اپیزود «رقص استخوان‌های سرد»

نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,830
پسندها
پسندها
15,943
امتیازها
امتیازها
648
سکه
10,547

عنوان: رقص استخوان‌های سرد
ژانر: تراژدی
نویسنده: نازنین لالینی
خلاصه:
شبی سرد، زمین صدای خفیفی از زیر پوستش می‌شنود.
استخوان‌هایی که سال‌ها خاموش بودند، آرام می‌رقصند؛ نه برای زندگی نه برای مرگ
هیچ‌کس نمی‌داند این رقص از کجا آغاز شد، یا چه دستی نواختش. تنها صدایی هست؛ صدایی بی‌چهره که از دل تاریکی، نجوا می‌کند از چیزهایی که دیگر نامی ندارند…
رقصی برای فراموش‌شده‌ها

 
•~•بنام شاعر زندگی•~•

bddc06_25IMG-7848.jpeg

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.




شما می‌توانید پس از ۵ پارت درخواست جلد بدهید!
‌‌



شما نویسنده گرامی می‌توانید پس قرار دادن ۵ پارت از اثر خود در این تاپیک درخواست نقد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.




پس از قراردادن ۵ پارت می‌توانید درخواست تگ کنید.



همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.




همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال ۷ پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.




بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...





◇ قلمتان سبز و ماندگار ◇

« مدیریت تالار ادبیات »
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
(باد سردی از میان علف‌های خشک عبور می‌کند، زمین نفس می‌کشد. سکوت، کش می‌آید و در گوش جهان می‌پیچد.)
هیچ صدایی نبود جز ناله‌ی خاک.
انگار قرن‌ها بود که منتظر همین لحظه بود؛ لحظه‌ای که استخوان‌ها آرام از خوابشان برخیزند.
نه با فریاد، نه با شکوه… با حرکتی آرام، مثل اعترافِ گناهی فراموش‌شده.
(مه در هوا می‌پیچد، خاک می‌لرزد.)
دستان پوسیده از دل خاک بیرون می‌زنند، انگشتانی که هنوز یادِ لمسِ زندگی را در خود دارند.
زمین به رنگ خاکستر درمی‌آید، و بوی سردِ رطوبت، هوا را پر می‌کند.
رقص آغاز می‌شود بی‌موسیقی، بی‌تماشاگر، تنها با صدای ترک خوردن زمین.
هیچ‌کس نمی‌داند چه کسی آن را نواخت، یا چرا استخوان‌ها تصمیم گرفتند برخیزند.
شاید از دلتنگی، شاید از عادتِ تکرار… یا شاید از ترسی که حتی مرگ هم از یاد برده بود.
(باد آرام‌تر می‌وزد. تکه‌ای از ماه از پشت ابر بیرون می‌آید و بر چهره‌ی بی‌چهره‌ها می‌تابد.)
در آن نور سرد، سایه‌ها به هم می‌پیچند و فرو می‌ریزند، مثل برگ‌هایی که دیگر به هیچ شاخه‌ای تعلق ندارند.
زمین می‌نگرد، و در اعماقش چیزی لبخند می‌زند.
شاید آغاز، همیشه این‌قدر آرام و بی‌معنا بوده است...
و شاید هیچ‌چیز واقعاً آغاز نمی‌شود.
(نور خاموش می‌شود. تنها صدای نفس خاک باقی می‌ماند.)
 
(مهی غلیظ روی دشت خوابیده است. هیچ نوری نیست. فقط نفس خاک، و صدای خفیف چیزی که شبیه به گریه‌ی باد است.)
زمین هنوز داغ رقص پیشین را بر تن دارد، اما حالا… خاموش‌تر از همیشه است.
استخوان‌ها در میان خاک پخش‌اند، بی‌صدا، بی‌نام و در انتظار چیزی که دیگر نمی‌آید.
نه مرگ، نه زندگی فقط تکرار نفس بی‌حوصله‌ی زمان.
(سایه‌ای از دور می‌گذرد، بی‌جهت‌بی‌ردپا. تنها رد حضورش، لرز خفیفی در هواست.)
هیچ‌کس نمی‌داند که استخوان‌ها هم گوش دارند؛ گوش‌هایی که صدا را نمی‌شنوند، بلکه حس می‌کنند.
آن‌ها می‌فهمند که دنیا هنوز ادامه دارد اما نه برای آن‌ها
خاک با آن‌ها حرف می‌زند؛
می‌گوید از آدم‌هایی که هنوز راه می‌روند، هنوز عاشق می‌شوند، هنوز می‌ترسند.
و استخوان‌ها، فقط گوش می‌دهند.
(لحظه‌ای سکوت. سپس صدای ترک خوردن آرامی از دور به گوش می‌رسد.)
یکی از استخوان‌ها می‌لرزد.
شاید هنوز چیزی از خاطره‌ی لمس درونش زنده مانده باشد
شاید بوی کسی را به یاد آورده؛ کسی که روزی کنار او خندیده بود.
اما هیچ صدایی پاسخ نمی‌دهد. در جهان، فقط خاک است و خاک و استخوان‌هایی که به هم تکیه داده‌اند تا سقوط نکنند
(نور محوی بر زمین می‌افتد. انگار ماه هم دیگر نمی‌خواهد ببیند.)
باد از میانشان می‌گذرد و صدایی می‌سازد شبیه زمزمه‌ی نی
آهسته، شکستهو پر از دلتنگیِ چیزهایی که دیگر وجود ندارند.
شاید اگر سکوت کمی بیشتر ادامه یابد، خاک همه‌چیز را فراموش کند...
و آن وقت استخوان‌ها واقعاً آرام بگیرند.
(باد خاموش می‌شود؛ مه سنگین‌تر می‌نشیند. هیچ صدایی نیست.)
 
