۱- عنوان داستان
عنوان داستان «نقشالآخر» بود که اسم کتاب آخر نوشته شده به دست سَهیلاست. این یعنی عنوان رمانت به متن بی ربط نیست (این یه پوئن مثبت). از طرفی نقشالآخر تکراری نیست و به هیچ عنوان وایب تکراری بودن هم نمیده. چون یه سری عنوانها با این که خودشون تکراری نیستن و اثری هم اسمشون وجود نداره، چون از یه کلمه یا ترکیب چند کلمهی تکراری استفاده میکنن تکراری و کلیشهای به نظر میان. خوشبختانه نقشالآخر نه تکراریه نه کلیشهای.
هر چند که به عنوان اسم یه اثر فارسی بهتر بود فارسی باشه ولی باز هم عنوان جالبیه. خصوصاً که با ژانر ترسناک جور در میاد و از طرفی اون وایب ریشه در تاریخ داشتن (ارتباط با دوران صفویه و...) رو هم میده. در کل عنوان رمانت جالبه و یک جورهایی جذب کنندهست.
توصیهی منتقد برای این بخش: در صورت امکان (باز هم تأکید میکنم در صورت امکان) اسم رمانت رو به فارسی برگردون.
۲- ژانرهای انتخابی
اولین ژانر انتخابی برای اثرت ترسناک بود و خب خوب به جای خودش نشسته بود. ماجرای جنی که از طریق نوشتههاش یه آدم رو کنترل میکنه و بعد اون شخص و نامزدش باهاش درگیر میشه واقعاً ترسناکه؛ اما در مورد ژانر معمایی نمیتونم همچین حرفی بزنم.
برای نوشتن ژانر معمایی، نویسنده باید بتونه برای خواننده اول سوال ایجاد کنه، بعد نشونهها و چراغهای راه رو قرار بده (چیزهایی که باعث به وجود اومدن حدسیات خواننده میشن) و در نهایت طی چند تا ماجرا و کشمکش گوناگون مخاطب رو به جواب برسونه که رمان تو، به هیچ عنوان این شکلی نبود. یه سوال برای شخصیتهای اصلی پیش میاومد بعد نهایتاً تو پنج پارت آینده به جوابش میرسیدن و بعد بر اساس اون جواب تصمیم میگرفتن که چیکار کنن و ماجرا به همین شکل بافته میشد و جلو میرفت.
ویژگی ژانر معمایی همینه. باید معما بسازه! باید سوالهایی ایجاد کنه که نه فقط تو ذهن کاراکتر، بلکه تو ذهن مخاطب بشینن و مخاطب رو وادار کنن برای پیدا کردن جوابشون فکر کنه و به خوندن ادامهی رمان مشتاقتر بشه. این قدر تند تند به جواب رسیدن کاراکترها حتی از درست شدن یه داستان ترسناک معمولی خوب هم جلوگیری میکنه چه برسه به داستان ترسناک معمایی.
توصیهی منتقد برای این بخش: من با این که ژانر معمایی رو حذف کنی موافق نیستم. به نظرم باید رمان رو ویرایش کنی و معماهای طولانیتر، ماندگارتر و اصطلاحاً مزهدارتری بسازی که توی ذهن مخاطب بمونن و از این طریق رمانت رو به ژانر معمایی نزدیک تر کنی.
۳- خلاصهی داستان
خب راجع به خلاصه خیلی حرف داریم که بزنیم. اول این که خلاصه کاملاً ماجرا رو لو داده بود؛ و دوم این که اصلاً به داستان اصلی نزدیک نبود. ببین سارا، همون طور که میدونی خلاصه باید درونمایهای از اتفاقات رمان باشه که به داستان اصلی نزدیکه و برای مخاطب روشن میکنه که در ادامه با چه اثری رو به رو خواهد بود. این درسته، ولی از طرفی خلاصه باید جذابیت داشته باشه. این که کل ماجرای رمان رو توی ده خط به شکل اخباری و خالی از هرگونه احساس یا بدون جای سوال باقی گذاشتن بنویسی مخاطب رو جذب نمیکنه.
