هر قدمی که دخترک برمیداشت دردی عمیق وجودش را دربرمیگرفت. اول از پاهایش شروع شد انگار مسافت خیلی زیاده را پیموده و رمق پاهایش گرفته شده بود، مثل تو تنه کلفت درخت خشک سنگین شده بودند و به سختی جلو میرفتند. سه قدم دیگر برداشت و دردی عجیب در سینه حس کرد شبیه درهای جسمانی نبود، شبیه درد از دست دادن بود و یک غم سنگین تمام وجودش را در بر گرفت. او خود را ناامید احساس میکرد و بعد سر درد شدید طوری که با تمام وجود فریاد میزد، این دردها داشتند او را از پا در میآورند.
پیرزن قهقههی ترسناکی سر داد:
-بله... این دردیه که معشوقت قبل از مرگ حس کرد، او قبل از مرگ به یاد تو بود و تو... تو دختر بدی هستی لیلی، نمکنشناسی، اون همیشه به یاد تو بود ولی تو حاضری اونو برای همیشه فراموش کنی.
و بعد دوباره با صدای جیغ مانندش قهقهه زد
پیرزن قهقههی ترسناکی سر داد:
-بله... این دردیه که معشوقت قبل از مرگ حس کرد، او قبل از مرگ به یاد تو بود و تو... تو دختر بدی هستی لیلی، نمکنشناسی، اون همیشه به یاد تو بود ولی تو حاضری اونو برای همیشه فراموش کنی.
و بعد دوباره با صدای جیغ مانندش قهقهه زد
آخرین ویرایش: