به این نتیجه رسیده بود که زندگی کورها فقط نور ندارد ،که آنچه ما کوری می نامیم فقط ظاهر چیزها را می پوشاند و آنها را توی حجاب سیاه دست نخورده نگاه می دارد. حالا بر عکس او را فرو کرده بودند توی سفیدی ای که از بس نورانی بود ،به جای جذب کردن همه چیز را بلعیده بود، به جای آنکه بپوشاند و به این ترتیب آنها را دو برابر نامرئی کرده بود.
?#کوری
✍#ژوزه_ساراماگو
دیگر نمیگویم که «ما، تا زندهایم خسته نخواهیم شد، بلکه میگویم: ما هرگز خسته نخواهیم ماند.»
انسان، در این راه دراز -با این کولهبار سنگین- حق است که گهگاه، در اعصاب و عضلات خود احساس کوفتگی کند.
عیبی نیست.
مهم این است که بتواند جایی برای نشستن، سفره گستردن، سر بر بالش محبت نهادن، به تحلیل علل درد و خستگی پرداختن انتخاب کند، و بعد، زندهتر از پیش، تازه نفس، سرشار، حرکت کند.
عظمت، در یکنواختیِ حرکت نیست، در تداوم حرکت است، در باقی ماندن میل به حرکت، در ایمان به حرکت، و بازگشتِ به حرکت.
اگر روزی دنیا را دوست نداشتی، جایت را عوض کن تا از زاویه ای دیگر به آن بنگری.
دنیا از بعضی زوایا دوست داشتنی ست و در بعضی زوایا نه.
در بعضی از زوایا بهتر و زیباست، در بعضی زوایا تاریک و خسته کننده...
یادت باشد تو باید جایت را عوض کنی، چرا که دنیا هرگز از جایش تکان نخواهد خورد.
- رسول یونان
?راه دراز بود از عشق حرف زدیم
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خودِ زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده، پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند.
عشق، کمیابه. کاملاً درسته. امّا لزوماً قرار نیست فقط یکبار در تمام عمر رخ بده. اینکه تا آخر عمرت به چند نفر عشق میورزی و با چند نفر از اونها خواهی بود، چیزی از عشق تو به سم کم نمیکنه و منافاتی با عشق تو ندارن.
امّا این رو هم میخوام بهت بگم، که این تجربهها زیاد نیستن. تو خیلی خوش شانسی که دو مرتبه در زندگیت عاشق شدی. شاید این فاصلهٔ زمانی تورو گیج کرده باشه امّا برای یک ثانیه هم فکر نکن که ذرهای از ارزش اون عشق و رابطه کم میکنه.
ولی همهی ادما، یه روزی، معمولا هم در بدترین زمان ممکن، تلنگری بهشون میخوره و تازه میفهمن یه آدم و چقدرها دوست دارن. اون لحظهست که انگار از یه برج ۴۶ طبقهای پرت میشن پایین، یه چیزی توی دلشون فرو میریزه، جهان به طرز عجیبی ساکن میشه و زمان نمیگذره.
بهارِ باغ، هرچه سبزتر، پاییزِ باغ، همانقدر غم اَفزاتر.
کویرِ بره*نه که پاییز نمیکند ای دوست! دلِ محرومِ از رویش و رنگ که عزای خاکستری را نمیشناسد.
این گلستانِ پرگل است که چون دَمِ سرد پاییز بر رخسارش دمیده شد، ناگهان اندوهی عظیم بر آن فرود میآید و چه زیباست این تبدیل!