گاهی خاک، به خوابِ خودش گوش می‌دهد.
در آن خواب، صدایی هست نازک‌تر از نفس باد،
که سعی می‌کند خودش را به گوش زمین برساند، اما هر بار میان دانه‌ها گم می‌شود.
هیچ‌چیز از آن صدا یادش نمی‌ماند جز طعم نمناک واژه‌ای ناتمام
شاید نامی بوده، شاید گریه‌ای مانده از دیشب کسی که دیگر نیست.
زمین، آرام می‌لرزد.نه از ترس نه از زلزله از یادآوری!
از این‌که روزی در آغوشش آدمی را نگه داشته بود،
که حرف می‌زد می‌خندید می‌ترسید…
و حالا فقط استخوان است؛
بی‌هیچ صدایی که به جایی برسد. گاهی خاک خسته از خودش، شروع به زمزمه می‌کند.
می‌گوید:
«همه‌ی صداها به من می‌رسند، اما هیچ‌کدام را نگه نمی‌دارم…»
و آن وقت باد از کنار می‌گذرد
صدا را با خودش می‌برد به جایی که حتی سکوت هم فراموش می‌شود.
کسی نمی‌داند آن صدا کجا می‌رود. شاید در دل ستاره‌ای خاموش جا خوش می‌کند، یا در ته چاهی که هیچ‌کس دیگر به آن گوش نمی‌دهد.
تنها همین می‌ماند: زمین
و صدایی که هیچ‌وقت به گوش خاک نرسید.
 
(هیچ زمینی نیست، هیچ آسمانی. فقط چرخشی بی‌پایان در خلأ.)
جهان می‌رقصد آرام و بی‌دلیلنه به فرمان کسی، نه برای دیده شدن می‌چرخد چون خسته است،
چون اگر نرقصد، فرو می‌پاشد.
در هر گردش، بخشی از خودش را جا می‌گذارد؛
تکه‌ای نور تکه‌ای سایه تکه‌ای انسان.
و زمین، در این میان، فقط تماشاگر است تماشاگر رقص خودش در آیینه‌ی زمان.
(لحظه‌ای سکوت. چرخش تندتر می‌شود.)
زمان لباس سردش را بر تن زمین می‌کشد.
ساعت‌ها از هم می‌ریزند، ثانیه‌ها به شکل گردبادی از خاک درمی‌آیند، و همه‌چیزمی‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد...
در میان این رقص استخوان‌ها بار دیگر از خاک جدا می‌شوند. اما این بار نه برای برخاستنبلکه برای حل شدن در چرخش
در هم می‌پیچند به دایره‌ای بی‌پایان بدل می‌شوند؛
چرخ زمان که با هر دور فراموشی تازه‌ای می‌آفریند
زمین زیر لب می‌گوید:
«من از دل چرخش آفریده شدم، و به همان بازمی‌گردم...»
رقص ادامه دارد نه زیباست نه زنده نه مرده.
فقط حرکتی‌ست میان دو هیچ و در دل آن، استخوانی می‌لرزد؛ آخرین یادگار انسانی که شاید روزی
رقص را معنا می‌کرد.
(همه‌چیز خاموش می‌شود. چرخش ادامه دارد.)
 
(سکوت نه نوری نه صدایی فقط فضای خالی که هنوز بوی خاک می‌دهد.)
رقص تمام شده است. نه از خستگی نه از مرگ از رسیدن
از اینکه هیچ حرکت دیگری باقی نمانده باشد.
زمین دیگر نمی‌چرخد زمان روی زانوی خودش افتاده و نفس نمی‌کشد. استخوان‌ها در دل خاک مثل واژه‌هایی ناتمام پراکنده‌اند. هیچ دستی نیست که جمعشان کند.
(لحظه‌ای باد عبور می‌کند. صدای آن مثل ناله‌ای قدیمی در دل جهان می‌پیچد.)
از دور صدایی می‌گوید: «آیا این پایان بود؟»
اما پاسخی نمی‌آید؛ پایان هیچ‌وقت صدا ندارد.
در دل تاریکی خاک آرام‌تر از همیشه است انگار دوباره در آغوش خودش فرو رفته؛نه استخوانی می‌رقصد نه صدایی می‌خواند و نه چشمی هست که تماشا کند.
(نور نامرئی کم‌کم محو می‌شود.)
اگر کسی گوش بسپارد شاید هنوز در عمق خاک چیزی بشنود؛ نه واژه نه فریادژ فقط حرکت آرام زمین که هنوز بی‌آنکه بداند چرا‌ می‌رقصد.
نه برای آغاز نه برای پایان، فقط برای آن‌که سکوت را بشکندو دوباره در آن غرق شود.
(سکوت مطلق هیچ‌چیز باقی نمی‌ماند جز لرزش نامحسوس خاک)
 
عقب
بالا پایین