چنین میپندارم که زندگی، دیوانهایست
که با هر دمِ ما، ورقی تازه میگشاید
و ما در این صحنهی یگانهی هستی،
هم نگارندهی تقدیر و هم قهرمانِ بیبدیلِ خویشیم.
در بستری واحد همزمان جاری…
نه دستی برایمان سرآغاز نگاشته
و نه کسی رازِ فرجام را فاش کرده است.
ما خود تار و پودِ روایتیم
در سکوتِ میانِ سطرهانفس میدوزیم.
گاهی در بندی به حکمِ تقدیر جا میمانیم
و گاه خویش را به حاشیهها میکشانیم؛
تا از دیدهی زمانه، پنهانتر بمانیم.
وقتی قلم را برداشتم، نمیدانستم چه چیزی از دل من بیرون خواهد آمد. شبها در سکوت نوشتن را آغاز کردم، با ترس و امید در هم آمیخته. این دفتر نخستین شاهدِ درون من بود، روی میز چوبی سادهای در اتاقی روشن؛ جایی که نور صبحگاهی از پنجره به آرامی میتابید و سایه درخت رقصی آرام بر دیوار میانداخت. «اولین قلم» نام آغازین این سفر بود؛ سفری به عمق وجود، به دور از هیاهوی جهان و با وسواسی خاص در انتخاب واژگان.
رویای ناشر شدن، همچون ستارهای دوردست در آسمان شب ذهنم میدرخشید. بارها در کشاکش شک و تردید، قلم را زمین گذاشتم و دوباره برداشتم. هر کلمه، تلاشی بود برای ساختن پلی میان دنیای درونم و آنچه میخواستم با دیگران به اشتراک بگذارم. «رویای ناشر شدن» فقط یک آرزو نبود، بلکه ارادهای بود برای بخشیدن صدایم به سکوت.
فصل «دلنوشتههای بیصدا»دشوارترین بخش بود، جایی که مجبور بودم به درون تاریکترین زوایای روحم سفر کنم. هر خط، قطرهای از جان من بود که بر کاغذ میریخت. در آنجا اعترافاتی خام و بیپرده، ترسهای پنهان و امیدهای سرگردان را نقش زدم. این صفحات، آینهای بودند از «رهایی و ترس»، نبردی میان آنچه بودم و آنچه میخواستم باشم. آسیبپذیریام را با هر واژه بره*نه میکردم و این شجاعت، خود، مرا شگفتزده میکرد، حتی اگر میدانستم این بخشها خواننده را به چالش میکشند.
اما در دل این دشواریها «جادهی رشد» پدیدار شد. نوشتن، نه تنها رهایی بخش بود، بلکه مسیری برای شناخت عمیقتر از خود. هر کلمه، قدمی بود در این جادهی پر پیچ و خم، که مرا به سوی بلوغ فکری و احساسی سوق میداد. فهمیدم که دارامندی واقعی، نه در ثروت مادی، که در دارِ وجود، در توانایی فکر و احساس، و در ظرفیت بیکران خیال من است.
«دارامندی درون»، نام فصل ششمی بود که نگاهم را به گنجینه پنهان درونم دوخت. ثروت من، نه در سیم و زر، که در این کلمات بود، در این گفتوگوی صمیمی با خویشتن. این کتاب، دعوتی بود برای کشف گنجینهای که در قلب هر انسانی نهفته است. در این صفحات، صدای قلبم را مینوشتم، «تا شاید کسی در سکوت، با من حرف بزند.»
حالا که به «آینهی آینده» مینگرم، میدانم که این کلمات، فراتر از خود من خواهند رفت. به سارایی که فردا خواهم بود، به دوستی نویسنده که همیشه الهامبخش بود، به استادی ویراستار که راهنما بود، به خوانندهای که نقد صادقانه و محبتآمیز داشت و به آنهایی که از ابتدا تشویقم کردند، این دفتر را تقدیم میکنم. آرزو دارم آنها در این صفحات، شجاعت و واقعیت را بیابند.
