نظارت همراه رمان تقدیس تاریکی |ناظر حسین یحیائی

Tiam.RTiam.R عضو تأیید شده است.

مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی‌ تالار‌ ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ویراستار
تدوینگر
تیم‌تعیین‌سطح
نویسنده نوقلـم
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,193
پسندها
پسندها
10,103
امتیازها
امتیازها
503
سکه
4,581
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در تاپیک نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 10 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
انتظار می‌رود نسبت به گفته‌های ناظر توجه کافی داشته باشید، همچنین بایستی بعد از گذشت تعداد مشخصی پارت با اصول نگارشی آشنایی کافی داشته و از داشتن ایراد‌های مکرر خودداری کنید
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @Noghre
ناظر: @حسین یحیائی
لینک اثر:
 
سلام تیام عزیز و خانم نقره گرامی

نویسنده عزیز امیدوارم این‌جا و در کنار دوستان دیگر مسیر موفقیت رو پیش بگیری و شاهد موفقیت‌هات باشیم
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
بخش معرفی رمان

عنوان: تقدیسِ تاریکی
ژانر: پلیسی، مافیایی، عاشقانه
نویسنده: نقره زارع
ناظر: @حسین یحیائی

خلاصه:
برای رسیدن گاهی باید گذشت کرد اما در میان این‌همه( این همه) گذشت، گاهی باید ایستاد و فکر کرد که آیا هر‌ گذر‌کردنی ( گذر کردنی)ارزش رسیدن را دارد؟
آیا این گذشت به مقصد‌ِ تاریکی، برای آدم‌هایِ قصه‌‌ی ما به‌رسیدنِ نور ختم میشود؟ (می‌شود)
یا شاید هم قرار است تا ابد، در جاده‌هایی که برای روشنایی التماس میکنند (می‌کنند) گرفتار شوند.

مقدمه:
به‌نام هیچ، چون دیگر چیزی برای نامیدن نمانده است.
به‌نام سکوت، همان صدایی که بعد از فروپاشیِ انسانیت باقی ماند.
به‌نام آغازِ پایانی که از روزِ تولد با ما بود.
به‌نام تاریکی، که دروغِ روشنایی را بلعید.
به‌نام خودم، اگر هنوز چیزی از من مانده باشد.
و به نامِ آخرین بازمانده‌ی‌ نور، پیش از آنکه جهان در سیاهیِ مطلق فرو رَود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
تیک‌تاک… تیک‌تاک…
صدای عقربه‌های ساعت با آژیر و جیغ درهم آمیخته بود و مثل چکشی سنگین بر مغزش فرود می‌آمد. هر تیک زخمی بود تازه و هر تاک نفسش را می‌برید. هوای ذهنش سنگین و داغ بود؛ بوی آهن و دود در فضا پخش شده بود و نفس کشیدن را سخت می‌کرد.
در میان این همهمه‌ی ذهنی، صدایی بغض‌آلود (بغض آلود) زمزمه کرد:
«آخر خطه…»
پشت‌سرش، صدایی دیگر با دردی لرزان نالید:
«نشد، نتونستم…»
ناگهان نعره‌ی مردی فضا را شکافت؛ آن‌قدر پر از اضطراب و وحشت بود که تنش ( را ) لرزاند:
- دخترم اونجاست! تورو به هرکسی که می‌پرستید، نجاتش بدید.
صدای دیگری، آشنا و گرم، اما لبریز از دلتنگی و خداحافظی، در گوشش پیچید:
«میشه بغلم کنی؟ برای آخرین بار…»
صدای شکستن در که همراه با آخرین جمله بود، در فضا پخش شد:
«هیچ‌وقت… هیچ‌وقت فراموش نکن؛ ردِ من و تو تا ابد یکی می‌مونه…»
صدای مهیب انفجار و بوم!
زمین لرزید، نور کورکننده‌ای (کور کننده‌ای) همه‌چیز را پوشاند و در کسری از ثانیه از خواب پرید. با تنی خیس از عرق تلوتلوخوران از پله‌ها پایین آمد، پاهایش از ضعف می‌لرزیدند، دستی به صورتش کشید و عرق از گونه‌اش لغزید و در نور سفید و لرزان لامپ برق زد. نفس‌هایش کوتاه، بریده و نامنظم بود. راه‌پله بوی رطوبت گرفته بود و هر قدمی که برمی‌داشت، صدای نفس‌زدنش در سکوت می‌پیچید.
