چالش چالش نیمکت چوبی | • کتاب زندگی •

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دیدگـــانــــــــــدیدگـــانــــــــــ عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد ادبیات+مدیررسمی تالارنظارت
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
کاربر VIP
ناظر ارشد آثار
ناظر همراه
تدوینگر
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,758
پسندها
پسندها
11,573
امتیازها
امتیازها
573
سکه
3,384

«به‌نام یزدان پاک »

چنین می‌پندارم که زندگی، دیوانه‌ای‌ست
که با هر دمِ ما، ورقی تازه می‌گشاید
و ما در این صحنه‌ی یگانه‌ی هستی،
هم نگارنده‌ی تقدیر و هم قهرمانِ بی‌بدیلِ خویشیم.
در بستری واحد همزمان جاری…
نه دستی برایمان سرآغاز نگاشته
و نه کسی رازِ فرجام را فاش کرده است.

ما خود تار و پودِ روایتیم
در سکوتِ میانِ سطرهانفس می‌دوزیم.
گاهی در بندی به حکمِ تقدیر جا می‌مانیم
و گاه خویش را به حاشیه‌ها می‌کشانیم؛
تا از دیده‌ی زمانه، پنهان‌تر بمانیم.


 
«به‌نام یزدان پاک »

با تشکر از سارای عزیزم که داخل چالش ما شرکت کردن.
طبق پاسخ‌های ایشون متن کوتاه از خلاصه کتاب زندگیشون رو نوشتیم که امیدوارم به دلشون بشینه.


@سارا مرتضویسارا مرتضوی عضو تأیید شده است.

وقتی قلم را برداشتم، نمی‌دانستم چه چیزی از دل من بیرون خواهد آمد. شب‌ها در سکوت نوشتن را آغاز کردم، با ترس و امید در هم آمیخته. این دفتر نخستین شاهدِ درون من بود، روی میز چوبی ساده‌ای در اتاقی روشن؛ جایی که نور صبحگاهی از پنجره به آرامی می‌تابید و سایه درخت رقصی آرام بر دیوار می‌انداخت. «اولین قلم» نام آغازین این سفر بود‌؛ سفری به عمق وجود، به دور از هیاهوی جهان و با وسواسی خاص در انتخاب واژگان.

رویای ناشر شدن، همچون ستاره‌ای دوردست در آسمان شب ذهنم می‌درخشید. بارها در کشاکش شک و تردید، قلم را زمین گذاشتم و دوباره برداشتم. هر کلمه، تلاشی بود برای ساختن پلی میان دنیای درونم و آنچه می‌خواستم با دیگران به اشتراک بگذارم. «رویای ناشر شدن» فقط یک آرزو نبود، بلکه اراده‌ای بود برای بخشیدن صدایم به سکوت.

فصل «دلنوشته‌های بی‌صدا»دشوارترین بخش بود، جایی که مجبور بودم به درون تاریک‌ترین زوایای روحم سفر کنم. هر خط، قطره‌ای از جان من بود که بر کاغذ می‌ریخت. در آنجا اعترافاتی خام و بی‌پرده، ترس‌های پنهان و امیدهای سرگردان را نقش زدم. این صفحات، آینه‌ای بودند از «رهایی و ترس»، نبردی میان آنچه بودم و آنچه می‌خواستم باشم. آسیب‌پذیری‌ام را با هر واژه بره*نه می‌کردم و این شجاعت، خود، مرا شگفت‌زده می‌کرد، حتی اگر می‌دانستم این بخش‌ها خواننده را به چالش می‌کشند.

اما در دل این دشواری‌ها «جاده‌ی رشد» پدیدار شد. نوشتن، نه تنها رهایی بخش بود، بلکه مسیری برای شناخت عمیق‌تر از خود. هر کلمه، قدمی بود در این جاده‌ی پر پیچ و خم، که مرا به سوی بلوغ فکری و احساسی سوق می‌داد. فهمیدم که دارامندی واقعی، نه در ثروت مادی، که در دارِ وجود، در توانایی فکر و احساس، و در ظرفیت بی‌کران خیال من است.

«دارامندی درون»، نام فصل ششمی بود که نگاهم را به گنجینه پنهان درونم دوخت. ثروت من، نه در سیم و زر، که در این کلمات بود، در این گفت‌وگوی صمیمی با خویشتن. این کتاب، دعوتی بود برای کشف گنجینه‌ای که در قلب هر انسانی نهفته است. در این صفحات، صدای قلبم را می‌نوشتم، «تا شاید کسی در سکوت، با من حرف بزند.»

