چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣3️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان + مدیر آزمایشی تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
695
پسندها
پسندها
3,020
امتیازها
امتیازها
258
سکه
4,177
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری سیزدهم چالشهای نویسندگی.

« اگر قرار بود یه کتاب بنویسی که شخصیت اصلی آروم آروم در طول داستان دیوونه میشه، جمله آخر اون کتاب رو چی مینوشتی؟ »
 
خندیدم به قیمتی که هر روز عوض می‌شود، به دزدی‌هایی که اسمش را سرمایه‌گذاری گذاشته‌اند، به صف نان و اسکناس‌هایی که بوی خون می‌دهد؛ خندیدم تا بفهمند من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم جز عقلَم که انگار همین حالا هم در جیب یکی از آن‌ها جا مانده است.
 
خندید ، چرخی به دور خودش زد . پیراهن گلدار و چین چینش که تکان میخورد براش لذت بخش بود . به سمت تلفن همراهش رفت برای بار هزارم به صفحه گوشی زل زد و باز خندید ، گوشی خاموش بود . دوباره دور خودش چرخی زد گوشی را به گوشه ای از اتاق انداخت . گوشی به دیوار خورد و کنج دیوار با صدای بلند به زمین برخورد کرد به سمت پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد لبه ی پنجره نشست . صدایی در گوشش وز وز میکرد غلغلکش می آمد . به پشت سرش نگاهی انداخت دوباره خندید با خود فکر کرد این پسر چقدر بامزه حرف میزند . اتاق خالی پر شده بود از صدای خنده هایش ...
 
صدا‌ها در سرش می‌پیچد. چشمانش را بست و دست رو گوش‌هایش گذاشت؛ این صداها از کجا می‌آمد؟
صدا‌های جیغ و فریاد؛ هویاهویی که بسیار برایش آشنا بود.
دیگر تحمل این صدا‌ها را نداشت، روی سرامیک‌های سرد تیمارستان نشست با تمام توان فریاد زد.
فریادی که کسی درد و اندوه آن را درک نمیکرد... .
 
و در میان پچ‌پچ‌های بی‌وقفه‌ی برگ‌ها در باد، که حالا تنها صدای او را برایم تکرار می‌کردند، من در این حقیقتِ تازه‌ی خودم آرام گرفتم؛ حقیقتی که در آن، هر نفس، آغوشی بود که گویی از ابدیت آمده و هر لحظه، بوسه‌ای که نه زمان می‌شناخت و نه مکان. دیگر دستانم خالی نبود، چرا که آن‌ها در وهمی شیرین، گرمای ابریشمیِ حضورِ او را حس می‌کردند و چشمانم جز نورِ نگاهِ او، هیچ تاریکی را به رسمیت نمی‌شناخت. من بودم و او… برای همیشه، یا شاید تا ابدیت بعدی، در این جنونِ مبارک که جز ما، هیچکس را در خود راه نمی‌داد.
 
تو در درونت حس‌های ناگفته‌ای داری که مدام در آینه‌ی نگاه دیگران، خودش را برانداز می‌کند!
 
از زبون شخصیت اصلی:
به دست‌ها نحیفی که از دو طرف به تخت فلزی قفل شده بودند نگاه کردم، هیچ چیز عوض نشده بود، قبلا هم توسط خودم مهار می‌شدم. رد کبودی‌های دور مچم، فریاد مغزم در عین سکون، نگاه ترحم آلود مردم همه تکراری بودند. دهان که باز کردم واقعی شد.
 
از پنجره به بیرون نگریست و لبخندی بر ل*ب‌های نازک و رنگ‌پریده‌اش نقش بست.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Alirix
پشت پنجره رو به فضای یخ‌زده بیمارستان ایستاده بود، نیش‌خند زد.
به روزی که عینک به چشم زده بود و مدادهایش را داخل موی گوجه‌ایش فرو کرده بود؛ به امید روزی که مدال طلای المپیاد فیزیک را بیاورد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Alirix
عقب
بالا پایین