پا که به آشپزخانه گذاشت، نسیمی سرد از پنجره‌ی نیمه‌باز به صورتش خورد. سکوت خانه غلیظ و خفه بود. تنها تیک‌تاک ساعت، آهسته و سنگین که با نفس‌هایش درهم آمیخته شده بود، در فضا جریان داشت. به‌سمت میز ناهارخوری رفت، دستش را دراز کرد و لیوان آبی برداشت تا بنوشد، اما تنگی نفس امانش نداد. گلویش قفل شد و سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. لیوان را روی میز گذاشت و صدای برخوردش آرام اما کش‌دار در هوا پیچید.
چند لحظه بی‌ حرکت ایستاد و به سقف نگاه کرد. نور مهتابی با لرز خفیفی در فضا می‌چرخید. سایه‌ی وسایل روی دیوارها کش می‌آمد و انگار آشپزخانه آرام‌آرام دور سرش می‌چرخید. نگاهش به اطراف لغزید؛ صندلی، یخچال، بطری آب… همه و همه در مدار عجیبی بالای سرش حرکت می‌کردند، طوری که حس کرد خودش هم میان زمین و هوا آویزان بود.
درد شدیدی از قفسه‌ی سینه‌اش گذشت و دستش را روی سینه‌اش گذاشت. ضربانش از کنترل خارج شده بود، چشمانش (چشم‌هایش) سیاهی رفت، چند بار پلک زد تا دیدش را نگه دارد، اما جهان اطراف دورش تار و تیره‌تر می‌شد. نفسش می‌لرزید و لرزش بدنش درحال شدت گرفتن بود، تا جایی که تعادلش را از دست داد و به سرفه افتاد. صدای خفه‌ی گلویش در فضا پخش شد، پیراهنش را چنگ زد و نزدیک بود بیفتد، اما خودش را نگه داشت و آرام روی زمین نشست.
کف سرد سرامیک از میان لباسش بالا خزید، چشمانش (چشم‌هایش) را بست، دندان‌هایش را روی هم فشرد و ناله‌ای از عمق وجودش بیرون داد. هر دم درون گلو و ریه‌اش گیر می‌کرد و هر بازدم با درد آزاد می‌شد. فریادهای زندانی در ذهنش بی‌وقفه می‌چرخیدند، خاطرات یکی‌یکی از میان تاریکی بیرون می‌خزیدند و جلوی چشمانش ورق می‌خوردند، مثل دفترچه‌ای که کسی با شتاب ورق می‌زند.
با دستان (دست‌های) لرزانش به سرش کوبید و فریاد زد:
- بسه!
صدایش خش‌دار و زخمی بود. کارش را دوباره تکرار کرد و باز هم فریاد زد تا صداها ساکت شوند. سرانجام پس از چند لحظه سکوتی در ذهنش به جریان افتاد، یا شاید فقط خودش کر شده بود که دیگر چیزی نمی‌شنید. قفسه‌ی سینه‌اش تند بالا و پایین می‌رفت، گلویش خشک شده بود و نفس‌هایش سوزناک از دهان بیرون می‌آمد، عرق سردی روی پوستش نشسته بود و موهایش به پیشانی چسبیده بودند. وسط آشپزخانه‌ی نیمه‌تاریک بی‌هدف، با نگاهی خیره به نقطه‌ای نامعلوم نشسته بود و سایه‌ها در اطرافش می‌رقصیدند.
نمی‌دانست چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود؛ زمان از دستش رفته بود. بالاخره با زحمت کف دستش را روی سرامیک گذاشت و فشار آورد تا بلند شود. زانوهایش می‌لرزیدند، اما هنوز امیدی در حرکاتش بود. صاف ایستاد پاهایش را به جهت اتاق خواب حرکت داد اما درست در همان لحظه که امید در حال رسوخ به جانش بود، صدایی کنار گوشش آمد، صدایی آهسته، آشنا، بم و تهدیدآمیز. نفسش در سینه حبس شد و دیگر رها نشد. محکم روی زمین افتاد، صدای برخورد بدنش با سرامیک در فضا پیچید و سکوت را شکست. چند لحظه بعد، صدای قدم‌هایی آهسته از دور به گوش رسید، قدم‌هایی که آرام‌تر و آرام‌تر شدند تا اینکه در تاریکی محو گشتند.
چشمان نیمه‌بازش کم‌کم بسته شد و مغزش بارها جمله‌ای را که شنیده بود، در گوشش تکرار کرد:
«ببین برای یکم نفس کشیدن، چطور التماس می‌کنی…»
نفس آخرش رها نشد و سیاهی چشمانش (چشم‌هایش) را بلعید.

