خلاصه: الکسامونرو زمانی که به جشن عروسی رفته بود، با یک مرد در آسانسور گیر میکند؛ اتفاقی که معمولا برایش نمیافتد.
ولی حقیقتی درمورد درو نیکولز وجود دارد که غیرقابل انکار است؛ او به جشن عروسی و پایکوبی عشق سابقش، بدون همراه دعوت شده است؛ مگر اینکه قطعی برق در آسانسور او را با یک فرد ایدهآل برای داشتن دوستدختر جعلی مواجه کند.
الکسا و درو پس از آشنایی، لحظاتی سرگرم کننده و لذت بخش را که فکرش را هم نمیکردند را تجربه میکنند.
داستانی نفسگیر با محتوایی لطیف و روان که قلب شما را آب میکند.
الکسا مونرو، آن شب پنجشنبه با کفشهای پاشنهبلند و قرمزرنگ محبوبش، وارد هتل فرمونت در سانفرانسیسکو شد. بهخاطر خوردن قهوه کمی دلشوره داشت و یک بطری شامپاین Veuve Clicquot هم در کیفش بود. گوشیاش را درآورد تا به خواهرش، اولیویا که طبقه بالا در یکی از اتاقهای مهمان بود، پیام بدهد.
همیشه خوب بود که به اولیویا کمی زودتر از بقیه هشدار بدهد. مهم نبود که اولیویا تازه شریک شرکت حقوقی بزرگی در نیویورک شده بود؛ بعضی چیزها هیچوقت تغییر نمیکرد.
الکسا درست وقتی که وارد آسانسور شد، پیام اولیویا را دریافت کرد. با صدای بلند خندید و شماره طبقهی خواهرش را فشار داد؛ خندهاش کمی از اضطرابش کم کرد. الکسا بیصبرانه منتظر بود با خواهر بزرگترش جشن بگیرد. با وجود اینکه... نه، شاید دقیقاً بهخاطر این بود که رابطهشان بعد از این همه سال هنوز هم پیچیده بود.
آسانسور به نرمی در هوا حرکت میکرد، همانطور بیصدا و روان که فقط آسانسورهای هتلهای گرانقیمت حرکت میکنند. در همین حین، الکسا برای سومین بار کیفش را چک کرد که مطمئن شود کراکرهای فانتزی و پنیر بری را داخلش گذاشته باشد. بالاخره برای جذب آن همه شامپاین، پیشغذا لازم بود! آرزو کرد کاش دیشب وقت کرده بود براونیز بپزد. اولیویا عاشق براونیزهایش بود.
چشمش افتاد به پنیر و کراکرها، که گوشهی کیف و دور از بطری شامپاین سنگین قرار گرفته بودند. درست همان لحظه، آسانسور ناگهان با تکان ایستاد. چند ثانیه بعد، چراغها خاموش شدند.
با صدای بلند گفت:
- چی شده؟
چند ثانیه بعد، نور کمسوئی روشن شد، اما آسانسور همچنان بیحرکت ماند. اطراف را نگاه کرد و با دیدن مردی با یک چمدان در گوشهی دیگر آسانسور، از جا پریدو پرسید:
- تو از اول اینجا بودی؟
او خندید و گفت:
- چی فکر کردی، غول چراغ جادوام؟
الکسا گفت:
- فکر نکنم قیافهات به غول بخوره.
او یک مرد سفیدپوست قدبلند با پوست برنزه، موهای قهوهای تیرهی ژولیده و تهریشی تقریباً یکروزه بود. یکدفعه دلش خواست دستش را روی گونهاش بکشد تا ببیند چقدر زبر است. اصلاً چطور نفهمیده بود این مرد وارد آسانسور شده؟
مرد گفت:
- مرسی، فکر کنم. ولی مگه یه غول همین و نمیگه؟ تو که ترس از فضای بسته نداری؟
الکسا جواب داد:
- اُم... فکر نکنم. چرا، اگه میگفتم دارم، با قدرت جادوییت نجاتمون میدادی؟
او خندید و گفت:
- خب، دیگه هیچوقت نمیفهمی که من واقعاً غول بودم یا نه.
رفت سمت جلوی آسانسور و گوشی اضطراری را برداشت و گفت:
- بذار ببینم میتونن یه زمان حدودی برای بیرون اومدن بهمون بگن یا نه.
الکسا سعی کرد به او زل نزند، ولی نورکمسو باعث نمیشد از دید زدن پایینتنهاش در آن شلوار جین خوشدوخت بگذرد. به زحمت لبخندش را پنهان کرد تا اگر برگشت، لو نرود.
چنین اتفاقهایی هیچوقت برایش نمیافتاد. نه گیر کردن در آسانسور، زندگیاش پر بود از این بحرانهای جزئی، منظورش گیر افتادن در آسانسور تاریک بود.