین دندان‌ها را بر هم فشرد اما این بار نه برای پنهان کردن ترس، بلکه برای کنترل نیرویی که در اعماقش می‌جوشید.
- نه پدر. پادشاهی مال منه، چون من تنها کسی‌ام که هم خون تو رو دارم، هم دندان گرگ رو. من اون چیزی‌ام که کتاب پیش‌بینی کرده.
کتاب لامورا در همان لحظه لرزید، خطی از نور بر حاشیه‌ی بسته‌اش نشست اما باز نشد. انگار خودش هم منتظر بود که این جدال به نقطه‌ای تعیین‌کننده برسد.
دراکولا صدایش را بالا نبرد اما هر کلمه‌اش مثل ضربه‌ای سرد بر سنگ فرود می‌آمد:
- تو هنوز نمی‌فهمی. پادشاهی یک توهمه. فقط قدرت می‌مونه و قدرت همیشه از من شروع میشه. وارث بودن یعنی امتیاز؛ یعنی اجازه دارم تو رو زنده نگه دارم. پادشاه شدن؟ یعنی ادعا کردی می‌تونی منو کنار بزنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای بال‌های تیسازن تالار را لرزاند. نگهبان‌ها بی‌اختیار به عقب کشیده شدند. هیچ‌کس جرئت دخالت نداشت. تنها نور مشعل‌ها نیمه‌جان بر چهره‌ی دو مدعی پادشاهی می‌افتاد.
لوسین به آرامی بی‌آن‌که چشم از پدر بردارد، سرش را برگرداند و به هیراشما نگاه کرد.
- و ملکه‌ی این پادشاهی همون کسیه که کنارمه.
هیراشما نفسش را در سینه حبس کرد. قلبش میان امید و ترس می‌تپید. آکاریزسما چشمان نیمه‌بسته‌اش را لحظه‌ای گشود و نوری کمرنگ، چون لبخندی در دل ویرانی در نگاهش نشست.
دراکولا سکوت کرد. لبخندش محو شد و برای نخستین بار چهره‌اش چیزی میان حیرت و خشم بود. پنجه‌هایش آرام باز و بسته می‌شدند، همچون جانوری که می‌خواست ببیند آیا باید حمله کند یا منتظر بماند. تالار در انتظار نخستین ضربه‌ای بود که سرنوشت را تعیین کند؛ یا پادشاهی تازه متولد میشد یا امپراتور کهن همه‌چیز را در خون خاموش می‌کرد.
از میان صدای زوزه‌ی دور و آتش لرزان، نوایی خزنده برخاست، مانند خش‌خش پوست انداختن مار. سایه‌ای بلند از دیوار نم‌خورده لغزید و چهره‌ی زنی با چشم‌هایی دوپوسته آشکار شد؛ نیمه‌ای تاریک چون شب ابری و نیمه‌ای درخشان چون صاعقه در سنگ. آرتماسین، همسر دراکولا در سکوتی مرگبار قدم پیش گذاشت.
دراکولا برای لحظه‌ای خشک شد، نه از ترس، بلکه از اعتماد. آرتماسین به او نزدیک نشد و نگاهش را که چون دو آینه‌ی شکسته می‌درخشید بر پسر دوخت. صدایش زهر نداشت اما قدرت در آن موج میزد.
دیگه بسه دراکولا. نمی‌تونم بیش‌تر از این ببینم که پسرم مثل قربانی توی دستات باشه.
لوسین آرام نفس کشید. لبخندی بی‌کینه بر گوشه‌ی لبانش نشست، گویی تازه فهمیده باشد چه چیزی کم بود. آرتماسین به سوی او آمد و دست لرزان اما محکم خود را بر شانه‌اش گذاشت.
- اگه نمی‌خوای وارث پدرت باشی، قبول. کسی حق نداره مجبورت کنه. پس پادشاه سرزمین خودت باش. من نمی‌خوام شاهد مرگ هیچ‌کدوم از شما باشم؛ نه مرگ تو و نه سقوط اون.
دراکولا لبخند باریکی زد و صدایش آرام و سنگین شد.
- پادشاهی؟ آرتماسین، این بچه هنوز فرق بین رؤیا و سلطنت رو نمی‌فهمه. وارث بودن امتیاز بود، تاجی آماده روی سرش. حالا می‌خواد از صفر پادشاهی بسازه؟
لوسین نگاهش میان پدر و مادر رفت‌وآمد کرد و سپس با لحنی که در آن هم احترام بود و هم تیغی پنهان گفت:
- شاید ساختن پادشاهی از صفر سخت باشه، اما حداقل انتخاب منه، نه سایه‌ی تو.
تالار در سکوتی مرموز لرزید. آتش‌ها شعله‌ور بودند اما هر شعله به‌سان هزار چشم مضطرب می‌نگریست. لوسین میان نور و سایه ایستاده بود؛ نیم‌رخ گرگ‌گونه و نیم‌رخ خون‌آشام. نگاهش به پدر دوخته بود، اما زبانش شمشیری بود که تازه بره*نه می‌شد.