-------------------------------

خانم زارع عزیز

اگر عباراتی که در گیومه گذاشتید نقل قول هست از شخصیت‌های رمان مشکلی نداره ولی اگر دیالوگ هست بین شخصیت‌ها باید به جای آن از خط تیره استفاده کنید.

کلماتی مانند چشم و گوش و دست با ها جمع بسته می‌شوند

« ناگهان نعره‌ی مردی فضا را شکافت؛ آن‌قدر پر از اضطراب و وحشت بود که تنش ( را ) لرزاند: » حرف ربط را رو من نذاشتم اگر خودتون صلاح می‌دونید اصلاح کنید
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
تهران ساعت ۸:۳۰ شب_۱۶مهر ۱۴۰۲

صدای مرد تیز و برنده بود، مثل تیغی که مستقیم روی افکارش خط می‌کشید:
- خب آقای جاویدان، نظرتون چیه؟ پیشنهاد خوبیه، درسته؟
پوزخندی به سوالش زد. نگاهش را از تابلوهای رنگ‌ و رو رفته و پرچین روی دیوار برداشت و به او داد. لبخند روی ل*ب‌های مرد به‌شدت منزجرکننده (منزجر کننده) بود و اعصابش را به بازی گرفته بود، مثل دست‌های نامرئی که هر لحظه فشار بیشتری روی مگلو (گلو) و قلبش می‌آوردند و او به سختی خودش را کنترل می‌کرد که چهره‌اش را کج نکند، اما حس می‌کرد که هر نفسش با لرزشی از خشم همراه است.نقطه
با صدای محکمی پرسید:
- خوب؟ بامزه شدین، توی فرهنگ شما معنی‌ای داره؟
کاووسی آرام خندید. پای راستش را روی پای چپش انداخت، دستانش را روی ران پایش گذاشت و در هم قفلشان کرد، سپس با لحن خونسردی پاسخ داد:
- چیزی به اسم خوب، توی فرهنگ ما جا نداره.
مکثی کرد و کمی در جایش تکان خورد، انگار می‌خواست تمام قد، آرامش و خونسردی‌اش را به نمایش بگذارد تا اعصاب او را بیشتر از این به تمسخر بگیرد. با صدای ملایم و بمی ادامه داد:
- هرچی آشغال‌تر، بهتر.
جاویدان سر تکان داد و با تمسخر به او خیره شد. پوزخندی زد و گفت:
- عالیه، پس نیازی نیست اشغال (آشغال) بودنتون رو به روتون بیارم.
کاووسی چند ثانیه خنثی نگاهش کرد، سپس سرش را پایین انداخت و نیشخندی زد که مثل تیغی آهسته روی استخوان‌های اردلان می‌لغزید. نور کم چراغ سقف روی صورتش افتاده بود و سایه‌های بلند روی دیوارها حرکت می‌کردند، به طوری که هر حرکت کوچک او را بزرگ‌تر و تهدیدآمیزتر (تهدید آمیزتر)نشان می‌داد:
- اردلان! تو فکر می‌کنی یه لاشه‌ی گندیده هستی و من برای دریدَنت اومدم؟
اردلان اخم پررنگی کرد، زبانش را با حرص روی دندان‌هایش کشید و دستش را مشت کرد. گنده‌تر از این مرد هم جرئت نداشتند با او این‌گونه صحبت کنند؛ حالا این مرد لاشخور، بدتر از (چند) ثانیه قبل اعصابش را به هم می‌ریخت، اما او باید خوددار می‌بود تا به چیزی که می‌خواست برسد. تنش پر از هیجان و خشم پنهان بود، اما نفسش را آرام نگه می‌داشت، قلبش تند می‌زد و دست‌هایش کمی می‌لرزیدند اما با این حال ری‌اکشن بیرونی‌اش را کنترل کرد.
کاووسی با سکوت اردلان، سرش را بالا آورد. اخم روی چهره‌اش را دید و ابرویی بالا انداخت، سپس با تمسخر چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- یکی ندونه فکر می‌کنه تو همون بَره‌ی کوچولوی داستان هستی که بین یه مشت کفتار گرفتار شده.
اردلان لبخند محوی زد، اما این بار لبخندش از روی خشم بود، نه از تمسخر. از جایش طوری بلند شد که صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی روی کف اتاق در فضا پیچید، صدایی که گویی ترسی پنهان را به همه خبر می‌داد. قدمی به‌سمت کاووسی برداشت و درست بالای سرش قرار گرفت، روی صورتش خم شد و دستانش را روی دسته‌ی مبل فشار داد. صدایش آرام بود، اما ته‌مایه‌ای از جنس تهدید داشت:
