شعر °اشعار تک بیتی°

نگفته ایم و ندانی که چیست در دل ما
کفایت است بدانی که بی تو آشوب است
 
پرده های دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
 
خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی
با کجی های فلک هرگز نیاید راست این
 
ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﻏﻨﭽﻪ‌ ﻫﺎﯼ ﺻﺒﺤﺪم
با ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺮ ﺯ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ لبخندیم ﻣﺎ
 
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دل‌آزار چرا می‌کردی؟
 
‌ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌اَم
با تو بودن زِ همه دست کشیدن دارد​

 
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
 
عقب
بالا پایین