عاشق نبوده ای که بفهمی فراق را
گرمای وصلت و عطش اشتیاق را
قلبت اگر تپید و ز رخساره رنگ رفت
در خود ببین، قشنگ ترین اتفاق را...
رنجی اگر به عاشقِ زائر رسیده است
با وصل دوست دیده در آخر، رواق را
گر دل به جای عقل بگیرد عنان به دست
دیگر نمی کنیم تماشا، طلاق را
سرما به استخوان غزل طعنه می زند
باید به پا نمود دوباره اجاق را
آهی ز راه پنجره پیچیده گرد من
باید عوض نمود هوای اتاق را
ای عشق، پایه باش و تبر را به من بده
تا بر کَنَم ز بیخ، درختِ نفاق را
ای ماه من بیا و به تدبیر خنده ای
مغلوب کن دوباره سپاه محاق را