- بَره کوچولو... شاید! ولی حواست باشه، بَره وقتی از بازی خسته بشه، دندون درمیاره.
کاووسی سرش را بالا گرفت، چشمانش (چشم‌هایش) را روی اجزای صورت او حرکت داد، لبخندی زد که انگار زیر ل*ب می‌گفت: «این تهدیدها اثر نداره»:
- دندون بَره برای جویدن علفه... نه پاره کردن گوشت.
اردلان با شنیدن منطقی که در ذهن داشت، کمی خم شد، به اندازه یک‌ نفس با صورتش فاصله داشت، آرام‌تر گفت:
- آره، ولی تو هنوز فرق یه بَره واقعی با کسی که لباس بَره پوشیده رو نمی‌دونی.
با سکوت کاووسی ادامه داد:
- تو فرق علف و گوشت هم از یادت رفته. بَره می‌دونه چه علفی خوردنیه و چه علفی غیرقابل خوردن؛ اما تو؟
سرش را کج کرد و با خنده‌ای مصلحتی گفت:
-اما ذات کفتار بودن تو، باعث میشه هر لاشه‌ای که انداختن جلوت رو گاز بزنی.
سکوت بینشان کش‌دار شد. تنها صدای تهویه‌ی قدیمی اتاق، که گویی به سختی نفس می‌کشید، در فضا جریان داشت. دیوارهای خاکستری و پنجره‌های نیمه‌باز همراه با نور ضعیف چراغ روی میز، سایه‌های بلند و کشیده‌ای روی زمین و دیوارها انداخته بودند که حس تهدید و خطر را چند برابر می‌کرد. هر حرکت کوچک، صدای خش‌خش کفش روی سرامیک و لرزش مبل‌ها را به وضوح آشکار می‌کرد.
هوا سنگین و پر از بوی چرک و گرد و غبار بود، و سکوت اتاق مانند دیواری نامرئی فشار روانی را بیشتر می‌کرد. اردلان می‌توانست ضربان قلب کاووسی را در سکوت حس کند و نفس‌هایش را در چرخش نور خفیف اتاق ببیند.
کاووسی پس از چند ثانیه آرام و بی‌هیچ احساسی زمزمه کرد:
- یه روز مجبوری با ما سر یه میز بشینی و لاشه‌خوری کنی، سرگرد جاویدان.
یقه‌ی یونیفرم اردلان را مرتب کرد و با پوزخندی پر از تمسخر که انگار از آینده خبر داشت، ادامه داد:
- اون‌وقت (اون وقت)می‌فهمی که مرز بین جنایتکار و پلیس فقط یک امضاست، نه وجدان.
اردلان لحظه‌ای به چشمانش (چشم‌هایش) خیره ماند، سپس صاف ایستاد و در حالی که به عقب می‌رفت و در ذهنش انواع و اقسام نقشه‌ی کشتن او را مرور می‌کرد، با خونسردی گفت:
- شاید، ولی من حتی اگه گوشت‌خوار بشم یا به قولاً لاشه بخورم، استخون‌های اون گوشت رو دور نمی‌ندازم.
عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست، و تنش که لحظه‌ای آرام بود، دوباره پر از هیجان شد. نفس‌هایش سنگین و با مکث‌های کوتاه بیرون می‌آمد. چشم‌هایش برق می‌زدند و دستانش کمی بالا و پایین می‌رفتند.
با دیدن پوزخند کاووسی، اخم محوی کرد و سپس بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را محکم بست، صدای بسته شدن در مثل آوای خشن و پایانی بود که به فضا حس تمام شدن مهلت و هشدار می‌داد. سایه‌های روی دیوار به عقب رفتند و سکوت سنگینی جای آن‌ها را گرفت، سکوتی که حتی نفس کشیدن در آن هم سنگین و پرتنش بود.
نور کم چراغ‌ها و سایه‌های کشیده‌شده (کشیده‌ شده) روی دیوار، با سکوتی که همچنان سنگینی می‌کرد، فضایی تقریبا خفه و تهدیدآمیز (تهدید آمیز) ایجاد کرده بود که انگار هر لحظه ممکن بود اتفاقی غیرمنتظره (غیر منتظره) رخ دهد. اردلان برای لحظه‌ای ایستاد، دستش را مشت کرد، با نگاه به دیوار مقابلش نفس عمیقی کشید وبرای ادامه مسیر خودش در دنیایی که پر از تهدید و بازی قدرت بود آما ه (آماده) شد.