آرتماسین مستقیم به چشمان همسرش نگریست.
- دراکولا، بس کن. نمی‌تونم بیش‌تر از این عذاب پسرم رو ببینم.
صدایش مثل سوت باد در غارها پیچید، پر از نهیب و زخمی کهنه. نگاه‌ها همه به سوی او برگشتند. حتی تیسازن بال‌های تیغه‌دارش را آرام کرد، چون فهمید قدرتی دیگر وارد میدان شده است.
آرتماسین نزدیک آمد، ردای مارانه‌اش بر سنگ‌ها لغزید و روبروی لوسین ایستاد. دست‌های سردش را بر شانه‌ی لرزان پسر گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- اگه نمی‌خوای وارث پدرت باشی، پادشاه سرزمین خودت باش. من نمی‌خوام شاهد مرگ هیچ‌کدوم از شما باشم.
لوسین نفس در سینه حبس کرد. این نخستین بار بود که مادرش بی‌پرده در برابر پدر ایستاده بود.
دراکولا که تا آن لحظه لبخند از ل*ب برنداشته بود، خنده‌ای خشک سر داد. خنده‌ای پر از خشم و تحقیر.
- پادشاه؟ نه؛ وارث بودن امتیاز بود. تاج من روی شونه‌های منه، نه روی شونه‌های پسرکی که تازه پوست دومش رو شناخته. دو پادشاهی از خون آشام‌ها؟!
قدم برداشت و سایه‌ی بلندش بر دیوارهای تالار افتاد. نگاهش میان زن و پسر لغزید.
- آرتماسین، تو همیشه مار بودی. لغزنده، نرم، پر از زهر پنهون. حالا زهر رو به پسرمون میدی؟ می‌خوای از من جداش کنی؟
چشم‌های آرتماسین برق زد و صدایش آرام اما کوبنده بود.
نه دراکولا! من می‌خوام اون زنده بمونه. می‌خوام تو زنده بمونی. می‌دونم تنها راه اینه‌که سلطه‌ی تو دیگه همه‌چیز رو در خودش نسوزونه.
لحظه‌ای کوتاه صدای وزوز آلور سکوت را شکست.
- ارباب، نشانه‌ها همه به سمت اونه. اگه انکار کنید، حتی نگهبان‌ها هم توی تردید می‌مونن.
دراکولا ناگهان چرخید. نگاهش چون خنجری در گلوی همگان نشست. آلور سر خم کرد و دیگر هیچ نگفت اما حقیقت مثل دود در تالار پیچیده بود. پیشگویی لامورا، ظهور پوست دوم، و نهیب ملکه همه دست به دست داده بودند تا توازن تغییر کند.
لوسین بالاخره زبان گشود. صدایش آمیزه‌ای از غرش گرگ و آهنگ انسان بود.
- من سلاح تو نیستم پدر. من وارثی هم که کورکورانه دنبالت بیاد نیستم. من پادشاه میشم، نه زیر سایه‌ی تو بلکه در سرزمینی که خودم انتخاب می‌کنم.
دراکولا جلو آمد. پنجه‌هایش آماده بود و ل*ب‌هایش از فشار خونین شده بودند.
- پادشاهی؟ فکر می‌کنی تاج دزدیدنیه؟ این تاج با خون به‌دست اومده و با خون نگه داشته میشه. اگه از من بگیریش، همون خون گردنت رو می‌خواد.
آرتماسین گام برداشت و میان دو مرد ایستاد. نگاهش به دراکولا دوخته شد، نه از سر ترس بلکه از سر خستگی.
- اگه تاجت اون‌ قدر تشنه‌ی خونه، پس لایق موندن بر سر هیچ‌کس نیست. بذار انتخاب کنه. بذار پادشاهی خودش رو بسازه. تو اگه هنوز پدر هستی باید بپذیری.
در سکوتی نفس‌گیر، نگاه دراکولا و لوسین به هم گره خورد. لحظه‌ای بود که می‌توانست با یک حمله پایان یابد، اما دراکولا عقب نکشید. تنها ایستاد، تماشا کرد و صدای خشک و سردش پیچید.
- خیلی خب. بازی سخت‌تر شد. اگه پادشاهی می‌خوای، بگیرش اما یادت باشه هر پادشاهی سایه‌ای داره و سایه‌ی تو منم.
برگشت. ردای سیاهش بر سنگ‌ها کشیده شد و با صدایی همچون فرمان مرگ افزود:
- بذار تاج خودش رو برداره. اما روزی می‌فهمه هیچ پادشاهی بدون خون دوام نمیاره.
سپس رو به آرتماسین گفت:
- این انتخاب توئه. اگه اون سقوط کنه، خونش روی دست‌های توئه.
و با گام‌هایی سنگین به سوی تاریکی انتهای تالار رفت.