و حالا وقتی صفحهی آخر را مینویسم، میدانم که این پایان نیست، نقطهی آغازی دیگر است. هر کلمه که دوام دارد، پر از نفس آینده است. هدیهایست که با خودم به فردای دیگری میبرم. امید دارم هر کس که این صفحات را میخواند، در آن قسمتی از خود را ببیند و با خود بگوید: «چقدر واقعی بودی، سارا… من احساس میکنم قسمتی از خودم را در صفحاتت دیدهام.» این کتاب، آینهای خواهد بود برای بسیاری از درونوقتی قلم را برداشتم، نمیدانستم چه چیزی از دل من بیرون خواهد آمد. شبها در سکوت نوشتن را آغاز کردم، با ترس و امید در هم آمیخته. این دفتر، نخستین شاهدِ درون من بود، روی میز چوبی سادهای در اتاقی روشن، جایی که نور صبحگاهی از پنجره به آرامی میتابید و سایه درخت، رقصی آرام بر دیوار میانداخت. «اولین قلم»، نام آغازین این سفر بود، سفری به عمق وجود، به دور از هیاهوی جهان و با وسواسی خاص در انتخاب واژگان.
رویای ناشر شدن، همچون ستارهای دوردست در آسمان شب ذهنم میدرخشید. بارها در کشاکش شک و تردید، قلم را زمین گذاشتم و دوباره برداشتم. هر کلمه، تلاشی بود برای ساختن پلی میان دنیای درونم و آنچه میخواستم با دیگران به اشتراک بگذارم. «رویای ناشر شدن» فقط یک آرزو نبود، بلکه ارادهای بود برای بخشیدن صدایم به سکوت.
فصل «دلنوشتههای بیصدا»، دشوارترین بخش بود، جایی که مجبور بودم به درون تاریکترین زوایای روحم سفر کنم. هر خط، قطرهای از جان من بود که بر کاغذ میریخت. در آنجا، اعترافاتی خام و بیپرده، ترسهای پنهان و امیدهای سرگردان را نقش زدم. این صفحات، آینهای بودند از «رهایی و ترس»، نبردی میان آنچه بودم و آنچه میخواستم باشم. آسیبپذیریام را با هر واژه بره*نه میکردم و این شجاعت، خود، مرا شگفتزده میکرد، حتی اگر میدانستم این بخشها خواننده را به چالش میکشند.
اما در دل این دشواریها، «جادهی رشد» پدیدار شد. نوشتن، نه تنها رهایی بخش بود، بلکه مسیری برای شناخت عمیقتر از خود. هر کلمه، قدمی بود در این جادهی پر پیچ و خم، که مرا به سوی بلوغ فکری و احساسی سوق میداد. فهمیدم که دارامندی واقعی، نه در ثروت مادی، که در دارِ وجود، در توانایی فکر و احساس، و در ظرفیت بیکران خیال من است.
«دارامندی درون»، نام فصل ششمی بود که نگاهم را به گنجینه پنهان درونم دوخت. ثروت من، نه در سیم و زر، که در این کلمات بود، در این گفتوگوی صمیمی با خویشتن. این کتاب، دعوتی بود برای کشف گنجینهای که در قلب هر انسانی نهفته است. در این صفحات، صدای قلبم را مینوشتم، «تا شاید کسی در سکوت، با من حرف بزند.»
حالا که به «آینهی آینده» مینگرم، میدانم که این کلمات، فراتر از خود من خواهند رفت. به سارایی که فردا خواهم بود، به دوستی نویسنده که همیشه الهامبخش بود، به استادی ویراستار که راهنما بود، به خوانندهای که نقد صادقانه و محبتآمیز داشت و به آنهایی که از ابتدا تشویقم کردند، این دفتر را تقدیم میکنم. آرزو دارم آنها در این صفحات، شجاعت و واقعیت را بیابند.
و حالا وقتی صفحهی آخر را مینویسم، میدانم که این پایان نیست، نقطهی آغازی دیگر است. هر کلمه که دوام دارد، پر از نفس آینده است. هدیهایست که با خودم به فردای دیگری میبرم. امید دارم هر کس که این صفحات را میخواند، در آن قسمتی از خود را ببیند و با خود بگوید: «چقدر واقعی بودی، سارا… من احساس میکنم قسمتی از خودم را در صفحاتت دیدهام.» این کتاب، آینهای خواهد بود برای بسیاری از درونهای مشابهم.