خدا قسمت کنه بله
	
	
				
			منتظر پارت گذاریتون هستیم موفق باشیدخدا قسمت کنه بله

حواسم به کار بود(نیازی به ویرگول نیست) متوجه نشدم چی گفتی، (اینجا از نقطه ویرگول باید استفاده شود)یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن. پایان جملهها نقطه گذاشته شودحواسم به کار بود، متوجه نشدم چی گفتی، یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن
امروز این حمید اونقدر کمک خواست که تموم وقت من رو هم گرفت، از کار خودم عقب افتادم. این جمله زیباتره اکه ما باز خودتون میتونید تغییر بدین.امروز این حمید کلی وقت من رو گرفت واسه کمک خواستنش
لحنه این جمله به رمان نمیخوره من ویرایش نکردم اما خودتون لطفاً تغییرش بدین و بگین تا چک کنم. میتونید مثلا بنویسید.اوستا ببینه قطعا از من
نا امید میشه.
منتظر بودیم کسی از اون قسمت توی روشنایی بیاد.منتظر بودیم کسی از اون قسمت بیاد توی روشنایی.

بهتره این قسمت رو اینجوری بنویسیدصدای پا از قسمت تاریک کارگاه میاومد. اولش اونقدر خفیف بود که شک کردم، ولی وقتی صدای دومی و سومی پیچید، دیگه مطمئن بودم چیزی داره اونجا اونجاحرکت میکنه. صدایی خیس و نرم، مثل قدم روی پارچهای نمناک.
جفتمون همونجا ایستاده بودیم، نه جلو میرفتیم نه عقب. انگار پاهامون به زمین میخ شده بودن.
دستامدستهام میلرزید، اما میخکوب رو محکمتر گرفتم و جلوی خودم نشونه رفتم. با اون بدنهی سنگین و صدای خشکش، حس میکردم میتونه مثل یه اسلحه باشه، البته اگه جرأت شلیک کردنش رو داشتم.
نور مهتابی بالای سرمون با هر لرزشی از سیم برق، یهجور چشمک عصبی میزد؛میزد انگار خودش هم ترسیده باشه. نور زرد و سردش به زحمت تا نیمهی کارگاه میرسید، بعدش فقط تاریکی بود.
بوی چسب و چوب سوخته توی فضا پخش بود، قاطی شده با بوی نفت خام بخاری، نفس کشیدن سخت شده بود.
صدای تقتق ساعت دیواری بالای در، هر ثانیه به وحشت ما اضافه میکرد، مثل شمارش معکوس یه اتفاق نامعلوم.
هومن کنارم ایستاده بود.نقطه ویرگول حتی پلک نمیزد.نمیزد صدای نفسش رو میشنیدم که کوتاه و بریده بیرون میاومد.
آروم گفت:
- به نظرت... خیلی بزرگه؟
زل زدم توی چشماشچشمهاش.
- چی؟
انگشت اشارهش رو به سمت تاریکی گرفت.
- اون موجودی که اونجاست اونجاست.
دلم فرو ریخت.نقطه ویرگول نمیدونستم شوخی میکنه یا واقعاً داره چیزی میبینه. نگاهش جدی بود. چشمم رو تنگ کردم و خیره شدم به ته کارگاه. چیزی ندیدم جز انبوه سایههای تکهتکه، اما یه حس غریب، درست از همونجا، مثل خنکی یه نفس روی گردنم رد شد.
دستم از وزن میخکوب خسته شد. گذاشتمش روی میز و پیچگوشتی بلندی رو برداشتم.
- از کجا میدونی که حیوانه؟
هومن لبخند کج و لرزونی زد و پسگردنی آرومی نثارم کرد.
- به جز ما دو تا کودن مجرد، همه متأهلن بهتره از متاهل هستن استفاده کنید و زود رفتن.نقطه ویرگول فقط ماییم که ولمعطلیم.
خندهام گرفت، اما خندهام زورکی بود. ل*بهام لرزیدن، نه از شوخیاش، از سرمای عجیبی که توی هوا پیچیده بود.
یه لحظه بعد صدای پا دوباره اومد، این بار نزدیکتر، درست از پشت کمدهای انتهای سالن.
