نوشته‌ها
نوشته‌ها
974
پسندها
پسندها
4,083
امتیازها
امتیازها
288
سکه
3,386
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری بیشتم چالشهای نویسندگی.

متنی بنویسید در مورد فردی که به سندرم کاپگراس مبتلا هستش.
میتونه شامل مونولوگ و دیالوگ باشه. یا فقط مونولوگ.
📌سندرم کاپگراس چیست؟
در این بیماری فرد معتقد است که یکی از اعضای خانواده یا دوستانش با یکی از افراد بیگانه که از نظر ظاهر و رفتار شبیه آنهاست،
جایگزین شده است. هذیان بیمار این موضوع را در بردارد که اطرافیان او خودشان نیستند و بدل آنها هستند.
و همانند فریب کاران نقش افرادی که جایگزین آنها شده اند را بازی می‌کنند.​



⭕به برترین متن 50سکه اهدا میشود⭕
 
آفتاب که از پشت پرده‌ی توری اتاق می‌گذشت، همان رنگی بود که همیشه بود؛ رنگ خاطرات حل‌نشده. روی صندلی روبه‌روی من، زنی نشسته بود با چشمانی که هزاران سال عشق در خود داشتند، اما دیگر هیچ‌کدام متعلق به من نبودند.
- عزیزم، چای سرد شد.
صدایش آشنا بود؛ آهنگ دقیق نُت‌های زن زندگی‌ام، دقیقاً همان لرزش در حرف سین و همان تأکید بر ت. اما این زن، این بدن، این پوست که از جنس پوست او بود، او نبود.
من به او نگاه می‌کردم و در پسِ آن شباهت بی‌نقص، حفره‌ای می‌دیدم؛ جای خالی روحی که باید آنجا می‌بود. این موجود، این بدلِ هنرمندانه، حافظه‌ام را می‌دزدید، زیرا هر کلمه‌ای که می‌گفت، فقط اثبات می‌کرد که من با یک شبح زندگی می‌کنم. در این آپارتمان مشترک، من هم غریبه بودم، هم زندانی. او مرا می‌بوسید و من در آغو*ش یک هنرمند سارقِ چهره پناه می‌گرفتم.

تراژدی من این بود من کسی را از دست نداده بودم که بتوانم برایش عزاداری کنم. من هر روز زنی را می‌دیدم که باید دوستش می‌داشتم و هر روز او را به خاطر جنایتی که مرتکب نشده بود، طرد می‌کردم. این شباهت، خودِ ابدیتِ تنهایی بود.
 
شب در آپارتمانی که بوی کهنگی خاطرات می‌داد، سنگین‌تر از هر زمان دیگری فرود آمده بود. صحرا کنار پنجره ایستاده بود، جایی که نور کم‌رنگ خیابان، انعکاس غریبه‌ای را بر قاب شیشه می‌انداخت. مردی که روبروی او روی کاناپه نشسته بود، همان قامت مردی بود که سال‌ها عاشقش بود، اما نگاهش، او را به یک مجسمه‌ی مرمری سرد تبدیل کرده بود.

«آینه‌ها راست می‌گویند، اما آینه‌ها جزئیات را حذف می‌کنند. آن‌ها عمقِ چاهی که در چشمانش افتاده را نشان نمی‌دهند. این لبخند… این لبخندِ بی‌نقص، سال‌هاست که دیگر اشک‌های مرا نمی‌شناسد. او بوی قهوه‌ی صبح‌های جمعه‌ی ما را فراموش کرده است. من با یک شباهت زندگی می‌کنم، یک توهم مادی شده که مرا محکوم کرده است به دیدنِ هر روزه‌ی فقدانِ انسانِ واقعی.»

مرد، با صدایی که انگار از میان غبار گذشته می‌آید، سکوت را شکست.


«صحرا، چرا این‌قدر پریشان هستی؟ دنیا در حال فروپاشی نیست. ما اینجا هستیم، کنار هم.»

صحرا به سمت او چرخید. می‌خواست فریاد بزند: «این تو نیستی! این شبح مردی است که من را می‌شناخت!» اما کلمات در گلویش یخ زدند و فقط نجوایی بیرون آمد.

«‘کنار هم’… این واژه چقدر خالی شده است. تو یادت هست آخرین باری که زیر بارانِ پاییز در کوچه‌ی باغ قدیمی ایستادیم؟ چه قولی دادی که آسمان هم به آن حسادت کرد؟»

مرد برای لحظه‌ای سرش را به آرامی تکان داد، گویی در حال بازیابی اطلاعاتی بود که قبلاً به او داده نشده بود.

«قول دادم که هیچ ابری نمی‌تواند خورشید قلبمان را بپوشاند. یک جمله پرشور، برای یک شب پرشور. چرا این خاطرات اکنون این‌قدر برایت حیاتی شده‌اند؟»

صحرا چشمانش را بست. آن مرد، آن مردِ واقعی، بلافاصله بعد از آن جمله گفته بود: «حتی اگر ابر نباشد، سایه می‌افتد. و من می‌خواهم سایه‌ات باشم، تا هرگز تنها نباشی.»

«سایه… او عاشق استعاره‌های پیچیده بود، نه این جملات تخت و بی‌روح. این مرد، فقط کلماتِ دهان من را حفظ کرده است، اما نتوانسته است موسیقی متنِ آن روز را بدزدد.»

او به آرامی نزدیک شد، انگار که به یک بمب ساعتی نامرئی نزدیک می‌شود. دستش را دراز کرد و به آرامی گونه‌ی او را لم*س کرد. پوست گرم بود. این بزرگترین شکنجه بود.

«به من بگو… چه کسی تو را فرستاده است؟»

مرد پلک زد و این بار، لبخندش محو شد و یک اندوه بیگانه جایگزینش شد.

«من هیچ‌کس را نفرستاده‌ام. من… من همین‌جا هستم، صحرا. شاید تویی که داری دور می‌شوی؟ شاید تویی که دیگر مرا نمی‌بینی؟»

این جمله، این حمله متقابل، چنان قدرتمند بود که صحرا عقب کشید. برای اولین بار، شک کرد. آیا دیوانگی، چهره‌ای دوگانه دارد؟ آیا این مرد به خاطر تنهایی، شروع به درکِ منطقِ غیرمنطقی او کرده است؟

«نه! این یک ترفند است.
اگر این تو هستی، پس دیگر جایی برای من در این جهانِ بی‌نقص باقی نمانده است. من دلتنگ آن کمی نقص، آن صدای خشن زیر کلمات، و آن حماقت‌های شیرین هستیم که فقط تو می‌توانستی مرتکب شوی. تو یک اثر هنری بی‌نظیر هستی که شباهت عجیبی به انسان محبوب من دارد. و من… من باید یاد بگیرم با این غریبه‌ی آشنا، سال‌های باقی‌مانده‌ام را صرف کنم، یا… یا باید راهی برای خروج پیدا کنم.»

صحرا فنجان را بر زمین نگذاشت. او آن را به آرامی در دست گرفت، انگار که تنها شیء واقعی باقی‌مانده در دنیای اوست، و به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش به آرامی بست. صدایی که در قاب در پیچید، نه صدای بسته شدن در، که صدای نهایی یک قطع ارتباط بود.
 
من آینه‌ام و او دیگر به من اعتماد ندارد.
هر صبح مقابلم، با نگاهی پر از تردید می‌ایستد و می‌گوید: -تو اون نیستی. من اون نیستم!
و من… چه بگویم؟
من فقط بازتابم. هیچ دروغی بلد نیستم.
اولین بار آرام گفت:
- دست‌هات فرق کرده، پوستت شبیه پلاستیکه.
من نگاهش کردم. در تصویرم، انگشت‌های خودش را می‌فشرد تا مطمئن شود واقعی‌ست.
اما هر بار بیشتر شک کرد.
کم‌کم شروع به پنهان شدن از من کرد.
پارچه روی صورتم انداخت و تاریکی، سال‌ها طول کشید.
من می‌شنیدم که زیر ل*ب می‌گفت:
- آینه داره منو عوض می‌کنه.
یک شب بیدار شد.
من را از دیوار جدا کرد، روی زمین گذاشت و گفت:
- اعتراف کن! اون کجاست؟!
سایه‌اش می‌لرزید. نفسش تند بود.
در انعکاسم، اشک دیدم اما نمی‌دانم اشکِ او بود یا بدلش؟
بعد ناگهان شکستم. صدای شکستن من، مثل فریاد بود.
ولی او لبخند زد. گفت:
- تموم شد… اون دیگه نمی‌تونه نگام کنه.
حالا تکه‌تکه‌ام و در هر تکه‌ام چهره‌ای متفاوت از اوست.
یکی می‌خندد، یکی گریه می‌کند، یکی فقط نگاه می‌کند و تکرار می‌کند:
- من این نیستم. من این نیستم.
و من، بازتابِ هزار چهره‌ام، اما هیچ‌کدام او نیستند!
 
پشت میز نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. تا کی می‌خواست به این بازی ادامه بدهد؟! نمی‌دانم.
- چرا غذات رو نمی‌خوری؟!
آه خدایا! حتی صدایش هم شبیه به او بود! سر تکان دادم و گفتم:
- می‌خورم.
دیگر نمی‌خواستم از افکارم با دیگران حرف بزنم. هرکس که حرف‌هایم را می‌شنید خیال می‌کرد دیوانه‌ام، اما من دیوانه نبودم. من فقط داشتم قربانی بازیی می‌شدم که اطرافیانم با من به راه انداخته بودند. باز‌به او که در آرامش و سکوت غذایش را می‌خورد نگاه کردم، چطور میشد دو مرد اینطور شبیه به هم باشند؟! آنقدر که حتی من هم گاهی به شک می‌افتادم که شاید اشتباه می‌کنم و او واقعاً همسر من است. دستش که به روی دستم نشست از جای پریدم و دستم را کشیدم. من نمی‌خواستم به همسرم خیانت کنم، من نمی‌خواستم یک نامحرم مرا لم*س کند!
- وای خدای من، سارا تو نمی‌خواهی این مسخره بازی‌ها رو بس کنی؟!
با چشمان لبالب از اشک نگاهش کردم، رفتارهای من مسخره بازی بود یا کاری که او و دور اطرافیانم با من می‌کردند؟! من دیوانه بودم یا او که خودش را جای همسر من جا زده بود؟!
- شماها چرا بس نمی‌کنین؟! می‌خواهین من دیوونه بشم، آره؟! می‌خواهین دیوونه‌ام کنین؟! آخه چی به تو می‌رسه که خودت رو جای یکی دیگه جا بزنی؟!
از پشت میز بلند شد و به سمت من آمد، من اما خودم را عقب کشیدم. از لم*س او حس بد و آزاردهنده‌ای می‌گرفتم!
- سارا عزیزم تو حالت خوب نیست، باید‌ بریم پیش یه دکتر.
سرم را تکان دادم، می‌خواستند مرا دیوانه جا بزنند، می‌خواستند مرا دیوانه جا بزنند تا زندگی‌ام را نابود کنند اما من این اجازه را به آن‌ها نمی‌دادم. اجازه نمی‌دادم زندگی‌ای که من و همسرم برای ساختنش زحمت‌های بسیاری کشیده بودیم را نابود کنند!
 
آخرین ویرایش:
راس ساعت هفت بیدار شد. قبل از هر چیز زنگ هشدار را خاموش کرد تا نشان دهد نمی‌خواهد بیدارم کند. ملافه را با دست راست کنار زد. دقیقا سه ثانیه درنگ کرد تا هوشیار شود. بعد بلند شد و با پاهایی که تنها من می‌توانستم بفهمم کمی بیشتر از قبل روی زمین می‌کشد به سمت آشپزخانه رفت. کتری را روی گاز گذاشت و به دستشویی رفت. دستم را کشیدم روی جای خالی‌اش. از همیشه سردتر بود.
چایش را تلخ خورد اما حواسش بود برای آنکه دستش رو نشود یکی از قند‌ها را در سطل زباله گم‌و‌گور کند. با قدم هایی که برای زمان‌بندی صحیح هر کدام سخت تلاش می‌کرد به سمت من آمد. چشم هایم را محکم بستم و فکر کردم چه قدر برای خود واقعی‌اش دلتنگ شده ام. ریاکارانه دستی روی موهایم کشید. نفسم را حبس کردم تا بوی غریبه‌اش را که پشت ادکلون همیشگی او پنهان کرده بود استشمام نکنم. عضلاتم بی اختیار منقبض شده بود. زیر گوشم گفت: زود برمی‌گردم.
ته صدایی که سعی در پنهان کردنش داشت مغزم را می‌خراشید. سرش را پایین آورد و روی پیشانی‌ام بوسه‌ای گذاشت که هیچ نمی‌توانست خوب تقلیدش کند. دست‌هایم زیر پتو، دسته‌ی سرد چاقوی استیل را می‌فشردند.
 
عقب
بالا پایین