مثلاً یکی از معیارهای جذابیت خلاصه میتونه این باشه که یه سری اطلاعات رو لو نده. تو به حدی دقیق در مورد اتفاقات رمان توضیح دادی که حتی دیالوگ کلیدی رمان رو هم توی خلاصه آوردی! یا یه معیار دیگهش اینه که از جملات حاوی احساس استفاده بشه. جملاتی که به علامت تعجب ختم میشن (البته زیاد توصیه نمیشه) و جملاتی که از استفهام و استفهام انکاری استفاده میکنن (منتهی به علامت سوال). و یا حتی جملات پرسی واقعی که هدفشون به فکر انداختن مخاطبه.
از طرفی خلاصهی رمانت هیچ تناسبی با خود رمان نداره. تو خلاصه از یه نویسنده صحبت شده که به طور ناگهانی تو نوشتن موفق شده و تو خود رمان اصلاً اشارهای به زندگی حرفهای آرش نمیشه. فقط میفهمیم که ویراستار اثرش خودک*شی کرده و همین! حتی در طول رمان یه سر به انتشارات هم نمیزنه. یا توی خلاصه راجع به یه پیرمرد صحبت شده که با آرش حرف میزنه ولی توی رمان خبری از هیچ پیرمردی یا هر چیزی شبیه به این نیست. فقط سَهِیلاست و ارتباطش با آرش که همین ارتباط هم محدود به خونه و زندگی آرشه. و فرمان جنگ جنیان با آدمیان هم فقط یه مبارزهی تن به تن بین یه آدم و یه جن مؤنث با یه هدف مشخصه.
توصیهی منتقد برای این بخش: موقع ویرایش خلاصه از جملات قطعی کمتر استفاده کن. سعی کن جملات سوالی رو توی خلاصهت دخیل کنی که مخاطب رو وادار به فکر کردن کنه. این باعث میشه که مخاطب بیشتر با رمان ارتباط بگیره و رمان بیشتر تو یادش بمونه. خلاصه بگم، هر چهقدر رمانت بیشتر ذهن مخاطب رو درگیر کنه موفقتره. و این که تلاش کن خلاصهت رو به واقعیت رمان نزدیکتر کنی چون در حال حاضر هیچ شباهتی به هم ندارن.
۴- مقدمهی داستان
مقدمه کمی نسبت به خلاصه وضعیت بهتری داره. جملات با احساسترن. همچنان با لحن اخباری روایت میشه ولی خب نسبت به خلاصه بهتره. تعداد خطهاش غیر استاندارده ولی چون مقدمهست خیلی سختگیری نمیکنیم. این که مقدمه نوشتهی خودته نقطه قوّت به حساب میاد.
توصیهی منتقد برای این بخش: تعداد سرخطهایی توی مقدمهت وجود داره رو کم کن. واقعاً نیاز نیست تک تک جملههات رو با سرخط تموم کنی. راستی اگر نظر منو میخوای به مقدمهت هم جملات استفهامی اضافه کن.
۵- جلد
رنگبندی جلد و همچنین تصویر روش با یه رمان ترسناک کاملاً همخوانی دارن. نگاه کردن به تصویر حس بختک و رخوت رو کاملاً به مخاطب منتقل میکنه. حتی توصیفی که از سایهها توی رمانت داشتی هم توی جلد رمانت کاملاً قابل مشاهدهست. تنها مشکلی که تو تصویر روش وجود داره اینه که تصویر یه دختر رو نشون میده در حالی که شخصیت اصلی رمانت یه پسره. و در مورد رنگ قرمز؛ ببین سارا رنگ قرمز معمولاً برای داستانهایی استفاده میشه که علاوه بر ترسناک بودن زخم فیزیکی، خون و این جور چیزها هم توشون دارن که داستان تو نداره. اگر رنگ قرمز رو ازش حذف کنی و با یه رنگ تیره فام (مثل سیاه یا خاکستری تیره) جایگزینش کنی عالی میشه.
توصیهی منتقد برای این بخش: رنگ قرمز رو از جلدت حذف کن و یا تصویر جلد رو طوری تغییر بده که با مذکر بودن نقش اصلی جور در بیاد، یا خلاصه رو جوری تغییر بده که با مؤنث بودن شخصیت اصلی جور در بیاد.
۶- آغاز داستان
شروع داستانت تا حد زیادی ناگهانی و بیمقدمه بود. همون طور که قبلاً هم گفتم، ما هیچی راجع به زندگی حرفهای و شخصی آرش نفهمیدیم و صرفاً تمرکز رمان رو مبارزهش (اون هم نه مبارزهی خودش بلکه مبارزهی نامزدش) با سَهِیلاست. به نظرم داستان از نظر خط زمانی کمی زود شروع کرده. بهتر بود یه دورنمایی از زندگی قبلی آرش (شکست خوردگی در نوشتن) و یه توضیحاتی از زندگی فعلیش (موفقیت هرچه بیشتر در نوشتن رمانها) در اختیار خواننده میذاشتی بعد میرفتی سراغ سیر اتفاقات اصلی. بذار این طوری بهت بگم، با اون خلاصهای که تو در اختیار مخاطبت گذاشتی، مخاطب انتظار توضیحات خیلی بیشتری رو در آغاز رمان داره. نه این که یک دفعه بپری تو اول سیر اتفاقات شوکه کننده و با خودک*شی ویراستار شروع کنی!
توصیهی منتقد برای این بخش: اول رمان رو با دادن کمی اطلاعات در مورد زندگی شخصی گذشته و حال آرش شروع کن. یا حداقل اطلاعات بیشتری در مورد زندگی شخصیش رو به متنت بباف تا شخصیت پردازی، مخصوصاً شخصیت آرش، طبیعیتر بشه.
۷- میانهی داستان
در مورد میانهی داستان خیلی حرف برای زدن داریم. یکیش این که چرا به نظر میاد داستان هول محور مهدیه داره میچرخه؟ مگه کاراکتر اصلی آرش نیست پس چرا آرش یواش یواش داره نقشش تو داستان رو از دست میده؟ کلاً نشسته جلوی یه کامپیوتر و داره مینویسه و این وسط وظیفهی مهدیهست که جلوی آرش رو برای غرق شدن تو گرداب سَهِیلا بگیره. در واقع بذار بهت بگم که نقش اصلی داستان تو داره از روی آرش شیفت میکنه روی مهدیه. بنابراین خلاصهی داستان با میانه و جلد (که تصویر یه دختر بود) مطابق نداره.
منطق درونی وقایع و شخصیتها هم کمی دچار مشکله. مثلاً مهدیه یه کاراکتر ثانویهست، که در اولین حضورش توی رمان به نظر میاد قبلاً توسط آرش ترک شده یا خودش آرش رو ترک کرده یا به هر روشی میونهشون به هم خورده. بعد با یه تماس آرش برمیگرده (تا اینجاش منطقیه) و بعد یهو تصمیم میگیره به عاشق بیبدیل و نجات دهندهی آرش تبدیل بشه. این هم خودش به نوعی اشکال محسوب میشه.
توصیهی منتقد برای این بخش: لطفاً اجزای مختلف رمانت (خلاصه، جلد، میانه و...) رو با هم هماهنگ کن که با هم در تناقض نباشن و اگر شخصیت اصلی رمانت مهدیهست تمرکزت رو بذار روش و رابطهش رو با آرش گرمتر و عمیقتر نشون بده.
۸- پایان داستان
داستانت هنوز به پایان نرسیده بنابراین با قاطعیت نمیشه در مورد پایان بندیش نظر داد؛ ولی باز هم یه سری نکته برای گفتن وجود داره. اگر میخوای رمانت رو براساس ویژگیهای ژانر معمایی تغییر بدی باید بدونی که:
- پایان باز یکی از پایانهای متداول ژانر معماییه ولی به هیچ عنوان محبوب نیست. اگر برنامهی خاص و متفاوتی برای پایان نداری لطفاً بیخیال پایان باز شو وگرنه (طبیعتاً) رمانت تکراری خواهد شد.
