فصل اول: آغازی از انتها | پارت دوم
تهران ساعت ۸:۳۰ شب _ ۱۶ مهر 2020
روی صندلی چرم نشسته و بدون اینکه کوچکترین تمایلی به تکیه دادن داشته باشم، منتظر شنیدن کلمهای بودم.
بالاخره پس از مدتی رشتهی کلام، به دست کسی افتاد که صدایش مثل تیغی برنده، روی افکارم خط میکشید:
- خب جناب جاویدان، نظرتون چیه؟
سوالش از نظر ظاهری ساده بود،نیاز به ویرگول نیست اما تنها من نیت آن سوال را، پشت پوزخند مزخرف روی چهرهاش میفهمیدم.
- حرفهات ارزش این رو نداشتن خودم رو بهخاطرش، به اینجا بکشونم.
کاووسی تکخندهای زد؛ همان واکنش همیشگیاش که یعنی هیچچیز را جدی نمیگیرد. پروندهها را داخل کیف گذاشت و گفت:
- من پیشنهاد خوبی بهت دادم.
نفسم را بیرون دادم.نقطه ویرگول ظاهر بیرونیام را مثل سنگی غیر قابل نفوذ، حفظ کردم. تمام حالات چهرهاش را سنجیدم و سپس، با تمسخر پرسیدم:
- بامزه شدین جناب کاووسی! خوب توی فرهنگ شما معنیای داره؟
لبخند کنار گوشهی لبش، دقیقا همان چیزی بود که روی اعصابم راه میرفت. من را وادار میکرد از جایم بلند شوم و مشتی در دهانش بکوبم.
- ما با خوب سر و کار نداریم سرگرد.
ابرویی بالا انداختم و چشمهایم را باریک کردم.
- که اینطور آقای کاووسی.
پا روی پا انداخت و با تن صدایی پایین، ادامه داد:
- درواقع توی فرهنگ ما، هرچی آشغالتر باشی قیمتت بیشتره.
اینبار این من بودم که به او پوزخند میزدم. با تمسخر گفتم:
- عالیه! پس نیازی نیست خودم رو برای اثباتِ آشغال بودنتون، خسته کنم.
لحظهای خنثی نگاهم کرد و سپس سکوت کرد. نگاهم را با بیحوصلگی روی صورتش حرکت دادم و سپس به ساعت مچی روی دستم، خیره شدم:
- جلسه همینجا تمومه.
بلند شدم تا بروم، اما صدایش دوباره زنگ مغزم را فشرد:
- بشین!
صدایش سرد اما محکم بود. سرش را پایین انداخته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد.
بالاخره پس از مدتی سرش را بالا آورد و از جایش بلند شد:
- آخرین باری که با یه پلیس حرف میزدم، نرخش فقط پنجاه میلیون بود.
نیشخندی زد و پرسید:
- نرخ تو چهقدره اردلان؟ صد میلیون یا دویست میلیون؟
تمام دیوارهای دفاعیام در آن لحظه فرو ریخت. آن سوال برای من فراتر از یک توهین حرفهای بود؛ توهین به هرچیزی که برایش جنگیده بودم.
دستم را مشت کرده، دندانهایم را روی هم فشردم و بدون لحظهای درنگ غریدم:
- همینجا صبر کن!
با سکوتش از جایم بلند شدم، طوری که صدای کشیده شدن پایههای فلزی در فضا پیچید.
- بهتره بفهمی چی از دهن گندیدت بیرون میاد!
روبرویش ایستادم. نقطه ویرگول کمی نزدیکتر آمد و دست دراز کرد تا یقهی یونیفرمم را مرتب کند.
- اردلان، یکی ندونه فکر میکنه تو همون بره کوچولوی داستانی که بین یه مشت کفتار،نیاز به ویرگول نیست گرفتار شده.
مچ دستش را گرفتم و پایین انداختم، اخمی کردم و زیرل*ب غریدم:
- بره کوچولو شاید! ولی بره از بازی خسته بشه، دندون در میاره.
نفسهای گرم و چرکینش روی صورتم پخش میشد (میشد). خندید و گفت:
- دندون بره برای پاره کردن علفه... نه گوشت.
نگاهش کردم، انگار داشتم با یک حیوان که سخن گفتن را یاد گرفته صحبت میکردم. او را به عقب هل دادم که از واکنشم جا خورد. قبل از اینکه بتواند اعتراضی کند، بازوهایش را گرفتم و او را محکم روی صندلی نشاندم.
- چه غلطی میکنی؟
توجهی به تن صدای بالا رفتهاش ندادم.نقط ویرگول روی صورتش خم شدم و حالا تنها به اندازه یک نفس، باهم فاصله داشتیم.
- بره میدونه چه علفی غیر قابل خوردنه و چه علفی نیست.
با صدای پایینتری زمزمه وار ادامه دادم:
- برعکس ذات کثیفِ تو، که هر لاشهای رو میبینی گاز میزنی.
با تمسخر به او که چشمهایش از خشم، باریک شده بودند و نفسنفس میزد خیره شدم.
سکوت برای یک یا دو دقیقه طول کشید که از او فاصله گرفتم. خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش دوباره، در گوشم پیچید.
- یه روز مجبوری کنار ما سر یه سفره بشینی.
از تخیلاتش حرف میزد. با ابروهای بالا رفته به او زل زدم، که ادامه داد:
- اونوقت میفهمی مرز بین پلیس و جنایتکار، فقط چندرغازه.
جوابم به او، تنها تک خندهای صدا دار بود. ژاکتم را از روی دستهی مبل برداشتم و از آن اتاقی که به فاضلاب بیشتر شبیه بود بیرون آمدم. در را محکم به هم کوبیدم و زیر ل*ب درحالی که با خودم غر میزدم از آن ویلای خرابه، خارج شدم.
- آشغالِ بیصفت.