---------------------

خانم زارع عزیز

با احترام غلط املایی داشتید بنظرم بهتره قبل از ارسال پست حتما یکبار متن نوشته خودتون رو بخونید و در صورت نیاز اصلاح کنید.

اعراب گذاری‌هاتون خوبه به این دلیل که به خواننده برای خوانش بهتر کمک می‌کند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
نور زرد نئون راهرو روی پوستش سایه می‌انداخت و هر حرکت کوچک او را با خطوطی تیز و کشیده روی دیوار به تصویر می‌کشید. دکمه‌ی بالای یقه‌ی یونیفرمش را باز کرد و بوی ته‌مانده‌ی کافئین که هنوز فضای راهرو را پر کرده بود، به مشامش خورد و برای لحظه‌ای ذهنش را به خود مشغول کرد. هوای راهرو سنگین بود، ترکیبی از رطوبت، گرد و غبار و بوی پلاستیک داغ چراغ‌های نئون، حس گرما و خفقان را با هم داشت.
صدای قدم‌هایی سریع از انتهای راهرو آمد، که هر کدام با ضربه‌ای کوتاه و کوبنده روی سرامیک، به مغز او فشار می‌آورد. با شنیدن صدایی آشنا، چرخید:
- سرگرد، باز دوباره داشتی با لحن قاضی بازجویی می‌کردی، نه؟
اردلان نگاهش را از او گرفت و آرام قدم زد، همان‌طور که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود. صدای کفش‌هایش روی سرامیک خالی و سرد، ریتمی عجیب و آرام اما پرتنش ایجاد می‌کرد. با لحنی که کنترل‌شده بود پاسخ داد:
- یه تیکه لجن که اوج هنرش کراوات زدنه، توی دادگاه الهی فکر نکنم حتی جایی داشته باشه زمانی.
زمانی آرام خندید، پرونده داخل دستش را جابه‌جا کرد، دستی به موهای به‌همریخته‌اش کشید و با همان لحن شوخ‌طبع همیشگی گفت:
- حرف شما سند، ولی همون تیکه لجن، اسمش توی تماس بامداد با پلیس ناجا اومده.
اردلان به طرف او برگشت، ابرویی درهم کشید و با تردید پرسید:
-کدوم تماس علیرضا؟
علیرضا لبخندش را جمع کرد و با لحن کمی جدی پاسخ داد:
- همون تماس در رابطه با پرونده‌ی قاچاق اعضای بدن استانبول…
بعد شمرده ادامه داد:
- همون علامت، همون سبک نامه؛ فقط فرقش اینه که این‌بار پاکت مستقیم رفته به دفتر کاووسی.
اردلان نفس عمیقی کشید، صدای آرامش ته‌مایه‌ای از خستگی داشت و به راهرو خیره شد، جایی که نور نئون روی دیوارها سایه‌های طولانی انداخته بود و همه چیز با (با دوم حذف شد) دروغی سنگین همراه شده بود:
- یا دارن با ما بازی می‌کنن، یا یه‌ چیزی هست که هنوز نمی‌فهمیم.
علیرضا پرونده را به سمت اردلان گرفت و سکوت کرد. اردلان پس از مکث کوتاهی پرونده را از دست او گرفت و نگاهش به مهر قرمز روی جلد افتاد، مهر قرمزی که مثل خون خشک شده روی کاغذ، حس هشدار و تهدید را منتقل می‌کرد. پرونده را باز کرد و چند تکه کاغذ را بررسی کرد، سپس پاکتی برداشت. روی پاکت با جوهر سیاه تنها یک جمله نوشته شده بود:
"«The moon is still awake." از دو مدل گیومه استفاده کردین، یکی رو فقط باز کردین و یکی رو باز و در انتها بستین، فقط از یکیش باید استفاده میشد.
«یعنی ماه هنوز بیداره!»
اردلان پاکت را با خونسردی داخل پرونده گذاشت و قدم برداشت، نور زرد روی شانه‌هایش می‌لغزید و سایه‌ای کشیده از او روی دیوار می‌افتاد. آرام زمزمه کرد:
- پس یه ماه‌گرفتگی طولانی برای یه خواب عمیق نیاز دارید.
صدای زنگ ساعت دیواری سکوت راهرو را شکست، صدایی که با انعکاس روی دیوارها، انگار زمان را کُند و سنگین می‌کرد. زمانی پرونده را دوباره جمع کرد و با لبخندی گفت:
- این دیگه شباهت به هیچ‌کدوم از پرونده‌های قبلی نداره. این یه جور بازیه که قواعدش رو نمی‌دونیم.
اردلان سرش را کمی خم کرد، دستش را روی مهر پرونده گذاشت و با صدایی آرام اما محکم گفت:
- بازی؟ نه، این دیگه فراتر از بازیه. کسی می‌خواد یه پیامی برسونه ولی چرا به سبک ما؟ چرا مستقیم؟
زمانی نگاهی به سقف انداخت، نور چراغ‌ها سایه‌های دیوار را لرزان می‌کرد، و با لحن شوخ همیشگی اما پر از زیرکی ادامه داد:
- شاید جوابش همونجاست، تو همین جمله‌ی کوتاه که میگه «ماه هنوز بیداره.» یعنی چی؟
اردلان سکوت کرد، قدم‌هایش آهسته و سنگین بود و صدای کفش‌هایش روی سرامیک خالی، ریتمی عجیب و پرتعلیق به فضا داده بود.
- نمی‌دونم. شاید به کسی هشدار می‌ده، شاید به ما؛ به ما که همیشه فکر می‌کنیم همه چیز رو کنترل می‌کنیم.
علیرضا دستانش را داخل جیبش گذاشت و تنش را به راهرو‌ی سمت راست پیچ داد:
- خب، سرگرد، یه شب طولانی در پیش داریم. من می‌رم (میرم) سراغ بررسی تماس‌ها و نامه‌های قبلی تا ببینم چیزی جا ننداختیم.
اردلان دستش را روی مهر پرونده گذاشت، کمی مکث کرد، سرش را تکان داد و به طرف در خروجی قدم برداشت، گام‌هایش با سکوت راهرو در هم آمیخت و ریتمی طبیعی ایجاد کرد. نور نئون روی کف سرامیک می‌رقصید، سایه‌های کشیده‌ی او و پرونده روی دیوار در هم می‌لغزیدند و فضا پر از تهدید و انتظار بود.
هر نفس او در سکوت فضا پیچیده می‌شد (میشد) و حس می‌کرد راهرو، اتاق‌ها و تمام ساختمان با او نفس می‌کشند؛ هر لحظه امکان وقوع اتفاقی غیرمنتظره وجود داشت. باد سردی که از پنجره‌های نیمه‌باز می‌آمد، با بوی کاغذ و گرد و غبار مخلوط شده بود و سکوت پر از راز راهرو را بیشتر می‌کرد. اردلان به آرامی قدم می‌زد، دستش هنوز روی مهر پرونده بود، ذهنش پر از سناریوهای ممکن و گره‌های پیچیده‌ی پرونده بود. نگاهش به نقطه‌ای دور خیره و آماده برای ادامه مسیر در دنیایی پر از معما و تهدید بود.