حالا که به «آینه‌ی آینده» می‌نگرم، می‌دانم که این کلمات، فراتر از خود من خواهند رفت. به سارایی که فردا خواهم بود، به دوستی نویسنده که همیشه الهام‌بخش بود، به استادی ویراستار که راهنما بود، به خواننده‌ای که نقد صادقانه و محبت‌آمیز داشت و به آنهایی که از ابتدا تشویقم کردند، این دفتر را تقدیم می‌کنم. آرزو دارم آنها در این صفحات، شجاعت و واقعیت را بیابند.

و حالا وقتی صفحه‌ی آخر را می‌نویسم، می‌دانم که این پایان نیست، نقطه‌ی آغازی دیگر است. هر کلمه که دوام دارد، پر از نفس آینده است. هدیه‌ای‌ست که با خودم به فردای دیگری می‌برم. امید دارم هر کس که این صفحات را می‌خواند، در آن قسمتی از خود را ببیند و با خود بگوید: «چقدر واقعی بودی، سارا… من احساس می‌کنم قسمتی از خودم را در صفحاتت دیده‌ام.» این کتاب، آینه‌ای خواهد بود برای بسیاری از درون‌وقتی قلم را برداشتم، نمی‌دانستم چه چیزی از دل من بیرون خواهد آمد. شب‌ها در سکوت نوشتن را آغاز کردم، با ترس و امید در هم آمیخته. این دفتر، نخستین شاهدِ درون من بود، روی میز چوبی ساده‌ای در اتاقی روشن، جایی که نور صبحگاهی از پنجره به آرامی می‌تابید و سایه درخت، رقصی آرام بر دیوار می‌انداخت. «اولین قلم»، نام آغازین این سفر بود، سفری به عمق وجود، به دور از هیاهوی جهان و با وسواسی خاص در انتخاب واژگان.

رویای ناشر شدن، همچون ستاره‌ای دوردست در آسمان شب ذهنم می‌درخشید. بارها در کشاکش شک و تردید، قلم را زمین گذاشتم و دوباره برداشتم. هر کلمه، تلاشی بود برای ساختن پلی میان دنیای درونم و آنچه می‌خواستم با دیگران به اشتراک بگذارم. «رویای ناشر شدن» فقط یک آرزو نبود، بلکه اراده‌ای بود برای بخشیدن صدایم به سکوت.

فصل «دلنوشته‌های بی‌صدا»، دشوارترین بخش بود، جایی که مجبور بودم به درون تاریک‌ترین زوایای روحم سفر کنم. هر خط، قطره‌ای از جان من بود که بر کاغذ می‌ریخت. در آنجا، اعترافاتی خام و بی‌پرده، ترس‌های پنهان و امیدهای سرگردان را نقش زدم. این صفحات، آینه‌ای بودند از «رهایی و ترس»، نبردی میان آنچه بودم و آنچه می‌خواستم باشم. آسیب‌پذیری‌ام را با هر واژه بره*نه می‌کردم و این شجاعت، خود، مرا شگفت‌زده می‌کرد، حتی اگر می‌دانستم این بخش‌ها خواننده را به چالش می‌کشند.

اما در دل این دشواری‌ها، «جاده‌ی رشد» پدیدار شد. نوشتن، نه تنها رهایی بخش بود، بلکه مسیری برای شناخت عمیق‌تر از خود. هر کلمه، قدمی بود در این جاده‌ی پر پیچ و خم، که مرا به سوی بلوغ فکری و احساسی سوق می‌داد. فهمیدم که دارامندی واقعی، نه در ثروت مادی، که در دارِ وجود، در توانایی فکر و احساس، و در ظرفیت بی‌کران خیال من است.

«دارامندی درون»، نام فصل ششمی بود که نگاهم را به گنجینه پنهان درونم دوخت. ثروت من، نه در سیم و زر، که در این کلمات بود، در این گفت‌وگوی صمیمی با خویشتن. این کتاب، دعوتی بود برای کشف گنجینه‌ای که در قلب هر انسانی نهفته است. در این صفحات، صدای قلبم را می‌نوشتم، «تا شاید کسی در سکوت، با من حرف بزند.»

حالا که به «آینه‌ی آینده» می‌نگرم، می‌دانم که این کلمات، فراتر از خود من خواهند رفت. به سارایی که فردا خواهم بود، به دوستی نویسنده که همیشه الهام‌بخش بود، به استادی ویراستار که راهنما بود، به خواننده‌ای که نقد صادقانه و محبت‌آمیز داشت و به آنهایی که از ابتدا تشویقم کردند، این دفتر را تقدیم می‌کنم. آرزو دارم آنها در این صفحات، شجاعت و واقعیت را بیابند.