صدا، سنگینتر بود، مثل چیزی که روی زمین کشیده میشهمیشه.
هومن یه قدم عقب رفت و نفسش بند اومد.
من هنوز خیره بودم به اون بخش تاریک. لامپ مهتابی یهدفعه لرزید، نورش پرید و بعد با یه وزفاصله وز کشدار برگشت.
در اون چند ثانیهی تاریکی، قسم میخورم یه سایه دیدم. ایستاده، خمیده، درست بین دو مبل نیمهکاره.
وقتی نور برگشت، فقط سکوت موند. نه صدایی، نه حرکتی.
ولی هوا سردتر شده بود، خیلی سردتر از چند لحظه پیش.
هومن با صدای گرفته گفت:
- اگه شوخیه، الان وقتش نیست، باشه؟
ل*ب باز کردم چیزی بگم، اما صدام درنیومد.
زبانم خشک شده بود.
یه پیچگوشتی دیگه از روی میز افتاد و قل خورد سمت پاهام.
جفتمون پریدیم عقب.
همون لحظه، صدایی از اون ته اومد، شبیه زمزمه ای خفه که نمیشدنمیشد فهمید صدای آدمه یا چیزی دیگه.
بهتر اینطوری بنویسیپیچگوشتی تا نزدیک پام قل خورد و متوقف شد. صدای فلزش روی سیمان، مثل خراش روی اعصاب بود.
قبل از اینکهاینکه خم بشم و بردارمش، یه زمزمه از اون سمت کارگاه پیچید. خفه، کشدار، انگار یکی از ته گلوی بستهاش چیزی میگفت، ولی نه واضح، نه قابل فهم.
بهتره بنویسید حتی دیگه صدایی از بخاری بلند نمیشد.هومن یخ زد. فقط صدای نفسهامون بود و اون صدا، که هر لحظه کمرنگتر و در عین حال نزدیکتر میشد.
- شنیدی؟
- خفه شو به یه لحظه.
حرفم رو با نجوا گفتم، ولی خودم بیشتر از اون ترسیده بودم. گوشهام رو تیز کردم؛ سکوت. نقطه ویرگول حتی بخاری هم دیگه صدا نمیداد.
هیچ جزئیاتی جز سیاهی نداشتاز همون ته، چیزی مثل حرکت پارچه به گوشم رسید.
نور مهتابی، بیهوا شروع کرد به سوسو زدن، انگار چیزی از زیرش رد شده باشه. یه لحظه نور پرید، تاریکی مطلق و صدای افتادن یه تکه چوب.
– از « ـ » استفاده کنیدفرزاد... .
هومن صدام زد، ولی وقتی برگشتم، نگاهم گیر کرد به چیزی که پشت سرش بود.
اونجااونجا، لابهلای دو مبل ناتمام، یه سایه ایستاده بود. قامتش خمیده بود، اما بلندتر از یه آدم معمولی به نظر میرسید. هیچ جزئیاتی نداشت، فقط سیاهی.
باسلامولی با هر لرزش نور، حس میکردم داره نزدیکتر میاد.
نمیدونم چی شد، فقط فهمیدم یه قدم رفتم عقب، دستم خورد به میز و لیوان چای هومن ریخت روی زمین. بوی چای داغ قاطی بوی چسب و چوب سوخته شد، یه بوی زننده، مثل چیزی که از قبل اونجا اونجا بوده باشه.
هومن نفسش رو با صدا بیرون داد.
- قسم میخورم دیدمش، اون.. اون حرکت کرد.
نمیخواستم باور کنم ولی بدنم میلرزید، چشم از تاریکی برنمیداشتم.
سایه دوباره تکون خورد. نقطه ویرگول یا شاید نور لرزید. نمیفهمیدم.تعجب
صدا رو دوباره شنیدم. همون زمزمه، اینبار واضحتر؛
انگار اسمم رو گفت. آهسته، کشدار، بیاحساس.
- فر...زاد...
دستهام یخ زد. قدمی عقب رفتم و خوردم به دیوار. پیچگوشتی هنوز توی دستم بود ولی نمیدونستم باهاش باید چیکار کنم.
هومن گفت:
- باید بریم، همین الان.
اما قبل از اینکه اینکه حرکتی کنیم، لامپ مهتابی با صدای خشکی ترکید و نور خاموش شد.
همهجا تاریکی مطلق شد.
فقط صدای نفسهای ما بود،
و اون صدا که حالا درست پشت سرم زمزمه میکرد.