------------------------------

سلام و درود

میرم و میشد و امثالهم استثناهای نگارش بدون نیم فاصله هستن

نکته مهم: نام خانوادگی زمانی رو که یک شخص هستش اگر صلاح می‌دونید داخل پرانتز بذارید که خواننده به عنوان کلمه مشتق شده از زمان اشتباه نگیرد.
 
تهران – ۰۰:۰۰ بامداد / ۱۷ مهر ۱۴۰۲

باد سرد پاییزی از لای پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌وزید و پرده‌ها را آرام تکان می‌داد. نور زرد چراغ خیابان از پشت شیشه به دیوار می‌افتاد و سایه‌ی شاخه‌ها را روی سقف پخش می‌کرد. سکوت خانه سنگین بود؛ فقط صدای نفس‌ نفس خسته‌ی اردلان فضا را می‌شکست.
روی کاناپه افتاد. دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و نفس عمیقی کشید، آن‌قدر عمیق که انگار می‌خواست خستگی سه روز اخیر را از ریه‌هایش بیرون بکشد. یونیفرمش هنوز بوی دود سیگار را می‌داد و آن را با بی‌حوصله‌گی از تنش درآورد و روی دسته‌ی کاناپه انداخت.
چند دقیقه‌ای می‌شد (میشد) که به خانه‌ی علیرضا رسیده بودند. خانه، مثل همیشه، تمیز و منظم بود، اما برای اردلان هیچ فرقی نمی‌کرد. ذهنش آن‌قدر درگیر بود که جز خستگی، چیزی را حس نمی‌کرد.
صدای علیرضا از آشپزخانه، با همان لحن شوخ و کمی خسته آمد:
- باز با کاووسی درگیر شدی، نه؟
اردلان موبایلش را از جیب بیرون کشید، صفحه را روشن کرد و پیام‌هایش را بالا و پایین کرد. بدون آنکه سرش را بلند کند، گفت:
- نه... فقط داشتم ادبش می‌کردم.
صدای قل‌قل چای‌ساز بلند شد. بخار از دهانه‌ی آن بالا رفت و ثانیه‌ای بعد بوی چای تازه در هوا پیچید. علیرضا با دو فنجان چای از آشپزخانه بیرون آمد. نور مهتابی آشپزخانه از پشت سرش به فضا می‌تابید و سایه‌اش روی کف سرامیکی کشیده شده بود. فنجان‌ها را روی میز عسلی گذاشت و خودش رو به‌ رویش نشست.
ـ با اون طرز ادب کردنی که تو داری، باید خداروشکر کنه هنوز زنده‌ست.
اردلان لبخند کمرنگی زد، لبخندی که بیشتر خستگی بود تا شوخی. فنجان را برداشت و چای داغ را سر کشید. لبش سوخت، اما ادامه داد و حرارت مایع داغ گلویش را سوزاند ولی دست نکشید. شاید چون از درد جسمی بیشتر خوشش می‌آمد تا سکوت ذهنش.
- یه روز خودش با زبون خودش همه‌چی رو لو می‌ده... ببین کی گفتم.
علیرضا حبه‌ قندی را با دندان شکست، خندید و گفت:
- البته اگه تا اون موقع با اعصابی که داری، زنده مونده باشه.
اردلان چیزی نگفت تنها چای را مزه‌ مزه کرد و به نقطه‌ای نامعلوم روی دیوار خیره شد. ذهنش به عقب برگشت؛ به شبی که برای اولین بار اسم صدرا کاووسی ( را ) در گزارشی خوانده بود. سه سال گذشته بود، اما هر بار که یادش می‌افتاد، طعم تلخی خاصی زیر زبانش می‌نشست. آن مرد بوی فساد می‌داد؛ نه از آن نوعی که دیده می‌شود، از نوعی که درون را می‌پوساند.
بارها سعی کرده بود مدارکی بر علیهش (علیه‌ش) جمع کند، اما هر بار کاووسی یک قدم جلوتر بود. انگار سایه‌ای بود که با هر حرکتش، شکل خودش را عوض می‌کرد.
اردلان تکیه داد، صدای تق تق فن کولر که روی گرمایش محیط تنظیم شده بود، از پشت سرش آمد. چای را تا آخر نوشید و فنجان را روی میز گذاشت.
پلک‌هایش سنگین شده بودند، اما ذهنش هنوز بیدار بود.
علیرضا فنجان خالی را از دستش گرفت و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
-چطوری چای رو بدون قند می‌خوری؟
اردلان بی‌تفاوت گفت:
-به‌راحتی.
صدای آب از سینک بلند شد. بوی تفاله‌ی چای تازه با بوی فلز و شوینده در هم آمیخت
- تاثیری هم داره؟
اردلان نگاهش را به قاب عکس روی دیوار داد و سپس به آرامی گفت:
- بستگی داره. اگه فقط قند رو حذف کنی ولی هنوز شیرینی‌جات بخوری، فایده‌ای نداره.
علیرضا آب را بست، دستانش را با دستمال خشک کرد و دوباره به سالن برگشت. لبخندی زد، بازوهایش را باز کرد و با صدای نمایشی گفت:
- اگر می‌خواید جسم سالم ولی اعصاب داغون داشته باشید، سبک زندگی اردلان جاویدان پیشنهاد من به شماست.
بعد انگشتش را به پایین گرفت و ادامه داد:
- عدد یک رو برای دریافت لایف‌ استایل سرگرد جاویدان کامنت کنید.
اردلان ل*ب‌هایش را جمع کرد، نگاهی سرد به او انداخت و گفت:
- کنارش بنویس عدد دو رو هم برای شرایط استخدام توی سیرکت بفرستن.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- احمق.
علیرضا خندید و خودش را روی کاناپه انداخت. موبایلش را روشن کرد، نور سفید صفحه صورتش را روشن کرد. چشم‌هایش میان نوتیفیکیشن‌ها می‌چرخید. سکوت بینشان کش‌دار بود؛ فقط صدای پست‌هایی که میدید به همراه نفس‌هایشان سکوت را گاهی می‌شکست.
چند دقیقه گذشت تا ناگهان پیامی روی صفحه‌ی گوشی علیرضا ظاهر شد. شماره ناشناس بود و‌ باعث درهم رفتن ابروهایش شد. متن را چند بار خواند و بعد گوشی را قفل کرد. دستی به گردنش کشید و نفسش را محکم بیرون داد.
نگاهش سمت اردلان لغزید. چشمانش بسته بود، به‌نظر می‌رسید خوابیده است اما نفس‌هایش سنگین بود و بیشتر شبیه کسی بود که از فکر کردن خسته است؛ نه کسی که در حال خواب دیدن است.
علیرضا گوشی را خاموش کرد، روی کاناپه انداخت و به سمت حمام رفت. درِ حمام را بست، و صدای آب مثل باران در فضا پخش شد.
با شنیدن صدای دوش، اردلان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد. نور ساعت دیجیتال روی دیوار عدد ۰۰:۴۵ را نشان می‌داد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و ذهنش دوباره سمت کاووسی رفت. سمت آن مکالمه و آن نگاه آخر...
«یه روز مجبور میشی با ما سر یه میز بشینی»
نفسش را حبس کرد. درونش آشوب بود و می‌دانست که بازی هنوز شروع نشده است.
دستی به موهای مشکی رنگ کوتاهش کشید، نگاهش را از سقف گرفت و زیر ل*ب گفت:
- یه روز... بالاخره همه‌چیز تموم میشه.
 
نور زرد نئون راهرو روی پوستش سایه می‌انداخت و هر حرکت کوچک او را با خطوطی تیز و کشیده روی دیوار به تصویر می‌کشید. دکمه‌ی بالای یقه‌ی یونیفرمش را باز کرد و بوی ته‌مانده‌ی کافئین که هنوز فضای راهرو را پر کرده بود، به مشامش خورد و برای لحظه‌ای ذهنش را به خود مشغول کرد. هوای راهرو سنگین بود، ترکیبی از رطوبت، گرد و غبار و بوی پلاستیک داغ چراغ‌های نئون، حس گرما و خفقان را با هم داشت.
صدای قدم‌هایی سریع از انتهای راهرو آمد، که هر کدام با ضربه‌ای کوتاه و کوبنده روی سرامیک، به مغز او فشار می‌آورد. با شنیدن صدایی آشنا، چرخید:
- سرگرد، باز دوباره داشتی با لحن قاضی بازجویی می‌کردی، نه؟
اردلان نگاهش را از او گرفت و آرام قدم زد، همان‌طور که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود. صدای کفش‌هایش روی سرامیک خالی و سرد، ریتمی عجیب و آرام اما پرتنش ایجاد می‌کرد. با لحنی که کنترل‌شده بود پاسخ داد:
- یه تیکه لجن که اوج هنرش کراوات زدنه، توی دادگاه الهی فکر نکنم حتی جایی داشته باشه زمانی.
زمانی آرام خندید، پرونده داخل دستش را جابه‌جا کرد، دستی به موهای به‌همریخته‌اش کشید و با همان لحن شوخ‌طبع همیشگی گفت:
- حرف شما سند، ولی همون تیکه لجن، اسمش توی تماس بامداد با پلیس ناجا اومده.
اردلان به طرف او برگشت، ابرویی درهم کشید و با تردید پرسید:
-کدوم تماس علیرضا؟
علیرضا لبخندش را جمع کرد و با لحن کمی جدی پاسخ داد:
- همون تماس در رابطه با پرونده‌ی قاچاق اعضای بدن استانبول…
بعد شمرده ادامه داد:
- همون علامت، همون سبک نامه؛ فقط فرقش اینه که این‌بار پاکت مستقیم رفته به دفتر کاووسی.
اردلان نفس عمیقی کشید، صدای آرامش ته‌مایه‌ای از خستگی داشت و به راهرو خیره شد، جایی که نور نئون روی دیوارها سایه‌های طولانی انداخته بود و همه چیز با (با دوم حذف شد) دروغی سنگین همراه شده بود:
- یا دارن با ما بازی می‌کنن، یا یه‌ چیزی هست که هنوز نمی‌فهمیم.
علیرضا پرونده را به سمت اردلان گرفت و سکوت کرد. اردلان پس از مکث کوتاهی پرونده را از دست او گرفت و نگاهش به مهر قرمز روی جلد افتاد، مهر قرمزی که مثل خون خشک شده روی کاغذ، حس هشدار و تهدید را منتقل می‌کرد. پرونده را باز کرد و چند تکه کاغذ را بررسی کرد، سپس پاکتی برداشت. روی پاکت با جوهر سیاه تنها یک جمله نوشته شده بود:
"«The moon is still awake." از دو مدل گیومه استفاده کردین، یکی رو فقط باز کردین و یکی رو باز و در انتها بستین، فقط از یکیش باید استفاده میشد.
«یعنی ماه هنوز بیداره!»
اردلان پاکت را با خونسردی داخل پرونده گذاشت و قدم برداشت، نور زرد روی شانه‌هایش می‌لغزید و سایه‌ای کشیده از او روی دیوار می‌افتاد. آرام زمزمه کرد:
- پس یه ماه‌گرفتگی طولانی برای یه خواب عمیق نیاز دارید.
صدای زنگ ساعت دیواری سکوت راهرو را شکست، صدایی که با انعکاس روی دیوارها، انگار زمان را کُند و سنگین می‌کرد. زمانی پرونده را دوباره جمع کرد و با لبخندی گفت:
- این دیگه شباهت به هیچ‌کدوم از پرونده‌های قبلی نداره. این یه جور بازیه که قواعدش رو نمی‌دونیم.
اردلان سرش را کمی خم کرد، دستش را روی مهر پرونده گذاشت و با صدایی آرام اما محکم گفت:
- بازی؟ نه، این دیگه فراتر از بازیه. کسی می‌خواد یه پیامی برسونه ولی چرا به سبک ما؟ چرا مستقیم؟
زمانی نگاهی به سقف انداخت، نور چراغ‌ها سایه‌های دیوار را لرزان می‌کرد، و با لحن شوخ همیشگی اما پر از زیرکی ادامه داد:
- شاید جوابش همونجاست، تو همین جمله‌ی کوتاه که میگه «ماه هنوز بیداره.» یعنی چی؟
اردلان سکوت کرد، قدم‌هایش آهسته و سنگین بود و صدای کفش‌هایش روی سرامیک خالی، ریتمی عجیب و پرتعلیق به فضا داده بود.
- نمی‌دونم. شاید به کسی هشدار می‌ده، شاید به ما؛ به ما که همیشه فکر می‌کنیم همه چیز رو کنترل می‌کنیم.
علیرضا دستانش را داخل جیبش گذاشت و تنش را به راهرو‌ی سمت راست پیچ داد:
- خب، سرگرد، یه شب طولانی در پیش داریم. من می‌رم (میرم) سراغ بررسی تماس‌ها و نامه‌های قبلی تا ببینم چیزی جا ننداختیم.
اردلان دستش را روی مهر پرونده گذاشت، کمی مکث کرد، سرش را تکان داد و به طرف در خروجی قدم برداشت، گام‌هایش با سکوت راهرو در هم آمیخت و ریتمی طبیعی ایجاد کرد. نور نئون روی کف سرامیک می‌رقصید، سایه‌های کشیده‌ی او و پرونده روی دیوار در هم می‌لغزیدند و فضا پر از تهدید و انتظار بود.
هر نفس او در سکوت فضا پیچیده می‌شد (میشد) و حس می‌کرد راهرو، اتاق‌ها و تمام ساختمان با او نفس می‌کشند؛ هر لحظه امکان وقوع اتفاقی غیرمنتظره وجود داشت. باد سردی که از پنجره‌های نیمه‌باز می‌آمد، با بوی کاغذ و گرد و غبار مخلوط شده بود و سکوت پر از راز راهرو را بیشتر می‌کرد. اردلان به آرامی قدم می‌زد، دستش هنوز روی مهر پرونده بود، ذهنش پر از سناریوهای ممکن و گره‌های پیچیده‌ی پرونده بود. نگاهش به نقطه‌ای دور خیره و آماده برای ادامه مسیر در دنیایی پر از معما و تهدید بود.

------------------------------

سلام و درود

میرم و میشد و امثالهم استثناهای نگارش بدون نیم فاصله هستن

نکته مهم: نام خانوادگی زمانی رو که یک شخص هستش اگر صلاح می‌دونید داخل پرانتز بذارید که خواننده به عنوان کلمه مشتق شده از زمان اشتباه نگیرد.
ممنون بابت اطلاعی که دادید، ویرایشش میکنم
 
بیست دقیقه گذشته بود.
صدای شرشر آب از حمام می‌آمد، بخار از زیر در بیرون می‌زد و روی آینه‌ی دیواریِ روبه‌رو نشسته بود. بوی شامپوی نعنایی در فضا پخش بود، خنک و تند، مثل نفسی که از سرمای زمستان گذشته باشد.
خانه‌ی علیرضا کوچک بود و به راحتی صدای هرچیزی شنیده می‌شد و هر کنشی در خانه به سرعت واکنشی به همراه داشت.
اردلان روی کاناپه دراز کشیده بود. چشم‌های نیمه‌ بازش به سقف خیره مانده بود و یک دستش زیر سر و دیگری روی سینه‌اش قرار داشت. صدای یکنواخت آب مثل لالایی سنگینی بود که با افکار درهمش درگیر شده بود. خستگی در عضلاتش می‌لرزید، اما ذهنش هنوز بیدار بود و مشغول مرور صحنه‌هایی که نمی‌خواست دوباره ببیند.
چند دقیقه‌ای بعد درب حمام با صدای آرامی باز شد. بخار داغ بیرون خزید و با هوای خنک سالن درآمیخت. علیرضا بیرون آمد، حوله‌ای سفید به دور گردن و کمرش و موهایش قرار داشت و موهایش خیس و درهم بود. زیر ل*ب چیزی مثل تکه‌ای از آهنگی قدیمی زمزمه می‌کرد. و حوله را روی موهایش می‌کشید. پوستش هنوز از آب سرخ و براق بود. با دیدن چشمان باز ارسلان دستی به ابروهای خیسش کشید و گفت:
- عه بیداری، ( ؟ ) فکر کردم خوابیدی.
اردلان دستانش را زیر سرش قرار داد و پایش را روی پایش گذاشت:
- خواب برای ما گداها، یه‌چیز لوکسه داداش.
علیرضا لبخندی زد، به‌سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی را پر کرد، قبل از اینکه (این‌ که) بنوشد پرسید:
-گرسنه نیستی؟ چیزی نمی‌خوای برات درست کنم؟
- گرسنه‌ی خوابم، میتونی درست کنی؟
علیرضا لیوان آبش را سر کشید، گوشه‌ی لبش که تر شده بود را با انگشت شستش پاک کرد.
- چشماتو ببند خوابت میگیره.(می‌گیره) لالایی بخونم برات؟
اردلان پاسخی به خوشمزگی‌اش نداد. نگاهش را به سقف دوخت و چشمانش را با خستگی روی نقش‌های حک شده‌ی گچِ سقف حرکت داد و هوفی کشید.
علیرضا از آشپزخانه خارج شد، حین قدم برداشتن پایش به قسمتی از برآمدگی فرش گیر کرد و سکندری خورد. اخمی کرد و در‌حالی که زیر‌ل*ب غر میزد و به‌طرف اتاقش رفت. چند ثانیه بعد صدایش بلند شد:
- اگه بخوای امشب میتونی (می‌تونی) اینجا بمونی. جات رو می‌زارم کنار خودم.
اردلان بدون آنکه نگاهش کند با صدای خسته‌‌ای گفت:
- نه یکم دیگه می‌رم اداره.
علیرضا ایستاد نگاهی به او و سپس نگاهی به ساعت انداخت:
- ساعت رو دیدی؟ بشین سرجات بابا. فردا باهم میریم.
اردلان نفس عمیقی کشید، اما پاسخی نداد. سکوتی با وارد شدن علیرضا به اتاقش بینشان نشست و فقط صدای چکه‌ی آب از شیر ظرف‌شویی شنیده می‌شد. چند لحظه بعد علیرضا از اتاق بیرون آمد، تی‌شرت سفیدی و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و کنار او روی کاناپه نشست و گفت:
- سرهنگ نادری گفت قراره برای پرونده‌ی جدید یه تیم ویژه تشکیل بدن.
اردلان کوتاه زمزمه کرد:
- شنیدم
-حدس بزن کی قراره مسؤولش باشه؟
اردلان چشمانش را باز کرد و به او خیره شد، ابرویی بالا انداخت:
- نگو تویی، امیدوارم تو نباشی چون اون وقت هیچکس زنده نمیمونه.
علیرضا نمادین اخمی کرد و چشمانش را ریز کرد و غر زد:
- خیلی ببخشید، ما چی کم داریم از شما؟
-هیچی، فقط یکم عقل.
اردلان با تن صدایِ خندانی گفت و علیرضا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اشتباه کردی، من نیستم. تویی!
اردلان لحظه‌ای مکث کرد، سپس روی کاناپه نشست و کوسن را روی پاهایش گذاشت با صدای ناامیدی ل*ب زد:
- شوخی نکن زمانی. همه‌ چیز رو چرا سپردن به من؟
علیرضا لبخندی زد و سرش را کج کرد:
- شوخی ندارم، دستور رسمی اومده. پرونده رسماً به تو انتقال داده شده و تمام مسؤولیت‌ها با توعه، چون خوب می‌دونن هوشِ تو همه‌چیز رو راه میندازه.(می‌ندازه)
مکثی کرد و سپس درحالی ( که ) پوست دستش را می‌کند، ادامه داد:
- البته منم کمک دست و مشاورتم.
اردلان در سکوت به نقطه‌ای خیره ماند، ذهنش مثل عقربه‌ای شکسته، از نا‌امیدی به وظیفه حرکت می‌کرد. چگونه میتوانست (می‌توانست) همچین مسؤولیتی را قبول کند؟چگونه میتوانست (می‌توانست) حافظ جان افراد دیگر باشد درحالی که زنده ماندن خودش هم در این پرونده معلوم نبود. حالا باید در کنار خودش و مردم عادی، مراقب افرادی بود که به او برای حل پرونده ملحق میشدند.(می‌شدند)
با خودش زمزمه کرد: « بازم من.. مثل همیشه.»
صدای علیرضا او را از فکر بیرون کشید.
- ظاهراً قراره دوباره قهرمان بشیم، آقای سرگرد.
اردلان لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-قهرمان؟ نه علیرضا… فقط یه تعمیرکار اشتباه بقیه.
ذهنش مثل پرونده‌ای باز، پر از عکس‌های سوخته، نام‌های فراموش‌شده و صداهایی بود که هنوز می‌پیچیدند. صداهایی مثل فریادها، انفجارها و چهره‌ی آدم‌هایی که دیگر نبودند.
علیرضا نگاهش کرد، در چشمان او چیزی شبیه سایه دید؛ سایه‌ای که انگار از گذشته آمده بود تا دوباره به جانش بیفتد.
اردلان با صدایی که سعی می‌کرد احساسی را بروز ندهد، گفت:
- من از قهرمان بودن خسته‌ام. هر قهرمانی یه‌جایی می‌شکنه.
علیرضا لبخند تلخی زد، فقط دستش را جلو برد، کوسن را صاف کرد.
- هنوز تموم نشده رفیق، تا وقتی نفس می‌کشیم باید ادامه بدیم.
اردلان نفسش را با خستگی بیرون داد و در تاریکی اتاق تلخ زمزمه کرد:
- آره، ولی بعضی نفس‌ها، فقط برای زنده‌موندن نیستن، برای درد کشیدنن.
حالا بوی رطوبت با بوی ناامیدی درهم آمیخته بود. هر دو در سکوت فرو رفتند، بی‌آن که بدانند از فردا قرار است پا در چه جهنمی بگذارند.

------------------------------------

نقره عزیزم نکته‌ای که تا الان در نوشته‌های شما دیدم که خیلی خوبه فضاسازی و توصیف اون فضاسازی است. توصیف حرکات و استایل‌ها و نماها خوبه ولی رو شخصیت پردازی کارکترهاتم کار کن البته اگر صلاح میدونی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Noghre
عقب
بالا پایین