و حالا وقتی صفحه‌ی آخر را می‌نویسم، می‌دانم که این پایان نیست، نقطه‌ی آغازی دیگر است. هر کلمه که دوام دارد، پر از نفس آینده است. هدیه‌ای‌ست که با خودم به فردای دیگری می‌برم. امید دارم هر کس که این صفحات را می‌خواند، در آن قسمتی از خود را ببیند و با خود بگوید: «چقدر واقعی بودی، سارا… من احساس می‌کنم قسمتی از خودم را در صفحاتت دیده‌ام.» این کتاب، آینه‌ای خواهد بود برای بسیاری از درون‌های مشابهم.
 
با تشکر از نقره جان که داخل چالش ما شرکت کردن.
طبق پاسخ‌های ایشون متن کوتاه از خلاصه کتاب زندگیشون رو نوشتیم که امیدوارم به دلشون بشینه.


@Noghre


آغاز همیشه در سکوت اتفاق می‌افتد. جایی که حتی صدای تپش قلبت تبدیل به نجوا می‌شود.

من در اتاقی خاکستری زندگی می‌کردم؛ اتاقی نه بزرگ، نه کوچک — فقط به اندازه‌ی خودم. میز کوچکم پر از دفترهایی بود که با وسواس نیمه‌نوشته مانده بودند، کاغذهای مچاله‌شده، یادداشت‌هایی با جمله‌های ناتمام. درست مثل من.

هر روز صبح که نور ملایم از پنجره به دیوار می‌افتاد، سایه‌ها شکل می‌گرفتند و محو می‌شدند. انگار زندگی می‌خواست هر بار از نو بنویسد و هر بار پاک کند. فصل‌ها یکی‌یکی در من ادامه داشتند؛ آغاز، گرفتن قلم، نوشتن، جنگ با خود، ناامیدی، شکست… و بعد، شروع دوباره.

یک روز قلمم شکست وسط نوشتن جمله‌ای که قرار بود آخرین جمله‌ی فصل شکست باشد. مدتی بعد فهمیدم که شاید قلم هم از فشار تکرارها خسته شده بود. آن روز دفتر را بستم، رفتم بیرون، زیر درخت کاج کنار جاده‌ای بی‌انتها ایستادم. ریشه‌های پیچیده‌ی کاج با خاک درگیر بودند — درست مثل افکار من با واقعیت.

همان‌جا برای اولین بار حس کردم می‌خواهم بازگردم. نه به گذشته، بلکه به درون خودم؛ جایی که همیشه ازش فرار کرده بودم. فهمیدم امید چیزی نیست که بیرون از ما باشد، بلکه ذره‌ذره از درون شک‌ها رشد می‌کند، مثل جوانه‌ای که از دلِ خاکِ ترک‌خورده سر بالا می‌آورد.

از همان روز شروع کردم به نوشتن فصل “بازگشت امید”. سخت‌ترین فصلی که نوشته بودم. باید میان گذشته و آینده تعادل نگه‌می‌داشتم؛ باید پذیرفتم که تمام اشتباهاتم، شکست‌ها و درخود‌ماندن‌ها بخشی از زبان زندگی‌اند. وقتی نوشتن تمام شد، دستم می‌لرزید اما قلبم آرام بود.

در آن مسیر طولانی، افرادی آمدند و رفتند — بعضی قضاوت کردند، بعضی خندیدند، بعضی فهمیدند. اما تنها کسی که تا آخر ماند، منِ دومم بود، همان که همیشه با من بحث می‌کرد و در سکوتم زمزمه می‌کرد: «بلند شو.» و من بالاخره بلند شدم.

روزی در کافه‌ای نشسته بودم، قهوه‌ام را می‌خوردم و بی‌هدف میان آدم‌ها نگاه می‌کردم. آفتاب عصر از پنجره به فنجانم می‌تابید و بخار قهوه بالا می‌رفت. ناگهان چشمانم به کسی افتاد — ناآشنا، اما آشنا. نگاهش مثل آینه بود؛ زخمی اما صادق. در آن لحظه حس کردم فصل تازه‌ای آغاز می‌شود؛ بدون برنامه، بدون نقشه، فقط با نگاه.

فهمیدم زندگی همین است— لحظه‌هایی که بی‌دعوت می‌آیند و معنا را برمی‌گردانند. و نیمه‌تامی که همیشه حس می‌کردم، تبدیل به معنای واقعیِ زیستن شد. یعنی پیش رفتن، حتی وقتی مقصد معلوم نیست.

حالا دوباره پشت میز نشستم و این خطوط را می‌نویسم. فصل‌های زندگی‌ام گذر کرده‌اند، اما من هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام. شاید هیچ‌وقت هم پیدا نکنم، و شاید همین ناتمام ماندن، تعریف من باشد.

وقتی این کلمات را کنار هم می‌چینم، احساس می‌کنم داستانم تمام شده است.

اما… آیا واقعاً من به پایان رسیده‌ام؟
 

با تشکر از Dayi جان که داخل چالش ما شرکت کردن.
طبق پاسخ‌های ایشون متن کوتاه از خلاصه کتاب زندگیشون رو نوشتیم که امیدوارم به دلشون بشینه.


@Dayi


باد سرد عصر روی پله‌های قدیمی می‌چرخید. دختربچه‌ای با لباس پسرانه و موهای نامنظم، ماشین اسباب‌بازی شکسته‌ای را در دست فشار می‌داد، انگار تمام دنیایش را همین‌جا، در میان چرخ‌های از کار افتاده‌اش دفن کرده‌اند.

در اطرافش سایه‌ها می‌رقصیدند، شعله‌هایی از تاریکی که به‌جای نور، آتش سکوت بودند. او به انتهای راه نگاه کرد — جایی که نوری مبهم مثل نفس آخر خورشید از لای دیوارها می‌گذشت.

«هاهاها… توهم می‌بینی؟» صدایی از پشت سرش آمد.

برگشت، اما کسی نبود. یا شاید بود، اما در هوای سرد حل شده بود.

قاصدکی از میان دستانش جدا شد و مثل پیامی از دل کودکانه‌اش به هوا رفت.

او لبخند زد، پوزخندی که بین طفل و پیر مرگی مشترک داشت.

در فصل «او آنجا بود»، خودش را دید، کنار پنجره‌ای با بخار نفس‌های کوچکش، و برف‌هایی که ساکت می‌افتادند روی کت خاکستریش.

در فصل «تغییر»، یادش آمد چطور اولین بار تصمیم گرفت بجنگد، با خودش، با همه‌ی سایه‌ها، با سکوت دنیا.

در فصل «سفر»، وسط کوچه‌های خیس قدم زد و دنبال دایی خیالی‌اش گشت، همان نویسنده‌ای که هیچ‌کس ندیده بود اما انگار همه‌ی جمله‌ها را از دهان او شنیده بود.

در فصل «جدال»، با خودش روبه‌رو شد — نه در آینه، بلکه در نگاه ماشینی که دیگر نمی‌چرخید.

در فصل «توهم»، سایه‌ای از جنس خنده پایین پله‌ها ایستاده بود.

در فصل «فرار»، دوید تا بالای همان پله‌ها برسد، بی‌هیچ مقصدی جز «نرسیدن».

در فصل «ایستادگی»، خسته، نشست روی آخرین پله و گفت: «هیچ‌کدوم رو حذف نمی‌کنم… چون حتی درد، بخشی از طراحی من بوده.»

پرواز، فصل بعدی بود.

قاصدک‌هایش بالا رفتند، همه‌ی آن‌هایی که با دست‌های طفلانه‌اش فوت کرده بود و به خدا سپرده بود.

یکی برگشت، اما سوخته بود. شعله‌ی تاریکی لمسش کرده بود.

او لبخند زد، گفت: «سولمیت، همین بود… همین قاصدک سوخته.»

فصل «گذر از کودکی» فقط سکوت بود. اتاقی پر از وسایل، پر از خاطره، سه صاحب، سه نسخه از خودش.

هرکدام در یک گوشه خوابیده بودند، بی‌خبر از اینکه دیگری هنوز نفس می‌کشد.

«حالا وقتشه…»

نوری از آخر مسیر زد و سایه‌ها عقب رفتند.

ماشین شکسته از دستش افتاد، روی پله‌ها غلتید، ایستاد — درست قبل از دروازه دوم.

صدای ورق خوردن کتاب آمد.

یکی از دنیای بیرون آن را بسته بود. شاید همان کسی که هیچ‌وقت نمی‌شناختش، اما حالا با خواندنش فهمیده بود که انسان یعنی سایه، یعنی نور، یعنی خطا.

قبل از تمام شدن همه چیز، نفس کشید، سرفه کرد، خندید.
«هااهاها… قاصدکا رو دیدی؟ هنوز بالا میرن…»
و بعد آرام، از دروازه عبور کرد.

🕊️ تقدیم به تمام قاصدک‌هایی که رفتند پیش خدا، در حالی که فقط باد می‌دانست تا کجا می‌رسند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین