ناظر: @KIAnaz نام رمان: Dark Betrayal نام نویسندگان: ربکا و ویکتوریا هیپ نام مترجم: ریحانه حسنی ژانر: هیجانی، فانتزی، معمایی خلاصه: برنا از بچگی یاد گرفته است، که برادرش را دنبال کند و به حرف او گوش دهد؛ او هميشه به دنبال رویاهای خودش هست اما تا زمانی که متوجه میشود که در حال از دست دادن تمام آنها است. الان تنها رویاهای زیبا او هست که به کابوسی دردناک بدل شده است.
مترجم عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه شدهی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمهی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.
قوانین تالار ترجمه
برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیتهای شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگترجمه دهید.
عشق باعث گردش این دنیا میشود. من همیشه فکر میکردم تنها چیزی که باعث میشود زنان و مردان با وجود جاذبهای که همیشه سعی در پایین کشیدن و ضعیف کردن آنها دارد محکم بایستند، عشق است.
استفن کینگ
فصل اول
برنا موناگان در حالی که داخل ذهنش پر از شکایت و ناله بود وارد وان داغ داخل حمام شد. آب همینطور به سمت بالا پیشروی میکرد و سعی در آروم کرد او داشت. قلبش هنوز هم بخاطر حوادث عجیب به شدت به سینهاش میکوبید. او هنوز هم مطمئن بود که آنها فردی اشتباه را انتخاب کردند، شاید بعد از یک مدت کوتاهی متوجه میشدند و یک نفر را برای برگرداندن او به سراغش میفرستادند. او به سمت در رفت و با سرک کشیدن به بیرون متوجه شد که هنوز هیچ نشانهای از ورود کسی به اتاق نیست. برنا بعد از مدت کوتاهی دوباره به داخل وان حمام برگشت و سعی کرد که از آب داغ و تمیز لذت ببرد. به سقفی که بالای سرش بود نگاه کرد و سعی کرد ستارههای نورانی که در بیرون از این سقف میدرخشند را تجسم کند و از ستارهی شانسش تشکر کند. هر اتفاقی که باعث شد او الان در اینجا باشد، حتما به شانس او ربط دارد.
یادش میآید زمانی که به مادرش گفته بود که میخواهد از اون شهر کوچک مسخره به یک شهر بزرگتر بیاید، او هیچ عکسالعملی نشان نداد. البته این کاملاً عادی بود چون تنها کسی برای مادرش مهم بود، خودش و شوهر جدید احمقاش بود. آنها یکی از این عشقهای الکی شدید را داشتند به گونهای که حتی یک دختر زشت هم بدنیا آوردند و بعد از آن سعی کردند یکجورایی برنا را بیرون کنند. برای برنا این زیاد ناراحت کننده نبود چون او هیچ علاقهای به زندگی کردن در کنار آنها نداشت. برادر برنا همیشه سعی میکرد که او را پیش مادرش نگه دارد اما از نظر برنا این احمقانه بود چون زندگی کردن کنار مادر و شوهر مادرش که او را بسیار آزار میداد. روز به روز سخت تر میشد و برای همین او از آنجا خارج شد، برادرش هیچ درکی نداشت چون اونجا زندگی نمیکرد.