- اگر یه تأثیر عمیق احساسی میخوای که مدتها تو یاد بمونه ترجیحاً پایانش رو غمگین کن. البته منظورم از کلمهی غمگین پایان تراژیک نیست ها! منظورم اینه که مثلاً با ناکامی مهدیه در شکست دادن سِهَیلا یا مرگ یک کاراکتر مهم تمومش کن. قطعاً این پایان خیلی محبوب نیست ولی به شدت باعث یه یاد موندنی شدن رمانت میشه چون تا مدتها از خاطر مخاطب نمیره.
- هر کاری که میتونی بکن که پایان بندیت کلیشهای نباشه. اگه داستان با ناکامی و مرگ و خلاصه هر چیزی که مورد علاقهی مخاطب نیست تموم بشه ناخودآگاه درصد کلیشهی احتمالیش میاد پایین؛ ولی با این وجود اگر هم پایان خوش داره لطفاً کمی چالش قاطیش کن.
توصیهی منتقد برای این بخش: یادت باشه که پایان لزوماً به دو حالت باز و بستهی مطلق تقسیم نمیشه. اگر نظر شخصی من رو میخوای پایان شوکه کننده و ناگهانی از همه بهتره. مثلاً این که آرش و مهدیه بفهمن سَهِیلا اصلاً واقعی نبوده!!!
۹- شخصیت پردازی
ببخشید که این رو میگم، ولی شخصیتهای رمانت تا قسمتی تک بعدی و غیر قابل درکن. آرش یه نویسندهست و به جز یه اسم و یه قلم که اون هم بازیچهی دست شخصیت منفی داستانه هیچی ازش نمیدونیم. از اون طرف مهدیه حتی از این هم بدتره. انگار تنها هدف کل زندگیش این بوده آرش رو نجات بده و عاشقش باشه. ما هیچ هدف دیگهای تو زندگیش نمیبینیم، علایق و نفرتهاش رو نمیدونیم، ویژگیهای شخصیتی خاص و کلیدی نداره و...
تازه اگر به کاراکتر سَهِیلا دقت کنیم موضوع بدتر هم میشه. کاراکتر منفیای که نه تنها کاملاً منفی و سیاهه، بلکه حتی معلوم هم نیست چرا اهداف و امیال شوم داره! مثلاً سَهِیلا میخواد صاحب فکر و ذهن و قلم آرش بشه که چی؟ البته تو این قسمت اگر به خلاصه (البته اگر بتونیم به بدنهی اصلی ربطش بدیم) رجوع کنیم برای این هدف میشه یه انگیزهای پیدا کرد: جنگ بین جنیان و انسانها!
اما به هر حال شخصیت پردازی مشکل جدیای سر راه موفقیت قلمت تو این رمانه عزیزم. شخصیت مطلقاً سیاه یا مطلقاً سفید خوب نیست (البته معمولاً، نه همیشه)، شخصیتها باید اهداف نسبتاً مشخص و دقیقی داشته باشن (اگه کاراکتر دارای دو سه تا هدف باشه یا یه حالت شک و شبهه در انتخاب داشته باشه طبیعیتر هم میشه)، باید کاراکتر آرک یا حداقل یه کاراکتر آرک کوتاه (چون رمانت کوتاهه) داشته باشن و تو داستان مشخص باشه که یه سری چیزها توی فلان شخصیت تغییر کرده و...
توصیهی منتقد برای این بخش: یه سری تمایلات و اهداف، تکه کلامها و نشانههای خاص و افکار و اندیشههای پنهان به کاراکترهات بده. جوری که انگار آدم واقعین و خیلی مهمه که حتماً با هم تفاوت داشته باشن. حتی میتونی شخصیتهای اصلی بیشتری به داستان اضافه کنی و داستان زندگی و اهداف و آرزوهای این کاراکترها رو به هم گره بزنی تا این طوری یه خط داستانی شلوغ و جذاب رو شاهد باشیم.
۱۰- توصیفات
توصیفاتت نسبتاً کافی بودن ولی خیلی قطاری و بیروح بودن متأسفانه. مثلاً این جمله رو ببین:«مهدیه شالی که روی شانهاش افتاده بود و موهای بلند رنگشدهی قهوهایاش که دم اسبی بسته شده بود به نمایش میگذاشت را محکم در مشت خود گرفته گویا ترس خود را اینطور خالی میکرد، آرام گفت:»
این فقط یک جملهست (هر چند که یه جاهایی باید با نقطه از هم جدا میشد.) ولی کلی توصیفات قطاری رو پشت سر هم ردیف کرده. موی بلند و قهوهای و دم اسبی و رنگ شده و شالی که روی شونه افتاده و....
تازه قضیه به همین جا ختم نمیشه! یه مشکل دیگه اینه که توصیفات تو روح نداره. از احساس خالیه و انگار فقط اون جا هست که رمان توصیفات هم داشته باشه و بس. مثلاً این رو ببین:
«مهدیه شالی که روی شانهاش افتاده بود را محکم در دست گرفت و فشرد. موهای بلند قهوهایاش بیحفاظ و پراکنده روی شانههایش پخش شده بودند. فشار دستش روی آنها گویی نمایشی رنج آور از تخلیهی ترس و اضطرابش بود و فرو کردن دست در آن موهای رنگ شده و قهوهای به نشانهی واضح نا آرامی بدل شده بود. به سختی دستانش را برای نکشیدن موهایش طبق عادت همیشه کنترل کرد و گفت:»
این چیزی که من نوشتم (البته جسارتاً) میتونه نمونهی خوبی از حس داشتن و توصیف تو متن باشه. جملهها احساس دارن و با اضطراب ترس مهدیه گره خوردن، تو چندتا جمله و به تفکیک ویژگیهایی که لازم بود رو نوشتم (موهای بلند، قهوهای، رنگ شده، شال روی شانه افتاده) و از همه مهمتر این که یه عادت شخصی به مهدیه دادم (که موهاش رو موقع ترس و اضطراب میکشه تا آروم بشه) و این نه فقط به توصیف، که به شخصیت پردازی هم کمک کرده چون بالأخره بخشهای مختلف رمان از هم جدا نیستن.
کلاً این چندتا نکته رو در مورد توصیف رعایت کنی بد نیست:
۱- هیچ وقت و به هیچ عنوان بیشتر از دو یا نهایتاً سه تا صفت رو توی یک جمله جا نده.
- مادر چشمان زیبا و گیرای سبز رنگی داشت که با آن فرم بادامی، به غایت دلفریب بودند. ✘
- مادر چشمان زیبایی داشت. چشمهای بادامی شکلی که محل جوشیدن محبتش بودند و میشد در آن چشمها دید که پدر چرا هرگز نتوانست مهر از او بردارد. آری! بدون شک چشمانش به سبزی گلدانهای شاداب باغچهاش و به گیرایی چشمان آهو طعنه زده بودند. ✔
۲- تو توصیفت از احساس و عواطف استفاده کن. توصیف بخشی از متن رمان توعه؛ همون چیزی که مخاطب باید باهاش ارتباط بگیره و وارد حال و هواش بشه! پس بدون احساسات و عواطف یک جای کار میلنگه.
- بیلچهی کوچک آبی رنگ به صورت عمودی در خاک باغچه فرو شده بود و من را به یاد فرو رفتگی چاقو بر روی بدن کیان انداخت. رنگ دستهاش نیز دقیقاً به رنگ چشمهای او بود. ✘
- وقتی به سمت باغچه سر برگرداندم بیلچهی آبی رنگ را دیدم. مثل همیشه آن جا بود و دایی یوسف بعد از باغبانی به صورت عمودی در خاک فرویش کرده بود. اما این بار این بیلچه به جای کلمهای تازه و گوجه فرنگیهای آبدار باغچه، مرا یاد فرو رفتن عمودی چاقو بر بدن کیان میانداخت. فکر کردم که حتماً ذهنم خیلی علاقمند است این موضوع را دائم به رخ من بکشاند؛ زیرا حتی رنگ دستهی بیلچه برای من به نمادی از رنگ چشمهای کیان بدل شده بود. ✔
۳- اگر توی توصیفاتت از حواس پنجگانهای به جز بینایی و شنوایی هم استفاده کنی همیشه نتیجهی بهتری داره.
- امیلی وارد آشپزخانه شد. دود سیاه رنگی همه جا را فرا گرفته بود و به سرفه افتادنش به او اطمینان داد که حادثهای جدی در این مکان اتفاق افتاده است. خواست به بیرون برگردد که پایش لیز خورد و با صورت روی فرش قرمز رنگ ایرانی کف آشپزخانه فرود آمد. ✘
- با ورود به آشپزخانه، امیلی بلافاصله متوجه بوی سوختن چیزی شد. بویی که در هوا میغلتید و تاب میخورد و برای هر کس که ذرهای با آتش سوزی و خطرات آن آشنا باشد افکار و احتمالات ترسناکی به وجود میآورد. تصمیم گرفت به عقب برود چون میدانست بدون لباسهایش کاری نمیتواند بکند؛ ولی فقط بعد از برداشتن یک قدم به سمت عقب روی فرش زبر و احتمالاً پرداخت نشدهی افتاد. فرش به قدری زبر و زمخت بود که کف دستهایش خراشیده شدند و به سوزش افتادند. ✔
توصیهی منتقد برای این بخش: توصیفاتت رو طبق ویژگیهایی که گفتم تغییر بده و تمام تلاشت رو بکم که علیرغم همهی اینها زیادی توصیف نکنی چون رمان رو از حالت تعادل خارج میکنه.
۱۱- ایده
راستش ایدهی رمانت هم جدید بود و هم نه! بدون شک این اولین بار نیست که برای کافه نویسندگان ترسناک از ایدهی تسخیر و حضور اجنه استفاده شده؛ ولی این که موضوع داستان رو به نوشتن و نویسندگی و کلمات گره زدی جذابش میکنه.
همون طور که مشاهده میکنی توی این انجمن تقریباً همه نویسندهان و این به این معناست که نوشتن برای همهی ما معنی خاصی داره و مثل مخاطبهای عادی بهش نگاه نمیکنیم. و این که تو از نویسنده بود شخصیت اصلیت یرای تحت تأثیر قرار دادن یه جماعت نویسنده استفاده کردی راهکار هوشمندانهای بود. اما برای آدمهای عامی، مطمئن نیستم همین قدر جذاب باشه یا نه.
توصیهی منتقد برای این بخش: نظر من برای افزایش جذابیت ایده اینه که چندتا داستان فرعی بهش اضافه کنی. خط داستانی تو خیلی یکنواخته و با اتفاقاتی مثل تسخیر و اجنه و این جور چیزها پر شده که (بیاید صادق باشیم) خیلی جدید و بیمثل و مانند نیستن. پس اگر یه سری شاخهی فرعی یا یه سری اهداف جدید به روند داستان اضافه کنی قطعاً جدیدتر و جذابتر میشه.
۱۲- سخن منتقد
عزیزم رمانت زیبا بود و خوشحالم از وقتی که برای خوندن و نقد کردنش گذاشتم. امیدوارم نقد من به بهتر شدن قلم و پیشرفت رمانت کمک کنه و اگر چیزی گفتم که خوشت نیومد خواهش میکنم دلگیر نشو و بهم بگو که با هم حلش کنیم. اگر هم کمکی لازم داشتی حتماً بهم بگو.
دوستدار تو و قلم سبزت • مینی