شعله‌ها دوباره لرزیدند. سکوت تالار دیگر سکوت نبود، انتظار بود؛ انتظاری برای پادشاهی تازه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با فرمان سرد و بی‌رحمانه‌ی دراکولا، درهای عظیم تالار گشوده شد. نگهبانان، بی‌آن‌که جرئت نگاه در چشم‌های ارباب کنند، لوسین و هیراشما و پدرش آکاریزسما را تا انتهای دالان‌های سنگی بدرقه کردند. مشعل‌ها خاموش بودند و تنها بوی خون و رطوبت در هوای راهروها موج میزد.
قدم‌هایشان بر سنگ‌ها می‌پیچید تا جایی که دری آهنین، پوشیده از نشانه‌های خون، در برابرشان باز شد و آنان را به بیرون راند. هوای سرد شب، بوی زمین و مه آزاد را به ریه‌هایشان کشید. قلعه‌ی خون‌پوش پشت سرشان، چون توده‌ای از سایه و مرموز، در دل شب می‌لرزید.
آکاریزسما با گام‌هایی سنگین بر زمین نشست. زخم‌هایش هنوز تازه بود، هم از شکست در نبرد با خون‌آشام‌ها و هم از زهر ناامیدی. نگاهش به لوسین افتاد؛ به چهره‌ی پسری که اکنون دیگر وارث نبود، بلکه در اندیشه‌ی پادشاهی تازه می‌سوخت.
- لوسین… پادشاهی؟ ولی کجا؟ برای کدوم مردم؟
صدایش خسته بود، مثل نغمه‌ای که در طوفان گم شده باشد.
هیراشما کنارش نشست، دستانش را روی زخم پدر گذاشت.
- ما از جهنم قلعه بیرون اومدیم، اما بیرون هم امن نیست. همه‌جا یا زیر سلطه‌ی خون‌آشام‌هاست یا در سایه‌ی قدرت‌های قدیمی. اگه بخوای تاجی تازه بسازی، باید بدونی قراره روی کدوم خاک باشه.
لوسین سکوت کرد. چشم‌هایش به افق دوخته شد، جایی که کوه‌ها در مه فرو می‌رفتند. ردای خونینش هنوز بوی تالار داشت، اما در نگاهش شعله‌ای بود که با هیچ مشعلی خاموش نمیشد.
- اگه قراره پادشاهی بسازم، سرزمینش رو خودم انتخاب می‌کنم، مردمش رو هم. نه کسایی که از ترس اطاعت کنن، نه کسایی که به اجبار سر خم کنن. مردمی که تشنه باشن.
آکاریزسما دندان بر هم فشرد و سرش را پایین انداخت. درونش تردیدی بزرگ می‌جوشید؛ آیا این آرزو ممکن است؟ یا تنها سرنوشتی دیگر در خون نوشته خواهد شد؟
باد سردی وزید. قلعه‌ی خون‌پوش پشت سرشان مثل زخم کهنه‌ای در افق ماند و راهی ناشناخته پیش رویشان گشوده شد.
لوسین چشم از قلعه‌ی پدرش برداشت و رو به جنگل مارداک کرد؛ جایی که مه غلیظ و شاخه‌های خمیده‌اش همچون دست‌های ارواح بر آسمان چنگ میزدند.
نگاهی کوتاه به آکاریزسما و هیراشما انداخت که میان امید و بیم، تردید را در اعماق چشم‌هایشان پنهان کرده بودند. هیراشما نیز در سکوت ایستاده بود، گویی بار سنگین سرنوشتی تازه بر شانه‌هایش گذاشته شده باشد.
لوسین با صدایی رسا و اراده‌ای خلل‌ناپذیر گفت:
- میان قلمرو جادوگران و پادشاهی دراکولا؛ من قلعه‌ای تازه میسازم؛ با یاری نیروی شما، با سیاهی این جنگل و با خون و اراده‌ی خودم. روزی که مردمانم رو گرد هم بیارم، سایه‌ام لرزه‌ای بر قلعه‌ی پدر و بر همه‌ی پادشاهیش می‌اندازه. من پسر پادشاه، دشمن پادشاهی دراکولا راه خودم رو آغاز می‌کنم.
باد در شاخه‌های مارداک وزید، مه غلیظ‌تر شد و صدای زوزه‌ی گرگ‌ها از دور پیچید؛ گویی زمین و آسمان بر تصمیم او مهر تأیید میزدند.
آکاریزسما چشم‌های خسته‌اش را بست؛ نمی‌دانست باید به آینده امید ببندد یا از آن بترسد.
لوسین قدمی به سوی جنگل برداشت و مه، آرام و پیوسته راه را بر او گشود.
با این قدم‌ها، فصل‌های پسر پادشاه، دشمن پادشاهی پایان یافت. اما فصل تازه‌ای، پر از سایه و خون و سرنوشت در انتظار بود.
پایان.
 
آخرین ویرایش:
اعلام پایان مسابقه
با تشکر از شما به خاطر شرکت در این مسابقه
موفق باشید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین